پاسخ به: سرزمین سیاهی
ارسال شده در: جمعه 8 تیر 1403 17:27
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 26 آبان 1404 21:07
از: عمارت ملویل
داور دوئل، مترجم دیوان جادوگران
بی آنکه کلمات جایی در میان حرکاتشان داشته باشند، فقط در میان وسایلشان میلولیدند و امیدوار بودند. قدم هایشان با قدرت بر کف چوبین برخورد میکردند.
هرکسی با یادگار لرد سیاه گوشه ای را در این خانه برای خودش کرد. یادآوری آن خاطرات غم انگیز بود چراکه چیزی جز خاطره نبودند.
سیلویا از درب خانه وارد شد. هرکسی به سمتی می رفت اما او همچنان آنجا ایستاده بود. نفسی عمیق کشید. تازه رسیده بود و از اتفاقات بی خبر. چوبدستی اش را در دستش چرخاند و محکم گرفت.
- من حاضرم هرچیزی که دارم رو بذارم تا ارباب برگردن. من مطمئنم که اگه تلاش کنیم، برمیگردن.
- ببخشید؟ گفتین ارباب برمیگردن؟
میخواست بپرسد مگر اصلا رفته است؟ ممکن نبود اربابشان نباشد و آنان همچنان سرپا باشند. او مطمئن بود که لرد سیاه هست.
- مگه تو خبر نداری؟ ارباب دارن برمیگردن. پاشو برو وسایلت رو بگرد و هرچیزی که از ارباب داری که خودشون بهت یادگاری داده باشن و کلا هرچیزی که ممکنه هوکراکس هشتم ارباب باشه، با خودت بیار. بدو.
چیزی نگفت. حتی از جایش تکان نخورد.
او جایی در این خانه نداشت. همیشه فرت کوچکی بود که گرد اربابش میچرخد. تا به حال متوجه نشد که جایی در این خانه نیست که برای او باشد. حداقل تا وقتی اربابش نباشد، جایی هم برای او نیست.
نگاهش بین مرگخواران میچرخید تا شاید کور سویی از امید را در چشمان کسی بیابد.
چیزی نمیگفت. به دیوار تکیه داد و تا روی زمین بنشیند، کمرش را به دیوار کشید. دیوار سرد و سخت بود. خاطراتی که از اربابش به یادگار داشت، قلبش را به درد می آورد.
چرا ترسیده بود؟ که اربابش برنگردد و همه تلاش هایشان برای هیچ باشد؟ واقعا چرا فکر میکرد اربابش برنمیگردد؟ او حتما برمیگشت.
سیلویا نشسته، چوبدستی اش را کنار خویش گذاشته و نگاهش را به مرگخواران دوخته بود. سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. با خودش به آینده فکر کرد. جایی که لرد تاریکی ها کنارشان بود.
آنها باید هورکراکس هشتم را پیدا میکردند.
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way