هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
جاسوس

شب بود و سوز سردی از لا به لای پنجره عمارت باشکوه اسنیپ ها وارد خانه میشد.
توبیاس اسنیپ در حالی که فکرش مغشوش عملیاتی بود که محفل به او داده بود.
هم اکنون سه وه روس در خانه ی آنها بود و همگی در حال خوردن غدا بودند.
سوروس که چپ چپ به پدرش نگاه میکرد متوجه میشد که در مغز پدرش آشوبی به پا است.
سوروس: پدر جان مشکلی پیش اومده؟ به نظرم حالتون زیاد خوب نیست؟
توبیاس در حالی که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند گفت: نه ... نه... من خوبم ، راستی پسرم از کارها...آی ی ی ی ی
سوروس: چی ... چی شد پدر؟
توبیاس: قلبمه،قلبمه ور پلسکید!!
سوروس: خیلی خوب الان زنگ میزنم 115 ...
توبیاس فریاد کشید: نه ..... من میدونم چه مرگم شده... آی ی ی... این بیماریی است به نام ورادورتون که اگر تا 2 ساعت پادزهر را استفاده نکنم میمیرم و ... پادزهرش زهریه که از دندون چپ افعی زغالی به دست میاد. و فقط همچین پادزهری تو خونه ریدل هاست!
سوروس: تو که مشنگی ، چجوری ریدل حالیت میشه؟
توبیاس که صدایی از ناله دروغین از خودش درمیاورد گفت: اونش دیگه به تو مربوط نیست... منو ببر اونجا فهمیدی؟
سوروس: باشه،الان میبرمت... قدرت استفاده از پودر آتش رو داری؟
توبیاس در درونش به ریش پسرش میخندید دوباره ناله کرد و با سر جواب تصدیق داد.
سوروس از جیبش پودری در آورد و در حالی که از اسباب و اثاثیه گران قیمت خانه رد میشد به سوی شومینه ای که در سمت چپ حال قرار داشت رفت و پودر را در درون آن خالی کرد.
ناگهان آتش به رنگ سبز در آمد ، به سوی پدرش رفت و او را از روی زمین بلند کرد و دوباره به طرف آتش سبز رنگ رفتند.
توبیاس در حالی که نقش افراد مریض را اجرا میکرد به سوی شومینه رفت،حتی باورش نمی شد که دارد به پسرش خیانت میکند. سه وه روس نیز همراه او رفت و در حالی که سوروس دست او را گرفته بودوراد آتش شدند.
سوروس فریاد کشید:خانه ریدل ها

250 کیلومتر آنطرف تر خانه ریدل ها ...
کراب در حالی که خیکش را بالا میکشید به طرف لوسیوس رفت و گفت: سه وه روس خیلی وقته که نیموده...
لوسیوس: آخه ابله،اون رفته خونه باباش،توبیاس...
ناگهان آتش داخل شومینه به رنگ سبز در آمد و بعد از چند لحظه سوروس همراه با پدرش توبیاس که خودش را بی نوا نشان میداد از داخل شومینه بیرون آمدند و پا بر داخل سرسرا گذاشتند.
سوروس هراسان به لوسیوس گفت: لرد کجاست؟
کراب:خونه خاله شجاعست ها ها
لوسیوس:خفه شو کراب ، لرد رفته با غول های بیابونی حرف بزنه تا بلکه بتونه دوباره اونهارو با خودش متحد کنه...
توبیاس با شنیدن این خبر بسیار خوش حال شد ، این هم یک خبر مهم برای محفل...
سوروس: آرامینتا کجاست؟
کراب در حالی که چپ چپ به توبیاس نگاه میکرد گفت: پیش بلیز،دارن درباره ی چگونگی جاسوسی از با هم نقشه ...
لوسیوس: خفه شو کراب،هرچیزی رو جلوی هرکسی نباید گفت...
توبیاس این بار هم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید... باز هم یک خبر مهم
سوروس بلافاصله گفت: هوی هوی اگه منظورت بابای منه، باش اون به من خیانتی نمی کنه...اینطور نیست پاپا؟
ناگهان توبیاس احساس کرد که قلبش در حال فشرده شدن است ... مخصوصا کلمه ای شنیده بود که از حدود بیست سال پیش از دهن فرزندش نشنیده بود " پاپا " ولی ناگهان به خود آمد، نباید خود را لو میداد ناله کنان گفت: بله بله، صد در صد همین طوره.
لوسیوس با حالتی حاکی از انزجار گفت: خیلی شانس آوردی که لرد نیست وگرنه اگه پای یک خون لجنی به اینجا میخورد لندنو جر میداد...
توبیاس : پدر سوخته خودت خون لجنی هستی ، با اون دماغ گندت...
سوروس:بسه، بسه، الان تنها چیزی که مهمه اینه که من آرامینتا رو ببینم ، فهمیدی لوسیوس...
لوسیوس در حالی که همچنان صورتش حالتی حاکی از انزجار داشت آنها را به طرف قسمتی از خانه اربابی ریدل ها برد.
توبیاس در حالی که به دقت به اطراف خانه نگاه میکرد متوجه چیز های عجیبی میشد که در سرتاسر خانه قرار داشت.راه رو ها پوشیده از گرد و خاک بودند و دیوار ها سرتاسر پوشیده از تابلو هایی بود که مدام در حال حرکت بودند
آنها از یک سرسرای پوشیده از غبار و تاریک گذشتند و وارد یک پذیاریی خاک خورده ولی باز و گشاد شدند.
توبیاس با دقت به اطراف نگاه میکرد و سعی بر این داشت که اطلاعات خوبی برای محفل بدست آورد.
لوسیوس در حالی که به در اشاره میکرد گفت : الان آرامینتا و بلیز اون تو هستن. ما هم با تو میایم،این پیرمرده هم که هنوز خماره
توبیاس با صورتی از خشم گفت: خمار گوسفندته!
هم اکنون توبیاس در پذیرایی بود و وقت بسیار بسیار کمی داشت، تا حدی که فقط به حرف هایشان گوش کند و بلافاصله با پودر عجیب غریب پسرش فرار را به قرار ترجیح دهد.
تصمم خودش را گرفت،به سوی در رفت و گوشش را خیلی آرام بر روی در گذاشت ...
_ من الان وقت ندارم سوروس که برای بابای خون لجنیت اینقدر وقت صرف کنم... الان دارم روی دره گودریگ هالو تحقیق میکنم...
_ حالا برای چی اونجا؟
توبیاس صدا را شناخت،صدای لوسیوس بود... سریع ذهنش را آماده کرد تا هرچی میشنود به ذهنش بسپرد...
_آخه احمق جون واسه اینکه یک هورکراکس اونجاست و واسه همین لرد مخصوصا خودش پیش غول ها رفته ، انگار تو باغ نیستی...
توبیاس این صدا را نشناخت ولی به نظرش صدای زن بود...
محفل به او گفته بود که هر وقت کلمه ی هورکراکس را شنید بلافاصله به خانه گریمولد بیاید...
توبیاس با قلبی شکسته از خیانت به پسر ولی فرار برای آزادی جان،بلافاصله کفش هایش را در آورد و به دوی سریع به سمت شومینه سرسرا حرکت کرد.
در بین ناگهان احساس کرد ماری را جلوی خود دیده است ولی او تمام توجه خود را به فرار فوکوس کرده بود ، بعد از چند لحظه کنار شومینه بود و پودر را که هنوز در کنار شومینه بود، ورداشت و آن را در آتش ریخت و فریاد کشید: گریمولد
1000 مایل آنطرف تر...
_ هی ریموس بیا ببین ، توبیاس اومده،
توبیاس: من متاسفم که به پسرم خیانت کردم، من نمیخواستم...
ولی بعد از نیم ساعت دلداری خانم ویزلی او راضی به گفتن حقایق شد...
هم اکنون محفل ققنوس دارای اطلاعات بسیار ارزشمندی از مرگ خواران بودند.
هدویگ در حالی که میخواست تصمیم نهایی اش را برایعضویت توبیاس بگیرد گفت: ...

موضوع بدي نبود ... راضي شدم ... تاييدت ميكنم فقط به دو دليل ...
يك شيوه ي نوشتاريت و سبكش ... به نظرم در آينده اي نزديك ميتوني خيلي خوب بنويسي !!!
دو هم فعاليت سايتت خيلي خوب شده!!!

تاييد شد !!!

