هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۲۲ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#43

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۹:۲۷
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 299
آفلاین
پست مشاوره

گادفری در مغازه ی زیورآلات جادویی ایستاده بود و لبخندزنان به گردنبندهایی که آقای فروشنده برایش آورده و روی ویترین گذاشته بود، نگاه می کرد، گردنبندهایی که با ارزشمدترین جواهرات تزئین شده بودند و در نور شمع های روشن شده در مغازه می درخشیدند.

"بین اینا چیزی هست که توجهتونو جلب کرده باشه؟"

"این گردنبندا واقعا زیبان، ولی من دنبال یه چیز خاصم، واسه همین فکر کنم بهتره یه کار سفارشی واسم بسازین. می دونین، می خوام اونو به زنی که عاشقشم، هدیه بدم."

فروشنده لبخند زد.
"چه قدر قشنگ! چه طرحی مد نظرتونه؟"

"یه چیزی که احساسات قلبی عمیقمو بهش نشون بده. اون رنج زیادی تو زندگیش کشیده. قبلا یه بار عشق قلبشو زخمی کرد و اون قدر خون ازش رفت که تصمیم گرفت به سنگ تبدیلش کنه. حالا اون قلبشو واسه من نرم کرده و اجازه داده اونو تو دستام بگیرم. می خوام هدیه ای بهش بدم که نشون بده من قدر چیزی که بهم داده رو می دونم."

او در حالی این حرف ها را زد که تمام مدت چهره ی زیبای ایزابل در مقابل چشمانش بود، پوست سفید مرمری اش، لب های سرخ انارگونه اش، چشمان آبی اقیانوسی اش که گادفری دوست داشت در آن ها غرق شود و موهای مشکی و پرپیچ و تابش که مثل کمندی می مانست که گادفری دوست داشت توسط آن اسیر شود.

فروشنده در حالی که تحت تاثیر حرف های او قرار گرفته بود، قلم پرش را برداشت و چیزهایی در دفترش نوشت.
"واستون یه چیزی طراحی می کنم که بتونین باهاش همه ی اینا رو به عشقتون نشون بدین."

گادفری تشکر کرد و می خواست از مغازه بیرون برود که ناگهان سه مرد با لباس های یکدست مشکی و نقاب داخل پریدند. یکی از آن ها نقاب گورخر، یکی سنجاب و دیگری زنبور را به صورتش زده بود و هر کدام تفنگی به دست داشت که به سمت فروشنده و گادفری نشانه رفته بود.

مرد نقاب سنجابی:
"هی تو، سریع هر چی گالیون داری، بریز تو این."

و یک گونی را به سمت فروشنده پرت کرد. فروشنده در حالی که چشمانش از وحشت گرد شده و رنگ از چهره اش پریده بود، به مردهای نقابدار و تفنگ هایشان نگاه کرد.

مرد نقاب سنجابی:
"مگه کری؟ زود باش دیگه."

فروشنده با دست هایی لرزان گاوصندوقش را باز کرد و مشعول خالی کردن گالیون هایش در گونی شد. گادفری در حالی که با اخم به مردهای نقابدار نگاه می کرد، گفت:
"آقای فروشنده با زحمت این گالیونا رو به دست اورده. چرا دارین حاصل رنجشو به زور ازش می گیرین؟"

مردی که نقاب زنبور به چهره داشت، پاسخ داد:
"مزخرف نگو. زحمت و رنج هیچ سنخیتی با شما جادوگرا نداره. شما لعنتیا حق ما ماگلا رو خوردین، قدرتاتون می تونست مال ما باشه. به خاطر توانایی هایی که دارین، همه چی واستون راحته. بدون این که کار خاصی بکنین، هر چی بخواین دارین."

گادفری:
"اشتباه می کنی. درسته که جادوگرا چیزایی دارن که ماگلا نمی تونن داشته باشن و ممکنه هیچ وقتم نتونن به دستشون بیارن، ولی جادوگرا ام واسه رسیدن به خواسته هاشون زحمت می کشن و این جوری نیست که زندگی واسشون راحت باشه."

مرد نقاب زنبوری با عصبانیت فریاد زد:
"به من درس اخلاق نده، لعنتی!"

و با تفنگش بارانی از گلوله ها را به سینه و شکم گادفری شلیک کرد. فروشنده فریاد زد و همدستان مرد نقاب زنبوری چشمان وحشت زده شان را از زیر نقاب هایشان به او دوختند، ولی گادفری یک ذره هم از جایش تکان نخورده بود و حالت چهره اش نیز کاملا خونسرد بود.

مرد نقاب زنبوری با صدایی لرزان پرسید:
"تو چی هستی؟"

گادفری با لحنی سرد پاسخ داد:
"کسی که قراره تو و دوستاتو به جهنم بفرسته."

و با سرعتی مافوق طبیعی به سمتش خیز برداشت و دستانش را محکم دور او حلقه کرد و دندان های نیشش را در گلوی او فرو برد و شروع کرد به نوشیدن خونش. همدستان مرد پشت سر هم به گادفری شلیک و بدنش را مثل آبکش کردند، ولی گادفری بدون توجه به آن ها به نوشیدن خون قربانی اش ادامه داد و در نهایت بدن خشکیده اش را کف آن جا انداخت و در حالی که گونه هایش سرخ شده بود و چشمان عسلی اش برق می زد، گفت:
"آه، خونش بر خلاف شخصیتش دوست داشتنی بود."

و بعد رویش را به سمت دو نقابدار دیگر برگرداند و ادامه داد:
"کدومتون می خواد اول باشه؟ گورخر یا سنجاب؟"

نقابدارها تفنگ هایشان را روی زمین انداختند و می خواستند فرار کنند که گادفری در کسری از ثانیه هر دو را در چنگال خویش اسیر کرد و به نوبت دندان های نیشش را در آن ها فرو برد و خونشان را نوشید و جنازه هایشان را کف زمین انداخت. بعد به سمت پیشخوان رفت و از فروشنده که با حالتی شوکه به او می نگریست، پرسید:
"می بخشید سفارش من کی آماده میشه؟"



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴:۳۷ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#42

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۴۳:۴۱
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1335 | خلاصه ها: 1
آفلاین
در راستای تور تابستانی سالازار اسلیترین عزیز


مشتی گل و لای مرطوب از زمین برمی‌دارم و در آن می‌نگرم. چند ثانیه تمرکز کافی است تا ببینم در طی یک روز گذشته چه کسانی از این محل عبور کرده‌اند، حتی اگر با جاروی پرنده مسیر را پیموده باشند یا غیب و ظاهر شده باشند.

فقط یک نفر. بهتر است بگویم از میان زندگان حال حاضر، فقط یک نفر اینجا بوده و او هم کسی نیست جز هری پاتر. از میان مردگان؟ خُب... هری پاتر ظاهراً پیش از آنکه داوطلبانه خود را به طلسم سبزرنگ ولدمورت بسپرد، با رفتگان خود دیداری تازه کرده.

درست در همین مکان، ساعاتی پیش از آنکه ولدمورت با لجاجت هر چه تمام‌تر، به دست خودش جاودانه‌ساز ناخواسته را از وجود بلای جانش، یعنی هری پاتر، نابود کرد، سومین عنصر مهم یادگاران مرگ رها شد تا هر کسی که از راز آن با خبر بوده به راحتی بتواند آن را بردارد و قدمی دیگر به تبدیل شدن به ارباب مرگ نزدیک شود.

ای هری پاتر نادان...

گشتن آن قسمت از جنگل ممنوعه برای من کار ساده‌ایست. سنگ رستاخیز جلوی من به رقص در می‌آید و بدون ذره‌ای ارتعاش اضافه، در جیب کناری‌ام جا خوش می‌کند.

