هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه‌ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶:۱۶ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳
#1
بورگین توی کار خودش آدم شناخته شده‌ای بود. صدبار تاحالا جنس بنجل انداخته بود به مردم و قانعشون کرده بود خط کشی که دارن می‌برن قبلا مال مرلین بوده و باهاش ارتفاع ریشش رو اندازه می‌گرفته، هزاربار با شارلاتان‌هایی مثل خودش مواجه شده بود که سعی داشتن یه جعبه‌ی چوبی رو با عنوان صندوقچه‌ی اسرار هلگا هافلپاف بهش بندازن، و دقیقا به همین دلیل کاملا مطمئن بود پاتریشیا حتی اگه هم واقعا از سمت وزارتخونه اومده باشه شانسی برای مقابله باهاش نداره. با اعتماد به نفس نگاه سردی به پاتریشیا انداخت و گفت:
- و تاجایی که یادمه تاحالا شمارو اونجا ندیدم!

زن کاراگاه با دقت نگاهش کرد.
- اگه شما جناب وزیرید پس باید بدونید طرح جاشمعی‌های روی طاقچه‌شون چیه!
- گوسفند! هدیه‌ای هستن از سمت معاون عزیزم.

پاتریشیا چرخید سمت نگهبان.
- دیدید گفتم! ایشون حتی نمی‌دونن روی جاشمعی‌هاشون طرح اژدهاست نه گوسفند!

بورگین که نمی‌خواست کم بیاره گفت:
- واقعا که..یعنی من کسایی رو استخدام کردم توی کابینه‌م که حتی فرق بین اژدها و گوسفند رو نمی‌فهمن؟ شما گوسفند ندیدی تاحالا؟ نمی‌دونی چه شکلیه؟

نگهبان که حوصله‌ش سر رفته بود و ساعت روی دیوار بهش می‌گفت زمان تغییر شیفت رسیده آهی از سر ناامیدی کشید.
- ببینید، من باید برم خونه، به خدا زنم حامله‌ست، ویار داره، گفته براش دمنوش دمنتور ببرم، مشکلاتتون رو باهم حل کنید برید تو!

بعد، درحالی که از روی میزش وسایلش رو جمع می‌کرد زیرلب غر زد:
- یه حقوق درست حسابیم که به ما نمی‌دن، زیرمیزیاشونم که یادشون می‌ره، بیمه‌ی کاراگاه هم که نداریم، از هیپوگریف کمترم استعفا ندم فردا.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹:۵۹ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۳
#2
یوریکا پشیمونی های زیادی توی زندگیش داشت. پشیمون بود که چرا نذاشته پدرش به روش جادویی و به آسونی آب خوردن رنگ موهاشو تغییر بده و به جاش با رنگ موی ماگلی گند زده به ریشه‌ی موهاش، پشیمون بود که این بار هم برای امتحان‌های پایان ترم هاگوارتز درست درس نخونده و طبق معمول شب امتحان خودشه و دوازده دفتر جزوه‌ی گیاه شناسی، اما اون لحظه فقط به یک چیز فکر می‌کرد و اون‌هم پشیمونی از بابت گوش دادن به ندای درونش بود.

یک ساعت پیش، یوریکا مثل هر جادوآموز بیچاره‌ای که طول ترم رو به بطالت گذرونده و حالا مثل هیپوگریف پشیمونه، سعی می‌کرد از یادداشت های پیچیده و بدخطش چیزی بفهمه و همزمان زیرلب خود چندماه قبلش رو مورد سرزنش قرار می‌داد.
- دیدی باز تسترال شدی یوری؟ دیدی دوباره نخوندی؟ دیدی؟

همون لحظه بود که ندای درون با سیس قهرمان‌های جنگی توی سرش ظاهر شده و تصمیم گرفته بود با بیان جمله‌ای زندگی یوریکا رو تحت شعاع قرار بده.
- تو که هیچی نمی‌فهمی از اینایی که نوشتی، خب پاشو برو گلخونه عملی یاد بگیر.

