جادوفلیکس
توجه:
Banquo: It will be rain tonight
First Murderer: Let it come down
--Macbeth
ماجراهای اوپس کده
For each, there comes at the beginning of death, a vision of life. All of life with all its suffering and joy and heartbreak and triumph and shame and warmth and cold and good and ill, becomes then a massive fresco adorning the ceiling of a great hall; to be glanced only for a moment before you are swept away. What was once huge and eternal and housed in its every corner a universe of possibilities, is now condensed in a single flash of light. That was your endless life: an epic poem of high adventure and low trivialities. This is your endless death: nothingness in a gray sea of nothingness where memories are forever devoured by uncaring nothingness
Or at least, so Telekefimus thought
For Telekefimus Prime, his life-summary came in the glinting pinpoint of three golden cuff buttons. And a hook hand coming out of the dark to execute the nightmare
Moonlight washed over where Big Boss' face was. And Telekefimus saw nothing but a blur where he expected the features of the grim reaper
You ain't got the right. I earned life. I willed it and I made it and I goddamn deserve it, Telekefimus aimed every syllable and shot them into his killer
The hook hand stopped a breath away from Telekefimus' TV screen. The pixels winced and shrieked without noise in the myriad colors of horror
My poor fool, that is exactly why you don't, said an evil grin through the blur
The hook broke through the screen and the scrunch of death echoed on the rooftops around them
All our times have come
Here but now they're gone
Seasons don't fear the reaper
Nor do the wind, the sun or the rain
We can be like they are
All was still in the world. There was the killer, there was Telekefimus, there was the smell of burned wires and there was a glittering city sprawled beneath
And the night caressed the world with soft light
Come on, baby (
don't fear the reaper)
Baby, take my hand (don't fear the reaper)
We'll be able to fly (don't fear the reaper)
Baby, I'm your man
Behind Big Boss three dark shapes appeared out of the the shadow-tents of the night, grabbed Telekefimus by his carpet arms, took him back with them, disappeared
Big Boss peered over the rooftops as he lit up a cigar. In the distance, tiny chimney stacks of factories were frail toothpicks, proud to tower over bite-sized houses. Nearer, workers tirelessly laboured away at a cathedral. Nearer, people danced and frolicked and bounced and sang of how they fought the law and the law won
In the distance were Inky and Wirsinus
And Big Boss had finally found them
La, la, la, la, la
La, la, la, la, la
فصل دوم
قسمت هفتم
پانک راک ۳
د ریترن آو پانک
ویرسینوس یک تیکه دیگر از زنجیرهای فنریر را گاز زد و مشغول جویدنش شد.
-بعدش چی شد؟
جلوی ویرسینوس، گندهترین و بزرگترین و عظیمترین و خفنترین و درندهترین و گرگترین گرگی بود که ویرسینوس توی عمرش دیده بود.
فنریر هزارتا دندان داشت و هرکدام از دندانهایش هم هزارتا دندان داشتند و آنقدر سفید بودند که برق میزدند و آنقدر تیز بودند که غذا توی برقشان بریده میشد و نه تنها هیچوقت کرم نمیزدند، کرم ها را هم میزدند و اگر دستشان میرسید، خودشان را هم میزدند و هرکدامشان که زده میشد، باید با شرم وسایلش را جمع میکرد و راهی سفری میشد به برفهای هیمالیا و تبت و هنگکنگ و شائولین و آنجا باید دو هزار سال غذا نمی خورد و نمیخوابید و هر روز دویست و پنجاه ساعت ورزش میکرد و باید روی آتش راه میرفت و زمین را با دست خالی میشکافت و با قدرت مغزش شناور میشد و وقتی باران میآمد باید از قطرههایش بالا میرفت و وقتی باد میوزید باید پرواز میکرد و وقتی برف میبارید باید قشنگترین آدم برفی دنیا را درست میکرد و هرکس نمیکرد باید میمُرد. آخر سر هم دندانها فقط وقتی دوباره به دهان فنریر راه داده میشدند که برای نشان دادن لیاقتشان، سرِ بودا را همراهشان میآوردند که یا باید برایش شانصدهزار سال صبر میکردند تا بودا متناسخ شود یا باید وقتی بودا حواسش نبود به نیروانا دست مییافتند و خفتش میکردند یا ماشین زمان میساختند و میرفتند خیلی سال پیش وقتی بودا یک آقاهه بود که بابایش وزیر شاه بود و گفته بود به بچهاش فقر و مرض نشان ندهند که ناراحت نشود و اینجا بود که دندانها یادشان میافتاد که بودا هنوز بودا نشده و چطوری پیدایش کنند و مجبور میشدند همه وزیرها را بکشند و چانصدهزار تایملاین جدید بسازند و آنقدر دنیاها را توی هم بپیچند که یهو ببینند مامانبزرگ خودشان شدهاند و تبدیل به کرمچاله شوند و تمام دنیا را بخورند.
