آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
مروپ نقشه کش ماهری بود. برنامه ریز قابلی هم بود. اینو از اونجاش میشه فهمید که کلی برگه و کاغذ خودش برای خودش تولید میکرد و روشون نقش هارو طراحی میکرد. البته تام ریدل پدر نمیدونست گل و گیاه و درختان باغچهاش چرا غیب میشن. از اون گذشته مروپ به صورت کاملا حرفهای از ناکجا آباد نخ و ریسه در میآورد و باهاشون اجزای نقشهاش رو بهم مرتبط میکرد. اما مرلین میدونه چرا تام ریدل وسط گذرگاه های خیابون به طور ناگهانی دور خودش میچرخید و به صورت عریان توقف میکرد.
مغز مروپ در پی به یاد آوردن این خاطرات و البته اعتماد به نفس دادن به خودش، برای رسیدن به هدف طراحی نقشه وارد فاز طراحی شد. فرمانده گروهک مغز مروپ پس از اعلام فرامین به باقی اعضا، مانیتور فرماندهی رو بیرون کشید و پس از گرفتن قلنج های انگشتانش شروع به تایپ برای یافتن اطلاعات کرد.
فرمانده مدتی با دو دستش در حال تایپ بود. سپس با یکدست مشغول خوردن قهوه شد و با دست خالیش مشغول تایپ شد. بعد دوتا دستش رو برد و گذاشت بالای سرش و یکدست با هویت مجهول از بالا عرقهای فرمانده رو پاک کرد و دو دست دیگه از پایین میز مشغول تایپ شد. اما چون دو دست پایین میز به مانیتور دید نداشت چرت و پرت تایپ کرد و فرمانده محکم روی دو دست خاطی کوبید و دوباره اوضاع به روال عادی برگشت.
پس از گذشت دقیقه های طاقتفرسا بالاخره تایپ فرمانده تموم شد و محکم روی دکمه سرچ کوبید. نواری روی مانیتور ظاهر شد و شروع به پر شدن کرد، اما ناگهان صفحه مانیتور سیاه شد و عبارت "error 404" با فونتی قرمز رنگ روی صفحه نقش بست.
فرمانده از عصبانیت برروی میز کوبید و ماگ قهوهاش به هوا بلند شد و برروی سر و صورت فرمانده ریخت. فرمانده فریاد زنان از پشت میز فرماندهی بیرون رفت و در پشت سرش بسته شد. سرایدار بخش فرماندهی از پناهگاهی که داخلش پنهان شده بود بیرون اومد و ذوق زده بهجای فرمانده نشست و کورکورانه روی چندین دکمه زد.
- مامان فهمید!
مروپ با نهایت توانش این جمله رو فریاد زد و باعث جهش چندین مرگخوار و خوردن سرشون به سقف شد. سرایدار دکمه ولوم رو چندین و چند درجه چرخوند و باز چند دکمه زد. مرگخوارا دیدن مامان مروپ داره صحبت میکنه اما صدایی پخش نمیشه. سرایدار از روی واکنش مرگخوارا متوجه اشتباهش شد و باز دکمه ولوم رو چرخوند.
مروپ که شبیه هرچیزی شده بود جز عروس دریایی تاجش را روی سر گذاشت و تام را از یقه گرفته بود و به دنبال خود میکشید. لرد سیاه که توجهش جلب شده بود کمی مکث کرد و سر تا پای ماهی های سرگردان را بر انداز کرد. - مادر جان خودتونید؟ -نه مامان الان مامان نیست. مامان الان عروس دریایی شده. - اون ماهی طعمه تونه؟ -نه عزیز مامان! شوهرمامانه. داماد دریایی.
تام ریدل که از ترس نمیدانست چه کند تصمیم گرفت با جماعت همرنگ شود و طبق سابق با لرد برخورد کند. - سلام لرد بابا! عجب کوسه ای شدی برای خودت. چه سری چه دمی چه آبشش هایی.
لرد که از تعریف های تام خوشنود گشته بود جلو آمد و با گازی بر گردن تام او را به لانه اش پشت جلبک های دریایی برد. البته جلبک هایی که جلبک نبودند. - از این موجود خوشمان آمد میبریمش. - آخخخ مروپ کمککک. - یکم طاقت بیار شوهر مامان. یوریکا مامان الان وقتشه بدو.