ابرچوبدستی، سنگ رستاخیز، ... و تنها چیزی که در فهرست به‌دست‌آوردنی‌های امروزم دارم، شنل نامرئی‌کننده‌ی افسانه‌ای.

-----------------------------

پیدا کردن شنل نامرئی از پیدا کردن زمان‌برگردان مالفوی‌ها دشوارتر است. مالفوی‌ها شاید از وجود زمان‌برگردان اطلاعی نداشتند، یا حداقل احتمالش را می‌دانند زمان‌برگردانی که دارند درست کار نکند (در نتیجه زمان‌برگردان جعلی که برایشان گذاشتم را باور می‌کنند) اما پاترها مدام شنل نامرئی را جابجا می‌کردند. هدفشان این نبود که آن را از دسترس غریبه‌ها دور نگه‌دارند. صرفاً این خانواده از آن خانواده‌های سربه‌هوایی بودند که همیشه در مراقبت از مهم‌ترین چیزهای زندگی‌شان کُندذهن عمل می‌کردند.
از طرفی، برای به دست آوردن شنل مجبور بودم در همین زمان حال بمانم. مثل ابرچوبدستی و سنگ رستاخیز نبود که کارشان با آن تمام شده باشد. شنل نامرئی از عناصر مهم اتفاقاتی بود که امروز را رقم می‌زد. پس به‌ناچار قدم به خیابان‌های لندن می‌گذارم تا ردپای مشهورترین و به نظر من بی‌حواس‌ترین کارآگاه وزارت سحروجادوی انگلستان را بزنم.
برایم عجیب است که هری پاتر خود را به خیابان آکسفورد می‌رساند. یک جادوگر در خیابان شلوغ لندن چه می‌خواهد؟
حالا پا به خیابان تاتنهام کورت می‌گذارد و در آنجا به ساختمان رنگ‌ورورفته‌ای که ظاهراً پارکینگ طبقاتی خودروهای ماگل‌هاست پا می‌گذارد.

تا بالاترین طبقه او را دنبال می‌کنم. با وجود اینکه خودم را با افسونی مبتکرانه از دید دیگران مخفی کرده‌ام، سعی دارم طوری از بین خودروها عبور کنم که احتمال دیده شدنم را به صفر برسانم. اما حالا دیگر فقط یک طبقه تا پشت بام باقی مانده.

تصویری به ذهنم الهام می‌شود. بیش از بیست کارآگاه روی پشت بام منتظر هستند. همگی چوبدستی‌هایشان را به سمت من گرفته‌اند و افسون‌های فلج‌کننده را به سویم می‌فرستند.

پس دستم را خوانده‌اند. هری پاتر طعمه شده تا گلرت گریندلوالد را گیر بیاندازد! هه.... خنده‌دار نیست؟

حالا دو راه پیش پایم است. با نقشه‌ی آنها پیش بروم و خودم را وسط معرکه قرار دهم، یا از همینجا راهم را کج کنم و برگردم.

جوابش بیش از حد برایم واضح است.

من در پی شنل نامرئی به اینجا آمده‌ام و آنها این را خوب می‌دانند. اما آنها هم به دنبال ابرچوبدستی هستند.
برای شکست دادن آنها به ابرچوبدستی نیازی ندارم. آن را از جیب بیرون می‌کشم و به آن فوت می‌کنم. ابرچوبدستی به فرمان من به جایی می‌رود که فقط خودم می‌دانم.
دو دستم را بالا و به سمت سقف پارکینگ می‌گیرم. حضور حداقل بیست کارآگاه و هری پاتر را در جای جای پشت بام حس می‌کنم. غباری آبی‌رنگ از کف دستانم بلند می‌شود و سرتاسر سقف را دربر می‌گیرد. سقف گویی یخ می‌زند.
چند ثانیه به این کار ادامه می‌دهم و پس از آن به سمت پلکان رو به پشت بام می‌دوم.
صحنه‌ای بی‌نظیر رقم زده‌ام. بیست و یک جادوگر منجمد همچون احمق‌هایی که مجسمه‌بازی را زیادی جدی گرفته باشند به پشت بام چسبیده بودند و حتی نمی‌توانستند چوبدستی‌هایشان را به کار بیاندازند.

«ای هری پاتر نادان...»

متاسفانه شنل نامرئی حقیقی به همراهش نیست.

«صدای من رو خوب می‌شنوی پاتر. فکر کردی خیلی زرنگی، نه؟ فکر کردی لرد ولدمورت رو شکست دادی و حالا دیگه دنیا تو مشتته؟»

چند ثانیه مکث می‌کنم تا از صحنه‌ی پیش رویم لذت ببرم.

«با اینکه می‌دونم برگشتن گلرت گریندلوالد و سالازار اسلیترین کبیر به اندازه‌ی کافی خواب راحت رو از شما ماگل‌پرست‌ها گرفته، اما دوست دارم خبری رو بهت بدم که دقیقاً با سلیقه‌ی خودت جور باشه.»

باز هم مکث.
کمی از یخ روی پیشانی پاتر آب شده و اخم روی آن نمایان می‌شود.

«پاتر... پاتر نادان... مشکل همیشگی تو هم برگشته و تو خبر نداری... فکر کردی گلرت گریندلوالد رو گیر می‌اندازی و بازی رو تموم می‌کنی... نه عزیزم... کابوس لحظه‌لحظه‌ی عمرت رو هم من زنده کردم. حالا دیگه لرد ولدمورت هم برگشته...»

قهقهه‌زنان غیب می‌شوم و اجازه می‌دهم پاتر و همراهانش یک ساعت خفت‌بار را روی پشت بام منتظر بمانند تا یخ‌هایشان آب شود.




ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۰ ۱۷:۴۷:۵۰

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰:۱۲ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#41