آرم شما به زودي داده خواهد شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۱:۳۲:۵۱

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵

نیلوفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰
از دریاچه ی سکوت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
پوست تمساح
مادام مشغول چیدن رداهایی که تازه رسیده بودن در قفسه ها بود ، ردا های ریش ریش پسرونه و رداهای تنگ دخترونه که مورد استقبال تمام جادوگرها و ساحره های نوجوان قرار گرفته بود که یک دفعه در مغازه باز میشه و زنگوله بالای در شروع به نواختن می کند ، مادام مالکین ردای قرمزی که در دست اش است را به روی پیش خان رها می کند و به سمت در می آید : سلام ، خوش .....
حرف مادام از هیبت مردی که در چهار چوب در ظاهر می شود نیمه تمام می ماند ، مردی با قامت متوسط ، چشمانی خونین رنگ و سرکچل . به داخل راهروی باریک مغازه می آید و پشت سرش نوکرش ریشو وارد می شود . کمی مغازه را نگاه می کند و بعد با صدایی سرد و بی روح می گوید : خوبه ، زیاد تغییر نکرده ، حالت چطوره مادام و بعد خنده ای تصنعی و خشک بر لبانش نقش می بندد .
مادام مالکین که حسابی دست و پاش رو گم کرده به تته پته می افتد : مـ .. مـ .. مر ..مر سی ... لـ .. لـ ..لرد .
لرد به سمت نزدیکترین صندلی میرود و خودش را به روی آن ول می کند ، دستش را بالا می آورد و سپس رو به ریشو علامت می دهد که صحبت کند . ریشو خیلی سریع خودش را جمع و جور می کند ، آب دهانش را قورت میدهد و سپس می گوید : ارباب ، لرد سیاه ، کسی که معنی واقعی ترس را به دنیا نشان داد .... تعظیم بلند و بالایی به لرد می کند و ادامه می دهد .... از تو بندهء حقیر می خواهد که برایشان ردایی از جنس پوست اژدها بسازی .
مادام مالکین که بسیار تعجب کرده بود و کمی به محیط مسلط شده بود با ترس گفت : لرد سیاه .... این لباس را برای چه کاری می خواهند ؟
لرد از جایش بلند شد و گفت : به تو ربطی نداره .... سپس یک کیسه گالیون را روی میز گذاشت .... چهار روز دیگه ریشو میاد ازت میگیره .... سپس چوبدستی اش را بیرون می آورد و با تکان چوبدستی خودش را غیب می کند .
حال مادام تک و تنها در مغازه است ، با دهانی باز به کیسه گالیون نگاه می کند در دلش احساس بدی دارد می خواهد به کسی اطلاع دهد ولی از طرفی می ترسد زیر نظر باشد برای همین زودتز از همیشه مغازه را تعطیل می کند و کیسهء گالیون را بر میدارد و به سمت خانه میرود .
دیاگون – خانه مادام مالکین
خانه بسیار مرتب و شیک است ، مادام بر روی یک صندلی راحتی که جلوی شومینه است نشسته و فکر می کند باید چه کار کند ؟ ولدمورت این لباس را برای چه می خواهد ؟ جانش مهم تر است یا زندگی با ترس ؟ و هزاران سوال دیگر که مثل برق از ذهنش می گذرند .
مادام از جایش بلند شد و به طرف عکس جدش رفت : به نظرت چی کار کنم ؟
جدش پیرمرد خوش لباسی بود که یک متر به گردنش انداخته بود ، کمی ردایش را تکان داد و گفت : لباس را بدوز عزیزم .
مادام کمی به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت اینکار را بکند .
دیاگون – ردا فروشی
کسی در مغازه نیست ، مادام برای اینکه می دانست امروز ولدمورت می آید تصمیم گرفت در مغازه باشد ولی پشت شیشه بزند تعطیل است . همه چیز مرتب و کنترل شده است جعبه ای بزرگ بر روی پیش خان قرار داد . محتویات جعبه یک ردا از جنس پوست است . مادام در فکر فرو رفته و سکوت سنگینی بر مغازه حاکم این سکوت با ورود ولدمورت میشکند . زنگوله بالای در به صدا در می آید بوی گندی همه جا را پر می کند این بو دفعه قبل نبود ، پشت سر او ریشو وارد می شود و در را می بنند .
ریشو به سمت مادام که باز ترسیده است می آید : ردا آماده است ؟
مادام به نشانهء تایید سرش را تکان می دهد .
ولدمورت لبخندی خشک و گشاد میزند ، صورتش از همیشه شیطانی تر است و خودش اینبار می گوید : لباس را بده .
مادام از روی پیشخوان بسته را می آورد و به ریشو می دهد . ریشو درش را باز می کند تا از صحت محتویات آن مطمئن شود و بعد می گوید : ارباب درست است و بعد هر دو غیب می شوند .
مادام از کار خود بسیار خوشنود است لبخندی میزند و سپس به خانه باز می گردد تا بعد از انجام یک کار سخت بخوابد .
قبرستان لیتل هنگلتون ......
ولدمورت لباس پوستین را به تن کرده و در مقابل چشمان مرگخواران ایستاده : من امروز ، با قدرتی دیگر آمدم حالا با این لباس می توان به دروازه های جهنم بروم و مردگان شیطانی را خود بیاورم .
مرگخواران شروع به تشویق ارباب خود می کشند .
لرد ولدمورت دستانش را بالا می آورد و شروع به ورد خواندن می کند سایه شومی بر صورتش نقش بسته و سپس روزنه ء نوری قرمز در هوا ایجاد می شود هر لحظه بزرگتر می شود در نهایت اینقدر بزرگ می شود که یک انسان بتواند از بگذرد سپس ولدمورت به داخل آن میرود و در میان انواری از نورهای قرمز ناپدید می شود .
چند دقیقه بعد ولدمورت به صورت از دریچه بیرون می آید و آن را می بندد همه بدنش سرخ شده و بعضی جاهای آن سوخته است از خشم فریادی میزند و چند طلسم به سمت دم باریک روانه می کند .
محفل – محل گردهمایی نیکان .
مادام مالکین در آشپزخانه نشسته است رو به رویش دامبلدور ، هدویگ و پادمور نشسته اند . مادام مالکین ماجرا را تعریف می کند وقتی صحبت اش تمام می شود هدویگ می پرسد : هو هو لباس رو دوختی و دادی بهشون ، فکر کنم بدبخت شدیم .
مالکین : اما ...
پادمور حرفش را قطع می کند : آلبوس چیکار کنیم .... رویش را به سمت مادام بر می گرداند ... آخه چرا به ما چیزی نگفتین .
مادام : بذارید حرفم رو تموم کنم ... من به جای پوست اژدها از پوست تمساح استفاده کردم ، چون این دو تا پوست خیلی نزدیک به هم هستن ولی قدرت جادویی همدیگر رو ندارن .
خنده ای بر صورت هر سه جادوگر حاضر می نشیند وحضار برای هوش مادام دست میزنند .


پست بدي نبود ولي شرايط تاييد شدن رو نداشت ....
1.پستت زياد سفيد نبود
2.غلط املايي به شدت داشتي
3.داستانت قوي تر هم ميتونست باشه!!!
در نوبت هاي بعدي به اين چند تذكر دقت داشته باشي مطمئنا تاييد خواهي شد
تاييد نشد
موفق باشي
استرجس پادمور


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۰:۵۴:۱۸
ویرایش شده توسط مادام مالكين در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۶:۵۷:۴۱

