هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
آرمینتا و لوسیوس درخانه ریدل با هم مشغول دعوا بودند.
لوسیوس: این چه وضعشه آرمینتا دیگه تحمل ندارم همش داری نیروهامون رو نابود می کنی .
آرمینتا : خوب بابا چرا میزنی . توی ترسو که حاضری نیستی جلوی اعضای محفل بایستی . همش من دارم می رم و می جنگم .
لوسیوس: خفه شو.
آرمینتا :: چیه بهت برخورد. باشه بابا یه فکر توپ دارم .
لوسیوس: آگه مثل فکرهای قبلیت احمقانه هست نگو.
آرمینتا: نه بابا توحالا گوش کن. بین ما باید اعضای محفل رو تک تک گیر بیاریم و نابودشون کنیم
لوسیوس : چطوری ؟
آرمینتا: بوسیله اسنیپ . ما سوروس رو می فرستیم اونجا تا به هر طریقی که شده بایکی از اونا ارتباط برقرار کنه و اون بکشونه جایی که ما هستیم و بعدش ما کارو تمام می کنیم.
لوسیوس: بس کن. خیلی فکرت احمقانه ست .
آرمینتا : امتحان کن. بعد می بینی که جواب میده.
لوسیوس : باشه قبول . حالاکجا داری میری
آرمینتا : برم سوروس رو خبر کنم.
اسنیپ از ماجرا مطلع شده و برای عملی شدن نقشه به خانه دوازده گریملود می ره. درخانه ریموس را می بینه و به او میگه: ریموس من دوتا از مرگخوارا رو توی جنگل ممنوعه دیدم باید بریم بگیریمشون
ریموس: مطمئنی دوتا هستند
سوروس: نمی دونم شاید هم سه تا باشند. ولی به هر حال ما می تونیم بگیریمشون
ریموس: خوب باشه ولی باید به بقیه اعضا اطلاع بدیم.
سوروس :اوه نه نباید وقت رو تلف کنیم . باید زود خودمون رو برسونیم اونجا. ریموس باشه پس بذار شنلم رو بپوشم .
ریموس به اتاق بالا می ره و شنلش را می پوشه. برای احتیاط نامه ای برای بقیه اعضای محفل مینویسه و درهمانجا می ذاره. بعدش با سوروس به طرف جنگل ممنوعه حرکت میکنه.
مالی طبق معمول درحال نظافت و گردگیری خانه بود که نامه رامی بینه. اون رو می خونه و با ترس به همه اعضای محفل اطلاع میده. در آنطرف ریموس با سوروس وارد جنگل و با آرمینتا رو در رو می شن. ریموس چوبدستیش را بالا میاره ولی احساس می کنه که طنابی دور تنش پیچیده میشه .
لوسیوس از پشت سر اسنیپ : کارت رو خوب انجام دادی سوروس . می تونی بری
اسنیپ از آنجا دور می شود
آرمینتا رو به ریموس : خیلی دوست داشتم شکنجه ات کنم . کیرشوا

ریموس در مقابل شکنجه مقاومت می کند
آرمینتا: کی .........
در همین لحظه شخصی از پشت فریاد می زند : آوادکاورا .
طلسم از کنار سر ارمینتا رد می شود و به در ختی برخورد میکند. شخص ناشناس دوباره فریاد میزند : آوادکاورا. و اینبار طلسم از کنار سر لوسیوس رد میشود.
لوسیوس: اعضای محفلند باید فرار کنیم .زود باش آرمینتا .
هر دو فرار میکند و فرد ناشناس جلو میاد و شروع به باز کردن طنابهای ریموس میشه. در همین حین اعضای محفل سر میرسند و فکر می کنند که این شخص ریموس را شکنجه کرده
هدویگ: ایمپ .....
ریموس حرف اورا قطع میکند: نه هدی اینکارو نکن اون جون منو نجات داد
استرجس خودش رو وسط میندازه : هی کوچلو تو کی هستی و اینجا چی میخوای .
فرد ناشناس که به سختی انگلیسی حرف میزنه میگه ک من ویکتور هستم ویکتور کرام از بلغارستان. اومدم تا به اعضای محفل بپیوندم. فکر کنم حسن نیتم رو نشون دادم
هدویگ: دروغ میگه . اون از مرگخواراست . اینم یکی از نقشه هاشونه.
استرجس : بهش معجون حقیقت میدیم . حاضری وریتاسرم بخوری؟
ویکتور : با کمال میل
مودی معجون رو به حلق ویکتور میریزه و میپرسه : اینجا چی می خوای
ویکتور : اومدم عضو محفل بشم .
هدویگ: تو از مرگخوارا نیستی .
ویکتور : نه
سارا اونز: اون راست میگه. اون راست میگه . اومده عضو محفل بشه
ریموس: منم ضمانتش میکنم
استرجس: ورودت رو به محفل تبریک می گم .
و به این ترتیب عضو جدیدی به محفل اضافه میشه.