مروپ درحالیکه یوریکا را بدرقه مرلینگاه میکرد دور شدن تام را نظاره گر شد. - شوهر خوبی بود.
ده دقیقه بعد...
یوریکا درحالیکه با دقت اطراف را نگاه میکرد تا بهترین فرصت برای برگشتن به باقی دسته ماهی های زمینی پیدا کند از مرلینگاه برگشت.
از محبتی که بین مرگخواران موج میزد نجینی دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و پرید بغل نزدیک ترین مرگخوار که از غذا آن لرد بود. - فسسس پاپا؟ - بد بخت شدیم. - دلم برای نجینی میسوزه. - الان لرد تیکه تیکه ش میکنه. - من طاقت دیدن این صحنه رو ندارم.
اما مروپ گویا اینطور فکر نمیکرد در سر نقشه ای داشت برای نجات نجینی و شوهر عزیزش میکشید تا هر چه زودتر آنها را از دست فرزند عزیزش نجات دهد تا خوراک او نشده اند.
خلاصه: لرد ولدمورت یکی از معجونای هکتور رو خورده برای همین هر یک ساعت فکر میکنه که به یه چیز جدیدی تبدیل شده. الان هم فکر میکنه که یه کوسه ست و نیاز داره به آب برگردونده بشه. اسلیترینی ها سعی دارن با در آوردن ادای ماهی و تظاهر به زیر آب بودن، لرد رو از ورود واقعی به دریاچه هاگوارتز منصرف کنن. نکته:لرد واقعا به این چیز ها تبدیل نمیشه، فقط فکر میکنه که شده!
- - - - - نمو؟ نمو کجایی؟
فریاد آخر برای اسلیترینی ای بود که خودش را به شکل دلقک ماهی در آورده بود. از آنجایی که فکر می کرد پدر نمو است، همراه دوری (که نقشش را دوریا به علت شباهت اسمی ایفا می کرد) به جستجوی نمو می پرداخت.
بقیه ماهی های تالار اما ساکت بودند و سعی داشتند از خود حرکت اضافی ای نشان ندهد تا لرد که فکر می کرد کوسه است، به آنان حمله نکند. آخرین باری که یکیشان حرکتی اضافی از خود نشان داد، لرد چنان بازویش را گاز گرفت که خود کوسه واقعی هم آن طوری گاز نمی گرفت. و اگر دیگر اسلیترینی ها به کمکش نشتافته بودند بازویش توسط دندان های لرد قطع می شد.
- پیس پیس! می گم تا کی باید اینجوری بمونیم اسکارلت؟ - فکر کنم یه نیم ساعت دیگه هم باید دووم بیاریم.
آه از نهاد یوریکا بلند شد. به خاطر استرسی که لرد کوسه ای بهشان وارد کرده بود، نیاز شدیدی به مرلینگاه داشت و دیگر نمی توانست خود را نگه دارد.
- اسکارلت به نظرت اگه بخوام از جام تکون بخورم به احتمال چند درصد طعمه کوسه می شم؟
اسکارلت بدون اینکه نگاهش را از پرده ای که لرد پشتش پنهان شده بود تا در صورت حرکت ماهی ها بپرد و شکارشان کند، بردارد، با یک حساب ذهنی جواب داد: -99/99درصد احتمالش هست. البته اگه یه نفر از ما حواس اربابو پرت کنه. میشه 85 درصد.
یوریکا باید انتخاب می کرد. یا باید از جانش می گذشت یا از آبرویش. و الحق که هر انتخاب به شدت مسیر زندگی اش را تغییر می داد و کلی روی آینده اش تاثیر می گذاشت. دقایق با سرعت سپری می شدند و او باید تصمیم می گرفت چکار کند وگرنه سرنوشت، خودش دست به کار می شد و اتفاقات ناجوری را رغم میزد.
- از اونجایی که مامان همیشه شرایط بچه هاشو درک می کنه، این بار برای یوریکای مامان فداکاری می کنه تا حواس عزیزدلشو پرت کنه.
