~~~ تکلیف مشاوره ~~~
گابریل با شور و حرارت در حال تعریف کردن موضوعی برای الستور بود که با سالازار در موردشون صحبت کرده بود.
- بهم گفت ماگلای شهر لندن خیلی ناراحت و افسردهن و هر روزشون به سختی میگیره. از من خواست نجاتشون بدم و بذارم راحت بشن.
الستور که تا الان هم حدس زده بود قصد سالازار چی بوده، لبخندش بزرگتر میشه. سالازار در راضی کردن گابریل که خیال کنه واقعا قراره کار خوبی بکنه موفق عمل کرده بود.
- خب حالا چطوری میخوای راحتشون کنی؟
- آواداکداورا! همینطور راه میفتم تو خیابون و به هرکی رسیدم میپرسم خانوم، آقا، آیا شما جادوگری؟ اگه گفت نه، باید از ته قلبم بخوام که واقعا راحت بشه و این طلسم رو بگم. بعدش به آرامش میرسه.
- خوب فکر همه جاشو کردیا. به نظر عالی میرسه.
الستور با شنیدن این حرف تصمیم میگیره مسیرش رو از مرکز شهر لندن به کوچه پس کوچههایی خلوت در شهر لندن تغییر بده. شاید بهتر بود این کار به جای این که در جایی شلوغ و جلوی چشم همه رخ بده، در مکانی خلوت و تک به تک رخ میداد.
گابریل که فقط به فکر کار خوبی که قرار بود بکنه و هزاران ماگل رو راحت کنه بود، متوجه این موضوع نمیشه. تا جایی که بالاخره به مقصدی که الستور انتخاب کرده بود میرسن. الستور با برداشتن گابریل از روی سرش و گذاشتنش روی زمین، این موضوعو به گابریل اطلاع میده.
- ال وایسا و تماشا کن که چطور ماگلا به من افتخار خواهند کرد!
گابریل جلو میره و الستور با فاصله ازش به حرکت در میاد. نمیخواست دخالتی در کار گابریل کنه و مشتاق بود ببینه خودش چطور کارو پیش میبره.
- سلام آقا. شما جادوگری؟
- چی؟ جادوگر دیگه چیه دختـ...
- آواداکداورا!
اولین قربانی جان به جان آفرین تسلیم میکنه و رو زمین سقوط میکنه. گابریل با خوشحالی خم میشه و بوسی بر پیشونی مرد میزنه.
- دیگه راحت شدی.
و با جهشی از روی مرد میپره تا بره سراغ نفر بعد. شاید برای هرکس دیگهای دیدن این صحنههایی که گابریل در حال انجامش بود تعجببرانگیز بود، اما برای الستور که عمری بود گابریلو میشناخت نه.
- سلام خانوم، شما جادوگری؟
زن لبخند مهربانی بر لبش میشینه و خم میشه تا صورتش رو به روی گابریل قرار بگیره.
- نیستم. یادم میدی؟
دومین طلسم سبز رنگ هم از چوبدستی گابریل خارج میشه و قربانی بعدی نقش بر زمین. گابریل همون حرکت بوسه و جهش از روی جسد رو تکرار میکنه و با پیچیدن در کوچه بعدی با پنج نفر مواجه میشه که سرگرم صحبت با هم بودن و شبیه شرورای محله بودن. الستور اینبار فاصلهش رو کمتر میکنه تا اگه نیاز بود به کمک گابریل بره، اما جایی میایسته که دیده نشه.
گابریل با خوشحالی و بدون هیچ ترسی میره وسط مردا و در حالی که هر دو دستش رو پشتش گرفته بود، سوالشو رو به پنج مردی میپرسه که با دیدن گابریل دست از صحبت کشیده بودن و در حال بررسی سر تا پاش بودن.
- سلام آقایون! آیا شما جادوگر هستین؟
اونا حلقهای به دور گابریل میزنن و یکیشون شروع به صحبت میکنه.
- هه؟ جادوگر؟ اگه تو بخوای میتونیم که باشـ...
گابریل به قربانی سومش هم مهلتی نمیده و بلافاصله اونو از پا در میاره. چهار نفر دیگه با دیدن این صحنه شوکه میشن.
- تو... تو چی کار کردی؟ اون لیزره؟
گوینده دیالوگ در حالی که با انگشت اشارهش به رفیق کشتهشدهش اشاره میکرد، از شدت شوک سرجاش خشک میشه. اما سه نفر دیگه به سرعت به سمتش حرکت میکنن. یکی در حال نزدیک شدن از رو به رو بود و دو نفر دیگه از دو طرفش.