کرام عزیز تو که تمیخوای من اینو تایید کنم همش دیالوگه ... سر جمع فضاسازیت به 3 خط میرسه ؟؟؟
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۱۶:۰۲:۰۲

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نیمه شب.میدان گریمولد.شماره دوازده.
تمام خانه در سکوت فرو رفته است.در خانه ناگهان به شدت به هم میخورد و هدویگ به سرعت وارد میشود:بیدار شید.زود باشید.ما نیاز به کمک داریم.بیدار...
پرتوی نقره ای رنگی به او برخورد میکند و هدویگ بی صدا روی زمین میفتد.چند سایه سیاه از گوشه خانه بیرون میآیند.یکی از آنها که به نظر میرسد ریاست دیگران را بر عهده دارد به دو نفر همراهش فرمان میدهد:جمعش کنید.الان کل محفل میریزن سرمون.
دیگری میگوید:ولی آرامینتا...
ساحره می غرد:ببرش...
و مرگخواران خارج میشوند.
***
در خانه ریدل ها هدویگ بر صندلی بست شده است و با پر و بال خونین همچنان مقاومت میکند:نمیگم.نمیدونم.نمیدونم نسخه دوم پیشگویی کجاست...
آرامینتا رو به مرگخواری دیگر:حالا میبینیم.عضو بلند پایه محفل نمیدونه پیشگویی کجاست.اون معجون راستگویی رو بده به من ببینم.
لحظاتی بعد معجون به زور در حلق هدویگ فرو میرود و او همچنان مینالد:نمیدونم...نمیگ..نمیگ...نمیگم...من...
سپس مرگخوری از او میپرسد:هدویگ میدونی نسخه دوم پیشگویی کجاست؟
هدویگ:بله.ولی به عقل جن هم نمیرسه.صاحبش نه میدونه اون به چه دردی میخوره و نه میدونه اگه شما بفهمین چه خطری تهدیدش میکنه.
آرامینتا:خب حالا کجا هست؟
هدویگ چند لحظه با خود کلنجار میرود:نمیدون...نه..نگو...اون توی...نمیگ...خونه ...بود...
مرگخوار جوان عجله میکند:برودریک بود؟
هدویگ:نه...اون...توی خونه...نمیدونم...بودلر هاست...تو ...اتاق...نمیگم...ویولت بودلر...نه!
آرامینتا لبخند موذیانه ای میزند:متشکریم هدویگ!ولی..نه!نکشینش شاید به معجون غلبه کرده باشه و دروغ بگه.هر وقت پیشگویی رو گرفتیم بعد...
***
ویولت ناگهان از خواب میپرد.احساس نا امنی خاصی به او دست میدهد.دستش به سمت چوبدستی که کنار تختش بود میرود.
_:اگه جای تو بودم به اون دست نمیزدم!
رنگ ویولت میپرد ولی باز سعی میکند خود را شجاع نشان دهد:تو...ک...کی هستی؟
ولدمورت جلو می آید:سلام خانوم کوچولو!
ویولت به سمت چوبدستی اش شیرجه میزند ولی ولدمورت به آرامی میگوید:اکسیو چوبدستی ویولت بودلر.
و چوبدستی خائنانه صاحبش را ترک میکند.
ویولت با خشم رو در روی ولدمورت می ایستد:خب.منتظر چی هستی؟من رو بکش مثل بقیه اونایی که کشتیشون.ها؟نکنه دلت میسوزه؟
ولدمورت زمزمه وار میکوید:سی لنسیو!صدات گوشم رو خسته کرد.وقت من اونقدر ارزش داره که برای کشتن تو اون رو تلف نکنم.فقط بگو اون پیشگویی کجاست؟
ویولت با مخالفت سر تکان میدهد و ار ولدمورت فاصله میگیرد.ولدمورت خشمگین میشود:کروشیو!چی فکر کردی؟من گنده تر از تورو شکست دادم فسقلی!
ویولت روی زمین می افتد و بی صدا به خود میپیچد.ولدمورت میخندد:تو تنهایی!تنهای تنها...
صدایی به آرامی از پشت سرشان میگوید:باز اشتباه کردی تام!
ولدمورت برمیگردد:تووو؟چه طور من رو پیدا کردی؟تو پیر خرفت؟آلبوس...
در چهره دامبلدور پرتوی از قدرت میدرخشد:بهتره اون دختر خانوم رو آزاد کنی تا درمورد بقیه موارد بحث کنیم!راستی تا اون جا که یادم میاد بچه ها محفل هدویگ نجات دادند و مرگخواران تو به طرز مفتضحانه ای فرار کردند!
ولدمورت به پنجره نگاهی می اندازد و در حالی که سعی میکند ترسش را پنهان کند پوزخندی میزند:اوه!حیف که الان وقت یه مبارزه وقت گیر با تو رو ندارم.ولی میتونم حداقل یه موجود بی فایده رو از رو زمین بردارم
رو به ویولت میکند و فریاد میزند:آواکداورا!
و نا پدید میشوید.دامبلدور به سرعت میگوید:پروتگو!
طلسم به تخت ویولت میخورد و آن را پودر میکند.دامبلدور صدای ویولت را به او برمیگرداند.ویولت با چشمانی پر اشک اما مصمم به دامبلدور نگاه میکند:من عضو ارتش سفید میشم و قسم میخورم تا اون رو نکشم خودم نمیرم.
ستاره ها در آسمان به او چشمک زدند.دامبلدور هم لبخندی زد...