یوریکا از شدت خوشحالی نزدیک بود گریه اش بگیرد. باورش نمی شد مروپ می خواست فرشته نجات او باشد. بقیه اعضا هم سعی کردند بدون تکان دادن گردن هایشان نگاهی به بانو مروپ فداکار بیندازند و از او بابت فداکاری بزرگش تشکر کنند که با دیدن تغییر دکوراسیون مروپ، حرف هایشان را از یاد بردند. مروپ گانت لباس عروسی پف دار بزرگی پوشیده بود و با حالتی رویایی درون تالار قدم میزد.
اسلیترینیها به سمت صدا چرخیدند و سیلویا را دیدند. - مشکلش چیه موش دراز مامان؟ فرت نمیتونه زیر آب بره؟ - آخه نمیتونم زیر آب نفس بکشم!
مروپ به سیلویا نگاه کرد. واقعا هم ممکن نبود فرتی مثل او بتواند زیر آب نفس بکشد.
- ما داریم میمیریم! ما رو به دریاچه ببرین تا نمردیم!
اسلیترینیها دوباره حواسشان به لرد جمع شد. مروپ نگاهی به سیلویا انداخت که حالا داشت با کوسنهای روی مبل تالار بازی میکرد. - قرار نیست واقعا بریم تو آب، پسته مامان. - من حتی بلد نیستم تو آب چجوری میشه حرکت کرد.
مروپ از پاسخ سیلویا تعجب کرد. سیلویا بالا و پایین میپرید و اصلا متوجه وضعیت نبود! لحظهای نگذشت که یوریکا با یک حرکت دست، سیلویا را قاپید و در هوا نگه داشت. - پس بذار به بقیه یاد بدم چجوری مثل کسی که زیر آبه رفتار کنن.
سپس انواع و اقسام روشهای شنا و شیرجه را با فرتی که در دستانش کش و قوس میداد، نشان داد. - فهمیدین؟ خب بزنیم تو کارش؟ - یکی ارباب رو بگیره!
اسلیترینیها به سمت لرد حملهور شدند و او را به گوشهای بردند. - ارباب؟ شما همین الانشم زیر دریاچه هستین!
I'll be smiling at the end of this road And will sing the secrets of the forest all the way
اسلیترینی ها و غیر اسلیترینی ها با دقت به لرد سیاه خیره شدن. لرد نفس عمیقی کشید و گفت: -ما کوسه هستیم! حالا هم داریم خفه می شویم، ما را ببرید به دریاچه!
نگاه های "الان چه خاکی بریزیم تو سرمون" بین بقیه کسایی که توی سالن بودن رد و بدل شد و همون لحظه بود که غیر اسلیترینی ها تصمیم گرفتن زحمت رو کم کنن.
-چه مهمون نوازی خوبی داشتید! روزتون سبز! -ای بابا دیدین چی شد، قبل اینجا یه سر تو برج گریفیندور رفتم دستشویی یادم رفت شیر آبو ببندم! -به نظرم تا همینجا موجودات دریاچه رو رصد کردم کافیه
-کجا با این عجله؟ یه لقمه نون و تسترال بود دور هم می خوردیم! دوریا دست به کمر گفت، اما تا بقیه هم گروهی هاش خواستن واکنشی نشون بدن سالن سبزرنگ اسلیترین کاملا خالی از هرگونه موجود نا-سبزی شد و اسلیترینی ها موندن با لردی که فکر می کرد نمی تونه زیر آب نفس بکشه.
-من یه ایده ای بدم؟ یوریکا که تا اون لحظه سرگرم دوختن یکی از ماهی های دریاچه روی کمر کاپشن زمستونی ای بود که تبدیلش کرده بود به شلوارک، بلاخره سرشو بالا آورد و بهترین جمله ی قرن رو به زبون آورد. بلافاصله چندین جفت چشم بهش خیره شدن. سالازار گفت: -همیشه میدونستم از این بچه یه اسلیترینی اصیل در میاد! ایده تو بگو نواده عزیزم.
یوریکا کاپشن-شلوارک رو گوشه ای گذاشت و گفت: -ما همین الانم تقریبا زیر دریاچه ایم، اگه هممون طوری رفتار کنیم که انگار ماهی ایم شاید لرد سیاه کوتاه اومدن و فکر کردن همین الان هم زیر دریاچه هستن، چون در اصل هم هستن!
“J'ai peur de te blesser, parce que je t'aime. Je pense que je le ferai toujours.” “What did you say?” "I said your hair looks ridiculous."