یوریکا بدون جواب دادن بهش به ندای درون زل زده بود، ولی بعد متوجه شده بود امکان نداره بتونه به ندای درون زل بزنه، برای همین جواب داده بود:
- پروفسورم گفت چشم، پنج ساعت مونده به امتحان حتما رات می‌دم تو گلخونه.
- ساعتو دیدی؟ ۲ صبحه، جز تو دیگه کی بیداره تو کل قلعه؟ 

یوریکا که توان مقابله با منطق خودش رو نداشت، بلند شده بود و با پاهای خودش به سمت گلخونه، محلی که قرار بود به زودی سرشار از تماشاگرهایی بشه که حرکت تدریجیش به سمت تصاحب پایین ترین نمره رو نگاه می‌کردن، حرکت کرده بود.

ندای درون، که کمربند ربدوشامبرش رو بسته و با یه لیوان قهوه و موهای آشفته یوریکا رو تماشا می‌کرد، پیشنهاد داده بود:
- اون کاکتوسه رو ببین، پروفسور یه چیز جالب درموردش گفت که به تو ام ربط داشت. بیا از اون شروع کنیم.

کاکتوس مذکور، اگه چشم‌های بزرگش رو نادیده می‌گرفتن دقیقا شبیه یه کاکتوس معمولی بود. یوریکا نمی‌فهمید چرا باید برچسب “بسیار خطرناک” کنارش باشه، و البته که هرچیزی با عنوان خطرناک توجهش رو جلب می‌کرد، پس موهای صورتی‌ش رو کنار زده و خم شده بود تا با کاکتوس چشم تو چشم بشه.
- سلام کاکتوس شی، ببینم شما احیانا-
- هیییییااااهههههه

چشم‌های کاکتوس به رنگ صورتی موهای یوریکا دراومدن و همون لحظه بود که ندای درون و یوریکا فهمیدن توی بدمخمصه ای گیر کردن.

- من دیگه رفع زحمت می‌کنم پس.
ندای درون لیوان قهوه رو گذاشته بود روی طاقچه‌ی مغز یوریکا و آروم آروم عقب می‌رفت. یوریکا که بزرگتر شدن کاکتوس و دراومدنش از گلدون و ریشه‌های بزرگی که حکم پاهاش رو داشتن رو تماشا می‌کرد جیغ زد:
- تو مگه حقوق نمی‌گیری تو اینجور مواقع کمک کنی به من؟ کجا رفع زحمت می‌کنی؟
- بابا من تو معده کار می‌کردم، گفتن مغز رفته مرخصی، منو آوردن جاش، چه انتظاراتی داری ازم!

یوریکا حالا می‌تونست حس گاوباز های اسپانیایی رو درک کنه، چون کاکتوس از روی میز پرید پایین و سه ثانیه قبل از اینکه تیغ‌هاش رو فرو کنه توی اولین چیز صورتی‌ای که می‌بینه، پیام اضطراری “تورو جون هرکی دوست داری فرار کن” به پاهاش مخابره شد.

- مرلین‌آ فقط زنده بمونم، قول می‌دم به بانو مروپ بگم اونی که سبد پرتقالارو انداخت تو دریاچه من بودم، به اسکورپیوسم می‌گم هفته پیش با گالیوناش شنل دوختم، دیگه وقتی سیلویا فررت می‌شه اذیتش نمی‌کنم، فقط زنده بمونم!
یکی از تیغ‌های کاکتوس که انگار توانایی پرتاب هم داشتن درست از کنار صورتش رد شد و باعث شد بیشتر جیغ بزنه.
- تو که قرار بود گند بزنی به کله‌ت، رنگ قحط بود صورتی کردی آخه؟ سالازار یه چیزی می‌گفت ماگلا به درد نمی‌خورن، باید گوش می‌دادم!

کاکتوس حالا چهل و هفت دقیقه بود که یوریکارو توی محوطه دنبال می‌کرد و فقط لطف مرلین بود که ندای درون بلاخره یه حرف درست و حسابی زد.
- چیزه، دیروز بارون اومده گِل زیاد هست دور و بر دریاچه، برو موهاتو گلی کن رنگشو نبینه دست از سرمون، یعنی دراصل دست از سرت برداره!