سکوتم از هر فریاد گویاتر است...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
شب سردي بود و برف سنگيني مي باريد . باد سرد مي وزيد و برف ها را با خودش حمل مي كرد و از طرفي به طرف ديگر مي برد. صداي هوهوي جغد شمالي سفيد رنگي روي درخت كاج بلند روي تپه سكوت شب را مي شكست .و شايد همين باعث شده بود من كه زير درخت نشسته بود.خوابم نبرد.... هوا سرد بود و از نيمه هاي شب گذشته بود و سختي روز كاري گذشته باعث مي شد هرچه بيشتر پلكهايم به هم نزديك شوند و خواب مرا دربربگيرد.
-:نمي دانم چه چيزي باعث شده كه دامبلدور به من بگويد كه جلوي اين كلبه ي چوبي قديمي و كر كثيف نگهباني بدهم ... ولي چيزيه كه دامبلدور گفته و بايد اجرا شود ...خدايا يه كاري كن خوابم نبره ... بهتر يه آتيش روشن كنم كه گرم بشم ..اما نه امكان داره كه كسي منو ببينه و موضعم لو بره.... واي خيلي سرده ...
بالاخره مجبور شدم كه با جادوي بخاري خودمو گرم كنم اما هم گرماي زياد و هم سرماي زياد باعث خواب مي شن .. همين جوري كه جغد با صداي بلند هوهو مي كرد و آزارم مي داد خوابم برد و به خواب شيريني رفتم ......
خواب مي ديدم كه كنار يك شومينه نشستم و يك فنجان قهوه ي داغ هم تو دستمه و روي صندلي تاب مي خورم آتش گرماي لذت بخشي داشت و شعله هاش در كنار هم مي رقصيدن .... كه ناگهان شعله ها به رنگ سبز دراومدو يه نفر در حالي كه مي چرخيد جلوي پاي من از آتش بخاري بيرون اومد و با شنل سياه خاكستر آلود و چشمان قرمز رو به من كرد گفت : آفرين به تو عضو خائن ...تو پستتو ترك كردي ... بعد تبديل به مينروا شدو گفت : آقاي بونز شما از قوانين سرپيچي كردين و بايد مجازات بشين . من گيج شده بودم كه مينروا به بلاتريكس لسترنج تبديل شدو قهقهه اي وحشيانه زد سپس قهقهه خاموش شد و بلا به دامبلدور تبديل شد ..: پاشو ادوارد برگرد سر پستت اين ماموريت خيلي مهمه!!..
از خواب پريدم كه چوبدستيم از دستم پريد و به هوا رفت ... به خودم كه اومدم ديدم كه يك نفر با شنل سياه و نقاب جلوم وايستاده و علامت شوم بالاي سرم رو هوا مي درخشه ... همه جا از نور اون علامت سبز شده بود...چه اتفاقي افتاده بود؟... آهان من خوابم برده بود.. سرپستم .. واي ..چه اشتباهي.....گفتم تو كي هستي؟
-: ساكت شو آقاي بونز .. بگو دامبلدور اينجا چي قائم كرده كه گفته تو اينجا نگهباني بدي؟
-: من نمي دونم اگرم مي دونستم به تو نمي گفتم..
-: پس آدم بدرد نخوري هستي بهتره كه بميري ....
تو حرف زدنش قاطعيت نمي ديدم .. با ترديد حرف مي زد... معلوم بود اولين بارش است .. اون اصلا اين كاره نبود...
-: بكش .. ولي كشتن من دردي رو برات دوا نمي كنه .....
-: او .. او ..فكر كردي خيلي شجاعي آقاي بونز..اگه بكشمت لرد سياه خوشحال مي شه.. و به من پاداش مي ده...
با وجود اين هيچ اقدامي نكرد .. و به دور و برش نگاه مي كرد.. انگار منتظر بود از آسمون براش كمك بياد.. همين باعث شد جرئت بيشتري بگيرم .. اون نمي تونست اينكارو بكنه اولين بارش بود.. مغزم با سرعت زيادي كار مي كرد.. دنبال يه راه چاره بودم كه نه سيخ بسوزه نه كباب ...
-: گفتي كه نمي دوني ديگه نه..
-:نه ... نمي دونم اگه هم مي دونستم بهت نمي گفتم..چرا معطلي منو بكش.. بكش ديگه..
-: چوبشو بالا آورد و گفت : كروشيو(بشكنج)....
دردي زود گذر منو گرفت و بعد از بين رفت ..دوباره گفت.. و دوباره منو دردي زودگذر منو گرفت اما بيشتر از دفعه ي قبل طول كشيد.لبمو گاز مي گرفتم كه صدام در نياد..چوبشو آورد پايين بيشتر مضطرب شده بود چون مي ديد نمي تونه؛ ترسيده بود دستش لرزش خفيفي پيدا كرده بود....ديگه مطمئن بودم نمي تونه..
-: اين راهش نيست پسر جوون .. تو بدرد مرگ خوار بودن نمي خوري .. راهي كه انتخاب كردي اشتباهه ..تو رو به يه چاه مي بره يه چاه خيلي عميق.. بيا با محفلي ها .. من خودم ازت حمايت مي كنم .. تو مي توني خيلي بهتر از اين باشي ..خودتو آلوده نكن پسر..
-: نه .. نه... ساكت شو اونا مو مي كشن .. اگه برگردم منو مي كشن....خودشون گفتن.. همه اش تقصير پدرمه اون مي خواست كه من از خون اصيلش دفاع كنم .. تقصير اون بود... تقصير اون بود..
به گريه افتاده بود زانو هاش خم شد و به زمين مشت مي كوبيد و نعره مي زد.
-: خون اصيل باعث برتري كسي نيست . همه ي ما آدميم .. اين حرفها مزخرفه .. باور كن مزخرفه... اينا رو مي گن تا از امثال تو به نفع خودشون استفاده كنن .. درسته كه تو اصيل زاده اي اما براي لرد مثل يك برده اي اون از تو بيگاري مي كشه ... باور كن راست مي گم ... باور كن..
در حالي كه نعره مي زد گفت: خفه شو....خفه شو.... نمي خوام بشنوم .. نمي خوام.. بمير.. تو بايدبميري .. من تو رو مي كشم .. آره .. با همين دستام مي كشمت...
چوبشو به سمت من گرفت و نعره زد : آواداكداودا..
فكركردم مردم .. چون آخرين چيزي كه ديدم يه نور سبز بود و بعد.... نه خدارو شكر به موقع جسم يابي كرده بودم و درست پشت درخت ظاهر شدم.. اول تصميم گرفتم كه در برم اما نه .. چوبدستيم.. جستي زدم و پريدم چوبمو برداشتم..برگشتم پشت سرمو نگاه كردم .. وايستاده بود روبه روم و به اطرافش نگاه مي كرد بازم منتظرامداد غيبي بود .. كه برگشت و پا به فرار گذاشت.. بيچاره تو فكر اين نبود كه مي تونه جسم يابي كنه.. ترسيده بود كه بكشمش يا شايد اينكه به وزارتخونه تحويلش بدم .. گيج شده بود و مغزش كار نمي كرد.. با طلسم قلاب گرفتمش و كشيدمش جلو ؛ خلع سلاحش كردم و چوبشو برداشتم .. ديگه از ترس دست و پاشو گم كرده بود... به درخت طناب پيچش كردم .. به تته پته افتاده بود .. مي ترسيد اما بي خودي شايد اگه از نقشه ي من خبر داشت مي خنديد اما..
-: منو نكش .. منو نكش .. خواهش مي كنم..
-: نه پسر نمي خوام بكشمت نترس ..
-: پس حتما مي خواي منو به كاراگاها تحويل بدي .. نه ...
نقابشو برداشتم ، خيلي جوان بود شايد بيست سال بيشتر نداشت و همين باعث شده بود كه من بتونم از دستش در برم و گرنه تيكه بزرگم گوشم بود...
-: نگران نباش جوون .. كاري باهات ندارم فقط مي خوام بدوني كه فرق ما با شما چيه .. ببين پسر من دوست ندارم تو، تو هچل بيفتي .. چون حس مي كنم كه تو مقصر نيستي .. يه چيزي شنيدي و خيال كردي چه خبره.. محفل ققنوس فقط دنبال صلح و آرامشه ..اما مرگ خوارها دنبال كشتن آدما و خون ريزي و كشتار و قدرتن .. آدماي اطرافشون براي اونا مهم نيستن . فقط به خودشون فكر مي كنن ولي ما برعكسيم ما به بقيه فكر مي كنيم نه به خودمون.. اگه تو حتي منو مي كشتي براي من مهم نبود چون از اول وقتي پامو تو اين راه گذاشتم خودمو آماده كرده بود و به عواقبش فكر كرده بودم اما تو نه.. تو خيال مي كردي كه آدم كشتن كار ساده اي .. فكر مي كردي رو وجدان پا گذاشتن سادست اما نيست فكر مي كردي كه از بقيه بهتري ولي شايد اين طور نباشه ... تنها چيزي كه باعث شده من و تو با هم گپ دوستانه اي بزنيم اينه كه من دلم برات مي سوزه و نمي خوام بهت آسيبي برسه .. چون باور دارم كه گول خوردي .. گول وعده هاي پوچ و بي ارزش .. وعده هايي كه دنيا رو برات جور ديگه اي جلوه داد... فكر مي كني اگه يه مرگخوار جلوي تو بود و تو يه محفلي بودي چي كار مي كرد ؟؟ من ديگه چيزي ندارم كه بهت بگم بقيه راه با خودته تو خودت بايد راهتو انتخاب كني ..
نمي دونم چه طور جرئت كردم اين حماقتو بكنم ... ولي دستاشو باز كردمو چوبشو بهش دادم و بعد چوبدستي خودمو پرت كردم وسط برفا و بعد جلوش رو برفها نشستمو گفتم : حالا راهتو انتخاب كن يا با من بيا تا من راهنماييت كنم يا منو همين جا بكش و برو ... نمي دونم ديگه چه اتفاقاتي افتاد چون چشممو بسته بودم و سكوت كرده بودم كه راحت راهشو انتخاب كنه .. سكوت و سكوت و سكوت..... آخر سر پس از اين همه سكوت پريد تو بغلم و گريه كرد....اونشب صبر كردم تا پستم تموم بشه و استرجس پستو تحويل بگيره . سپس با هم رفتيم به مخفيگاه من موقعي كه بر مي گشتيم جغد سفيد بود كه بالاي درخت مي چرخيد و شادمانه هوهو مي كرد..