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۰۳:۱۱
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 386
آفلاین
~~~ تکلیف مشاوره ~~~


گابریل با شور و حرارت در حال تعریف کردن موضوعی برای الستور بود که با سالازار در موردشون صحبت کرده بود.
- بهم گفت ماگلای شهر لندن خیلی ناراحت و افسرده‌ن و هر روزشون به سختی می‌گیره. از من خواست نجاتشون بدم و بذارم راحت بشن.

الستور که تا الان هم حدس زده بود قصد سالازار چی بوده، لبخندش بزرگ‌تر می‌شه. سالازار در راضی کردن گابریل که خیال کنه واقعا قراره کار خوبی بکنه موفق عمل کرده بود.
- خب حالا چطوری می‌خوای راحتشون کنی؟
- آواداکداورا! همین‌طور راه میفتم تو خیابون و به هرکی رسیدم می‌پرسم خانوم، آقا، آیا شما جادوگری؟ اگه گفت نه، باید از ته قلبم بخوام که واقعا راحت بشه و این طلسم رو بگم. بعدش به آرامش می‌رسه.
- خوب فکر همه جاشو کردیا. به نظر عالی می‌رسه.

الستور با شنیدن این حرف تصمیم می‌گیره مسیرش رو از مرکز شهر لندن به کوچه پس کوچه‌هایی خلوت در شهر لندن تغییر بده. شاید بهتر بود این کار به جای این که در جایی شلوغ و جلوی چشم همه رخ بده، در مکانی خلوت و تک به تک رخ می‌داد.

گابریل که فقط به فکر کار خوبی که قرار بود بکنه و هزاران ماگل رو راحت کنه بود، متوجه این موضوع نمی‌شه. تا جایی که بالاخره به مقصدی که الستور انتخاب کرده بود می‌رسن. الستور با برداشتن گابریل از روی سرش و گذاشتنش روی زمین، این موضوعو به گابریل اطلاع می‌ده.
- ال وایسا و تماشا کن که چطور ماگلا به من افتخار خواهند کرد!

گابریل جلو می‌ره و الستور با فاصله ازش به حرکت در میاد. نمی‌خواست دخالتی در کار گابریل کنه و مشتاق بود ببینه خودش چطور کارو پیش می‌بره.

- سلام آقا. شما جادوگری؟
- چی؟ جادوگر دیگه چیه دختـ...
- آواداکداورا!

اولین قربانی جان به جان آفرین تسلیم می‌کنه و رو زمین سقوط می‌کنه. گابریل با خوش‌حالی خم می‌شه و بوسی بر پیشونی مرد می‌زنه.
- دیگه راحت شدی.

و با جهشی از روی مرد می‌پره تا بره سراغ نفر بعد. شاید برای هرکس دیگه‌ای دیدن این صحنه‌هایی که گابریل در حال انجامش بود تعجب‌برانگیز بود، اما برای الستور که عمری بود گابریلو می‌شناخت نه.

- سلام خانوم، شما جادوگری؟

زن لبخند مهربانی بر لبش می‌شینه و خم می‌شه تا صورتش رو به روی گابریل قرار بگیره.
- نیستم. یادم می‌دی؟

دومین طلسم سبز رنگ هم از چوبدستی گابریل خارج می‌شه و قربانی بعدی نقش بر زمین. گابریل همون حرکت بوسه و جهش از روی جسد رو تکرار می‌کنه و با پیچیدن در کوچه بعدی با پنج نفر مواجه می‌شه که سرگرم صحبت با هم بودن و شبیه شرورای محله بودن. الستور این‌بار فاصله‌ش رو کم‌تر می‌کنه تا اگه نیاز بود به کمک گابریل بره، اما جایی می‌ایسته که دیده نشه.

گابریل با خوش‌حالی و بدون هیچ ترسی می‌ره وسط مردا و در حالی که هر دو دستش رو پشتش گرفته بود، سوالشو رو به پنج مردی می‌پرسه که با دیدن گابریل دست از صحبت کشیده بودن و در حال بررسی سر تا پاش بودن.
- سلام آقایون! آیا شما جادوگر هستین؟

اونا حلقه‌ای به دور گابریل می‌زنن و یکیشون شروع به صحبت می‌کنه.
- هه؟ جادوگر؟ اگه تو بخوای می‌تونیم که باشـ...

گابریل به قربانی سومش هم مهلتی نمی‌ده و بلافاصله اونو از پا در میاره. چهار نفر دیگه با دیدن این صحنه شوکه می‌شن.
- تو... تو چی کار کردی؟ اون لیزره؟

گوینده دیالوگ در حالی که با انگشت اشاره‌ش به رفیق کشته‌شده‌ش اشاره می‌کرد، از شدت شوک سرجاش خشک می‌شه. اما سه نفر دیگه به سرعت به سمتش حرکت می‌کنن. یکی در حال نزدیک شدن از رو به رو بود و دو نفر دیگه از دو طرفش.

گابریل متوجه می‌شه سرعت حرکت اونی که جلوشه بیشتره و سرعت حرکت دو نفر بغلی کم‌تر و تقریبا برابر. بنابراین اول آواداکداورایی رو به جلویی می‌گه و بعد درست در لحظه‌ای که چیزی نمونده موند دو مرد بغلی بگیرنش، هیکل کوچیکشو تکون می‌ده و یه قدم به عقب برمی‌داره. بر اثر این حرکت، دو مرد با کله به هم برخورد می‌کنن.

اونی که قبلا شوکه شده بود و حالا به نظر کنترل خودشو بدست آورده بود، اون دو نفرو کنار می‌زنه و یقه گابریلو می‌گیره. گابریل که به هوا بلند شده بود، نگاهشو به زمین زیر پای مرد می‌دوزه.
- اوه فکر کنم زمین زیر پاتون داره دهن باز می‌کنه آقا!

نه این که گابریل کلک زده باشه نه، بلکه در اون لحظه واقعا احساس می‌کرد زمین داره باهاش حرف می‌زنه و دهن باز کرده.
یک لحظه غفلت مرد و نگاه به زمین کافی بود تا چوبدستی گابریل طلسم مرگبار رو به سمتش شلیک کنه. گابریل و مرد هر دو همزمان رو زمین فرود میان. یکیشون افقی و یکیشون عمودی!

گابریل که برق شادی تو چشماش موج می‌زد، تشکر کوتاهی از زمین می‌کنه. بعد نگاهشو از آخرین قربانیش برمی‌داره و به دو مردی که در حال بررسی نوع حمله‌شون بهش بودن می‌دوزه.

- ما تسلیمیم.
- این که گفتی یعنی چی؟ به هر حال، من مطمئنم سالازار ازم خواسته بود کارو سریع انجام بدم و درگیر هیچ گفتگویی نشم. پس...

پرتوی سبز رنگ دیگه‌ای از چوبدستی گابریل خارج می‌شه و با صدای گرومپی که خبر از سقوط چهارمین مرد می‌ده، تنها آخری باقی می‌مونه. مرد که بالا رفتن دوباره‌ی چوبدستی گابریل رو دیده بود، بلافاصله فریاد می‌زنه:
- من جادوگرم!

مرد با دیدن متوقف شدن گابریل، امیدوار می‌شه. شاید دختر یازده ساله‌ای که جلوشون قد علم کرده بود و تا به الان چهار نفرشون رو نفله کرده بود، اصلا هم باهوش نبود. مرد با احتیاط به آرومی شروع به جلو اومدن و نزدیک شدن به گابریل می‌کنه.
- ببین، منم مثل خودتم. می‌تونم بهت نشون بدم!
- نیازی نیست! من فقط باید کسایی که جادوگر نیستنو راحت می‌کردم. خدافظ آقا!

گابریل برمی‌گرده بره که یکی از دستای مرد روی شونه‌ش قرار می‌گیره و دست دیگه‌ش چوبدستیشو از دستش بیرون می‎‌کشه. مرد گابریلو به سمت خودش می‌چرخونه و با شدت اونو به خودش نزدیک می‌کنه.
- فکر کردی می‌تونی رفیقای منو بکشی و بذاری بری؟ راحتت نمی‌ذارم دختر کوچولو.

- اوه چرا! فکر کنم که قراره بذاری.

دستی دیگر، این‌بار متعلق به الستور که تمام مدت با احتیاط به تماشا نشسته بود، روی شونه‌ی مرد قرار می‌گیره و همزمان با جدا کردن گابریل ازش، شاخ‌های الستور شروع به رشد کردن می‌کنه و نوری سبز رنگ فضا رو روشن‌تر می‌کنه.
- تو ناهار امروز منی!

الستور اینو می‌گه و خب... صحنه خشنه و انتظار نداشته باشین توصیفش کنیم. سایه الستور وظیفه خطیر سرگرم کردن گابریل تو این مدتو برعهده می‌گیره تا گابریل نبینه چی داره می‌شه. وقتی کار الستور تموم می‌شه و مجددا به گابریل ملحق می‌شه، گابریل با تعجب می‌پرسه:
