1)
تعداد زیادی از جادوآموزان کم کلاس، شروع به درست کردن معجون کردند! همه به جز آلبوس، بندن و کوین؛ ایزابل هم که داشت اشک می ریخت.
- من چه ویژگی دارم؟
نگاه آلبوس دور تا دور کلاس در جست و جو بود
- حتی در مرگ، کاش پیروز باشم!
آلبوس سعی در امیدوار کردن خودش برای پیدا کردن ویژگی مخصوصش بود.
- من آلبوس سوروس پاترم! پسر هری پاتر و جینی ویزلی، پسری که همه اونو شبیه پدرش تصور میکنند و تنها پاتر موجود که عضو محفل نیست! خودشه! من تنها پاتریم که مرگخوارم! این هم ویژگی من! شاید بتونم از پوست مار هم استفاده کنم، من خیلی به مار ها علاقه دارم.
آلبوس به چیز های زیادی نیاز نداشت، پوست مار، نشانه ای که مرگخوار بودنش را ثابت کند و کمی موی پدر کله زخمی اش!
- پروفسور کران! میتونم برم بیرون؟
- میتونی بری، ولی زود برگرد؛ من کلی کار دارم که باید انجامشون ندم!
- بهتره اول برم و یکم پوست از یه مار قرض کنم. ولی برای اثبات مرگخوار بودنم چی لازمه؟
- آلبوس داشت به سمت جنگل می رفت و در راه فکر هایش را کنار هم قرار می داد تا به نتیجه برسند.
- خودشه!
آلبوس مارزبان بود، پس برای برقراری ارتباط با مارها مشکلی نداشت!
- ببخشید میتونم یکم از پوستتون رو قرضص بگیرم؟
- من تازه پوست اندازی کردم، میتونی یکم از پوست قبلیمو داشته باشی!
- ممنون!
آلبوس راهش را به طرف خانه کله زخمی کج کرد و در راه با خودش فکر می کرد که چرا مارزبان بودن را در ویژگی هایش از قلم انداخته.
- میتونم یه جمله به زبون مارها بنویسم و توی پاتیل بریزم.
آلبوس در خانه را به سرعت باز کرد، اول یه سراغ اتاق پدرش رفت و موهایی که روی بالش پدرش بود را برداشت. کلی زخمی پدرش روز به روز خالی تر می شد.
- فقط یه چیز مونده، اثبات مرگخواریم، همه مرگخورا به ویژگی مشترک دارن، نشان!
- آلبوس سریع خودش را در کلاس ظاهر کرد.
- حتی در مرگ، کاش پیروز باشم!
( آلبوس حس کرد بندن به او نگاه می کند)
آلبوس، پوست مار، موی پدر کله زخمی و جمله ای که به زبان مار ها نوشته شده بود را درون پاتیل انداخت. سپس آستینش را بالا زد تا کمی از پوست ساعدش را که نشان مرگخوارن روی آن بود را جدا کند.
- یکم درد داره، ولی میشه تحملش کرد.
آلبوس نوک چاقویش را روی ساعد دستش گذاشت...
- آخخخ!
آلبوس یادش رفته بود که پس از لمس نشان، لرد را احضار میکند. ولی لرد از تمام اتفاقات خبر داشت و تنها با یک پس گردنی به آلبوس هشدار داد.
بعد از آنکه آلبوس چند بار دیگر سوزش را پشت گردنش حس کرد، بالاخره مقداری از پوست دستش را هم درون پاتیل ریخت و ابا چوبدستی به ان ضربه زد!
پاتیل جوشید ، ابتدا به رنگ قرمز بود. بعد به بنفش خال خال پشمی تغییر رنگ داد و در نهایت به رنگ آبی در آمد. اکسیر بویی شبیه به بوی شکلات می داد و تقریبا شفاف بود.
- پروفسور! اکسیر من حاضره.
- خوبه آلبوس! خوبه! میتونی بری.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اکسیر