داستانت تازه بود البته تازه ی تازه نه ولی جالب بود ... فضاسازیت خوب بود ولی در واقع در حد استاندارد نبود !!!
تایید شد!!!
به محفل خوش آمدی !!!
آرم شما به زودی در تاپیک جلسات محرمانه زده میشود !!!
سعی کن در پست هایی که در محفل میزنی فضا سازی رو بیشتر کنی!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۴:۳۰:۱۶

But Life has a happy end. :)


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
خيانت بوقي !

در بعد از ظهري دل انگيز كه درختان با باد پاييزي تكان مي خوردند اتفاقي افتاد كه نبايد مي افتاد !
در خانه اي تاريك و متروكه مردي قد بلند داشت با يك نفر دعوا مي كرد .
مرد : مگه نگفتي لرد سياه منو مي بخشه آرامينتا ؟
آرامينتا : ببين جوزف ، اون ديگه به تو اعتماد نداره .
جوزف با خشم گفت : يعني چي ؟ بعد از اون كار هاي درخشان سابقم ديگه به من اطمينان نداره ؟
آرامينتا به آرامي جواب داد : چطور از شكست مفتضحانه توي ماموريت آخري كه داشتي نميگي ؟
جوزف در حالي كه بسيار عصباني شده بود چوبدستي اش رو در آورد و گفت : خودت خواستي !‌
صورت آرامينتا از عصبانيت سياه شده بود .
_ حالا براي من چوبدستي مي كشي ؟
و با عصبانيت چوبدستي اش را در آورد .
دو نفر مشغول دوئل شدند .
_ اكسپليارموس !
_ كروشيو !‌
_ اينكارسروس !
_ آوادا كداورا !‌
جوزف در حالي كه از نفرين مرگ آرامينتا جا خالي مي داد گفت : تو اونقدر قدرت جادويي نداري كه منو بكشي .
و با حركتي ماحرانه آرامينتا را خلع سلاح كرد و گفت : ديدي گفتم !‌ اينكارسروس !‌
طناب هاي ضخيمي دور آرامينتا پيچيدند و او را اسير كردند . جوزف در حالي كه دور آرامينتا آتش روشن مي كرد گفت : دوست ندارم با آواداكداورا بميري كه سريع خلاص شي . مي خوام يواش شواش در آتش بسوزي و خاكستر شي كه ديگه نري پشت سر من به لرد سياه بد گويي كني . من هم ديگه به طرف مرگ خوارا بر نمي گردم و از نظام سياه فاصله مي گيرم .
وقتي كه جوزف از در خانه بيرون مي آمد شب شده بود و آسمان با ستاره هاي نوراني روشن شده بود . جوزف در همين حال صدايي شنيد . به تجربه اي كه از مرگ خواري داشت جهت صدا را تشخيص داد و وقت يبه منشا آن رو كرد چيزي ديد كه باورش نمي شد .
حدود ده تن از اعضاي محفل ققنوس در حالي كه با چوبدستي بيرون كشيده ايستاده بودند به او نگاه مي كردند و با خشم چيز هايي زير لب مي گفتند .