- ولی اون که جادوگر بود. چی کارش کردی؟
- گب، اون دروغ گفت.

الستور با دیدن چهره گابریل که داد می‌زد متوجه نشده چرا یکی باید دروغ بگه، تصمیم می‌گیره بحثو عوض کنه. نمی‌دونست چرا، ولی واقعا هیچ‌وقت تلاش نکرده بود گابریلو با تلخیای روزگار و نکات منفی آشنا کنه. شاید ترجیح می‌داد اون تو دنیای قشنگ خودش بمونه. بالاخره خودش همیشه بود تا ازش مراقبت کنه.
- بیا ماگلای دو تا کوچه‌ی بعدی رو هم راحت کنیم و برگردیم خونه. با هم!

گابریل با حرکت سرش موافقت می‌کنه و می‌پره و رو سر الستور می‌شینه. دو تایی برای پایان دادن به ماموریت سالازار وارد کوچه بعدی می‌شن.


🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲:۵۷ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
#40

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۲:۲۴
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 417
آفلاین
نقل قول:
Never wish them pain. That’s not who you are. If they caused you pain, they must have pain inside. Wish them healing. That’s what they need. -Najwa Zebian


Reading the quote, I scoffed. Just because some stupid writer, poet or whoever it is think people are intrinsically “good”, doesn’t make them good. But that’s who we are, aren’t we? Thinking we know what’s going on in other people’s lives, assuming they probably went through the same chaos as we did and just give them advice based on our own limited knowledge. I don’t think it is noble to wish healing for someone who had caused you pain, it is stupid. Understanding their pain after they had projected it on you? Complete idiocy! Don’t get me wrong I don’t believe in answering fire with fire as well. I just don’t think it’s a good idea to be all noble and selfless. You caused me pain? Then you are definitely not getting a “wish you the best”. And no, you won’t get “I went through this so I will make you go through it as well to see how it feels”. What you will get is nothing; pure glowing jewel of nothing. Believe me, ignoring people is the best poison you can give them. It is not the hatred that kills us, and you most certainly can’t kill someone with kindness but you can shatter their confidence and perception of themselves by ignoring them. Wanna know why? Because the signal that’s being sent by ignoring them is “You are not important. You cannot put a trace of yourself on this world. Your presence will not linger after your death. You will be forgotten for good, like you never existed in the first place.”i

People often think it is death that puts an end to us but no it is being forgotten. Have you heard of the people who were not afraid of death? The thing they have in common is a legacy in any form. Why do you think people want to have children so desperately? So they can live through their children, in the end it was them who gave that child life, right?i

But you know why I am against wishing people healing and understanding their pain? Because it makes you more susceptible to endure that pain. Because after a time you start telling yourself “I can take it” while you shouldn’t. You had a dream of freedom? To fly away from those who inflict pain on you constantly? You start to forget it because “you can take it” and then years pass by and you are in the same position as you were many years back. Just because you were able to take it. And you know what happens when you wish them healing? The hope that they might change creeps in through the back door without you noticing it. And you start telling yourself they might change while they won’t.i

So no, don’t understand their pain just because you can, and don’t wish them healing just because you have hope.i



How can I blame the wind for the mess it made, if it was me who opened the window

Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲:۵۸ جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳
#39

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۹:۱۸
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
مارشمالو...


آره، همه چیز از اونجایی شروع شد که یه آدم بالغ و ناعاقل دیگه تصمیم گرفت آزمایش مارشمالو رو تکرار کنه. میدونی؟ اولش خیلی پر شور به نظر می رسید. هم آزمایشه هم اون آدمه.

مردم هم صف کشیدن تا بچه هاشونو امتحان کنن‌. بچه ها رو می بردن تو یه اتاقی و بهشون می گفتن اگه تا وقتی که آزمایشگر بر می گرده به مارشمالوی روی میز دست نزنی، بهت یه مارشمالوی دیگه هم جایزه میدیم.

بعد یه ربع به بچه ها سر میزدن تا نتیجه کار رو ببینن. اونایی که مارشمالوشونو خورده بودن که هیچی. اما اونایی که نخورده بودن با دو تا مارشمالو از در بیرون میرفتن و خوشحال بودن.

آخرای کار نوبت به یه دختر کوچولو رسید. فکر کنم وقت ناهار یا استراحت آزمایشگر نزدیک بود چون تصمیم گرفته بود دختر کوچولو رو بیشتر از بقیه تو اتاق نگه داره.
رو به دختر گفت:
- اگه بعد یه ربع برگردم ببینم مارشمالو رو نخوردی، بهت یه مارشمالوی دیگه میدم. اما اگه بذاری بعد نیم ساعت برگردم، علاوه بر اونا بهت یه بستنی هم میدم.


دختر کوچولو خوشحال شد. یه ربع زمان زیادی برای یه بچه بود ولی اون قبول کرد که حتی نیم ساعت هم صبر کنه و با مارشمالویی که حق خوردنشو نداشت، تنها باشه.
درای اتاق بسته شد و زمان سنج به کار افتاد. آزمایشگر از اتاق آزمایش بیرون رفت.
جهان دختر کوچولو حالا خلاصه شده بود تو یه اتاق خالی و یه مارشمالو که حق خوردنشو نداشت. دختر نشست درمورد مارشمالو خیال پردازی کرد.

یه ربع گذشت...

حوصله دختره سر رفت. احساس ناراحتی می کرد. یواشکی یه لیس از گوشه مارشمالو زد!
چه عالی و خوش طعم بود!
چه وسوسه برانگیز بود!
اما نه! دختر کوچولو نباید فریب می خورد. با خودش گفت به وقتش خیلی بهتراش نصیبم میشه. پس صبر کرد.