بله، جلوی ویرسینوس فنریر بود که لای یک عالمه زنجیر زیر یک سیاهچالِ روشن بسته شده بود و داستان زندگیاش را برایش تعریف میکرد.
-اودین و برادرانش غول عظیم، یمیر، رو مسلوخ کردن و چنان خونی از یمیر جارید که همه غولهای برفی درونش غرق شدن. اودین و برادرانش بعد از این جسد یمیر رو به
گینونگاگاپ بردن و از گوشتش زمین و از مغزش ابر و از استخونش کوهستان شکل دادن و بدین ترتیب جهانی که اطرافته به وجود اومد.
-به به. شما کجا بودین اون مدت بعد؟
فنریر خواست سمت ویرسینوس چشمغره برود که یادش افتاد تمام عضلات و انگشتها و مفصلها و حتی چشمهایش هم محکم زنجیر شدهاند و فقط به رعد و برق بالای سرش بسنده کرد.
-آورنده روشنایی، گوش بسپار به داستانی که سرش از پیش آفرینش نگاشته شده تا رساتر آوای درد روزگاری رو بشنوی که به ارث بردی.
ویرسینوس یک تیکه دیگرتر از زنجیر فنریر را گاز زد و مشغول جویدنش شد. ویرسینوس نمیدانست دقیقا چی به ارث برده ولی خوشحال بود که بالاخره پولدار شده.
-و اودین دونست که بعد از ساخت تمام جهان، وقت ساخت ساکنینشه. اودین دی
آل-فادر دست به کار شد و تمام خدایان رو تنهایی به وجود آورد و سپس تمام انسانها رو از دو درخت بیرون خزوند و وقتی زمین پر از موجود شد، آزگارد رو ساخت تا سرزمین خدایان باشه و درون آزگارد قصر عظیمش رو بنا نهاد که هر وقت که بر سکوی سلطنتش مینشست، تمام رویدادهای جهان رو میدید و هرچیزی که میدید رو میفهمید.
ویرسینوس یک تیکه زنجیر را لای دوتا انگشتش پیچاند و باهاش یک تیکه از زنجیر قبلی را که بین دندانهایش مانده بود بیرون کشید.
و فنریر به داستانهایش ادامه داد. فنریر تعریف کرد چطوری اودین و لوکی با هم آشنا شدند و دوست شدند و از روزی که لوکی وارد جمع خدایان شد، آنقدر زبر و زرنگ بود که یک روز درمیان خدایان را توی یک هچل میانداخت و از یک هچل دیگر نجات میداد و بعضی روزها اسب میشد و با اسب اودین شیطنت میکرد و بعضی روزها بچه اودین را میکشت و بعضی روزها زن ثور را کچل میکرد و بعضی روزها با انگربودا صاحب سه تا بچه شد و خدایان رفتند ستارهها را نگاه کردند و کف قهوهشان را نگاه کردند و به بچههای لوکی نگاه کردند و تصمیم گرفتند قرار است لوکی و سه تا بچهاش همراه با ارتشی از غولهای برفی سوار بر کشتیای که از ناخون آدممردهها ساخته شده، بهشان در آخر دنیا حمله کنند و همهشان بمیرند.
-غولای برفی همهشون توی خون یمیر غرق نشدن مگه؟
فنریر خواست گردنش را تهدیدانه سمت ویرسینوس بچرخاند که دید هنوز هم دست و بالش زیر سفتترین زنجیر جهان بسته شده.