چشمانم بسی درد می کند پس از خواندن این پست !

سطح نوشتنت در حد و اندازه تایید شدن هست ... ولی یکی از شرطای اصلی تایید شدن ، اینه که طرف توی ایفای نقش هم فعال باشه .
بهتره بری یه خورده تو ایفای نقش فعالیت کنی و ثابت کنی که با تایید کردنت پشیمون نخواهم شد !
اونوقت می تونی دوباره بیای درخواست عضویت بدی تا تایید شی .
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۷:۱۲:۳۴

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
اواخر پاییز بود. هوا سوز و سرمای بدی داشت. چارلی مشغول صحبت با هدویگ بود.
هدویگ در حالی که خمیازه می کشد گفت: چارلی من نمی دونم تو از جون من چی می خوای؟ طریقه ی عضویت توی محفل رو که برات توضیح دادم. چرا انقدر گیری برادر من ؟
چارلی: اما هدویگ...
در همین موقع استرجس به طور ناگهانی در اتاق ظاهر می شه .
هدویگ: استرجس ؟ چی شده ؟ چرا رنگ و روت پریده؟
استرجس: هدویگ هری دسته اسمشونبره . میدونی کجا بردش؟ توی جنگل ممنوعه ی هاگوارتز !! نمی دونم چرا اون جا رو انتخاب کرده؟؟!! همین الان اعضا ی محفل خبرشو بهم دادن.
چارلی: شما الان چی کار میکنین؟
هدویگ: خب معلومه میریم اونجا.
چارلی: اما پروفسور دامبلدور که نیست.
استرجس : موضوع اصلی اینه که بقیه ی محفلیا هم نمی تونند بیان.
استرجس بعد از گفتن این حرف سرش رو به نشانه ی تاسف تکان می ده و می گه : لوپین و نیمفادورا و سه چهار نفر دیگه در دسترس نیستن. مک گوناگال هم بیهوش شده بردنش سنت مانگو.
چارلی: اما بقیه چی ؟
هدویگ: بقیه هم سنت مانگو اند یا در دسترس نیستن. بهتر خودمون بریم.
استرجس : چارلی هدویگ میریم به هاگوارتز . اسمشو نبر کاری کرده که بشه تو جنگل غیب و ظاهر شد.
چارلی: میریم؟
هدویگ : آره تورو خدا خنگ بازی در نیار . آماده باشین 1...2...3
هوای اطراف به طور ناگهانی خیلی سرد شد.
استرجس : وااااای!!! دیوانه ساز ها !! بچه ها سپر مدافع.
چارلی به آزادی هری فکر می کند. اکسپکتوپاترونوم!! تشکیل نشد. صدای فریاد هدویگ را می شنود: چارلی به یه چیز دیگه فکر کن.
چارلی : من توی محفل پذیرفته شدم ... من پذیرفته شدم ... اکسپکتوپاترونوم. اژدهای بزرگ در کنار دو سپرمدافع دیگر دیوانه ساز ها را به عقب میراند.
استرجس: خب تا این جا بخیر گذشت اما من فکر نمی کنم ...
در همین موقع علامت شوم در 100 متری آن ها ظاهر شد . علامت اسکلت و ماری سبز که حالت نفرت و انزجار را در چارلی به وجود آورد.
چارلی و استرجس و هدویگ هر سه فریاد می زنند. هررررررررررری!!! و با عجله به طرف آن جا می دوند.
هری به درختی قطور و قدیمی بسته شده بود . ولدمورت کنارش ایستاده بود و پشتش به آن سه بودو
ولدمورت: پاتر می بینی دوستات اومدن پیشت !! خب آقیون محترم . می خواین شاهد مرگش باشین؟ با شه .
استرجس : آشغال ....
ولدمورت : هووووی . مواظب حرف زدنت باش.
هدویگ زیرلبی به چارلی می گه : چارلی برو کنارش ظاهر شو ما نجاتش میدیم.
چارلی: چی؟ چه فایده ای داره ؟
هدویگ: تو این کارو بکن . اونش با من .
چارلی با ترس و لرز حواسش رو جمع می کنه . تمرکز می کنه و جلوی لرد ظاهر میشه.
لرد فریاد می زنه : هوووی فاصله تو حفظ کن . هری سریع غیب میشه و پیش استرجس اینا ظاهر می شه . و هر چهار نفر با هم غیب می شن و توی محفل ظاهر می شن .
چارلی: شانس اوردیم . چه جوری ولدمورت انقدر ساده گول خورد؟
هدویگ : به خاطر تو بود چارلی.
چارلی: نه به خاطر همه مون بود . ما با هم متحد بودیم.
استرجس : آره خب. بالاخره بخیر گذشت اما من فکر می کنم....
در همین موقع خانم ویزلی میاد و می گه : خجالت نمی کشین می زارین میرین بیرون!!! توی این سرما پشت در موندم!! آخرش مریدانوس که اومد با رمز ورودی درو برام باز کرد!!
هدویگ: استرجس . می شه تو فکر نکنی؟!!!

حس می کنم پستتو با عجله نوشته بودی ... پستت ایراد زیاد داشت ... هیچ وقت سعی نکن خودتو قهرمان نشون بدی ... مگر اینکه واقعا قهرمان باشی ... اگه نقشی توی نمایشنامه داشته باشی اشکالی نداره ، ولی قهرمان بودن یه جورایی ژانگولره ... در ضمن ، یه خورده داستانت غیر عادیه ... اتفاقات طبیعی نیستن .
اشکالات نگارشی و دستوری و غلط های تایپی هم وجود دارن که باید رفع شن ... یه پست بهتر با دقت بنویس و سعی کن نکاتی که گفتم رو رعایت کنی .

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۲:۰۶:۰۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
حدود ساعت 5 بعدظهر بود سیریوس – لوپین و مودی در مرکز فرماندهی محفل ققنوس در حال استراحت بودند که یک پیغام از طرف دامبلدور به انها رسید.

متن پیام:
ولدمورت و چند مرگخوار به خانه ارتور که هری در ان حضور داره حمله کردن . هر چه سریعتر خودتون رو برسونید.