یوریکا که از هوش سرشار ندای درون تعجب کرده بود، سمت دریاچه دویید و با یه ورد “اکیو گِل” تمام بخش های صورتی کله‌ش رو با گل خیسی که چاشنی جلبک و شن و ماسه داشت پوشوند. کاکتوس بلافاصله متوقف و کوچیک شد و دوباره توی گلدونش جا گرفت. یوریکا نفس راحتی کشید و خسته و کوفته اما با نهایت سرعت از مکان استقرار کاکتوس دور شد و سمت قلعه رفت.
- ولی این گل‌ها ام کلاه خوبینا، ببرم تو خوابگاه ببینم می‌شه کلاه دائمی ازشون ساخت یا نه.


ویرایش شده توسط یوریکا هاندا در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۷ ۱۳:۲۳:۳۶

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۸:۲۶:۰۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳
#3
آقایون داداشا؛ جادوگرا برادرا؛

من هم در راستای حمایت از جنبش جدید جادوگران نه تنها سیبیل درآوردم و اسمم رو موقتا به یوری تغییر دادم، بلکه یه کالکشن بسیار جذاب کت و شلوار آماده کردم برای جادوگران جدید سایت، همه استفاده کنیم.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶:۴۴ جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳
#4
تلما سرفه‌ی آرومی کرد.
- چیزه، منظورم تیتراژ شروع بود.

بلاتریکس از حرص نفسش رو به بیرون فوت کرد و یه کروشیو فرستاد سمت تلما.
- اصلا نویسنده نمی‌خوایم! خودم بهتون می‌گم کجا برید و چه نقشی رو بازی کنید.

عوامل صحنه نگاه‌هایی رو باهم رد و بدل کردن، اما واقعا نمی‌شد روی حرف بلاتریکس حرفی آورد. عوامل جوون بودن، آرزو داشتن، صحنه‌ی اسکار گرفتن توی سرشون شکل گرفته بود، نمی‌خواستن توی تجربه‌ی اولشون شکست بخورن، برای همین موافقت خودشون رو اعلام کردن.

بلاتریکس درحالی که از قصد قدم‌هاش رو محکم برمی‌داشت تا صدای قدم‌ها لرزه بندازه به تن عوامل فیلم، یه بلندگوی کارگردانی برداشت و لم داد روی صندلی.
- پوست تخم مرغ بیاد وسط!
- قل بخورم بیام یا راه برم؟
- تو چرا هنوز لرزه به تن افتاده‌ای؟ پوست تخم مرغ اگه بلرزه خوب نیست ها، تورم بندازم بیرون؟ خوب فرو برو توی نقشت!

پاتریشیا نگاهی به لباس پوست تخم مرغیش انداخت.
- چجوری فرو برم توی نقشم؟
- سعی کن احساسات درونی نقشت رو درک کنی!

گابریل جواب داد، درحالی که نشسته بود روی کله‌ی پاتریشیا و بابت صعود از روی سطح صاف و گرد تخم مرغ به خودش تبریک می‌گفت.


ویرایش شده توسط یوریکا هاندا در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۸ ۱۶:۴۹:۳۶

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس گیاه‌شناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱:۱۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
#5
چالش دوم: جدی نویسی

برای چندمین بار در یک ساعت گذشته زمین خورد. این بار، بدتر از دفعات قبل. نفس عمیقی از روی درد کشید و سعی کرد نگاهی به پاهاش بندازه تا ببینه آسیبی که دیده چقدر جدیه، اما بیشتر از چند سانتی متر رو به روش رو نمی دید. تاریکی مطلق اطرافش رو فرا گرفته بود. تعجبی هم نداشت، اصلا دلیل زمین خوردنش هم تاریکی بود.

خودش رو روی زمین سرد و نمور جنگل جلوتر کشید و سعی کرد با تکیه به دست هاش از جاش بلند شه، اما ضعف و نا امیدی آخرین جرعه های قدرت رو هم ازش گرفته بود. چوبدستیش رو بیرون آورد و ورد لوموس رو نجوا کرد. دوباره به عقب چرخید، زخم عمیقی روی مچ پاش بود که بی شک نتیجه ی شاخه های خشک و ریشه های قدیمی بیرون زده از خاک بود.

