چالش های قبلی:
1- دفاع در برابر جادوی سیاه 1
2- دفاع در برابر جادوی سیاه 23- پرواز
4- معجون سازی15- معجون سازی2
6- گیاهشناسی17- گیاهشناسی2
بالاخره دارم از هاگوارتز فارغالتحصیل میشم. ۷ سال گذشته و اینجا یه جورایی تبدیل به خونهام شده. دلم خیلی برای اینجا و ماجراهایی که داشتم تنگ میشه. برای پروفسور ها، تابلو ها، راهپله هایی که مدام جاشون تغییر میکرد، زمین کوییدیچ، سرسرای بزرگ و دریاچه و جنگل و خلاصه حتی دلم برای تک تک سنگ های دیوار قلعه تنگ میشه. ولی... ولی خب این به معنی شروع یه مرحله جدید از زندگیمه. مرحله ای که توش قراره کلی کار خفن انگیز ناک انجام بدم!
ولی چیزی هست که آزارم میده. بعد از برخوردم با اون گیاه آدم خوار صداش مدام توی گوشم میپیچه:
- تو همیشه تنها بودی. حتی هیچ وقت درباره گذشتت با کسی حرف نزدی. هیچ وقت نتونستی بهشون اعتماد کنی چون میدونستی وقتی بفهمن همه ترکت میکنن! هیچ کس حاضر نمیشه وقتی خود واقعیتو ببینه کنارت بمونه!
حالا که قراره از هاگوارتز برم و به سمت آینده قدم بردارم دیگه نمیخوام بار گذشتمو به دوش بکشم. میخوام بعد از سالها از گذشته تاریکم حرف بزنم. میخوام به آدمای اطرافم اعتماد کنم و باور کنم که بعد از شنیدن حرف هام ترکم نمیکنن.
خاطراتم از جایی شروع میشن که سه سالم بود. تولد سه سالگیم بود. تولد کوچیکی بود. من و مامان و بابا بودیم و دوستم با مامان و باباش هم بودن. مامان و بابام دانشمند بودن. مامان و بابای دوستم با مامان و بابای من همکار بودن و خونشون کنار خونه ما بود. اسم دوستم کوثر بود. اونها از یه جای دیگه اومده بودن تا مامان و باباش اینجا درس بخونن. اون بهترین دوستم بود. خب یه جورایی تنها دوستم هم بود.
من و کوثر خیلی دوستای خوبی بودیم. با هم میرفتیم پارک بازی میکردیم. با هم بستنی میخوردیم. خونه همدیگه میرفتیم و حتی بعضی وقتا شب رو خونه همدیگه میخوابیدیم. یه وقتایی هم یواشکی میرفتیم توی آزمایشگاه و با وسایل اونجا بازی میکردیم. هر وقت مچمون رو میگرفتن حسابی دعوامون میکردن و تنبیه میشدیم ولی باز هم اینا باعث نمیشد نریم تو آزمایشگاه. یه بار که یواشکی رفته بودیم توی آزمایشگاه یه محلول طلایی برقی برقی دیدیم که توی لوله آزمایش بود. کوثر برام قلاب گرفت تا دستم بهش برسه. همینطور دستم رو میکشیدم جلو تا دستم بهش برسه. نوک انگشتهام به لوله خورد. لوله افتاد و کل محتویاتش روی سر من و کوثر ریخت. بعد لوله افتاد زمین و شکست. مامان سریع اومد توی آزمایشگاه. وقتی اون صحنه رو دید من و کوثر رو کشید زیر یه دوشی که کنار آزمایشگاه بود و آب رو باز کرد. محلول از روی سرمون شسته شد و هیچ اتفاقی برامون نیفتاد ولی اون محلول حاصل سال ها تلاش مامان و بابا هامون بود که نابودش کردیم!
یه مدت بعد از اون اتفاق دوستم و خانوادش برگشتن به کشور خودشون. یادم میاد اون روزی که داشتن میرفتن کلی گریه کردم. دلم نمیخواست برن. اون تنها دوستم بود. با رفتن اون من تنها میشدم. بعد از این که رفتن تا چند وقت ناراحت بودم ولی بعد به مهدکودک رفتم. دوست جدید پیدا کردم و کم کم کوثر رو فراموش کردم. تا سال ها بعد از اون دیگه نه اونو دیدم و نه صداشو شنیدم.