مردي كه انگار بر ديگران برتري داشت جلو آمد . سرش مثل بوم هاي گالي پوش شده بود !
او گفت : بالاخره پيدا كرديم مرگ خوار كثيف ! ( چه كابوي شد ! )
جوزف : از ديدنت خوشحالم استرجس .
استجرس : اكسپليارموس ! ولي ما خوشحال نيستيم و مي خوايم بكشيمت .
در اين حال جغدي سفيد جلو آمد و شروع به حرف زدن كرد : تو الان در چنگ مايي !
جوزف : من تمايلي ندارم در چنگ يه كفتر چاهي باشم ، هدي .
اكنون ماه بالا سر آنها بود و باد برگ ها را روي زمين مي ريخت .
استرجس :‌ بكشينش .
جوزف : صبر كنين ، من از نظام سياه فاصله گرفتم . من ديگه مرگ خوار نيستم . من مي تونم به شما بپيوندم .
بعد در حالي كه چاقويي از جيبش در مياورد گفت : من ديگه به ولدمورت وفادار نيستم .
بعد آستين دست چپش را بالا زد و با چاقو علامت شوم را كه پوستش داغ خورده بود همراه با قسمتي از گوشت و پوستش بريد .
در حالي كه از درد اشك در چشمهايش جمع شده بود گفت : ديگه نمي خوام نوكر ولدمورت باشم .
استرجس رفت و با چند تن از اعضاي محفل مشورت كرد و نظر آنها را پرسيد .
صداي آرام استرجس به گوش جوزف مي رسيد : مثل اينكه راست ميگه . علامت شومشو كند .
صداي ريموس لوپين را شنيد كه مي گفت : به نظر من بهش اعتماد نكن . اون يه مرگ خوار بوده و هيچوقت نمي شه به يه مرگ خوار اعتماد كرد .
استرجس گفت : اين درست ميشه .
بعد شيشه اي باريك از جيبش در آورد كه رويش پرنده اي نقش بسته بود .
استرجس : اين محلول راستيه . اينو بهش ميديم و مي فهميم كه راست مي گه يا دروغ .
ريموس : موافقم .
استرجس در حالي كه به سوي جوزف بر مي گشت گفت : عضويت تو در محفل يه شرط داره و اون اينه كه اين محلول راستي را بخوري تا بفهميم دروغ نمي گي .
جوزف : باشه قبوله .
استرجس محلول را به جوزف داد و او محلول را سر كشيد .
ريموس :‌ آيا هنوز به ولدمورت وفاداري ؟
جوزف : نه
ريموس : آيا قصد اينو داري كه در محفل جاسوسي ولدمورتو بكني ؟
جوزف : نه
ريموس : آيا واقعا مي خواي در محفل عضو شي و بر ضد ولدمورت مبارزه كني ؟
جوزف : بله
استرجس داد زد : اون وفاداره !‌
ريموس در حالي كه نوشداروي محلول راستي را به جوزف مي داد گفت : به محفل ققنوس خوش اومدي جوزف ورانسكي .
توبياس اسنيپ وسط آمد و گفت : بايد بريم . الان اولين جلسه در اين ماه شروع ميشه .
و اعضاي محفل ققنوس در آن شب پر ستاره با عضو جديد و وفادارشان آنجا را ترك كردند .

جون من تاييد كن !