نیم ساعت گذشت...

خبری از آزمایشگر نشد. دنیا برای دختر کوچولو خیلی حوصله سربر شده بود.‌ وسوسه می شد بره کار مارشمالو رو تموم کنه ولی با خودش می گفت نه! این همه صبر کردی اینم روش‌.
دختره صبر کرد و منتظر موند... اما خبری از آزمایشگر نشد. چهل و پنج دقیقه با یه مارشمالو تو یه اتاق و بدون اجازه خوردنش! اَه چه دردسری!

حالا دختره احساس خشم می کرد. و همینطور احساس انزجار! دلش می خواست فقط سر آزمایشگر فریاد بکشه و حسابی بابت این که تنها ولش کرده و بهش حق لذت بردن از مارشمالو رو نداده، باهاش دعوا کنه.

ولی خبری از آزمایشگر نشد. نکنه فراموشش کرده بود؟
دخترک رفت مارشمالو رو چند باری لیس زد. هنوز دلش نمیومد بخوردش. طعم مارشمالو تو دهنش پیچید... و یهو از مارشمالو متنفر شد!
آره! اصلا از همون اول هم بخاطر همین مارشمالو بود که تو دردسر افتاده بود. با خودش فکر کرد لعنت به هرچی مارشمالوعه! و لعنت به هرچی آزمایشگر و آزمایشه!

دخترک پر از نفرت شد. به در اتاق زل زد. نمی تونست ازش خارج بشه... کم کم داشت از یاد می برد که دنیایی اون بیرون وجود داشته. دنیایی که توش کلی چیزای رنگی و شگفت انگیز وجود داشت. دنیایی که با خوردن یه مارشمالو هیچ اتفاقی برات نمیفتاد.

یه ساعت که گذشت، دختر بچه کف اتاق دراز کشید. خبری از خشم و نفرت قبلیش نبود.‌.‌. این بار افسرده به نظر میومد. دیگه دلیلی برای زنده موندن نمیدید. به سقف خیره شد و فکر کرد وجودش برای مارشمالو آسیب زاست. شاید اگه اون نبود مارشمالو هم هنوز تو بسته‌ش نگه داری میشد. شاید دست یه بچه خوش شانس میفتاد و دل اونو شاد می کرد.

اگه دختری وجود نداشت همه چیز بهتر می شد. چجوری؟ کسی نمیدونست! دخترک تو جهانش تنها بود و کسی رو نداشت که ازش این سوال رو بپرسه.

کم کم پلکاش سنگین شد و خوابش برد. تو خواب والدینشو دید. والدینش با خوشحالی داشتن اونو می بردن تا تو آزمایش مارشمالو شرکت کنه... آزمایشگر بهش گفت که اون میتونه علاوه بر مارشمالوها بستنی هم داشته باشه به شرطی که صبور باشه... خواب شوق و ذوقش برای یه بسته مارشمالو رو دید... خواب بستنی های خوشمزه...

وقتی از خواب پرید، به یاد آور هنوز یه دنیایی اون بیرون هست. پشت درای بسته زندگی هنوز جاری و اگه از اینجا دست پر بیرون بره، میتونه حسابی لذت ببره از خوراکیاش.
پس می ارزید صبر کنه!؟ البته که آره! این همه مدت اون تو مونده بود یه مقدار دیگه هم روش. البته این بار قصد داشت یکمم سر و صدا به پا کنه تا زودتر بیان سراغش...

دختر کوچولو به مارشمالو چشمکی میزنه و خنده شیرینی میکنه و یاد یه شعر میفته:
-تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد.


دختر کوچولوی عزیز، راستشو بخوای خیلی فکر کردم ببینم برات چی بنویسم تا وقتی صد و هفتاد و دومین پستم رو تقدیمت می کنم، احساس شادمانی کنی. ولی باور کن که فقط این آزمایش یادم اومد. ممکنه از نظرت تجربه آزمایش مارشمالو غم انگیز باشه، ولی خب چی کار میشه کرد. باور کن اونم یه روزی خاطره میشه و ما بعد ها با یاد آوریش بهش می خندیم. بهت قول میدم!

میدونم سرسخت از این حرفایی که نتونی در برابر یه مارشمالو دووم بیاری یا بذاری چاردیواری های اون اتاق، شوق و ذوقت رو بمکن. پس فقط برات آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم با شادی از اون اتاق بیرون بیای. تو از پسش بر خواهی اومد! من مطمئنم!

و درضمن بابت همه چی هم ازت متشکرم. ۱۷۲ مین پستم تقدیم تو باد!






پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶:۴۶ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳
#38

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۲:۲۴
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 417
آفلاین
-من نزدیدمش! به مرلین من ندزدیمش!

کودکی ۵ ساله با لباس‌هایی ژنده و کثیف درحالیکه روی زمینی پوشیده از برف خود را مانند جنینی بی‌پناه جمع کرده بود تا از ضربه‌های نانوا در امان بماند فریاد می‌کشید که دزد نیست.
مردم یک به یک از کنار او می‌گذشتند؛ دلسوزترین‌شان تنها سری تکان می‌داد و زیر لب می‌گفت «بچه‌ی بی‌چاره» و به سرعت از صحنه دور می‌شد. باقی مردم جوری از آن کوچه رد می‌شدند که انگار کودک بی‌نوا، فردی نامرئی است. نه ضجه‌هایش را می‌شنیدند، نه اشک‌های روی صورتش را می‌دیدند و نه حرف‌هایش را باور می‌کردند.

نه؛ هیچ‌کس برای نجاتش نیامد. هیچ فرشته‌ای در آن اطراف نبود تا حتی اگر حرف‌هایش را هم باور نمی‌کند، حاضر باشد پول نان را به نانوا بدهد و از او بخواهد که دیگر به بدن نحیف کودکی ۵ ساله لگد نزند، چه برسد به اینکه کسی پیدا شود تا او را به سرپرستی بگیرد یا در کارگاهی کوچک به او کاری بدهد.

وقتی نانوا بالاخره پاهایش خسته شد، به داخل نانوایی‌ش برگشت و بدن ضعیف و کوچک پسربچه را در کوچه‌ی سرد رها کرد. وقتی نانوا پشت دخل مغازه ایستاد، چشمش به نانی نصفه افتاد که روی زمین و کمی متمایل به زیرمیز افتاده بود. دقیقا همان تکه نانی که به خاطرش کودکی بیرون در نانوایی روی زمین مچاله شده بود. نانوا لحظه‌ای جا خورد اما احساس گناه نکرد؛ زیر لب زمزمه کرد: «حداقل فردا روز دزد نمیشه!» و به پختن نان‌هایش مشغول شد. کودک همچنان به همان حالت روی زمین بود. مردم زیادی آمدند، همه نان خریدند و از کنار کودک رد شدند. هیچ‌کس نپرسید چرا، هیچ‌کس نپرسید چگونه. تنها یک‌بار دختربچه‌ای ۳ ساله به سمت کودک روی زمین رفت و دستانش را روی صورت او گذاشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. تا پسربچه کمی چشمانش را باز کرد، مادر دخترک دست کودکش را کشید و با غضب غرید: «کثیفه بهش دست نزن!» و هر دو از او دور شدند.

شب به آرامی از راه رسید و پتوی تاریکش را بر روی پسربچه کشید. پسربچه سردش بود، دلش برای مادرش تنگ شده بود و دلش می‌خواست حتی شده تکه‌ای نان خشک بخورد. اما توان تکان خوردن نداشت. همانجا، همانطور که خود را گلوله کرده بود، دراز کشید و اجازه داد برف و تاریکی او را ببلعد.

فردا، به هنگام طلوع خورشید، مردی آمد برف‌های روی بدن پسربچه را کنار زد، او را بلند کرد و پشت ماشین، کنار چند بدن نحیف و بی‌جان دیگر گذاشت و رفت تا به بقیه‌ی مناطق سر بزند و باقی اجساد، نه! باقی کودکان بی‌پناه را جمع کند. وقتی پشت ماشین نشست، پیرمردی سر تکان داد و با صدای بلند گفت:
-از وقتی پدر و مادرهای این بچه‌های موذی ولشون کردند، بیشتر از قبل دارن زمین رو کثیف می‌کنن.