مرگخواری که دستش را روی شکمش گذاشته بود با حالی زار این را به اسلیترینی هایی گفت که برخلاف بقیه میهمانان، با خونسردی صحبت میکردند.
- این راهرو رو... -اهم. اسکارلت نگاه تشرآمیزی به اسلیترینی مذکور انداخت، از جنس همان نگاه هایی که در مهمانی از طرف والدین به فرزندان زیاد انداخته میشود. - تالار ما دستشویی نداره. - یعنی چی؟ نمیرین اینجا دستشویی؟ - نه که نمیریم.
مرگخوار با شک به او نگاه کرد، تا جایی که او میدانست تالار تمام گروه ها امکانات لازم را داشت. عدم وجود سرویس بهداشتی در تالار اسلیترین به هیچ عنوان باور پذیر نبود.
- ببینم، تو پارانویا داری؟ به من شک داری و فکر میکنی همه بهت دروغ میگن؟ فکر میکنی من میخوام بهت صدمه بزنم و نذارم بری دستشویی؟ تاحالا سلامت روانتو چک کردی؟
مرگخوار نگونبخت که از طرفی با حملات پی در پی سوالاتی که او را به مشکلات روانی متهم میکردند مواجه بود و از طرف دیگر با جنگ های صلیبی درون معدهاش، سرش را به عقب برگرداند و با جمعیت مرگخوارانی رو به رو شد که پشت سر او جمع شده و دنبال دستشویی میگشتند.
- هیچ عیبی نداره من خودم درمانت میکنم! اصلا برای شروع بهت میگم اون یکی سرویس بهداشتی کجاست. شروع خوبی برای فرایند درمانته نه؟
سپس صدایش را جوری که همه بشنوند بالا برد و گفت: - دستشویی بیرون تالاره! باید برین آخر راهرو سمت چپ و بعد پله هارو برین بالا!
ناگهان لرد که مدتی بعد این که همراه گابریل از رفتن روی سر الستور ناامید شده بودند، به پنجره برگشته بود از آنجا پایین پرید و گفت: - حالا یادمان آمد ما موجود دیگری هستیم.
مروپ اصولا خوشبرخورد و مهربون بود و به همه کلی خوراکی خوشمزه و قاقالیلی سالم میداد، حتی به کسایی که ممکن بود دشمنای لرد سیاه یا مرگخوارا باشن. البته که خوراکی این افراد، متفاوتتر بود و مقداری چاشنی مرگ موش و خربزه عسل هم داشت که زندگیشون رو حسابی تغییر بده.
و مروپ در اون زمان شدیدا به خاطر ازدحام جمعیت کلافه شده بود. نه به خاطر خود ازدحام، بلکه به خاطر نگرانیش از کمبود خوراکی سالم. البته که دقیقا در همون لحظه نمیتونست به این قضیه رسیدگی کنه، و اول باید جواب وبمسترای اعظم رو میداد. مروپ باهوش بود. خیلی خوب میدونست جواب ندادن یا بد جواب دادن به وبمسترا، میتونه باعث پودر شدن تالار و مهمونی و خیلی چیزای دیگه بشه. - وبمسترای مامان هم که اومدن! اتفاقا همین الان مامان داشت براتون دعوتنامه مینوشت که با جغد بفرسته.
وبمسترا که از خوشآمد گویی مروپ راضی و شاد شدهبودن، به بقیه ملحق شدن. و مادر لرد سیاه هم رفت سراغ پخت و پز و استرس کشیدن که چجوری اینهمه آدم رو سیر کنه. البته که مروپ حسابی زرنگ بود و سریع شروع به پخت و پز کرد و از هر ماده خوراکی که دم دستش بود، ریخت توی دیگش و شروع کرد بههمزدنش. از گوشه چشمش هم میتونست ببینه که لرد سیاه و گابریل دارن با هم دیگه تکشاخ سواری میکنن و بقیه سعی میکنن که از ورود شاخ تکشاخ به پنجره عظیم تالار که زیر دریاچه بود و با شکستنش، تالار و احتمالا نصف هاگوارتز رو آب میبرد، جلوگیری کنن. کارهای مفید و درست.