دو نکته در پستت توجه منو به خودش جلب کرد ...
یک:پستت بیشتر دیالوگ بود !!!
دو:فضا سازی خیلی کم داشت ... البته از حق نگذریم فضا سازی داشت ولی خوب نبود !!!
تایید نشد !!!
جوزف در نوبت بعد فقط سعی کن فضا سازیت رو بیشتر کنی و دیالوگ کمتر کنی !!!
روی همین پستت هم مجوز داری کار کنی و تحویلش بدی!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۹:۳۶:۰۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۴ ۹:۴۹:۰۲

[


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ جمعه ۲۹ دی ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست:

کشیک:

داخل خانه ی پیره مرد:
ساعت نیمه شب را نشان می داد باد کف چوبیه خانه ی پیر مرد را می لرزاند سوز سردی از درز پنجره ها وارد می شد صدای ترق تروق بخاریه دیواری و زمزمه ی خواب آور گوینده اخبار پیر مردی رو که جلوی تلوزیون روی یک راحتیه زوار در رفته لم داده بود به خواب عمیقی فرو برد .
بیرون خانه:

در دهکده ی مایال همه چیز عادی بود مکانی کاملا مشنگ نشین نبود ولی امشب قرار نبود همه چیز عادی ادامه پیدا کنه:
استرجس و ریموس در میدان وسط دهکده کشیک می دادند:
ریموس:می شه بگی دنبال چی هستیم؟
استرجس:نمی دونم بابا دامبلدور گفته این ماموریت سریه و ما
باید تمام شب رو کشیک بدیم.
_ خب که چی بشه؟
_فکر کنم امشب قرار یه اتفاقی بیفته.
_تنهایی فکر کردی انیشتین؟ اینو که خودمم می دونستم.
_خب پس خفه بمیر به کارت برس.

در همین موقع صدای شکست شاخه ای اومد و چیزی پشت علف ها تکون خورد هر دو نفر چوبدستی هایشان را کشیدند و به سمت علف ها نشانه رفتند.
_نه نکنید من خود هستم.
کسی که پشت علف ها بود اینو گفت ولی ریموس و استرجس توجهی نکردند و ریموس زیر لب وردی زمزمه کرد و و به سمت ناشناس زمزمه کرد ولی ناشناس اونو دفع کرد و از پشت چمن ها بیرون پرید او یک جارو در دست جاشت و چوبدستی اش هم
در دست دیگرش بود و ردایی بلند بر تن داشت که مسافرتی بود و کلاه ردایش هم بر سرش گذاشته بود
_بابا جون شما چقدر آتیشی هستین من زاخاریاس اسمیتم.
و کلاه ردایش را برداش ویر مهتاب موهای بور و چشمان سیاهش معلموم شد.
ریموس :تو این جا چیکار می کنی؟
زاخی:اومدم پدر بزرگمریاس رو ببینم.
استرجس با حالت موشکافانه کفت: این وقت شب؟
زاخی:چوب هنوز تو جسم یابی زیاد ماهر نیستم با جارو اومدم
تازه با جارو میشه از منظر هم لذت برد .
و با سر به جارویش اشاره کرد . ولی در همین هنگام صدایی
آمد و وردی از پگشت سر به زاخاریاس خورد.و او بی هوش رو زمین افتاد.
و آرامينتا ملي فلوا با همان لبخند ملیح همیشگی از پشت یک درخت بیرون پرید:
_از کی تا حالا تو محفل بچه مچه ها رو هم استخدام می کنید؟
استرجس که جا خورده بو گفت:این فضولی ها به تو نیومده
ریموس: تو فعلا به فکر خودت باش چون تو یه نفری ولی ما دو تا.
آرمینتا:تو اطمینان داری؟
و با اشاره ی دست 4 مرگخوار با نقاب های مخصوصشان پشت آرمینتا صف کشیدند.
در 3 ثانیه بعد هوا از طلسم های رنگارنگ پر شده بود ریموس و استرجس پشت یک باجه ی تلفن پناه گرفته بو دند و مقاومت می کردند ولی اثری از زاخاریاس نبود :
ریموس: این پسره کدوم گوریه؟
و در همین لحظه طلسمی را به صورت یکی از مرگخواران کوباند.
مرگخوار از درد فرادی کشید و زمین افتاد.
استرجس:نمی دونم؟
ولی در همین لحظه زاخایاس در حال که تمام ملت جادوگر دهکده را جمع کرده بود بازگشت مرگخوار ها که ملت جادوگر را دیدند به دستور آرمینتا عقب نشینی کردن و با جسم یابی در رفتن.
استرجس : خوب بود پسر. من این کارت رو به دامبلدور گزارش می دم.
و زاخاریاس هم از ایم که تونسته بود به محفل کمکی کند خوشحال بود و سرمست و شاد به سمت خانه ی پدر بزرگش راه افتاد.