اسم دوست جدیدم بنی بود. پسر بامزهای بود. خونشون چندتا خونه با خونه ما فاصله داشت. بابای بنی پلیس بود. باباش صبح ها ما دوتا رو میبرد مهد کودک و بعد از ظهر بابای من ما رو برمیگردوند.
روز تولد ۵ سالگیم بود. مثل سال قبل من و مامان و بابا بودیم. یه کیک کوچیک سفید گرفته بودیم که روش طرح آلبالوهای کوچیک داشت. مامان شمع ۵ رو روی کیک گذاشت و بابا روشنش کرد. بعد برام تولد تولد خوندن و من شمع رو فوت کردم. بهم کادو یه گردنبند دادن. یه سنگ کوارتز صورتی قلبی بود و زنجیر نقرهای داشت. خیلی قشنگ بود. مامان اونو گردنم انداخت و قفلش رو از پشت برام بست.
- هیچ وقت اینو در نیار ترزا. باشه؟
- باشه مامان!
همون موقع بود که صدای زنگ در خونمون اومد. پدرم رفت پایین که در رو باز کنه. چند لحظه بعد از رفتنش صدای بلند شلیک تفنگ اومد. بعدش صدای پای آدمایی اومد که داشتن از پله ها میومدن بالا. یه کمد مخفی توی دیوار اتاق بود. مامانم سریع منو کرد توی کمد.
- همه چی درست میشه. فقط هیچ صدایی نده!
سرمو تکون دادم. مامان در کمد رو بست ولی لای در یکم باز مونده بود. از همون فضای کوچیک میتونستم بیرون رو ببینم. چند تا آدم سر تا پا سیاهپوش وارد اتاق شدن. خیلی بزرگ و ترسناک بودن. صورت های همشون پوشیده بود و تفنگ های بزرگی داشتن.
- اونو بده به ما!
-
هرگز! هیچ وقت دستتون بهش نمیرسه!مردی که جلوتر وایساده بود تفنگ رو به سمت مامان نشونه گرفت.
- اگه میخوای زنده بمونی بهتره بدیش به ما!
وحشت کل وجودم رو پر کرده بود. مامانم همینطور وایساد و تو چشمای اون مرد نگاه کرد. وقتی مرد دید که مامانم هیچ جوابی نمیده دستش رو روی ماشه تفنگ فشار داد و رگباری از تیر ها رو به سمت مامانم شلیک کرد. تیر ها به مامانم خوردن و مامانم در حالی که غرق خون بود روی زمین افتاد. برای آخرین لحظه نگاهمون به هم گره خورد و بعد انگار یه چیزی از توی چشمای مامانم محو شد. با هر دو تا دستم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدام در نیاد. از ترس نمیتونستم نفس بکشم. همینطور به مامانم خیره شدم که بی جون روی زمین افتاده بود.
تا چند دقیقه همونطور بیحرکت اونجا موندم. صبر کردم تا مطمئن بشم اون مردای سیاهپوش رفتن. آروم از کمد بیرون اومدم. کف اتاق پر از خون بود. لباس های مامانم همش خونی بود. از پله ها پایین رفتم. بابام هم جلوی در روی زمین افتاده بود و نگاهش خیره به سقف بود. لباس هاش و زمین غرق خون بودن. به سمت خونه بنی دویدم. حتما باباش کمکم میکرد ولی وقتی با بابای بنی به خونمون برگشتم هیچ اثری از مامان و بابام نبود. نه خودشون بودن. نه زمین خونی بود. نه اثری از خون روی دیوار ها بود. انگار که هیچ وقت اون اتفاقات نیفتاده بود. روز بعد هم پلیس ها اومدن و همه چی رو بررسی کردن. هیچ اثری از وقایع اون شب نبود. و همینطور هیچ اثری از مامان و بابام هم نبود.
بعد از دو سه روز که هیچ خبری از مامان بابام نشد منو به پرورشگاه بردن. من میدونستم که قرار نیست هیچ خبری از اونا بشه. اونا کشته شده بودن و هیچ وقت نمیتونستن برگردن. من حتی جای قبرشون رو هم نمیدونستم که برم پیششون و باهاشون حرف بزنم. کاملا تنها شده بودم. اون روزها از بدترین روزهای زندگیم بود. باور کشته شدنشون هنوز برام سخت بود. روزها گریه میکردم. هیچ کس حرفم رو باور نمیکرد. توی پرورشگاه بچه ها همش اذیتم میکردم.