به زحمت از جاش بلند شد. با دست های کثیف و گِلیش، موهای خیسش رو بالا داد تا راه دیدش رو نگیرن. با درد و سختی زیاد چند قدم جلو تر رفت، و درست همون لحظه ای که فکر می کرد شاید بهتره همونجا دراز بکشه و منتظر بمونه تا حیوون های گرسنه ی جنگل پوست و استخوان هاش رو از هم بِدَرن، صدایی شنید که باعث شد خون توی رگ هاش یخ بزنه. صدایی مثل روی هم سابیده شدن دو سنگ.
- راه گم کردی خانم هاندا؟

یوریکا با ترس به سمت راستش نگاه کرد و از دیدن گیاه بزرگ و نسبتا زشتی که می دید سرجاش میخکوب شد. چشم هایی طلایی توی ساقه سبز رنگش و شکافی کمی پایین ترش داشت که به نظر می رسید باید دهنش باشه. یوریکا گیاه رو خوب می شناخت. ساگاوای آدم خوار بود، بومی ژاپن و یکی از تنها گیاهان دارای عقل و اختیار دنیای جادویی.

ساگاوای آدم خوار، با همون صدای خش دار و مرموزش پرسید:
- اینجا چیکار می کنی هاندا سان؟
- فرار می کنم. یه گند ناجور زدم و چاره ای جز فرار ندارم.

یوریکا ناخوداگاه جواب داد. به اینکه درموردش صحبت کنه نیاز داشت، حتی با ساگاوا. کسی که اسمش رو از روی یه قاتل معروف ژاپنی برداشته بودن. ساگاوای آدم خوار خندید. خنده ای بلند و دلهره آور.
- مثل اون وقتی که توی 4 سالگی دفتر طراحی پدرت رو خراب کردی و تصمیم گرفتی فرار کنی، نه؟ روش سوپ ریختی، بعدش تصمیم گرفتی وسایلت رو جمع کنی و رفتی خونه ی سوکی، تنها دوستت توی ژاپن. درسته؟
-ساکت شو..
-یا مثل اون دفعه که تازه به لندن اومده بودید، ترسیده بودی، فکر می کردی هرگز انگلیسی یاد نمی گیری، برای همین دوباره مثل یه ترسوی بیچاره فرار کردی و باعث شدی پدر و مادرت تمام شب دنبالت بگردن.
-گفتم ساکت شو!

یوریکا فریاد زد. صورتش حالا به جز خون و عرق، از اشک هم خیس بود. ساگاوای آدم خوار بیشتر خندید.
-چیه؟ هنوز که به هزاران باری که وقتی تکالیفت رو ننوشته بودی از زیر مجازات در رفتی اشاره نکردم، یا نه، صبر کن، اون چیه؟

اگه ممکن بود گیاه هیجان زده بشه، ساگاوای آدم خوار توی اون لحظه هیجان زده بود. روی ساقه ش به جلو خم شد و یوریکا که می دونست قراره درمورد چی صحبت کنه چشم هاش رو بست.

-وقتی سوکی رو از خودت رنجوندی، وقتی بحث کردین، وقتی رابطه ت تموم شد، چیکار کردی یوریکا؟ به جز فرار از قبول کردن واقعیت و تظاهر به اینکه هیچی نشده و اصلا دلتنگش نیستی چیکار کردی؟ به جز بازی کردن نقش ترسو ترین آدم دنیا که حتی تحمل نداره قبول کنه دوست صمیمیش باهاش چیکار کرده..
-کروشیو!

یوریکا که تحمل نداشت، یا شاید هم نمی خواست واقعیت چیزی که احساس می کنه رو اینجا و توی این شرایط برای خودش یادآوری کنه ناخوداگاه فریاد زد. نفرین از چوبدستیش مستقیم به ساگاوای آدم خوار خورد و باعث شد سر جاش میخکوب بشه. همین بود، حالا صحبت های پروفسور رو به یاد می آورد. بهترین راه برای مقابله با ساگاوای آدم خوار همین کروشیو بود.

می دونست که فقط نیم ساعت برای دور شدن فرصت داره، اما تصمیم گرفت بچرخه و به سمت هاگوارتز برگرده. هرچقدر از عواقب کارهاش دور شده بود بسش بود. وقتش بود که باهاشون رو به رو بشه.