تو رو به خدا تایید کن


ارادتمند شما
زاخاریاس اسمیت


سلام
خب ببین ..... اون چیزی رو که من میخواستم به دست نیاوردی اونی و خود داستانته ....ببین زاخاریاس عزیز داستانت به جرات میتونم بگم یک جنگ ساده بود البته با دخالت عده ای زیاد از جادوگران در آخر پستت ... به همین نمیتونم بگم داستان تازه ای داشتی ... داستانو عوض کردی ولی خیلی کم و در واقع همون درگیری سابق بین محفلی ها و مرگخوارا روی میده !!!!
اگر پست بعدیت رو روی یک داستان قوی وقت بزاری مطمئنا و صد در صد تایید خواهی شد ... برای اینم میگم تایید میشی چون به غیر از داستانت بقیه چیزات موردی نداشت ... خیلی کم فضا سازیت کم بود که اگر روی اونم کار کنی بهتر خواهد شد !!!
منتظر پست بعدیت رو ببینم
تایید نشد فعلا!!!
(پادمور)


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۹ ۱۱:۰۸:۵۵
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۱۸:۴۵:۲۱

[i]


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
جاسوس

شب بود و سوز سردی از لا به لای پنجره عمارت باشکوه اسنیپ ها وارد خانه میشد.
توبیاس اسنیپ در حالی که فکرش مغشوش عملیاتی بود که محفل به او داده بود.
هم اکنون سه وه روس در خانه ی آنها بود و همگی در حال خوردن غدا بودند.
سوروس که چپ چپ به پدرش نگاه میکرد متوجه میشد که در مغز پدرش آشوبی به پا است.
سوروس: پدر جان مشکلی پیش اومده؟ به نظرم حالتون زیاد خوب نیست؟
توبیاس در حالی که سعی میکرد خودش را جمع و جور کند گفت: نه ... نه... من خوبم ، راستی پسرم از کارها...آی ی ی ی ی
سوروس: چی ... چی شد پدر؟
توبیاس: قلبمه،قلبمه ور پلسکید!!
سوروس: خیلی خوب الان زنگ میزنم 115 ...
توبیاس فریاد کشید: نه ..... من میدونم چه مرگم شده... آی ی ی... این بیماریی است به نام ورادورتون که اگر تا 2 ساعت پادزهر را استفاده نکنم میمیرم و ... پادزهرش زهریه که از دندون چپ افعی زغالی به دست میاد. و فقط همچین پادزهری تو خونه ریدل هاست!
سوروس: تو که مشنگی ، چجوری ریدل حالیت میشه؟
توبیاس که صدایی از ناله دروغین از خودش درمیاورد گفت: اونش دیگه به تو مربوط نیست... منو ببر اونجا فهمیدی؟
سوروس: باشه،الان میبرمت... قدرت استفاده از پودر آتش رو داری؟
توبیاس در درونش به ریش پسرش میخندید دوباره ناله کرد و با سر جواب تصدیق داد.
سوروس از جیبش پودری در آورد و در حالی که از اسباب و اثاثیه گران قیمت خانه رد میشد به سوی شومینه ای که در سمت چپ حال قرار داشت رفت و پودر را در درون آن خالی کرد.
ناگهان آتش به رنگ سبز در آمد ، به سوی پدرش رفت و او را از روی زمین بلند کرد و دوباره به طرف آتش سبز رنگ رفتند.
توبیاس در حالی که نقش افراد مریض را اجرا میکرد به سوی شومینه رفت،حتی باورش نمی شد که دارد به پسرش خیانت میکند. سه وه روس نیز همراه او رفت و در حالی که سوروس دست او را گرفته بودوراد آتش شدند.
سوروس فریاد کشید:خانه ریدل ها