گابریل متوجه میشه سرعت حرکت اونی که جلوشه بیشتره و سرعت حرکت دو نفر بغلی کمتر و تقریبا برابر. بنابراین اول آواداکداورایی رو به جلویی میگه و بعد درست در لحظهای که چیزی نمونده موند دو مرد بغلی بگیرنش، هیکل کوچیکشو تکون میده و یه قدم به عقب برمیداره. بر اثر این حرکت، دو مرد با کله به هم برخورد میکنن.
اونی که قبلا شوکه شده بود و حالا به نظر کنترل خودشو بدست آورده بود، اون دو نفرو کنار میزنه و یقه گابریلو میگیره. گابریل که به هوا بلند شده بود، نگاهشو به زمین زیر پای مرد میدوزه.
- اوه فکر کنم زمین زیر پاتون داره دهن باز میکنه آقا!
نه این که گابریل کلک زده باشه نه، بلکه در اون لحظه واقعا احساس میکرد زمین داره باهاش حرف میزنه و دهن باز کرده.
یک لحظه غفلت مرد و نگاه به زمین کافی بود تا چوبدستی گابریل طلسم مرگبار رو به سمتش شلیک کنه. گابریل و مرد هر دو همزمان رو زمین فرود میان. یکیشون افقی و یکیشون عمودی!
گابریل که برق شادی تو چشماش موج میزد، تشکر کوتاهی از زمین میکنه. بعد نگاهشو از آخرین قربانیش برمیداره و به دو مردی که در حال بررسی نوع حملهشون بهش بودن میدوزه.
- ما تسلیمیم.
- این که گفتی یعنی چی؟ به هر حال، من مطمئنم سالازار ازم خواسته بود کارو سریع انجام بدم و درگیر هیچ گفتگویی نشم.
پس...
پرتوی سبز رنگ دیگهای از چوبدستی گابریل خارج میشه و با صدای گرومپی که خبر از سقوط چهارمین مرد میده، تنها آخری باقی میمونه. مرد که بالا رفتن دوبارهی چوبدستی گابریل رو دیده بود، بلافاصله فریاد میزنه:
- من جادوگرم!
مرد با دیدن متوقف شدن گابریل، امیدوار میشه. شاید دختر یازده سالهای که جلوشون قد علم کرده بود و تا به الان چهار نفرشون رو نفله کرده بود، اصلا هم باهوش نبود. مرد با احتیاط به آرومی شروع به جلو اومدن و نزدیک شدن به گابریل میکنه.
- ببین، منم مثل خودتم. میتونم بهت نشون بدم!
- نیازی نیست! من فقط باید کسایی که جادوگر نیستنو راحت میکردم. خدافظ آقا!
گابریل برمیگرده بره که یکی از دستای مرد روی شونهش قرار میگیره و دست دیگهش چوبدستیشو از دستش بیرون میکشه. مرد گابریلو به سمت خودش میچرخونه و با شدت اونو به خودش نزدیک میکنه.
- فکر کردی میتونی رفیقای منو بکشی و بذاری بری؟ راحتت نمیذارم دختر کوچولو.
- اوه چرا! فکر کنم که قراره بذاری.
دستی دیگر، اینبار متعلق به الستور که تمام مدت با احتیاط به تماشا نشسته بود، روی شونهی مرد قرار میگیره و همزمان با جدا کردن گابریل ازش، شاخهای الستور شروع به رشد کردن میکنه و نوری سبز رنگ فضا رو روشنتر میکنه.
- تو ناهار امروز منی!
الستور اینو میگه و خب... صحنه خشنه و انتظار نداشته باشین توصیفش کنیم. سایه الستور وظیفه خطیر سرگرم کردن گابریل تو این مدتو برعهده میگیره تا گابریل نبینه چی داره میشه. وقتی کار الستور تموم میشه و مجددا به گابریل ملحق میشه، گابریل با تعجب میپرسه:
- ولی اون که جادوگر بود. چی کارش کردی؟
- گب، اون دروغ گفت.
الستور با دیدن چهره گابریل که داد میزد متوجه نشده چرا یکی باید دروغ بگه، تصمیم میگیره بحثو عوض کنه. نمیدونست چرا، ولی واقعا هیچوقت تلاش نکرده بود گابریلو با تلخیای روزگار و نکات منفی آشنا کنه. شاید ترجیح میداد اون تو دنیای قشنگ خودش بمونه. بالاخره خودش همیشه بود تا ازش مراقبت کنه.
- بیا ماگلای دو تا کوچهی بعدی رو هم راحت کنیم و برگردیم خونه. با هم!
گابریل با حرکت سرش موافقت میکنه و میپره و رو سر الستور میشینه. دو تایی برای پایان دادن به ماموریت سالازار وارد کوچه بعدی میشن.