-قاتل ظلمت، ریزبینیت رو ارج مینهم.
بله، داستانها به ما از بازگشت غولهای برفی در آخر زمان میگن. و پرسش از جوهر سرنوشت جایز نیست!
-آره ها.
پس اودین و خدایان سه تا بچه لوکی را دعوت کردند به آزگارد و اودین یواشکی بچه اولشان که مار بود را انداخت توی اقیانوس تا کلی ماهی بخورد و بزرگ شود و بتاند با
ثور کُشتی بگیرد و بعدش دکمه زیر میزش را زد و زمین زیر آن یکیشان که نصف صورتش زنده بود و نصفش مُرده، باز شد و همینطور که داشت سقوط میکرد، بهش تبریک گفت چون از این به بعد رییس مردگان است و آخر سر نوبت رسید به فنریر. اودین توی قهوهاش دیده بود در آخر جهان، این فنریر بود که قرار بود دهانش را از سطح زمین تا سقف آسمان باز کند و هرچیزی این وسط بود را بخورد -و اینجا اودین محبور شد برای ادامهاش یک قهوه دیگر بریزد- و آخر سر برسد به اودین و با هم کلی محکم بجنگند و یک لحظه اودین دست بالاتر را بگیرد و یک لحظه فنریر زیر پایش را خالی کند و هیچکس توی زمین و آسمان نداند کی برنده میشود -و اودین بدو بدو یک قهوه دیگر ریخت- تا اینکه فنریر با یک غرش بزرگ و مهیب، چهار ستون دنیا را بلرزاند و بپرد روی اودین و قورتش دهد.
اودین این را که دید، ترسید و تصمیم گرفت نه. پس رفت پیش دورفهایی که یک عالمه عالمه زیر زمین و توی غارهای نورانی و پر از جواهرشان بهترین سلاحها و سپرها و زرهها را چکش میزدند. دورفها که دیدند خود شخص شخیص آل-فادر پیششان آمده، چکشها و یاقوتها و زمردهایشان را زمین گذاشتند و از روی سر و ریش هم بالا خزیدند تا ببینند چرا و این افتخار بزرگ را مدیون چی شدهاند. ولی تا اودین بهشان گفت زنجیری میخواست که باهاش فنریر را زندانی کند، همه سرشان را تکان دادند و
نچ نچ کردند و بهش گفتند
تا حالا فنریر را دیده؟ فنریر گرگترین گرگی است که تا حالا گرگیده. فنریر هر روز صبح چهارتا اژدها میخورد و هر شب نیمهشب چهارتا روستا میبلعد. هیچ زنجیری توی کل تاریخِ تاریخ حتی نتانسته انگشت کوچکهی پنجهاش را زنجیر کند. و بعد ریششان را با کلی تاسف توی شلوارشان زدند و برگشتند سر کارشان. اودین غصه خورد و چشمهایش را دوخت به یک عالمه عالمه بالای سرش: به نوکسوزن نورانیای که ازش آمده بود و فکر کرد آیا وقتش رسیده که سرنوشتش را بپذیرد؟ آیا قدرتش را دارد که هرچیزی که هزاران سال ساخته را رها کند؟ اودین به گینونگاگاپ فکر کرد و دلش با یاد روزهای خوب پیش از جهان مچاله شد و کلی ناراحت شد و میخواست گریه کند که یکهو از لای خردهسنگها و استالاکتیتها و یاقوتها و تکهچکشهای اطرافش، یک دورف کوچولو بیرون پرید و گفت زنجیرش را میسازد.
اودین خوشحال و خندان از جایش پرید و جهید و رقصید و خزید و درید و دست دورف را محکم تکان داد و ریشش را بوسید و ازش لیست ملزومات زنجیر را گرفت -و البته قبلش ازش آدرس نزدیکترین مرلینگاهشان را پرسید چون کم کم قهوههایی که خورده بود داشتند از تنگی جا شکایت میکردند- و در جستجویشان به سفری رفت اطراف زمین که هانصدسال طول کشید و سرانجامش قویترین و مستحکمترین و نشکافترین و بازنشوترین زنجیری بود که تا حالا جیر شده.