(ایسی ساگاوا، یه قاتل معروف ژاپنیه که برای تجربه ی آدم خواری یه دختر فرانسوی رو به قتل می رسونه.)


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲:۲۵ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳
#6
چالش دوم: دیالوگ نویسی

-من یه محاسبه ی کوچیک کردم و به یه نتیجه ی جالب رسیدم.

یوریکا مطمئن بود بعد از سه ساعت و نیم نشستن بغل دست دختر ریونکلاوی ای که صحبت می کرد باید حداقل اسمش رو می دونست، اما طرح اژدهایی که داشت روی جلیقه ش گلدوزی می کرد جالب تر از مصاحبت با هم کوپه ای هاش به نظر می رسید. با این حال، سرش رو بلند کرد و به دختر خیره شد که کمی صاف تر نشست تا نتیجه ش رو اعلام کنه.
-قطار سریع السیر هاگوارتز 328 ساله که فعاله و دانش آموز هارو منتقل می کنه و این اولین بار در طول 328 سال کارشه که وسط راه خراب شده!
-وسط راه خراب شده؟

یوریکا با تعجب پرسید. پسر گریفیندوری ای که رو به روشون نشسته بود آهی کشید.
-صبح بخیر، یک ساعت و نیمه که معطل شدیم!

یوریکا نگاهی به بیرون پنجره انداخت، منظره دشت های گندم و کلاغ هایی که اطرافش می چرخیدن واقعا زیبا بود، اما مشخصا قطار حرکت نمی کرد. سوزنی که دستش بود رو توی پارچه فرو کرد و سوال دوم رو پرسید.
-می دونید مشکلش چیه؟
-اینطور که بهمون گفتن یه بخش ماگلی قطار بعد از این همه سال به جادو حساسیت داده.
-ماگل های مزخرف..

یوریکا نجوا کرد. دختر ریونکلاوی چشم غره ای بهش رفت و بعد به جلو خم شد و چونه ش رو به دستش تکیه داد.
-به نظرتون ممکنه ضیافت رو از دست بدیم؟
-چجوری با این مغزت افتادی ریونکلاو؟ کل مدرسه تو این قطارن، بچه ها نباشن با کی ضیافت می گیرن؟ ارواح قلعه؟
-اسلیترینی پررو.

یوریکا ترجیح داد جوابشو نده. نه چون جوابی نداشت، بلکه به خاطر آرامش روانش. چند ثانیه طول کشید تا چیزی رو توی ذهنش محاسبه کنه و بعد دوباره سرش رو بالا آورد.
-صبر کن ببینم، امشب ماه کامله.

دختر ریونکلاوی که کمی مضطرب شده بود اخم کرد.
-چطور؟

یوریکا پوزخندی زد و موهای کوتاهش رو به پشت گوشش هدایت کرد.
-نگرانی که به ضیافتی که مطمئنم می دونستی قراره عقب بیفته نرسی، یا نتونی شب ماه کامل رو جیم بزنی؟

حالا که یه ایده ی جدید داشت و با این دید به دختر نگاه می کرد سرنخ های جالبی به دست می آورد. مثلا چشم هایی که از خستگی سرخ بودن، رنگ پریده بودن چهره ش، لب های کبود، این ها همشون نشون دهنده ی مریضی و خستگی شبانه بودن. خستگی شبانه ای که مختص...
-گرگینه هاست.

جمله ی آخرش رو بلند گفت و نگاه پر از رضایتش رو به دختر دوخت که به وضوح ترسیده و خشمگین بود. قبل از اینکه بخواد جوابی بشنوه، شونه بالا انداخت، لم داد روی صندلیش و جلیقه ی گلدوزی شده ش رو بالا آورد.
-هروقت قطار درست شد خبرم کنید.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۱۴ شنبه ۲ تیر ۱۴۰۳
#7
چالش اول: توصیف صحنه

دست هاش رو توی جیب پالتوش مشت کرد و ناخن هاش رو به پوست کف دستش فشرد. سرمایی که نمی دونست به خاطر ترسشه یا اثرات بارون بی خبر صبح، بدنش رو به لرزه درآورد و باعث شد سرعت قدم هاش رو بیشتر کنه. چاله های آب گوشه گوشه ی کوچه رو گرفته بودن و بوی نایی که به هوا بلند شده بود باعث شد چینی به صورتش بده. یوریکا هاندا، سرش رو کمی بالا آورد تا به ویترین ها نگاه کنه. ویترین هایی که پشت هاله خاکستری رنگی از کثیفی، قطرات آب و سکوت سنگین صاحب مغازه ها پنهان بودن.