نواده سالاز اسلیترین و برترین آشپز قرن، همونطور که دیگش رو با یک دست هم میزد، با دست دیگهش شربت درست میکرد. زشت بود بهرحال مهمونا گلوشون خشک بمونه. و دقایقی بعد، مروپ به خاطر خستگی ناشی از آشپزی سنگین و سرعتیش، فرو افتاد. - غذا و شربت آمادهست، بفرمایید میل کنید.
و ملت هم فرمودن و شروع کردن به میل کردن. به جز الستور، گابریل و لرد سیاه. که الستور داشت برای جفتشون توضیح میداد چرا دو نفری نمیتونن برن روی سرش و چرا به خاطر وزن و محدودیتهای فیزیکی، بالا رفتن جفتشون از گردنش میتونه باعث شکستن گردن و شاخهاش بشه که اتفاق خوبی نیست و با بغل و بوس هم حل نمیشه.
دقایقی بعد از اینکه غذاها و شربتها خورده شد، شکم ملت شروع کرد به پیچ خوردن. البته به جز اسلیترینیها که خیلی وقت بود معدههاشون به خاطر سطح بالا و خفن غذاهای مروپ فولادی شدهبود و به همهچیز مقاوم شدهبودن.
Smile my dear, you're never fully dressed without one
- به به! واقعا هاگوارتز مدرسه قشنگیه! چه دریاچه زیبایی، چه پرندههای جادویی نازی!
هر بار که ولدمورت از صحنهای تعریف و تمجید میکرد و دامبلدورگونه از زندگی لذت میبرد، چندین سال از عمر مروپ و سالازار کم میشد. اگرچه کم شدن سن برای یه جادوگر عادی یه اتفاق خیلی بد محسوب میشد، ولی مروپ و سالازار هر کدوم سالهای زیادی زنده مونده بودن و چند سال کم و زیاد تغییری تو زندگیشون ایجاد نمیکرد. اما همونطور که گفته شد، چنین اتفاقی برای یه جادوگر دیگه مثل بلاتریکس خیلی شدید بود. اون هم که مثل مروپ و سالازار با هر جمله عشقولانه ولدمورت کمی از سنش کم میشد، بالاخره به پایان عمر خودش رسید و کم کم مثل نصف ملت دنیای مارول محو و تبدیل به خاک شد.
سالازار که دید بهجز بلا، چندین مرگخوار و اسلیترینی دیگه هم در حال محو شدن هستن، دلش نیومد که نوادهاش رو از دست بده. با حرکت چوبدستیش، ولدمورت رو از محو شدن نجات داد، اگرچه این اقدام کافی نبود چون تعداد زیادی از افراد حاضر در صحنه از بین رفته بودن و فقط تعداد کمی جادوگر باقی مونده بودن. اینطور بود که دوباره چوبدستیش رو تکون داد، دریچهای به صحنهها و تاپیکهای دیگه باز کرد و بعد با دستش به زور چندین شخصیت جدید رو وارد داستان کرد.
گریندل والد، دوریا بلک، اسکارلت لیشام، کالیدورا بلک، اسکورپیوس مالفوی و یوریکا هاندا هر کدوم از تاپیک دیگهای و به صورت ( ) واری به سوژه این تاپیک اضافه شدن و بعد از بررسی اتفاقات دور و اطرافشون، بالاخره داستان ادامه پیدا کرد. این دوریا بود که اولین دیالوگ رو به زبون آورد:
-خب، الان یه ارباب داریم که شبیه گابریل شده، یه عالمه مرگخوار نجیبزاده و غیر نجیبزاده داریم که به زور وارد تالار اسلیترین شدن، من رو از یه تاپیک دیگه که داشتم پول درمیآوردم آوردین اینجا و بیپول شدم و ...
گریندل والد پرید وسط حرف دوریا و مشکلات رو ادامه داد:
-هنوز جهان رو هم در دست نگرفتیم و ای جادوگران، به سخنان من گوش کنین که وقت برپاخاستن است...
صدای انفجاری، سخنرانی گریندل والد رو نصفه گذاشت و از بین دود و خاک بلند شده، بقیه مدیران سایت هم وارد تالار اسلیترین شدن. حسن مصطفی، دست در دست مافلدا، جلوتر از بقیه به سمت مروپ رفت و گفت:
"بلاتریکس ناگهان داد و هوار بلندی کشید که تمام مرگخواران را آنجا جمع کرد."