-تاندون خرس، تف پرنده، نفس ماهی، صدای پنجه گربه، ریشههای یه کوه! و حاصلش زنجیری که حتی بازوی زمان جرئت اخم سمتش رو نداره.
-دستش درد نکنه.
-اما رهاییبخش از تاریکی، فراموش نکن حکمرانان واقعی کیهان قوانینیان که از هر یمیری کهنترن. ریسمان در ریسمان، طناب زمان تنیده میشه و پیش میره تا دوباره و دوباره میرا و نامیرا علیهش به تکاپو بیفتن و شکست بخورن.
اودین هزاران بار برای رهایی از رگناروک دست و پا میزنه ولی میدونه نقطه پایان همه دست و پاها کجاست:
رگناروک! پایان جهان! گرگومیش خدایان! وقتی کشتی لوکی بادبان برافرازه، تمام قید و بندها از هم میپاشن. و فنریر ثقیل یک بار دیگه طعم شیرین آزادی رو در خون آل-فادر میچشه.
ویرسینوس فکر کرد کاش زبان داشت و میتانست طعم چیزها را بچشد.
-و سرانجام، نوای رگناروک در طاق جهان طنین انداخته! روزها کوتاهتر و کوتاهتر میشن و جهان در زمستانی به دام افتاده که سالها به طول انجامیده. ولی سروش روشنایی، نگاه کن به اطرافت. آیا من از بندم رها شدم؟ آیا ماربچهی لوکی با ثور کشتی میگیره؟ آیا الهه مردگان از ناخون ساکنین قلمروش کشتی میسازه؟ آیا غولهای برفی برگشتن؟
رگناروک کجاست؟ فنریر از جایش پرید و سمت دیوارهای سیاهچال غرید و سمت ویرسینوس برگشت و نوک پنجهاش را روی مدارش گذاشت.
-سرنوشت نطق آغاز رگناروک رو خیلی وقت پیش املا کرده. پس چرا هنوز در سیاهچال آزگارد میپژمرم؟ از خودت بپرس دست کی ما رو در باتلاق زمان نگه داشته و میبینی که همه سرنخها به یک اسم منتهی میشن:
والراون!
-موافقم.
فنریر دور سیاهچال قدم میزد.
-اودین و خدایان فرار کردن و والراون رو گذاشتن تا مانع رگناروک بشه. اما ناجی نور، اودین و خدایان هیچوقت توی طالعهای خبیثشون تو رو ندیدن.
رستگارنده فروغ، زنجیرمو بشکن و همراهم صحت رو به تن رنجور جهان برگردون.
ویرسینوس شکمش را مالید و فکر کرد.
-یعنی همه اینایی که خوردم رو باید دربیارم دوباره، بشکنمشون و دوباره بخورم؟
و فنریر بالاخره متوجه شد.
×××
-یو'ر عه ویزارد، هری!
-بعععععع.
وسط
میدانِ وسطِ آزگارد، یک عالمه وایکینگ و جادوگر جمع شده بودند و داشتند با یک عالمه دست و جیغ و هورا از
برنامه امشب تئاترهای سراسر آزگارد لذت میبردند. برنامه امشب -و شب های پیش و شب های پیشترش و حتی آنقدر مردم دوستش داشتند که شبهای پیشترترش- این بود: روی یک درازکشتی وایکینگی، یک وایکینگ گنده بود که ریشهای یک یاروی دیگر را به ریشهای خودش چسبانده بود و سوار یک گوسفند وایکینگی بود که لباس هیپوگریف بهش پوشانده بود و جلویش یک بچهوایکینگ بود که وسط کلهاش زخمی بود و عینک داشت و یک عالمه پر کلاغ به موهایش چسبانده بود.
-فکر نمیکنم باشم. ویزارد کسیه که دانشش از جادو طی سالهای متمادی یادگیری و کتاب خوندن میاد، وارلاک کسیه که جادوش از عهدی که با یه موجود شیطانی بسته شده سرچشمه میگیره و سورسِرِر کسیه که جادوش از درون خودش میاد. آیم عه سورسرر، هگرید.
-یور عه نِرد، هری.