چشمش به گوی سفید و نقره ای رنگی پشت یکی از ویترین ها افتاد. کنجکاویش باعث شد بخواد صبر کنه تا نگاه دقیق تری به گوی بندازه. روی پایه سیاهی به شکل عقرب جای گرفته بود و هاله سفید پر تلاطمی داشت، انگار زنده بود و نفس می کشید.

-خوشت اومده خانم جوان؟
با صدای فروشنده که بیرون مغازه ایستاده و نگاهش می کرد به خودش اومد. بدون اینکه چشم هاش رو از گوی برداره پرسید:
-این چیه؟

فروشنده، لبخندی زد که بیشتر به لبخند افتخار آمیز مادر به فرزندش شبیه بود. با صدای مرموزش جواب داد:
-اسمش گوی زندگیه. روح کسایی که به قتل رسیدن توسط این گوی جمع آوری می شه، برای اینکه جلوی رسیدنشون به دنیای پس از مرگ رو بگیره.

یوریکا اخم کمرنگی کرد و دست راستش رو از جیبش بیرون آورد تا موهای مزاحم جلوی چشمش رو کنار بزنه. گفت:
-چیزهای جالب تری هم دارید؟
-البته، البته.

فروشنده داخل مغازه رفت و یوریکا به دنبالش. وقتی قدم به فضای سرد و نیمه تاریک مغازه گذاشت و وسایل داخلش رو تماشا کرد، به این نتیجه رسید که با اعتماد به حرف فروشنده چندان هم بیراهه نیومده.

شاهین نقره ای رنگی که زمانی زنده بود از سقف آویزون بود و چشم هاش با برق سرخ شرورانه ای می درخشید. کتاب هایی با جلد پوسیده و کپک زده روی قفسه های کتابخونه ای که انگار همسن خود فروشنده بود چیده شده و توجهات رو از زنجیر بلند طلایی رنگی که اطراف قفسه چرخیده بود گرفته بودن. ذره بینی روی یه پایه فلزی بود که طبق برچسب قدیمی کنارش، می تونست ذات سازنده چیزی که با ذره بین نگاهش می کنیم رو نشون بده. چندین و چند قفل با اندازه و رنگ های مختلف روی یه طاقچه ی کوتاه چیده شده بود که هرکدوم یک توانایی خاص رو از بقیه می گرفتن و شنل هایی به یه جالباسی قدیمی آویزون بودن که یوریکا مطمئن بود با پوشیدنشون فقط نامرئی شدن پیش پاش نبود.

فروشنده یکی از کتاب هارو از قفسه بیرون کشید و سمت یوریکا گرفت:
-این، بانوی جوان، مطمئنم از این خوشتون می یاد.

یوریکا بدون اینکه کتاب رو بگیره عنوانش رو خوند. "اسرار تاریک ذهن" جالب به نظر می رسید. شونه بالا انداخت و گفت:
-شاید یه روزی برای خریدنش بیام. فعلا نه، دلم نمی خواد فنون جادوی سیاه رو انقدر سرسری یاد بگیرم.

روی پاشنه ی پا چرخید و از مغازه خارج شد. نگاهی به بالا انداخت تا اسم روی تابلو رو به خاطر بسپره، حتما روزی برای کندکاو بیشتر به اونجا بر می گشت.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: یاران لرد سیاه به او می‌پیوندند (درخواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱:۳۱ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
#8
1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.
والا ما 14-15 سال پیش که از دیار گودزیلا اومدیم لندن از جلوی یه سری خونه رد شدیم که پلاک 12ش گم شده بود، بعدا بابام گفت یه سریا اونجا بر علیه جادوی سیاه فعالیت میکنن. به جز این سابقه نداشتم جون شما! پاک پاکم!

