یوریکا پشیمونی های زیادی توی زندگیش داشت. پشیمون بود که چرا نذاشته پدرش به روش جادویی و به آسونی آب خوردن رنگ موهاشو تغییر بده و به جاش با رنگ موی ماگلی گند زده به ریشهی موهاش، پشیمون بود که این بار هم برای امتحانهای پایان ترم هاگوارتز درست درس نخونده و طبق معمول شب امتحان خودشه و دوازده دفتر جزوهی گیاه شناسی، اما اون لحظه فقط به یک چیز فکر میکرد و اونهم پشیمونی از بابت گوش دادن به ندای درونش بود.
یک ساعت پیش، یوریکا مثل هر جادوآموز بیچارهای که طول ترم رو به بطالت گذرونده و حالا مثل هیپوگریف پشیمونه، سعی میکرد از یادداشت های پیچیده و بدخطش چیزی بفهمه و همزمان زیرلب خود چندماه قبلش رو مورد سرزنش قرار میداد.
- دیدی باز تسترال شدی یوری؟ دیدی دوباره نخوندی؟ دیدی؟
همون لحظه بود که ندای درون با سیس قهرمانهای جنگی توی سرش ظاهر شده و تصمیم گرفته بود با بیان جملهای زندگی یوریکا رو تحت شعاع قرار بده.
- تو که هیچی نمیفهمی از اینایی که نوشتی، خب پاشو برو گلخونه عملی یاد بگیر.
یوریکا بدون جواب دادن بهش به ندای درون زل زده بود، ولی بعد متوجه شده بود امکان نداره بتونه به ندای درون زل بزنه، برای همین جواب داده بود:
- پروفسورم گفت چشم، پنج ساعت مونده به امتحان حتما رات میدم تو گلخونه.
- ساعتو دیدی؟ ۲ صبحه، جز تو دیگه کی بیداره تو کل قلعه؟
یوریکا که توان مقابله با منطق خودش رو نداشت، بلند شده بود و با پاهای خودش به سمت گلخونه، محلی که قرار بود به زودی سرشار از تماشاگرهایی بشه که حرکت تدریجیش به سمت تصاحب پایین ترین نمره رو نگاه میکردن، حرکت کرده بود.
ندای درون، که کمربند ربدوشامبرش رو بسته و با یه لیوان قهوه و موهای آشفته یوریکا رو تماشا میکرد، پیشنهاد داده بود:
- اون کاکتوسه رو ببین، پروفسور یه چیز جالب درموردش گفت که به تو ام ربط داشت. بیا از اون شروع کنیم.
کاکتوس مذکور، اگه چشمهای بزرگش رو نادیده میگرفتن دقیقا شبیه یه کاکتوس معمولی بود. یوریکا نمیفهمید چرا باید برچسب “بسیار خطرناک” کنارش باشه، و البته که هرچیزی با عنوان خطرناک توجهش رو جلب میکرد، پس موهای صورتیش رو کنار زده و خم شده بود تا با کاکتوس چشم تو چشم بشه.
- سلام کاکتوس شی، ببینم شما احیانا-
- هیییییااااهههههه
چشمهای کاکتوس به رنگ صورتی موهای یوریکا دراومدن و همون لحظه بود که ندای درون و یوریکا فهمیدن توی بدمخمصه ای گیر کردن.
- من دیگه رفع زحمت میکنم پس.
ندای درون لیوان قهوه رو گذاشته بود روی طاقچهی مغز یوریکا و آروم آروم عقب میرفت. یوریکا که بزرگتر شدن کاکتوس و دراومدنش از گلدون و ریشههای بزرگی که حکم پاهاش رو داشتن رو تماشا میکرد جیغ زد:
- تو مگه حقوق نمیگیری تو اینجور مواقع کمک کنی به من؟ کجا رفع زحمت میکنی؟
- بابا من تو معده کار میکردم، گفتن مغز رفته مرخصی، منو آوردن جاش، چه انتظاراتی داری ازم!
یوریکا حالا میتونست حس گاوباز های اسپانیایی رو درک کنه، چون کاکتوس از روی میز پرید پایین و سه ثانیه قبل از اینکه تیغهاش رو فرو کنه توی اولین چیز صورتیای که میبینه، پیام اضطراری “تورو جون هرکی دوست داری فرار کن” به پاهاش مخابره شد.
- مرلینآ فقط زنده بمونم، قول میدم به بانو مروپ بگم اونی که سبد پرتقالارو انداخت تو دریاچه من بودم، به اسکورپیوسم میگم هفته پیش با گالیوناش شنل دوختم، دیگه وقتی سیلویا فررت میشه اذیتش نمیکنم، فقط زنده بمونم!
یکی از تیغهای کاکتوس که انگار توانایی پرتاب هم داشتن درست از کنار صورتش رد شد و باعث شد بیشتر جیغ بزنه.
- تو که قرار بود گند بزنی به کلهت، رنگ قحط بود صورتی کردی آخه؟
سالازار یه چیزی میگفت ماگلا به درد نمیخورن، باید گوش میدادم!
کاکتوس حالا چهل و هفت دقیقه بود که یوریکارو توی محوطه دنبال میکرد و فقط لطف مرلین بود که ندای درون بلاخره یه حرف درست و حسابی زد.
- چیزه، دیروز بارون اومده گِل زیاد هست دور و بر دریاچه، برو موهاتو گلی کن رنگشو نبینه دست از سرمون، یعنی دراصل دست از سرت برداره!
یوریکا که از هوش سرشار ندای درون تعجب کرده بود، سمت دریاچه دویید و با یه ورد “اکیو گِل” تمام بخش های صورتی کلهش رو با گل خیسی که چاشنی جلبک و شن و ماسه داشت پوشوند. کاکتوس بلافاصله متوقف و کوچیک شد و دوباره توی گلدونش جا گرفت. یوریکا نفس راحتی کشید و خسته و کوفته اما با نهایت سرعت از مکان استقرار کاکتوس دور شد و سمت قلعه رفت.
- ولی این گلها ام کلاه خوبینا، ببرم تو خوابگاه ببینم میشه کلاه دائمی ازشون ساخت یا نه.