جمعیت تماشاچی از خنده منفجر شدند و کف کردند و تف کردند و محکم دست زدند و توی سر و صورت هم گوجه پرت کردند. والراون یکی از گوجههایی که سمتش پرت شده بود را توی هوا گرفت، تبدیلش کرد به برتی بات و داد اینکی.
-چشمت به اون گوسفنده باشه. شخصا castش کردم واسه این نقش. بهترین
گوسفندبازیگر این سمت نیفلهایمه.
-ولی اینکی بهترین گوسفند کل سمتای نیفلهایم بود.
هاگریدوایکینگ از روی هیپوگریفگوسفندش پایین پرید و همراه با هریوایکینگ بدو بدو از استیج بیرون رفتند. پشت سرشان، کینگزلی شکلبولت و نیمفادورا تانکس با کلاهخودهای شاخدار و سپرهای گرد و تبر توی دست وارد شدند.
-سیگورد، بالاخره به سرزمین انگلستان رسیدهایم. آیا این جلگههای سرسبز و رودهای آبی برایمان مزارعی پرثمر و زندگیای طولانی در صلح به ارمغان خواهند آورد؟
-اوبا، امیدوارم خدایان تقدیرمان را بدینسان که گفتی رقم زنند. امیدوارم رویای سالهایم از تجارت در سرزمینهای تازه، سرانجام جامه حقیقت بر تن کند.
-بعععع.
دولورس آمبریج از سمت دیگر صحنه وارد شد.
-آها! بالاخره هیپوگریفشو پیدا کردم. بیا اینجا، موجود وحشی. بیا و به صاحبت در آزکابان بپیوند.
-بعععع.
-نه! ای ساکن سرزمین تازه، آن گوسفند پدرمان است. تنهایش بگذار وگرنه طعم خشم فرزندان رگنار لوثبروک را خواهی چشید.
-آواداکداورا بابا.
-بععععععععععععع.
نور سبزرنگی از چوبدستی دولورس آمبریج بیرون پرید و داشت مستقیم سمت سیگوردکینگزلیشکلبولت پرواز میکرد که یکهو گوسفندهیپوگریفرگنارلوثبروک جلویش پرید، نور سبزرنگ را خورد و زمین افتاد. سیگورد و اوبا سریع سمتش دویدند و جسد پدرشان را در آغوش کشیدند.
-نهههههههههههههههههه. پدر!
-سرزمین انگلستان، بدان که بار کشتیهای ما چیزی جز صلح نبود. اما این روز، در این خاک خونآلود، بذر انتقاممان را میکاریم و از کشتیهایمان به حریقی مینگریم که زندگیتان را خواهد بلعید.
تماشاچیان محکمتر دست و جیغ و هورا کشیدند و دماغشان کلی چاق بود و این بار با گوجههایشان کاهو و خیار هم پرتاب کردند. والراون یکی از کاهوهای توی هوا را قاپید و یک کارت شکلات قورباغهای تحویل اینکی داد. از توی کارت، اینکی برای اینکی دست تکان میداد. اینکی تصمیم گرفت از کل چیزهایی که توی آزگارد دیده، این بهترینشان است و برگشت تا به والراون بگوید به نظرش هرچیزی وقتی کارت شکلات قورباغهای با تصویر اینکی بشود، خوشگلتر میشود که دید والراون جلوتر راه افتاده و دارد برای خودش میرود.
I'm living on shattered faith
The kind that likes to restrict your breath
Never been a better time than this to
Suffocate on eternal bliss
-معتقدم یکی از نشونههای سلامت یه مردم، انرژی پانکشونه. میدونم دوستت هم اگه اینجا بود به اطلاع هممون میرسوند که از زیبایی سرکشی و طغیان چقدر میتونیم یاد بگیریم.
جلوی والراون، گوشه کلیسای در حال ساختش، یک گروه از نوجوانهای آزگاردی جمع شده بودند و قوی روی گیتارهایشان و درامهایشان و بِیسهایشان و تارهای صوتیشان میکوبیدند. هرچقدر از مردم آزگارد که امشب از نمایششان توی وسط میدانِ وسطی آزگارد لذت نمیبردند، دورشان ایستاده بودند و از دیوارها آویزان شده بودند و روی زمین دراز کشیده بودند و از سر و کله همدیگر بالا رفته بودند و روی سر و کله همدیگر دراز کشیده بودند و بعضی وقتها همراه خواننده میخواندند و همه وقتها ورجه وورجه میکردند.