- اون دختر جدیده رو دیدین؟
- آره. میگن دیوونه است.
- اون دختره همش میگه خانوادشو کشتن.
- دختره حاضر نیست قبول کنه خانوادش ترکش کردن.
- شنیدم اونا حتی خانواده واقعیش هم نبودن!
قبل از اون نمیدونستم که مامان و بابا، مامان بابای واقعی من نبودن. ولی این حرفا برای من مهم نبود. اون ها مامان و بابای واقعی من بودن. مهم نیست که وقتی نوزاد بودم منو به سرپرستی گرفته بودن. مهم نیست که هم خون من نبودن. اونا خانواده واقعی من بودن.
روز ها به هفته ها تبدیل میشد و هفته ها به ماه ها. هنوز هم بدترین زمان های زندگیم رو سپری میکردم. هنوزم مسخره میشدم. هنوزم هر شب خواب اون اتفاق رو میدیدم. ولی باز هم به جز وایسادن توی کمد هیچ کاری نمیتونستم بکنم. اون واقعه هر شب بارها و بارها برام تکرار میشد. از درون از هم پاشیده بودم. دیگه امیدی برای زندگی نداشتم. کاش میتونستم منم بمیرم و برم پیش مامان و بابام. همون اول که رفتم پرورشگاه گردنبندم رو ازم گرفته بودن. به جز اون هیچ چیز دیگه ای از خانوادم برام نمونده بود. پرورشگاه همش روانشناس های مختلف میاورد که منو ببینن. منم مجبور بودم هر بار با این که میدونستم هیچ کدومشون حرفم رو باور نمیکنن ماجرای اون شب رو تعریف کنم. همشون میگفتن مشکل دارم و کلی داروی آرام بخش بهم میدادن ولی هیچ کدوم اثری نداشت. سردرد های شدیدی داشتم. دیگه نمیتونستم شب ها بخوابم. نمیخواستم دوباره و دوباره و دوباره توی کابوسم فرو برم. ۲ سال بود که هر شب با کابوس زندگی میکردم. جدیدا اتفاقات عجیبی برام میفتاد. وقتی عصبانی یا ناراحت میشدم اتفاقاتی میفتاد که نمیتونستم توضیحشون بدم ولی به خاطرشون تنبیه میشدم. از همون موقع ها بود که سردرد های شدیدم شروع شد. یه روز حالم خیلی بد بود. یادمه که داشتم به سمت حیاط میرفتم که چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه چیزی یادم نمیاد.
وقتی چشمم رو باز کردم نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. توی یه اتاق بزرگ و مجلل بودم. هیچ درکی از زمان و مکانم نداشتم. یه خانمی وارد اتاق شد. وقتی دید بیدار شدم از اتاق بیرون دوید.
-
اون بهوش اومده! اون بهوش اومده!
بلافاصله ۴-۵ تا دکتر دور تختم رو گرفتن و معاینم میکردن. بعد از چند دقیقه رهام کردن و بیرون رفتن و یه آقایی اومد و کنار تختم نشست. کت و شلوار سرمهای تیره تنش بود. یه ابهت و جذبه خاصی داشت. خودم رو روی تخت بالا کشیدم و نشستم. سرم درد گرفت و دستم رو روی سرم گذاشتم.
- سرت درد میکنه؟
با حرکت سرم جواب مثبت دادم.
- دکتر ها گفتن حالت خیلی بهتره و به زودی کاملا خوب میشی ولی هنوز نیاز به استراحت داری.
دستش رو توی جیب شلواش فرو کرد و یه چیزی در آورد. مشتش رو جلوی من گرفت و بازش کرد. گردنبندم بود! همون گردنبندی که خانوادم برای تولد ۵ سالگیم بهم داده بودن. هنوز مثل تصوراتم خوشگل بود. خیلی خوشحال شدم و گرفتمش. خود خودش بود. آروم گردنبند رو از دستم گرفت.
- بزار برات ببندمش.
گردنبند رو دادم بهش و برام بستش. خیلی وقت بود که به جز حرف ضروری با کسی جز روانشناس ها حرف نزده بودم ولی تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
- ببخشید چه اتفاقی افتاده؟ اینجا کجاس؟
- خب پس حرف هم میزنی!