هرسه با نگاهی هراسان به هم نگاه کردند و با عجله به طرف بخاری حرکت کرند. اول سیریوس بعد لوپین واخرازهمه مودی داخل اتش شدند.
وقتی به بارو رسیدند از هر طرف صدای طلسمهای کوناگون به گوش میرسید. در طرفی دامبلدور داشت با ولدمورت و یک مرگخوار می جنگید در طرفی دیگر اقای ویزلی داشت با مرگخواری دیگرمبارزه می کرد. درنزدیکی باق خانم ویزلی داشت با یک مرگخوارمی جنگید
و در کنار خانه نیز هری و رون با یک مرگخوار مبارز می کردند.
سریوس به کمک هری ورون رفت که داشتند با مر گخوار به زور مبارزه می کردند. لوپین به طرف خانم ویزلی رفت که دیگر توانی برای مقابله نداشت.مودی به موقع به اقای ویزلی کمک کرد چون روی زمین افتاده وچوبدستی از دستش خارج شده بود و دیگر کاری نمی توانست انجام دهد.
مودی فریاد زد: استوپیفای. پرتو به مرگخوار خورد و او را بیهوش کرد.
اقای ویزلی گفت : دستت در نکنه الستور به موقع رسیدی و بعد به کمک مودی از روی زمین بلند شد.
مودی به طرف مرگخواری رفت که با دامبلدور می جنگید و به او گفت: البوس من حساب این رو میرسم تو حواست به اون باشه.
هری و رون که سیریوس به کمک انها امده بود بسیارخوشحال شدند . او مشغول مبارزه با مر گخوارشد درهمین حین مرگخواری که خانم ویزلی با ان می جنگید طلسمی به سوی او فرستاد و او را به زمین انداخت. هر ورون به سرعت به طرف خانم ویزلی دویدند . او بیهوش روی زمین افتاده بود. رون چهره اش مانند گچ سفید شده بود و به مادرش خیره نگاه می کرد سپس بلند شد خشمی عجیب در چهره اش موج می زد چوب دستی اش را به طرف مر گخوار گرفت و گفت: سکتو سمپرا .
مرگخوار بر روی زمین افتاد و چهره اش در خون غرق شد.
لوپین ومودی که توانسته بودند با کسانی که مبارزه می کردند پیروزشوند به سمت انها
می امدند.
ولدمورت و مرگخوارها که اوضاع را نامناسب دیدند فرار کردند.
مودی که بعد از فرارانها لبخندی بر لبانش نشسه بود گفت: به موقع رسیدیم.
سیریوس که تازه مبارزه اش را تمام کرده بود و نفس نفس می زد گفت : اره خیلی شانس اوردیم .هری حالت خوبه؟
او که داشت به خانم ویزلی نگاه می کرد با حرکت سر جواب داد.
اقای ویزلی که از ناحیه سرمجروح شده بود با کمک دامبلدور به طرف انها می امد.
لوپین که ردایش پاره و از پایش خون می امد گفت : باید هر چه زودتر مالی و ارتور رو به بیمارستان ببریم.
دامبلدور گفت: اره. حال خودتم زیاد خوب نیست. بعد به بیمارستان سنت مانگو رفتند.
وقتی اقاوخانم ویزلی در بیمارستان بستری شدند و حالشان کمی بهترشد سیریوس از دامبلدور پرسید چه طوری به شما حمله کردند و بعد اضافه کرد به خانواده ارتور خبر دادین:
او گفت: اره برای همشون یک نامه فرستادم. من داشتم هری رو به بارو می بردم که در نزدیکی خونه به ما حمله کردن بعد ارتور و مالی اومدن به کمکمون و بقیه ما جرا رو هم که می دونید.
لوپین که جراحتش پانسمان شده بود گفت: خیلی شانس اوردیم که ما توی مرکز فرماندهی بودیم وگرنه هیچ معلوم نبود چی میشه.
هری در گوشه ای از اتاق داشت رون را دلگرمی می داد وبه او می گفت: نگران نباش حالشون خوب میشه. او که در فکر فرو رفته بود و به حرفهای هری گوش نمی کرد پرسید:
بقیه می دونن.
هری گفت: اره دامبلدور برای همشون یک نامه فرستاده.
در این هنگام فرد جرج و جینی وارد اتاق شدند. هرسه انها نگران بودند به اطراف نگاه کردن وبه طرف تخت والدین خود حر کت کردند. همین که فرد خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده ; بیل با چهره ای هراسان وارد اتاق شد و او نیز به طرف تخت انها حرکت کرد و پس ازچند دقبقه سوال فرد را تکرار کرد.
دامبلدور تمام ماجرا را برای انها تعریف کرد.



و محفل همیشه پیروز است .

دوست عزیز ... داستانت بد نبود ... ولی توی پست قبلیت گفتم که برای عضویت در محفل اول باید در باقی جاهای سایت یا در سایر تاپیکهای محفل فعالیت کنی تا من بفهمم که در چه سطحی هستی تا بتونم تصمیم بگیرم که تاییدت کنم یا نه.
با عرض تاسف باید بگم :

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۲:۰۰:۰۰

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
باد می وزید..... وزیدن باد.... باد وزش کرد.... وزش کردن باد.....
- خسته شدم بابا بیخیال شو....
- نه اصلا راه نداره... نا سلامتی من مامورم... هدویگ گفته باید انجام بشه....
- اخه محفل چه ربطی به دیکته داره؟!!!!!
- من مامورم و معذور.... نکنه می خوای بری پیشه هدویگ و بگی من مارکوس اسم شما چیه؟... اها اسمتون هدویگ ، خوش بختم ، من از فردا فعالیت می کنم ... نه جانم این حرفا نیست، بشین دیکته رو بنویس که بعد از این باید بری واسه نمایشنامه....
بعد از مدتی تست مشنگیت ، پادمور دست از دیکته برداشت و رفت به سراغ نمایشنامه ی مارکوس و شروع کرد به بلند خواندن ان....
باز باران با ترانه ، با گوهر های فراوان می وزد بر بام خانه.....
پادمور در همین اوایل نمایشنامه عصبی شد و با چشمانی قرمز رو به مارکوس کرد و گفت:
- این چه وضعیه.... مگه این جا کودکستان
- نه پادمور جون... این رو از دفتر بچم پیدا کردم... دبستان درس می خونه...
پادمور از شدت عصبانیت دیگر چیزی نتوانست بگوید زیرا می دانست اگه ادامه می داد ،حتما کار به کتک کاری می کشید....
در نتیجه شروع به خواندن ادامه ی نمایشنامه کرد....
روزی بود روزی نبود ، زیر شب های کبود ، ملتی ارزشی بود.... در قسمتی از این منطقه ی ارزشی ، ساختمان های محفل قرار داشت که هر کسی از جلوی اون رد میشد هوس می کرد یه امتحانی بده..... به همین خاطر بود که یک صف ( .... ) کیلومتری درست شده بود.....
اما هرکسی که از در پشتی ساختمان خارج میشد فقط چند تا بد و بیرا برای مسئولین محترم سر هم می کرد ( البته ما که این کاره نیستیم ) که این نشانگر این بود که واقعا با لطافت با ان ها برخورد می شود....
در اوایل صف فردی بود به نام......... مارکوس....فلینت........
البته معلوم نبود که داخل اون ساختمون چه می گذشت که نفر اول هم می بایست 2 ساعت می ایستاد.....
اما در هر صورت وقت که دست محفلی ها نبود، پس بالاخره وقت گذشت و نوبت به دوست ارزشی و شخصیت اصلی نمایشنامه رسید....
مارکوس قبل از این که وارد اتاق تست بشود ، یه مدتی را در کنار تابلویی در نزدیکی در ورودی ایستاد تا قوانین را بخوانید.... اما پس از این که قوانین را خواند ب تعجب به سمت در رفت....
همین که به میز تست رسید از تعجب سیخ شد.....
میز به صورت بیضی شکل بود و رنگ قهوه ای تیره داشت... پنج نفر از بزرگان محفل در پشت ان ایستاده بودند تا از هر فردی که وارد می شد تست بگیرند.... مارکوس از این ترسیده بود که می بایست در مقابل 5 نفر تست بدهد.....
ولی در هر حال او کورمال کورمال به سمت صندلی تکی که در مقابلش بود رفت و با اجازه ی اساتید ( یا الله ) نشست....
- سلام جناب اقای......
-مارکوس هستم.
- مارکوس فلینت! درست گفتم...
- بله... از این درست تر نمیشه ( همه اینان که میبینی ! مگسانند به دور شیرینی )
- من هم هدویگ هستم.....
- خوشبختم... اما قبل از همه من یه سوالی داشتم!....
هدویگ از این که قبل از او داشت سوال می کرد تعجب کرد ولی با این حال اجازه ی صحبت را به او داد....
- من می خواستم بدونم، مگه من ( من نویی ) وقتی از این قفل خفنتون ( کنایه از امتحان ) رو سفید بیرون بیام، یک عضو معمولی ارتش سفید نمیشم؟!!!!
هدویگ با کمی مکث کردن جواب مثبت را داد....
- خوب... قربون آدم چیز فهم... پس چرا اسم این تست هستش " اعضای محفل از جلو نظام" ... باید باشه " اعضای سفید از جلو نظام"
هدویگ به اطرافیانش نگاهی انداخت و بعد رو به پادمور کرد و گفت:
- این از همین الان اخراج هستش!!!!!!!!!!
مارکوس ناگهان از جا پرید و با لرزش گفت:
- هدویگ جان.... قربون اون چشات برم.... ش.خی کردم ، خواستم دور هم باشیم.....
- مگه این جا جای شوخی و مسخره بازی....
- نه که نیست .... نه بابا غلط کردم..... باشه بابا... تست رو برو تو کارش....
- مسخره گیر آوردن... یعنی چی... من باید.....
پادمور دستان پخش شده ی هدویگ را بست و در گوش او چیزی رو تلاوت کرد که باعث شد هدویگ آروم بگیره.....
بعد پادمور شروع به صحبت کردن کرد:
- آقای فلینت... شما ( شوووما ) هیچ اجازه ای ندارید که در مورد محفل تصمیم بگیرید مگر این که عضو ان بشوید..... اما جناب آقای هدویگ به بزرگی مرلین شما رو می بخشن...... ولی یه موضوع رو باید بگم که شما تا الان هیچ سخنی از سفیدی نگفتید.....
مارکوس کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- خوب اخه من قبلا یه بار در خواست عضویت دادم... البته اون موقع مسوولش سریوس بلک بودش... بعدشم من تمام خاطراتم رو اون جا تعریف کردم که همش برای سفید شدن بودش... ولی گویا اون دوران دیگه اعتبار نداره.... اما خوب می تونم یه خاطره از دوران سیاهیم براتون تعریف کنم.....
مارکوس پایه چپش رو با زاویه ی 35 درجه به سمت بالای پایه راستش اورد و روی هم سوار کرد و شروع به گفتن خاطره کرد:
- عجب دورانی بود ..... روزی بود که من به تازگی عضو مرگخوارا شده بودم... هنوز اون قدر ها با محیطش اشنا نبودم و نمی دونستم که توی اون قصر چی کار می کنن... البته من فقط برای این رفتن تویه جبهه ی سیاها چون ننه بابام هم اونجا بودن.... اما من زیاد اون جا دووم نیاوردم چون خیلی وحضی بودن.... فکرشو بکن... همش با کشتن حال می کردن ... روزی بودش که من جولوی قصر ایستاده بودم.... از کنار دیواری که بهش تکیه داده بودم صدای پچ پچ می شنیدم..... وقتی گوشم رو به دیوار چسبوندم فقط تونستم موضوع بحث دو نفر رو بفهمم ولی نتونستم تشخیص بدم کی بودن.... اونا در مورد این صحبت می کردن که یه گروگان محفلی دارن... فکر کنم خودتونم بدونید کی باشه... چون یه مدت اون جا گروگان بود.....اره درسته لونا بودش.... من از قبل می دونستم که هر کی دست این وحضی ها بیوفته کارش تمومه... به همین خاطر رفتم تا سر از کارشون در بیارم....
حالا من داستان رو خلاصه می کنم تا وقتتونو زیاد نگیرم.....
همین که رفتم نزدیک تر دیدم که دخترکی اون گوشه بیهوش نشسته بود.... وقتی این صحنه رو دیدم خیلی ناراحت شدم.... به همین دلیل در پی این بودم که اونا رو مشغول کنم و اونو ازاد کنم..... پس سریع رفتم تا یه اتیشی درست کنم.... یه وردی زیر لب خوندم و یه اتیش بزرگی درست شد.... همین که دود رو دیدن همه به سمت اون رفتن تا با طلسم های متعدد اون رو خاموش کنن.... اما همین یه مدت کوچیک کافی بود تا من اون دخترک رو از محوطه ی سیاها خارج کنم... که البته این کار بعدا به نام سفیدا ثبت شد و شما فکر کردین لونا خودش خارج شده... اما من اونو از اون محوطه خارج کردم و اونو از خواب بیدار کردم ولی خودمو نشون ندادم...
این بود داستانم
هدویگ دوباره به طرفینش نگاه کرد و بعد گفت:
- حالا برو بعدا در مورد تصمیم می گیریم.....