راننده ماشین را روشن کرد و از آن‌جا دور شد. همانطور که دور می‌شد به آرامی گفت:
-اما پدر و مادرشون برای جنگ رفتن. برای جنگی که اونا شروعش نکرده بودن.

فردا، هیچ‌کس یادش نخواهد آمد که کودکی جلوی نانوایی به خاطر گناهی که نکرده است جان داده. فردا هیچ‌کس یادش نخواهد آمد که پدر و مادر همین کودک، برای دفاع از مردمی فدا شدند که کودک بی‌گناهشان را به مانند زباله می‌دیدند. اما فردا، همه، دوباره جلوی نانوایی صف خواهند بست تا نان بخرند و نانوا با دستانی خونین، قرص‌های نان را بین مردم پخش خواهد کرد.


How can I blame the wind for the mess it made, if it was me who opened the window

Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶:۵۰ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳
#37

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۵۲:۲۴
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 417
آفلاین
به مناسبت تولد ناظر ثروتمند و زحمتکش تالار اسلیترین، اسکورپیوس مالفوی.

***
-آقا جان من! تو که پول داری، از لباس‌هات معلومه! پس چرا منِ طفلک رو خِفت کردی؟

ماگل بیچاره در حالیکه بدنش با طناب‌هایی که از خود نور نقره‌ای ساطع می‌کردند، بسته شده بود فریاد می‌کشید و دست‌وپا می‌زد.

-شنیدم تو خیلی پولداری، من هم خیلی پول می‌خوام.

دوریا با لبخند به ماگل نگاه می‌کرد.
-راستی اسمت چی بود؟ ماسک؟ یه همچین چیزی نه؟ شنیدم تو پولدارترین ماگل هستی! می‌گن خیلی هم باهوشی. اگه اینقدر همه‌چیز تمومی چطوری جادوگری نشدی؟
-آره خیلی پولدارم، خیلی هم باهوشم ولی جادوگری نیستم. حالا بذار برم.
-پول بده تا بذارم بری.
-تا وقتی دستم رو اینطوری بستی چطوری بهت پول بدم؟
-شنیدم شما ماگلا دستگاه‌های خاصی دارین که میشه باهاش پول رو به حساب واریز کنین و از این چیزا. البته الان ما هم داریم ازشون ولی می‌گن مال شما خفن‌تره. پس از همون دستگاهت استفاده کن دیگه.
-تا وقتی دستم بسته است که نمی‌تونم!
-راستی شنیدم یه ماشین‌های باحالی هم ساختی! البته یکم اطلاعاتم قدیمیه ولی راست می‌گن ماشینت راننده لازم نداره؟ شاید یه دونه از اون ماشین‌ها رو هم بدی بهم خوب باشه!
-باشه! باشه! فقط دستم رو باز کن تا بتونم هرچی می‌خوای بهت بدم.
-از کجا مطمئن باشم نمی‌خوای کلکی سوار کنی؟ خودت همین الان گفتی باهوش‌ترین مرد جهانی

ماگل دیگر به گریه افتاده بود.
-گولت نمی‌زنم فقط دستم رو باز کن!

دو ساعت بعد
دوریا سوار بر یک ماشین تسلای آخرین مدل، درحالیکه عینک آفتابی به چشم زده بود و باد لای موهایش می‌پیچید، جلوی عمارت مالفوی پارک کرد و به سمت در حرکت کرد.
-اسکور!

در را گشود و داخل شد.
-اسکور!
-چرا داد می‌زنی؟
-بیا کادوی تولدت!

و دوریا یک کارت مشکی موسوم به بلک کارد را در دست اسکورپیوس گذاشت. اسکورپیوس با تعجب به کارت نگاه کرد.
-این چیه؟
-بهش میگن بلک کارد می‌تونی هرچقدر می‌خوای در دنیای ماگلی پول خرج کنی! و قاعدتا هم میتونی پول برداشت کنی و بعدش تبدیل کنیشون به گالیون.

اسکورپیوس که همچنان به کارت خیره مانده بود، زیر لب زمزمه کرد:
-هر چقدر که خواستم؟
-هرچقدر که خواستی. خب دیگه تولدت مبارک. برم که باید یکی دوتا ماشین دیگه رو هم ببرم بذارم سرجاشون.

و دوریا جست‌وخیزکنان از اسکورپیوس دور شد.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۱۹:۴۰:۳۰

How can I blame the wind for the mess it made, if it was me who opened the window

Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵:۱۳ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
#36

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۰۹:۴۵
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 102
آفلاین

به مناسبت تولد همگروهی خوبم
..............................


- صد گالیون...دویست گالیون...سیصد گالیون... چهار صد...
-چند بار میشماری مرد؟ از صبح صد بار بیخ گوشم نشستی داری صد تا دویست تا میکنی برام. دویست و ده هزار گالیون بود تمام.

تام ریدل که گالیون های در دستش را از این دست به آن دست میکرد و میشمارد سرش را بالا آورد آهی کشید.

-آخه مگه هوش و حواس درست حسابی برام میذاری تو؟ هر بار اومدم بشمارم وسطش یه پازایت انداختی. یه بار تو دهنم انبه عسل چپوندی یه بار وایسادی داستان شهین آشپز و غلام هیزم شکن برام تعریف کردی.

مروپ که از این حرف دلخور شده بود با صدای بلند داد زد:
- بده خواستم وسط شمارش حوصلت سر نره؟ نه اصلا تقصیر منه که انقدر به فکر تو ام.
- آخه من که صد بار گفتم برو به غذات سر بزن خودت گفتی نه جام راحته. آخرشم غذات سوخت بازم گفتی ولش کن باز گرفتی نشستی‌ اینجا. اگه چیزی میخوای بگی زودتر برو سر اصل مطلب هزارتا کار دارم.
-الحق که شوهر مامانی! میگم این گالیونا قضیه شون چیه؟ نه اینکه دیر به ذهنم رسیده باشه بپرسما فقط گفتم یوقت وسط کارت مزاحم نشم.
- اصلا هم مزاحم نشدی. هوف چیز خاصی نیست فقط یه ادای دین کوچیک به یه دوسته امیدوارم که بعدا بهتر بتونم براش جبران کنم.
- یه دوست؟

شنیدن کلمه ی دوست آن هم از دهان تام ریدل و اللخصوص در دنیای جادوگری چیز عجیبی بود. لا اقل مروپ فکر میکرد غیر از او و پسرشان به کسی نزدیک نیست دست کم نه آن قدر که تام بخواهد به آن مدیون باشد.

-آره دفعه ی قبل موقع تولدم یادته یه گلدون گیاه جیغ کش دم خونمون بود که رو گلدونش نوشته بود امیدوارم از کادوم خوشت بیاد. فهمیدم کی فرستاده میخوام منم روز تولدش یه جعبه پول بهش بدم و تولدش رو تبریک بگم.

مروپ با تردید نگاهی به تام و پول ها و گیاه جیغ کشی که هر وقت گرسنه ش میشد به دنبال تام می افتاد تا او را یک لقمه کند نگاهی کرد. انگار هنوز تام به شوخی های جادوگران اطرافش عادت نکرده بود، شوخی هایی که هر آن با تهدید جا عوض میکردند. با اینحال چیزی نگفت چون اگر گلدان و گیاه نیت شومی داشتند همان روز اول مروپ ترتیبشان را میداد. کمی مکث کرد و سپس سری تکان داد.

- بسیار خب شمارش کافیه جعبه رو بده من با جغدم میفرستمش تو بخوای با اون جغد حواس پرتت بفرستی ده بار مسیر گم میکنه.
- روی میز گذاشتم محکم در جعبه رو ببند که حتی یه گالیونم از توش نیوفته.
- نگران نباش خودم کارمو بلدم.


ساعاتی بعد


-اسکور یه جعبه خالی جواهر نشان دم در روش نوشته تولدت مبارک بیا ببین کی فرستاده.


S.O.S



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶:۴۵ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۳
#35