2- مهمترین فرق دامبلدور و لرد در کتاب چیست؟
لرد سیاه تونستن تاریکی رو در وجود خودشون کشف کنن و بدون اینکه با واقعیت وجودشون بجنگن استعدادشون رو پرورش بدن و به بالاترین نقاط در جادوی سیاه برسن! دامبلدور چی اون وقت؟ انقدر با سیاهی مبارزه کرد که دچار از خودباختگی فرهنگی شد!

3- مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟

طراحی بهترین یونیفرم ها و رداهای مخصوص برای مبارزه با سفیدی که صرفه جویی گالیون بشه بودجه رو صرف کارهای مفید تر کنیم.

4- به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
مالی ویزلی:کاپشن پفی

5- به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
من شنیدم چند سال پیش به یه انبار پیاز دور و بر شهر دستبرد زدن، به نظرتون کار خودشون نیست؟

6_ بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟
تو چله تابستون پالتو و شال گردن بدیم بپوشن! از درون آب پز میشن فرصت توطئه پیدا نمیکنن.

7_ در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟
برای پرنسس نجینی کلی پیراهن و لباس قشنگ دوختم، پرنسس لرد سیاه باید خوش پوش ترین مار دنیا باشن:]

8 _ به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
فدایشان شوم لرد سیاه خیلی به روزن، الان اتفاقا خیلی هم مد شده. مردم میرن پول میدن برای شبیه لرد شدن، هرکسی مثل لرد سیاه نچرال بیوتی نداره!

9_ يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.
میشه بافتشون و به عنوان پشم توی کاپشن استفاده کرد، البته از این کاپشن زپرتیا:>

بیام تو؟ قول میدم بچه ی خوبی باشم


فرزندم، یوریکا!

اینکه از کنار اون مکان منحوس و شوم هم گذر کردی، می تونه خط قرمزی باشه برای ورود به زیر سایه لرد سیاه. ولی خب حالا یه چند سالی گذشته، ازش چشم پوشی می کنیم. در ضمن، مخارج لباس و تیپ و به روز بودن مرگخوار ها، ضربه های اساسی ای به خزانه خانه ریدل ها زده؛ ما به شدت دنبال فردی دست به جیب هستیم که از مد روز درک داشته باشه و با هزینه شخصی، لباس و مدل پوشش مرگخوارهامون رو به روز تر از این هم بکنه. مطمئنا در این راه خود اون فرد هم بسیار یاد خواهد گرفت و این هدیه ما به ایشون هستش.

اما در مورد عضویتت توی گروه مرگخوار ها، ما تلاشت برای پیدا کردن یه شخصیت برای یوریکا رو دیدیم و پست هایی هم که اخیرا نوشته بودی رو مطالعه کردیم. مطمئنا انگیزه و پشتکار خوبی برای پیشرفت خودت داری، ولی هنوز به اون مرحله ی دلخواه ما برای ورود به زیر سایه ارباب نرسیدی. اما نگران نباش. اگه این پشتکاری که داری رو ادامه بدی، به زودی تو رو هم در کنار خودمون خواهیم دید.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱ ۳:۱۲:۳۹

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: نشست اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴:۵۸ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۳
#9
اسلیترینی ها و غیر اسلیترینی ها با دقت به لرد سیاه خیره شدن. لرد نفس عمیقی کشید و گفت:
-ما کوسه هستیم! حالا هم داریم خفه می شویم، ما را ببرید به دریاچه!

نگاه های "الان چه خاکی بریزیم تو سرمون" بین بقیه کسایی که توی سالن بودن رد و بدل شد و همون لحظه بود که غیر اسلیترینی ها تصمیم گرفتن زحمت رو کم کنن.