یکم روی تخت اومد جلو تر. نوع رفتار و زبان بدنش یه مقدار عجیب بود. تا حدی رفتارش خشک بود. انگار خیلی داشت تلاش میکرد که خشک نباشه!
- تو خیلی بد مریض شده بودی. تقریبا تا دم مرگ رفته بودی. به سرپرستی گرفتمت و ازت مراقبت کردم تا خوب بشی. فعلا تنهات میذارم تا استراحت کنی. یک نگهبان دم در هست اگر مشکلی داشتی یا چیزی میخواستی بهش بگو.
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و اون بلند شد و رفت.
بعد از اون دیگه خیلی پدر رو نمیدیدم. دائما درحال کار بود و فقط شب ها موقع شام میدیدمش. با بابا خیلی فرق داشت. بابا با همه کارهایی که داشت همیشه باز هم برای من وقت داشت اما پدر اینطوری نبود. نه بغلم میکرد. نه شب ها میومد بهم شب بخیر میگفت. نه در طول روز حالم رو میپرسید. موقع شام هم خیلی رسمی بود. فقط میپرسید روزم چطور بود و منم باید خیلی مختصر جوابش رو میدادم.
یه نگهبان همیشه مسئول مراقبت از من بود. اسمش جاناتان بود. پدر بهش گفته بود هر چی نیاز دارم برام تهیه کنه. یه مدرسه خصوصی میرفتم و اونجا باز هم به خاطر پرورشگاهی بودن مسخره میشدم. وضعیتم بهتر از زمانی بود که توی پرورشگاه بودم ولی هنوز هم همیشه غمگین بودم. جاناتان انگار اینو فهمیده بود و خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه. باهام بازی میکرد و منو پارک میبرد. برام همه چی میخرید. هر چی میشد سعی میکرد ازم حمایت کنه. وقتی فهمید چقدر کتاب دوست دارم یه عالمه کتاب برام خرید. یواش یواش تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم. بهم گفت که جان صداش کنم. یه روز بالاخره در قلبم رو براش باز کردم و همه چی رو براش تعریف کردم. اون اولین کسی بود که منو باور کرد. بغلم کرد و گفت که متاسفه که همچین تجربه ای داشتم. بعد از اون خیلی بیشتر با جان حرف میزدم. با کمک جان تونستم از اون افسردگی و ترومایی که داشتم عبور کنم. هر وقت جادوم بروز پیدا میکرد جان اولین کسی بود که ازم حمایت میکرد که جادومو پنهان نکنم و خودم باشم. وقتی نامه هاگوارتزم رسید جان پدر رو راضی کرد که اجازه بده به هاگوارتز بیام.
در آخر میخوام بگم که میدونم شاید پدر منو دوست نداشته باشه. شاید اون موقع فقط دلش برام سوخته باشه. شاید هیچ کدوم از کارا و محبت هایی که بابا ها دارن رو نداشته باشه. ولی هر چی باشه اون کسیه که منو نجات داده و من با همه وجودم دوستش دارم. اون یه جورایی فرشته نجات منه.
هیچ وقت نمیخواستم اینا رو به کسی بگم ولی وقتی با جان حرف میزدم بهم گفت:
- تو هیچ نیازی نداری که گذشتت رو از دیگران پنهان کنی! تو یه دختر فوق العاده ای و اگر کسی بخواد به خاطر گذشته ای که دست خودت نبوده تو رو ترک کنه بزار بکنه! همچین آدمی به درد نمیخوره! بزار آدم ها تو رو به خاطر همهی خودت بخوان نه چیز دیگه!
و اینطوری شد که من اینا رو نوشتم. حالا هم اگر کسی میخواد بره میتونه بره. من دیگه تسلیم گذشته نمیشم و به دوش نمیکشمش!
---
خیلی خوب بود.
تایید شد!
فارغالتحصیل شدنت از هاگوارتز رو تبریک میگم.
فراموش نکن از حالا علاوه بر مکانهای جادویی قبلی، به کل دنیای جادویی یعنی وزارت سحر و جادو، آزکابان، محفل ققنوس، ارتش تاریکی و مرداب هالادورین هم دسترسی داری و میتونی اقدام به باز کردن حساب در بانک جادوگری گرینگوتز کنی.