In a city that swells with so much hate
You seem to rise above and take its place
The heart pumps until it dies
Drain the blood, the heart is wise
خوانندهشان، یک عالمه موی بلند داشت که روی سر و صورت و شانهها و کمر و شکمش پخش شده بودند و آنقدر پرکلاغی بودند که اینکی فکر کرد هریوایکینگ باید به جای پر کلاغ واقعی، اینها را میدزدید ولی بیشتر که فکر کرد دید اگر دزدیدن موهای این یاروعه دختره اینقدر راحت بود احتمالا اینقدر بلند نمیشدند و جنگیدن با هزارتا کلاغ و دزدیدن پرشان گزینه آسانتری است و به هریوایکینگ آفرین گفت و بیشترتر که فکر کرد، آفرینش را پس گرفت چون هریوایکینگ بزدل بود.
All my friends are murder
Hey, all my bones, no marrow's in
All these fiends want viking meat
All my friends are murderers
Away, yeah
والراون دست اینکی را گرفت و توی جمعیت لولید. همزمان، خوانندههه موهایش را بالای کلهاش چرخاند، پرتاب کرد سمت جمعیت، دور یکی از تماشاچیها چرخاندش و تماشاچیه را انداخت هوا تا روی دستهای درازشده جمعیت فرو بیاید. چهار-پنج نفر از تماشاچیها که این حجم از
خفن را دیدند، آنقدر جیغ کشیدند که جیغهایشان با هم جمع شد و تبدیل شد به یک جیغ گنده که توی هوا پرواز کرد و رفت بالا توی آسمان و منفجر شد.
I never met a pearl quite like you
Who could shimmer and rot at the same time through
There's never been a better time than this and
Bite the hand of the frostbitten eminence
گیتاریست آنقدر محکم گیتار ریسیتید که گیشفاف شد و بیسیست آنقدر محکم بیسیستید که باسیست شد و درامر آنقدر محکم درامید که درامهایش ترکیدند و از تویشان یک عالمه درامر دیگر بیرون پریدند و آنها هم درامیدند.
وسط جمعیت، یک تیکه جا بود که خالیتر بود و آنهایی که میخواستند محکمتر ورجه وورجه کنند میرفتند تویش و آنقدر میورجیدند و میوورجیدند و میجستند و میخیزیدند که ستارهها بالای سرشان میچرخیدند و زمین زیر پایشان آب میشد و از همه چیز دوتا میبود. والراون و اینکی رفتند و رفتند تا به این تیکه رسیدند.
-گو آن، شو می وات یو'ر مِید آو، مای فرند.
و والراون شروع کرد به وورجولیدن.
All my friends are murder
Hey, all my bones, no marrow's in
All these fiends want viking meat
All my friends are murderers
Away, away, yeah
Away, yeah
اینکی شروع کرد به وورجولیدن: از این طرف به آن طرف پاشید، از لای پاهای والراون تاب خورد و رفت پشت سرش و دور کت چرمیاش دایره زد و یک عالمه قطره شد و هرکدام از قطرههایش شروع کردند به وورجولیدن.
بیرون جمعیت، خوانندههه داشت از لای موهایش داد میزد.
I'm alive in Asgard-town
A stab in the dark, a new day has dawned
Open up and let it flow
I'll make it yours, so here we go
و یک عالمه اینکی از سینه والراون بالا رفتند و از شانههایش شیرجه زدند پایین.
و جمعیت جیغ و هورا کشیدند.
و خواننده خواند.
All my friends are murder
Hey, all my bones, no marrow's in
All these fiends want viking meat
All my friends are murderers
و درامها کوبیده شدند.
و والراون و اینکی وورجولیدند.
و جاستین فینچفلچی چوبدستیاش را بیرون کشید.
و هیچکس نور سبزی که پشت والراون ناپدید شد را ندید.
He's gone away
He's gone away, yeah
He's gone away
He's gone away, yeah
He's gone away
He's gone away, yeah
و اینکی وورجولید.
و والراون زمین افتاد.
و خواننده خواند.