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۸:۳۳
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 389
آفلاین
به مناسبت تولد مهربون‌ترین شخصیت تالار اسلیترین، اسکورپیوس مالفوی

سالازار اسلیترین، پس از بیدار شدن از خواب طولانی به کمک گریندل‌والد و مروپ گانت، تصمیم گرفت که زمان آن رسیده تا تالار اسلیترین را بازسازی کند. او تصمیم گرفت تا به اسکورپیوس مالفوی، ارشد تالار اسلیترین، کمک کند تا سالن عمومی اسلیترین را بازسازی کند. اگرچه اسکورپیوس با بقیه اعضای خانواده مالفوی فرق داشت، اما سالازار همچنان به او اعتماد کامل داشت. شاید بخشی از این اعتماد به این دلیل بود که نام سالازار ترسی در دل باقی جادوگران به وجود می‌آورد که حتی فکر خیانت به او هم به ذهن کسی خطور نمی‌کرد.

سالازار به لندن سفر کرد تا به یکی از بانک‌های جادویی معروف مراجعه کند و پول مورد نیاز برای این پروژه را برداشت کند. او به دنبال بانکی بود که در سایه‌های تاریک لندن مخفی شده بود و فقط جادوگران قدرتمند و باسابقه از وجود آن آگاه بودند. با قدم‌های محکم و بی‌صدا، به خیابان‌های تاریک و پرپیچ و خم لندن وارد شد. نگاه سرد و نافذش همه کسانی که در راهش بودند را میخکوب می‌کرد. مردم با دیدن او، از ترس و احترام سرهایشان را پایین می‌آوردند و از مسیرش کنار می‌رفتند. بوی شب و هوای سرد لندن، احساس خطر را در هوا پراکنده کرده بود. سالازار با لباسی سیاه و چشمانی که مانند شعله‌های سبز برق می‌زدند، مانند شبحی از اعماق تاریخ به نظر می‌رسید.

وقتی به بانک رسید، دروازه‌های بزرگ و سنگین آن با صدای غرش‌آمیز باز شدند. سالازار وارد فضای تاریک و مرموز بانک شد. دربان‌ها با ترس و لرز به او خوش‌آمد گفتند و او را به اتاق اصلی راهنمایی کردند. فضای بانک با نور کم و سردی پوشیده بود و سکوت سنگینی در آنجا حکمفرما بود.سالازار به پیشخوان رسید و با صدای عمیق و بی‌رحمانه‌اش گفت:

-من سالازار اسلیترین هستم. به مقدار قابل توجهی پول نیاز دارم. فوراً.

کارمند بانک که چهره‌ای پریشان و رنگ‌پریده داشت، با دست‌های لرزان شروع به انجام دستور سالازار کرد. نگاه سرد و بی‌احساس سالازار بر او می‌چرخید و کارمند از ترس اشتباه کردن، تمام تلاشش را می‌کرد تا سریع و دقیق کارش را انجام دهد.

پس از چند دقیقه، کیف پول سنگینی به سالازار تحویل داده شد. او بدون اینکه کلمه‌ای بگوید، کیف را برداشت و با قدم‌های سنگین و استوار از بانک خارج شد. در طول مسیر، نگاه‌های پر از ترس و احترام کارمندان و مراجعین بانک، سایه‌ای از قدرت و عظمت او را همراهی می‌کردند.

سالازار به هاگوارتز بازگشت و وارد سالن عمومی اسلیترین شد. اسکورپیوس که منتظر بود، با چشمانی پر از طمع و اشتیاق به او نگاه می‌کرد. سالازار کیف پول را به سمت او پرتاب کرد و با صدای سرد و مقتدرش گفت:

- این پول برای بازسازی تالار هست. از آن به خوبی استفاده کن. اما به یاد داشته باش که هیچ‌گاه فراموش نکنی که این هدیه از طرف چه کسی است.

اسکورپیوس با احترام و ترس کیف را گرفت و به سالازار قول داد که تالار را به بهترین شکل ممکن بازسازی کند. سالازار با نگاهی سرد و بی‌رحمانه به او خیره شد و سپس بدون گفتن کلمه‌ای دیگر، از اتاق خارج شد. اسکورپیوس با دستانی لرزان و چشمانی پر از حرص و طمع به کیف نگاه کرد و برنامه‌های بزرگی برای آینده اتاق مشترک اسلیترین در ذهنش شکل گرفت.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰:۴۵ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۳
#34

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۹:۱۸
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین

میدونی آلیس؟ همیشه برای وارد شدن به سرزمین عجایب، یه خرگوش سفید که دیرش شده نیاز نیست. گاهی با دیدن پسر مغروری که داره اشک میریزه و یه روح همراهشه، می تونی وسوسه شی ورودی سرزمین عجایب رو بیابی.

یعنی من که اینطوری یافتمش. خیلی اتفاقی چشمم خورد بهش و دنبالش کردم. خبری از گودال نبود ولی باید از زیر یه در بزرگ رد میشدی.

وقتی از زیر در رد شدم، به سرزمین عجایبی راه یافتم که تا حالا نظیرشو ندیدی. همه چی خیلی سردرگم کننده بود!
کلی آدم اونجا بودن ولی نمی دونستم باید از کدومشون کمک بخوام. پسر مغروره هم همونجا بود.
یه نفر اومد با خنده گفت: اگر دیدی جوانی بر سیفون توالت تکیه کرده، بدان عاشق شده و گریه کرده.
یکی دیگه گفت: نه! این بابا پول برقشون زیاد اومده و چون پول نداشته داره گریه می کنه. اون روح بالا پنجره هم، روح بابا برقیه.

با شنیدن حرفاشون زدم زیر خنده. از غمگین ترین مسائل هم چیزای طنز می ساختن. کارشون درست بود!

برای همین سعی کردم بیشتر اونجا بمونم. بمونم و بازم از این حرفا بشنوم. بازم بخندم!
با اینکه حس می کردم به اون مکان تعلق ندارم اما تر‌کش نکردم.
تازه جلو تر هم رفتم!
رفتم تا ببینم دیگه چه چیز شگفت انگیزی تو این سرزمین وجود داره.

آلیس، آقا گرگه دست شنل قرمزی رو گرفت و جاده رو بهش نشون داد تا از راه درست بره و گم نشه. یه دله دزد که تو حالت عرفانی خودش بود با دیدن این صحنه نخودی خندید و گفت خیلی جیگری!
ولی چون من به مرده اعتقاد نداشتم گذاشتم رفتم نموندم. ببینم ادامه‌ی حرفاشون چیه.
آقا گرگه یاد داد با همه خوب باشم و فارغ از هرنوع تفاوتی بهشون کمک کنم!
ولی تو حواست باشه که هر گرگی اینشکلی نیست.


آقاهه یه شاخه از درختو کند تا باهاش سوسیس خسرو درست کنه و همراه زامبیا جشن بگیریم. از درخته خون اومد. سیم کشی مغزم با این صحنه نساخت و فیوز پروندم.
تحملم کرد. اطلاعات ورودی درست نبود. زدم زیر همه‌چی. گفت: اگه قرار بود با یه مشکل ورود تسلیم شد که من الان داشتم کفن هفتمم رو می پوسوندم.
یاد داد تسلیم نشم و قوی بمونم!
ولی بهت توصیه می کنم یادت بمونه: در زلف چون کمندش ای دل مپیچ که آنجا سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت.


گلابی رو همراه ماه ریخت تو مخلوط کن و ازشون عصاره های فلسفی گرفت. دعوتم کرد به صرف زندگی همراه تنوع.
یه بارم به شوخی قلم و پالتم رو گرفت رفت جلو در خونه‌ی ملت فحش بنویسه.
شعرای هایکومون اصلا هایکو نبود. ولی اهمیتی نداشت.
تو این دنیای سمی فقط خنده هامون مهم بود.
دختر پر شوق پابرهنه یاد داد بی خیال تر باشم‌!


گفت: بنظر میاد آینده روشنی در پیش داری.
گل از گلم شکفت. چرخیدم یقه آینده ‌رو گرفتمو گفتم: جرئت داری روشن نباش!