- اینجا جالب به نظر میرسه! اما خب... نه به اندازه تالار گریفیندور!
موهای بلاتریکس با دیدن الستور در وسط تالار اسلیترین شروع به جرقه زدن کرد؛ اما به زودی دریافت که الستور تنها مهمان ناخوانده اسلیترین نیست.
- واو... تالارتون واقعا زیر دریاچهست؟ یعنی از پنجرهتون کوسه هم معلومه؟!
گابریل مستقیم به سمت پنجره رفت و برای رصد کوسه های زیر دریاچه مانند اختاپوسی به شیشه چسبید. در همان لحظه، روباه قرمز تلما از زیر پنجره رد شد و در حالی که دم پشمالویش را با خوشحالی تکان میداد بر روی طاقچه شومینه پرید و چند عتیقه قیمتی سالازار را بر روی زمین انداخت و شکست.
سالازار با دیدن این صحنه، قلبش فشرده شد و آرزو کرد که مرگ روباه را ببیند اما نمی دانست لحظه ای بعد اتفاقی خواهد افتاد که در مقایسه با دسته گل روباه هیچ خواهد بود!
- آهن آلات... آهن ضایعات... بوووووووم!
نیسان آبی ای در وسط تالار ویران شده اسلیترین و در میان دو کاناپه، پارک دوبل تمیزی کرد و دیزی از آن پیاده شد. - خریداریم!
بلاتریکس در آستانه انفجاری سهمگین قرار گرفت. - شماها اینجا چه غلطی می کنین؟ اسم تاپیکو ندیدین؟ نشست اسلیترین! تاپیک مخصوص اسلیترینیا! - خودت هواری زدی که تمام مرگخوارا رو اینجا جمع کردی دیگه!
بلاتریکس یادش نمی آمد که تا به حال در عمرش از بابت زدن هواری آنقدر پشیمان شده باشد. پشیمانیاش زمانی شدت یافت که متوجه شد لرد نیز مانند گابریل به پنجره چسبیده و تصور میکند که یک گابریل است!
همه متوجه شدن که به غیر از این که لرد فکر کرده کلاغ شده، مشکلات دیگه هم برای مغز و عقل اون اتفاق افتاده.
به دستور بلاتریکس چند نفر از مرگخوار ها هکتور رو از خواب بیدار کردن و کشان کشان به سمت بلاتریکس اوردن.
درحالی که هکتور خواب توی چشم هاش جمع شده بود و اون رو با لباس خواب اورده بودن، بلاتریکس شروع به حرف کرد:
_این چه معجون مسخره ای بود که به خورد ارباب دادی؟ معلوم نیست چه اتفاقی برایش افتاده. انگار که مغز لرد را دراوردن و بجای اون دمپایی گذاشتن.
هکتور درخواست صحبت داشت که مرگخوار تا جلوی دهن اون رو می گرفتن.
_ حدود یک ساعته که داریم تلاش میکنیم لرد خودش رو از پنجره برج پایین نندازه. شبیه بچه های دو ساله رفتار میکنه. معلوم نیست توی اون معجون گندت چه چیزی ریختی. بعید نیست که ریش دامبلدور رو با مدفوع تسترال مخلوط کرده باشی و به خورد ارباب داده باشی.
حالا که اینطور شد باید مجازات خیلی سختی برات در نظر بگیریم.
مرگخوار ها هکتور رو محکم روی زمین انداختن و به دستور بلاتریکس اون رو به درخت با طناب بستن تا بعد از فکر و اندیشه مجازاتی براش در نظر گرفته شه.
بلاتریکس که درحال فکر کردن بود، یکدفعه فکری بکر به ذهنش اومد. لبخند شیطانی روی لب های بلاتریکس نمایان شد. همین که سرش رو برگردوند متوجه ی اتفاق گند و عجیبی شد.
اون مرگخوار های ابله هکتور رو با یک دور طناب بسته بودن و این باعث شد هکتور فرار کنه و از اونجا بره.
لبخند شیطانی بلاتریکس ارام ارام کم شد و به حالت اول برگشت.تیک های بزرگی رو سرش ایجاد میشد و یکدفعه داد و هوار بلندی کشید که تمام مرگخوار ها رو اونجا جمع کرد.
ویرایش شده توسط کاسیوپا بلک در 1402/10/20 11:40:03