پادمور که نمایشنامه را کامل خوانده بود، رو به مارکوس کرد و گفت:
- مطمئنی این داستان رو برای این که خودی نشون بدی ننوشتی؟!!!!!
مارکوس نیش خندی زد و گفت:
- ای قربون اون هوشت برم ( آقا توی مکان فرهنگی این کارا چیه ؟!!!!)
پادمور با غضب به مارکوس نگاه کرد و گفت:
- خوب حالا برو ببنم هدویگ در مورد خالی بندیت چه نظری داره ......
مارکوس هم که از خداش بود سریع اون جارو ترک کرد.......................

__________________________________________________________________


در اخر یه سوالی داشتم که ونم این بودش که اگه یکی مثل من باشه که بعضی اوقات بخواد بیاد سایت و وقت کمی داشته باشه.... اون موقع شما ماموریت ها رو طوری تنظیم می کنید که به روز های تعطیلی بیوفته ؟
( مثال بودش ولی جواب مهمه !!!!!!! )

با این که طومار نوشته بودی ، ولی قشنگ بود ... خوشم اومد ... به هر حال با کمی تخفیف تایید می شی ! ... در مورد زمان ماموریت ها هم هماهنگ می شه ... توی مسنجر با من تماس بگیر تا ببینم چی می شه .

تایید شد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۱:۵۸:۰۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۷:۱۷:۳۲

عضو اتحاد اسلایترین


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
صحنه ي اول:
ادوارد بونز و دوستش دوركاس ميدوز در خيابون اصلي دهكده ي رونا راه مي رن... .
خيابان خيلي خلوت و آروم بود و باد شديدي مي آمد و همراه خودش برگهاي خشك و خاك مي آورد و مشت مشت به سر و صورت ادوارد و دور كاس مي زد و شنلهاشونو بلند كرده بود . تو تمام خبابون مهي از جنس خاك بلند شده بود ..
-: دوركاس چه معني داره اول بهار اين جور گردو خاك بلند بشه؟!؟!؟!...
-: مثل اينكه جهان هنوز به روز نشده انگار هنوز زمستونه .....
-: بله جناب ميدوز براي امثال شما هنوز زمستونه و زمستون مي مونه البته اگه شانس بياريد!..
-: اي نامرد تو كي هستي ؟؟! از مه بيا بيرون اگه جرئتشو داري !!...
-: اينجا تو تصميم نمي گيري بونز !!.
-: اي خائن ... تو مرگخواري ...
-: خسته نشي جيگريوس!!!
-: حالا حقتو مي ذارم كف دستت. ... به نام سفيدو سفيدي و به نام محفل دامبلدور( همون محفل ققنوس ) ..گرديوس كناريوس( *) ...
با اين ورد گرد وغبار نشست و جهره ي 5 مرگ كوفت كن معلوم شد..
بونز : اين دفعه بد جايي اومدي لوسيوس ... تو مي خواي با دو تا محفلي مقام بالا بجنگي!!؟؟
ميدوز: تو نمي توني با معاون بخش كاراگاهان در بيفتي لوسي ملوسي...
لوسي ملوسي : امونشون ندين بشه ها ... مي خوام اين پرروها رو مرده ببينم...
ادي و دوري:تو خواب ببيني اوسي ملوسي ( )
طولي نكشيد كه غبار دوباره بالا اومد و مه همه جا رو گرفت اما دوباره با همون ورد خوابيد...ملت جادوگرم جمع شده بودن داشتن تشويق مي كردن:
ملت طرفدار محفل : لوسي بايد برقصه از نارسيسا نترسه( )
ملت طرفدار مرگ كوفت كنا: محفل برو گمشو...... محفل برو گمشو....
ملت بي طرف: ورد اول صد گ
اليون... ورد دوم پنجاه نات... ورد سوم دو سيكل..( )
صحنه ي دوم:سه ساعت بعد :...
تمامي ملتا: وره ووودمور گابديبتمرگگي برو بكشك ..( يعني از خستگي چرت مي گن )
مرگي ها رو زمين ولو شدن و لوسيوس غيبش زده دور كاس دراز به دراز رو زمين خوابيده و ادي هم با لباس خاكي پاره پوره يه گوشه نشسته...
ادي: حالا با اينا چي كار كنيم؟!!؟!
دوري:بيا بكشيمشون ..!!!( )
صداي محفلي از غيب : نه ...نه ... كشتن تو مرام محفل نيست
دوري: خب چه خاكي تو سرشون بريزيم؟؟!؟!؟!( )
ادي : نه آدم بد جزاشو از طرف خدا مي گيره....( در همين زمان سايبونه يه مغازه مي خوره تو سر يه مرگزده)
ما بايد اينا رو تحويل قانون بديم......
ملت محفلي: همينه ...همينه.......محفل با مرام ... همينه ...همينـــــ...
ملت مرگي: تن هدويگ پر داره اين نبرد برگشت داره..( )
ملت بي طرف: زنده باد زنده باد تيم شاهين...( آخ يعني چيز ...همون محفل )
ملت بي طرف (تصحيح شده ): زنده باد زنده باد محفل ققنوس ...
گرديوس كناريوس: وردي كه گرد و غبار را از بين مي برد
خوب بيد؟


هوممم اولين مشكلي كه من ميبينم تعداد زياده شكلكه...يك كم كمتر برادر!!!
دوم هم داستان پستت خيلي ضعيف بود در واقع يك دعواي ساده بين محفليها و مرگ خوارا بود...ميخوام كه بيشتر تلاش كني
تاييد نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۱۲:۳۳:۵۹
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۹ ۲۰:۰۷:۵۷

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۸۵

کدووالادرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۱۷ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶
از از خونمون جادوگران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
به نام خدا

شب بود .
سرد بود .
تاریک تاریک .
سکوت هراسی به وجود آورده بود .
پرنده پر نمی زد .
قلب ها سیاه شده بود .
ناگهان صدای خنده ای موزیانه به گوش رسید .
خنده ای زننده .
خنده ای دلهره آور .
خنده ای که دل شجاع ترین جادوگران را به لرزه در می آورد .
خنده ی ولدمورت بود .
ولدمورت تمام محفلی ها را گیر انداخته بود جز .... .