جایزه‌ی مسابقه برنده باش رو که گرفت، سوار تشتش شد و از کویر لوت فرار کرد تا دیگه نیاز نباشه به بچه های مردم آبیاری گیاهان دریایی درس بده.
ظرفای مرباشو باید می گرفتی خالی می کردی خودشو می ریختی داخلشون بخاطر این حجم از شیرینی.
یاد داد بخندم و بخندونم حتی اگه حال خودم خوب نباشه!


دخترک معتاد نوشابه بود. همه‌مون می دونستیم معتاد نوشابه‌ست. وقتی شیمی حل می کردیم هم نوشابه می نوشید.
بزرگترا گفته بودن باید نوشابه ها رو قایم کنیم تا یه وقت پوکی استخوون نگیره. ما هم رفتیم قایمشون کنیم.
اما نوشابه ای در کار نبود. وضع مالی مون انقدری خوب نبود که نوشابه بخریم. هیچ وقت!
پس وقتی شیمی حل می کردیم چی می نوشید؟ چی سرپا نگهش میداشت؟ چی نمیذاشت خسته بشه؟ برای دفاع از ما جای بطری خالی نوشابه چی تو دستش می گرفت؟
هیچ وقت ازش نپرسیدم... هیچ وقت برنگشت تا ازش بپرسم...
اما آلیس منتظرم برگرده‌. بی خداحافظی که نمی شه رفت، میشه؟
یاد داد حتی با یه امضای ساده، میشه یه عمر حال دیگرانو خوب کرد.



جدول دکارتی... معادله‌ی خط...‌ یه دختر که مادر جادوگرش برای دفاع ازش بچه ماگلا رو طلسم کرد... یه پسر که از تیمارستان فرار کرد..‌.
مهم نبود موضوع چیه همه‌شونو با علاقه گوش میداد یا تعریف می کرد.
تلویزیون نداشتیم ولی آنتنمون بود. می رفت روی پشت بوم و سیم رو می گرفت دستش. همیشه هم شبکه‌ی دوستی و وفاداری رو می گرفت.
حتی اگرم سیل میومد خدای آرامش بود.
خودش که می گفت کرفس خوبه. اما به نظر من فنجون شکلات داغ، تو یه روز سرد و پر برف زمستونی بود.
بهم یاد داد صبور باشم و سر هر چیزی بهم نریزم!


ارّه برقی هاشو که انداخت بالا، دل هممون یهویی ریخت. کسی نمیدونست اینا بی خطر تر از خارها گل رُزن.
می تونست باهاشون کارای هنرمندانه کنه.
خونریزی ای در کار نبود. اعتقاد داشت خون باید مستقیم از گلو بره پایین و شکم رو سیر کنه. و وقتی کارش با دندوناش راه میفتاد چه نیازی به ارّه کردن مردم بود؟
با همه اینا قلب خارق العاده مهربونی داشت.
یادم داد در برابر همه آدم خوش قلبی باشم!


حواسش بود حتی وقتی که حواسش نبود. اهمیت میداد با وجود اینکه می گفت اهمیت نمیده. یه اتاق مخفی داشت پر از رمزتاز!
خوشش نمیومد سرک بکشم ولی وقتش که می رسید خودش قصه‌ی اونا رو تعریف می کرد برام. خط قرمز دورش گاهی پر رنگ می شد. میومدم دیوار رو بشکنم و با یه جهش برم تو که بهم می گفتن "به واقعیت حال بی حرمتی نکنم."
فکر می کردم پری ها رو دوست داره... اما الان از بابت هیچی مطئن نیستم.
بهم یاد داد محتاط تر باشم. هر موجودی که لبخند میزنه قابل اعتمادنیست!

و تو میدونی آلیس، ملکه دل دستور اعدام میداد ولی یواشکی می بخشید.


دایناسور و گربه‌م رو می‌ریختم تو مخلوط کن لابد می شد عنصر مشابه شو درست کرد... ولی نه! اون خاص بود!
گوی پیشگوی لازم نبود. اگه اعتقادی به زندگی قبلی داشتم می تونستم بگم بارها ملاقاتش کردم.
صدای خش خش دامن اشرافی و گرون قیمتش... کتابای جدید روی قفسه‌ش... قصه هاش... رعد و برق دوستیش حتی!
جغدای در تکاپومون همیشه حالمو بهتر می کرد. حضورش زندگیمو جالب تر کرد.
یاد داد مهم نیست توفان چقدر وحشتناکه باید برای خروج ازش تلاش کنم!


هنر و استعداد با هم طلوع کرده بود.
گردنبند آبی درخشانش رو که می دیدم حس مثبت سرتاسر وجودمو فرا می گرفت.
خنده هاش مثل صداش فوق العاده بود! یه مدافعو محافظ به تموم معنا. البته هرکسی که از حدش می گذشت، از رو جنازه‌ش رد می شد.
دوست داشتم دستا و لباساشو آغشته به رنگ ببینم و با هم به این موضوع بخندیم.
یاد داد سن و سال مهم نیست. میتونی همیشه خفن باشی!

تقصیر من نبود. هیچ وقت تقصیر من نبود. ولی باور نمی کرد شیشه ها تمایل به خودکشی دارن. میدونستم شیشه های بطری، شیشه نمیزنن که برن بانجی جامپینگ اما خب... شایدم می زدن؟
شاید اصلا تقصیر عناصر چهارگانه بود؟ یا تقصیر ابر و باد و مه و خورشید و فلک که درکارند؟
به هر حال بهتر از من میدونست که امواج مغزی قدرتشون خیلی زیاده.
یاد داد به کمک ذهنم می تونم هرچی خواستمو بدست بیارم!


هاول و قلعه‌ش واقعا جالب بودن ولی خودش از همه بیشتر جلب توجه می کرد.
البته نه بخاطر رنگ مو و دگرگونما بودنش، بلکه بخاطر اون بغل پر دانشی که میاورد.
نقابدار تالارمون می گفت مثل مامانمون میمونه. حتم داشتم اگه گریس فیلد رو بدی دستش محصولات به همون خوبی ای از آب در میان که الان اومدن.
یه عالم مهربونی و مراقبت و اهمیت دادن..‌.
یاد داد بیشتر مراقب خودم باشم و به خودم اهمیت بدم!

می بینی آلیس؟ می بینی سرزمین عجایب من چقدر شگفت انگیزه؟
اینجا پرتقال ها بهترین مافیا رو بازی می کنن. حشره ها نماد سخت کوشی هستن. زیبای خفته‌مون یه پسره.
گربه‌ی چشایرمون ترکیبی از روباه و راسوعه.
بانوی کلاه به سر داریم که بلا ست. ولی خاله‌ی کسی نیست.
عقاب هنرمندمون هوای آدم پشت ویترین رو(که به شدت کتاب خونه) داره و وقت نیاز با قطعات اکسترنال کسی که باهاش تو یه روز به دنیا اومده، مشکلاتو حل می کنه.
انسان نما و گرگینه ها با هم دوستای صمیمی هستن.
اسکروچ غرق در کار معجون پزیه و...

به نظرت جای خارق العاده ای نیست؟
میدونم که میگی هست.

آلیس من جای تو بودم از یه جایی به بعد دیگه دنبال خرگوش سفید نمیدوئیدم.
چیزایی که تو می خواستی درست جلوی چشمات بودن! همونجا!
ولی تو بهشون توجهی نکردی و سرسری از کنارشون گذشتی.
و بعد از دیدن هیچ کدومشون واقعا و از ته قلب شگفت زده نشدی!

این موضوع واقعا منو غمگین می کنه. چطور می شه آدم کلی شگفتی دور و برش داشته باشه و بخاطر یه خرگوش سفید اونارو نبینه!؟

تازه آلیس شنیدم تو پایان داستان فریاد زدی "شماها فقط یه مشت کارت و دسته ورقید!"
جدی اینو گفتی؟
واقعنی؟
نمی فهمم چطور دلت اومد...

بعد از اینکه این حرفا رو زدی جادو باطل شد. هم جادوی اونا، هم جادوی تو!

چون اونا "فقط یه مشت ورق بازی" نبودن!
همشون جادویی داشتن که از تصوراتت فراتر بود!

همونطور که برای من هیچ کدوم از اونا "فقط چندتا شناسه" نبودن!
و نیستن!

همشون به اندازه‌ی یه دنیای بزرگ برای خودشون جادو دارن!
همه شون شگفت انگیز، خارق العاده و حیرت آورن!
همه شون عالی و کامل و تحسین برانگیزن!
من جادوی تک تک شون رو با تموم وجودم حس می کنم و عاشق شونم!

و حاضرم قسم بخورم حتی اگه یه روزی برسه که شرایط برای کنارشون بودن نداشته باشم، بازم هیچ وقت فریاد نخواهم زد شما یه مشت شناسه اید...
من برعکس تو، هیچ وقت جادوی این دنیا رو برای خودم متوقف نمی کنم!
قول میدم!












شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.