-چه مهمون نوازی خوبی داشتید! روزتون سبز!
-ای بابا دیدین چی شد، قبل اینجا یه سر تو برج گریفیندور رفتم دستشویی یادم رفت شیر آبو ببندم!
-به نظرم تا همینجا موجودات دریاچه رو رصد کردم کافیه

-کجا با این عجله؟ یه لقمه نون و تسترال بود دور هم می خوردیم!
دوریا دست به کمر گفت، اما تا بقیه هم گروهی هاش خواستن واکنشی نشون بدن سالن سبزرنگ اسلیترین کاملا خالی از هرگونه موجود نا-سبزی شد و اسلیترینی ها موندن با لردی که فکر می کرد نمی تونه زیر آب نفس بکشه.

-من یه ایده ای بدم؟
یوریکا که تا اون لحظه سرگرم دوختن یکی از ماهی های دریاچه روی کمر کاپشن زمستونی ای بود که تبدیلش کرده بود به شلوارک، بلاخره سرشو بالا آورد و بهترین جمله ی قرن رو به زبون آورد. بلافاصله چندین جفت چشم بهش خیره شدن. سالازار گفت:
-همیشه میدونستم از این بچه یه اسلیترینی اصیل در میاد! ایده تو بگو نواده عزیزم.

یوریکا کاپشن-شلوارک رو گوشه ای گذاشت و گفت:
-ما همین الانم تقریبا زیر دریاچه ایم، اگه هممون طوری رفتار کنیم که انگار ماهی ایم شاید لرد سیاه کوتاه اومدن و فکر کردن همین الان هم زیر دریاچه هستن، چون در اصل هم هستن!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."



پاسخ به: آموزش جادوي سياه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱:۵۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
#10
-سلام ساکورا.
یوریکا درحالی گفت که رنگ سبز و نقره ای کراوات ردای هاگوارتزش در تضاد کامل با پرده های سرخ خوابگاه گریفیندور بود. ساکورا آکاجی، در حالت عادی از دیدن تنها هم وطنش توی هاگوارتز خوشحال می شد اما ساعت 2 و نیم نصف شب توی خوابگاه چندان زمان عادی به حساب نمی اومد و در کنار همه این ها، یوریکا اسلیترینی بود.

-کلمه ی رمز رو از کجا گیر آوردی؟
ساکورا درحالی که سعی می کرد تعجبش رو از ظاهر شدن ناگهانی یوریکا نشون نده پرسید.

-مطمئنم نمی خوای بدونی.
یوریکا به ژاپنی جواب داد، زبان مادری شون. می تونست اخم ظریفِ روی صورت ساکورا رو ببینه. تکیه ش رو از دیوار پشت تخت ساکورا برداشت و سمتش رفت. با همون زبان ادامه داد:
-امشب کدوم روش رو برای اقدام به خودکشی انتخاب کردی؟ پریدن از بالای برج گریفیندور؟ دستبرد زدن به سم توی دخمه معجون سازی؟ یا شایدم می خوای به روش ماگلی بری جلو و رگ دست هات رو ببری؟

ساکورا که با بانداژ دور آرنج راستش بازی می کرد جواب داد:
-تنها توجیهی که برای سوال هات دارم اینه که بلاخره تصمیم گرفتی با من خودکشی دونفره کنی یوریکا چان.

یوریکا لبخند زد، هم به روحیه شوخ طبع ساکورا و هم به اینکه خیلی از افکار شوم توی ذهنش دور بود. چوب دستیش رو از جیب رداش بیرون کشید و گفت:
-بستگی داره خودکشی دونفره رو چجوری معنی کنی.

چوبدستی ساکورا دور تر از اونی بود که دستش بهش برسه و یوریکا به اندازه افعی نماد گروهش سریع. نجوا کرد، اما صدای زمزمه ش توی گوش ساکورا طنین انداخت.
-آواداکداورا.

ساکورا بیجون و بی حرکت روی تختش افتاد. یوریکا چوبدستی ساکورا رو با دستمال پارچه ای نقره ای رنگی برداشت و بین انگشتاش گذاشت. توی گوشش زمزمه کرد:
-به آرزوت رسیدی، نه؟

چرخید و خوابگاه رو به مقصد سالن عمومی اسلیترین ترک کرد. خوب می دونست کسی قرار نیست از مرگ "عشق خودکشی ترین دانش آموز گریفیندور" تعجب کنه.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.”
“What did you say?”
"I said your hair looks ridiculous."







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.