هری خواب بود . در خواب به پیش محفلی های دستگیر رفته بود . هنوز دفاع ذهنی اش خوب نشده بود . زخمش درد می کرد . دردی که تا به حال آن را حس نکرده بود . دردی سر سام آور . هری خود را در چشمان ولدمورت دید . به طرف لودو می رفت . از سقف آویزان بود . خانم و آقای ویزلی در گوشه ای کز کرده بودند . هرمیون و رون و جینی ، همدگیر را در بغل گرفته بودند . و دیگر محفلی ها به دیوار میخکوب شده بودند .
هری نگاهی به زیر پایش کرد . نوشته ای که با خون نوشته بود را آرام خواند .
" ا ه ل د ی ر ه ن ا خ " .
این چه مفهومی داشت .
ناگهان هری از خواب ترسناک خود پرید .
لیوان را برداشت تا آب بخورد و خود را آرام کند . ولی آبی وجود نداشت .
عرق تمام صورتش را پوشانده بود .
به بیرون نگاه کرد . برف سهمگینی می ریخت .
با خود گفت حتما باز هم در ذهن من نفوذ کرده اند . شاید باز می خواهند مانند سیریوس ، بلای قبلی را به سرم بیارن .
روی تخت دراز کشید . لحظه ای به سقف خیره شد . زبانش بند آمده بود . ترس را در خود حس می کرد . از دنیا بیزار شده بود .
روی سقف را خواند : " ا ه ل د ی ر ه ن ا خ " . نوشته خونی که در زیر پای خود دیده بود .
نگران شد .
مفهومش را به زودی فهمید . وقتی نوشته را برعکس خواند : " خانه ریدل ها "
چوبش را برداشت . به آرامی پا در پله ها می گذاشت تا دورسلی ها نفهمند . جارو ی خود را برداشت .
به بیرون رفت . سوار چوب شد و به سوی خانه ریدل ها رفت .
نشانه سیاه را از دور می دید .
هرچه نزدیکتر می شد ، سوزش زخمش بیشتر می شد .
سوزش زیاد شد ، به طوری که از چوب به زمین خورد و دیگر چیزی را نفهمید .
با همان صدای مرموز از خواب پا شد .
ولدمورت را با لباس مشکی در مقابل خود دید .
اطرافش را نگاه کرد . تمام محفلی ها به دیوار بشته شده بودند و به ازای هر محفلی دو جادوگر سیاه از آن ها مراقبت می کرد .
هری می خواست تکان بخورد اما بسته بود .
ولدمورت نزدیک هری آمد .
دستش را روی زخم هری گذاشت .
هری از سوزش درد ، جانش به ستوه آمده بود . با فریاد نام مادرش را به زبان آورد .
تا گفت : لی لی ، حفاضی قرمز رنگ به دورش حلقه شد و ولدمورت به عقب پرتاب شد .
چوبش را یم خواست بردارد ، اما چوبی ندید . بلافاصه چوب ولدمورت را که روی زمین افتاده بود را برداشت .
به پشت مجسمه ی ابولهل رفت .
حفاظ هنوز دورش بود .
با فریاد افسون مرگ را به سوی ولدمورت فرستاد .
اما با حفاظت شدید 15 جادوگر سیاه روبه رو شد . که از ولدمورت محافظت می کردند .
هری افسونی را برای آزادی محفلی ها فرستاد .
همگی آن ها آزاد شدند و به پشت دیگر مجسمه ها رفتند .
هری می بایست با این همه جادوگر سیاه مقابله کند .
حفاظی قوی که خود تا به حال ندیده بود را برای جادوگران سیاه سپر کرد و با صدایی بلند به محفلی ها گفت تا بیرون روند .
همین که محفلی ها بیرون رفتند در بسته شد و هری نیروی خود را از دست داد و به زمین خورد .
ولدمورت باز بالای هری آمد .
نمی خواست فرصت را از دست دهد .
چوب را بالا برد .
ناگهان لودو بگمن با چوب پرنده هری از شیشه وارد شد و هری را با یکدست بلند کرد و روی چوب گذاشت .
در این جا سیلی از افسون های مرگ و ... به طرف لودو آمد . ولی افسون ها به هم می خوردند و به لودو نمی رسید .
تا این که لودو باز از پنجره خارج شد و با آپارت خود را به خانه ویزلی ها رساند .

دوست عزیز ... توی ویرایش قبلی گفتم که اول برو توی قسمتهای دیگه سایت فعالیت کن تا یه خورده با سایت و نویسندگی آشنا بشی و یه خورده راه بیفتی و بعد بیا توی محفل درخواست بده ... من باید یه ذهنیتی از نحوه فعالیتت و قدرت نویسندگیت داشته باشم و این فقط با خوندن چند تا از پستای شما میسر می شه ... در غیر این صورت اصلا پستایی که برای عضویت می زنی رو نمی خونم ! ... نمی تونم اعضای تازه وارد در ایفای نقش رو راحت تایید کنم .
برو اول یه خورده توی محفل و جاهای دیگه فعالیت کن تا راه بیفتی بعد بیا سراغ محفل ... موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۷ ۲۱:۴۰:۴۳
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۷ ۲۱:۴۲:۳۶

امضا به دلیل مشکل ایجاد کردن برای صفحات سایت برداشته شد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۸۵

کدووالادرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۱۷ سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۶
از از خونمون جادوگران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
به نام خدا

ساعت 11 شب بود . هری آرام و قرار نداشت . در اتاق خود ، در خانه دورسلی ها نشسته بود . انگار حسی به او می گفت بیرون برود .
لباسش را پوشید و چوبش را برداشت و پا به خیابان گریملند گذاشت .
با خودش فکر می کرد ، امثال چگونه جای خالی دامبلدور را حس کند .
سرش را کمی بالا آورد . چشمش به یک بطری عجیب مستطیلی افتاد .
نظرش جلب شد .
نزدیک رفت و روی آن را خواند : " Only For Harry Potter " .
دلهره تمام وجودش را گرفت . زیر نوشته را نگاه کرد . علامت سیاه را دید .
بدون این که دستی به بطری بزند ، پا شد و گفت باید به دامبلدور بگم . که ناگهان یادش آمد دامبلدوری وجود ندارد . و در گور سفید آرام خوابیده .
خواست به لوپین بگوید ، اما او برای انجام ماموریت ققنوس به شهری دور رفته بود .
آرام کنار بطری نشست . دستش را نزدیک برد .
نفسش را حبس کرده بود . صدای قلبش را به خوبی حس می کرد .
و بلاخره دست به آن زد . ناگهان مغزش صوتی کشید و ... .
با صدای فریادی از خواب پا شد . رو به روی خود مردی سیه چهره و با چشمانی قرمز دید . او کسی جز ولدمورت نبود .
لبان هری خشک شده بود .
ولدمورت نزدیک هری آمد . لبخند خشک و سردی بر لب داشت .
چوب هری را به خودش داد .
هری را با یقه بلند کرد و او را به مبارزه طلبید .

ولدمورت افسون مرگ را بلند فریاد زد و به طرف هری آمد ولی به هری نخورد . انگار مانعی از جلو رفتن افسون جلوگیری می کرد .
ولدمورت بار دیگر سعی کرد ولی باز همان عمل تکرار شد .
هری روحیه گرفت و افسون قفل را به ولدمورت زد به طرف ولدمورت رفت ولی ولدمورت سریع جاخالی داد .
مانع کم کم داشت ظاهر می شد . هری و ولدمورت بجای دوئل به آن مانع سخت نگاه می کردند .
هر دو مبهوت شده بودند .
آن مانع چیزی جز دامبلدور نبود . ناگهان دامبلدور سنگی از ناکجا آورد و به هری داد و با اشاره سر به هری دستور داد تا آن را بگیرد .
هری تا سنگ را گرفت دوباره خود را در خانه دورسلی ها مشاهده کرد .

راز دامبلدور چه بود ؟
دامبلدور چگونه از گور بیرون آمده بود و آن مانع شگفت انگیزن را درست کرده بود ؟

محفلی ها حتی پس از مرگ ، همدیگر را رها نمی کنند .
ولی جادوگران سیاه چی ؟

پست ناقصی بود ... توصیفات ناقص ، هیجان نداشتن ، روند خیلی تند داستان و و و ... همه اینا اشکالات شما بودن ... فکر کنم تازه وارد باشی ... یه خورده توی محفل و بقیه جاهای ایفای نقش فعالیت کن تا نوشتنت بهتر بشه و با فضا آشنا بشی ... اونموقع می تونی دوباره بیای و درخواست بدی .
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۶ ۱۵:۰۵:۲۴

امضا به دلیل مشکل ایجاد کردن برای صفحات سایت برداشته شد.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ یکشنبه ۵ آذر ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
يك شب سرد زمستاني بود ولي برفي نباريده بود وسوز سردي از روزنه هاي بين درها و پنجره ها مي امد مردي با موهاي مشكي و ريش پرفسوري نسبتا بلندي روي صندلي كنار شومينه نشسته بود؛ شنل مخمل آبي و مشكي پر نقش و نگار زيبايي پوشيده بود،عينك چهار گوشش به طور نامتعادلي روي بيني اش سرخورده بود و پايين آمده بود. قيافه اش سخت آشفته و هراسان بود . خطر همه رو تهديد مي كرد به خصوص افرادي كه مي توانستند براي لرد ولدمورت مفيد باشند .
مرد بين دو راهي خير و شر گير كرده بود بايد چه كار مي كرد جامعه ي جادوگري به او احتياج داشت و به همه ي كساني كه مانند او بودند اگر جبهه ي خير را كمك مي كرد وجدانش آسوده بود اما جان خودش ،خانواده اش و مادر پير و خواهر و برادرش در خطر
بود و اگر جبهه ي شر را كمك مي كرد برعكس چه بايد مي كرد؟
با اين فكر نا خود آگاه به عكسهاي خانودگيش روي ديوار نگاه كرد تصاوير جادويي به او لبخند مي زدند و دست تكان مي دادند. خانواده اش از آنجا رفته بودند تا در امان باشند. وقرار بود او فردا اثاث خانه را به مخفيگاهشان بفرستد. اما عقل حكم نمي كرد كه الان دست به كار شود اگر كسي مفهميد كه او در خانه است اصلا خوشايند نبود آن هم در اين موقعيت خطرناك .
پرنده ي كوچك دست آموزش روي ميز كز كرده بود. لحظه ها به تندي ميگذشت و او راه حلي به ذهنش نمي رسيد.از جايش بلند شد و به طرف در رفت تا طلسم محافظ ديگري برانگيزد . در ميان راه از پنجره به بيرون نگاه كرد دهكدهي بولهد ساكت بود طلسم محافظ را كه برانگيخت به سمت شومينه برگشت اما پرنده ي كوچكش جيغ جيغ كنان از پنجره خارج شد و بلافاصله صداي آژير و داد و بيداد به گوش رسيد. در ميان فريادها كسي شيطان وار مي خنديد و پيرزني فرياد خطر سر مي داد. در اين هنگام خانه به سرعت كهنه و كثيف شد تار عنكبوت و لانه هاي داكسي گوشه وكنار خانه را تسخير كرده بود لايه ي گرد و غبار به قطر يك سانتي متر روي وسايل نشسته بود و چوب هاي سقف و كف اتاق به طور ناگهاني پوسيده و شكننده و كثيف شدند . قاليچه هاي كف اتاق نخ نما شدند و آتش در شومينه به خاموشي گراييد و سرد شد اما تابلوهاي روي ديوار در نهايت كثيفي و كهنگي با عشق لبخند ميزدند. جادوهاي محافط درست كار كرده بودند و مرد به سمت هال مي دويد از كنار صندلي هاي زهوار در رفته دويد و به سمت تابلوها رفت و جادويي به سمت آن ها فرستاد و تابلوها ناپديد شدند.در يك چشم به هم زدن اثري از مرد نبود و 5شخص سياه پوش و نقاب زده با خشونت وارد شدند.
مرگ خوار1: اين حتما يه حقه است ! دالاهوف قبلا اونو اينجا ديده؟
مرگ خوار2: عصباني نشو لوسيوس ! نمي تونه از چنگمون در بره يا مي ميره يا با ما مياد ! شنيدي بونز !؟!؟
لوسيوس (مرگخوار1):بگرديد دنبالش!
4مرگخوار از اين طرف به آن طرف مي رفتند و طلسم روانه مي كردند*. اما طلسم هايشان وسايل زهوار در رفته را خرابتر مي كرد.لوسيوس به جاي خالي قاب عكس ها و فرشينه ي شجره نامه ي آبي و مشكي زل زده بود كه كلاغ هاي آن به او نگاه مي كردند .
مكنر(مرگخوار شماره3): لوسيوس، اون از اينجا رفته !
مرگخوار شماره4: اون بالا نبود لوسيوس....الكتو كدوم گوري رفتي ؟
زن چاق و قلمبه و كوتاه قدي نفس نفس زنان آمد .
-: چيه ؟؟
- اونجا نبود ؟
- نه،خسته شدم بس كه دويدم !
سپس الكتو و مرگ خوار4 از انجا رفتند
لوسيوس با لحن كشدارش گفت: بلا ....بلا به نظر تو اين فرشينه خيلي زيبا نيست؟
-: اره اصيل زاده ي خائن پست خودشو از ما قائم كرده ....
-: نه بلا اين فرشينه مرموزه!؟!؟
-: چي مي خواي بگي لوسـ... او.. او بله خيلي زيباست ..
بلا چوبدستيشو بالا مياره اما چوبدستي به هوا پرتاب مي شه مرد با چهره ي خشمناك جلوي بلا و لوسيوس وايستاده.. اون راهشو انتخاب كرده.. لوسيوس و بلا مي خوان حرف بزنن اما صداشون در نمياد . ورد هاي مالفوي از بغل گوش مرد رد مي شه اما بهش اصابت نمي كنه بلا به طرف چوبدستيش شيرجه مي ره اما چوبدستي از اون زودتر مي پره لوسيوس از مقابل وردهاي مرد كنار مي ره و به طرف پلكان مي ره اما چوبهاي پوسيده مي شكنه لوسيوس تغيير مسير مي ده ورد سي لنسيو باطل مي شه و فرياد مي زنه: اون اينجاست.... اينجا...
بلا در تلاشي بي نتيجه به دنبال چوبدستيش مي ره اما چوبدستي هم همراه اون به جهت مخالف مي پره
-: زور نزن لسترنج اين ورد اختراع خودمه به راحتي نمي توني چوبتو بدست بياري!
-: خفه شو خائن به اصـ...
اما مرگخوارهاي ديگه به سمت مرد حمله ور مي شن و اين گپ دوست داشتني ادامه پيدا نمي كنه مرد به طرف حياط مي دود و افسون ها و طلسم هاي شوم به سمت او ميايند . الكتو و مرگخوار4 از رو به رو به سمت او ميايند و و مكنر از سمت راست و لوسيوس از عقب حالا او محاصره شده است اما نااميد نمي شود.
-:اينو بگير....
مرد طلسمي به سمت الكتو مي فرستد كه به او اصابت مي كند. مرد مي دود و از زير يك شيرواني به داخل تونل مي رود و ورودي پشت سرش بسته مي شود .حالا او مي تواند به راحتي تا در خروجي برود تونل را پشت سر مي گذارد و جلوي در بيرون مي آيد
-: من چوبدستيمو بدست اوردم بونز
-: هه تو خيلي.....ـــــــــــــــــــــــــــ
اما طلسم بلا به او اصابت مي كند و او بر زمين مي افتد.در اين ميان اول فقط قهقه ي شيطاني بلا به گوش مي ايد اما بعد فريادهاي فرار كنيد و جيغ وداد همراه آوازي عجيب .. در يك لحظه مرد ريش نقره اي و رداي ارغواني اي را مي بيند و جغد سفيد را اما بعد....... لحظاتي بعد مرد در كنار آلبوس دامبلدور بيهوش بر زمين افتاده و اعضاي محفل در كنار آنها ايستاده اند خوب بيد؟!؟!؟!؟!

*طلسم براي اينكه اگه به وسايل تغيير شكل داده به شكل قبلي برگرده . مرد: ادوارد بونز . (نمرده ها هنوز زنده) است

ببین ... موقعی که می نویسی ، فقط یه سوژه هیجان انگیز نمی تونه نوشتتو قشنگ کنه ... این نویسنده است که با پروروندن سوژه و استفاده از عناصر مختلف داستان نویسی ، به نوشتش زیبایی می بخشه ... خوب به نوشتت نپرداخته بودی ... توصیفاتت ناقص بودن ... هیجان ناقصی به خواننده وارد می شد که در آخر باعث احساس انزجار نسبت به پست می شد ... سعی کن جاهایی که حس می کنی توصیف کردن باعث زیبا تر شدن نوشته می شه ، خوب توصیف کنی ... توصیفات زیبا و کامل !
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط ادوارد بونز در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۷:۱۰:۱۲
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۱۹:۳۷:۴۷

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.