250 کیلومتر آنطرف تر خانه ریدل ها ...
کراب در حالی که خیکش را بالا میکشید به طرف لوسیوس رفت و گفت: سه وه روس خیلی وقته که نیموده...
لوسیوس: آخه ابله،اون رفته خونه باباش،توبیاس...
ناگهان آتش داخل شومینه به رنگ سبز در آمد و بعد از چند لحظه سوروس همراه با پدرش توبیاس که خودش را بی نوا نشان میداد از داخل شومینه بیرون آمدند و پا بر داخل سرسرا گذاشتند.
سوروس هراسان به لوسیوس گفت: لرد کجاست؟
کراب:خونه خاله شجاعست ها ها
لوسیوس:خفه شو کراب ، لرد رفته با غول های بیابونی حرف بزنه تا بلکه بتونه دوباره اونهارو با خودش متحد کنه...
توبیاس با شنیدن این خبر بسیار خوش حال شد ، این هم یک خبر مهم برای محفل...
سوروس: آرامینتا کجاست؟
کراب در حالی که چپ چپ به توبیاس نگاه میکرد گفت: پیش بلیز،دارن درباره ی چگونگی جاسوسی از با هم نقشه ...
لوسیوس: خفه شو کراب،هرچیزی رو جلوی هرکسی نباید گفت...
توبیاس این بار هم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید... باز هم یک خبر مهم
سوروس بلافاصله گفت: هوی هوی اگه منظورت بابای منه، باش اون به من خیانتی نمی کنه...اینطور نیست پاپا؟
ناگهان توبیاس احساس کرد که قلبش در حال فشرده شدن است ... مخصوصا کلمه ای شنیده بود که از حدود بیست سال پیش از دهن فرزندش نشنیده بود " پاپا " ولی ناگهان به خود آمد، نباید خود را لو میداد ناله کنان گفت: بله بله، صد در صد همین طوره.
لوسیوس با حالتی حاکی از انزجار گفت: خیلی شانس آوردی که لرد نیست وگرنه اگه پای یک خون لجنی به اینجا میخورد لندنو جر میداد...
توبیاس : پدر سوخته خودت خون لجنی هستی ، با اون دماغ گندت...
سوروس:بسه، بسه، الان تنها چیزی که مهمه اینه که من آرامینتا رو ببینم ، فهمیدی لوسیوس...
لوسیوس در حالی که همچنان صورتش حالتی حاکی از انزجار داشت آنها را به طرف قسمتی از خانه اربابی ریدل ها برد.
توبیاس در حالی که به دقت به اطراف خانه نگاه میکرد متوجه چیز های عجیبی میشد که در سرتاسر خانه قرار داشت.راه رو ها پوشیده از گرد و خاک بودند و دیوار ها سرتاسر پوشیده از تابلو هایی بود که مدام در حال حرکت بودند
آنها از یک سرسرای پوشیده از غبار و تاریک گذشتند و وارد یک پذیاریی خاک خورده ولی باز و گشاد شدند.
توبیاس با دقت به اطراف نگاه میکرد و سعی بر این داشت که اطلاعات خوبی برای محفل بدست آورد.
لوسیوس در حالی که به در اشاره میکرد گفت : الان آرامینتا و بلیز اون تو هستن. ما هم با تو میایم،این پیرمرده هم که هنوز خماره
توبیاس با صورتی از خشم گفت: خمار گوسفندته!
هم اکنون توبیاس در پذیرایی بود و وقت بسیار بسیار کمی داشت، تا حدی که فقط به حرف هایشان گوش کند و بلافاصله با پودر عجیب غریب پسرش فرار را به قرار ترجیح دهد.
تصمم خودش را گرفت،به سوی در رفت و گوشش را خیلی آرام بر روی در گذاشت ...
_ من الان وقت ندارم سوروس که برای بابای خون لجنیت اینقدر وقت صرف کنم... الان دارم روی دره گودریگ هالو تحقیق میکنم...
_ حالا برای چی اونجا؟
توبیاس صدا را شناخت،صدای لوسیوس بود... سریع ذهنش را آماده کرد تا هرچی میشنود به ذهنش بسپرد...
_آخه احمق جون واسه اینکه یک هورکراکس اونجاست و واسه همین لرد مخصوصا خودش پیش غول ها رفته ، انگار تو باغ نیستی...
توبیاس این صدا را نشناخت ولی به نظرش صدای زن بود...
محفل به او گفته بود که هر وقت کلمه ی هورکراکس را شنید بلافاصله به خانه گریمولد بیاید...
توبیاس با قلبی شکسته از خیانت به پسر ولی فرار برای آزادی جان،بلافاصله کفش هایش را در آورد و به دوی سریع به سمت شومینه سرسرا حرکت کرد.
در بین ناگهان احساس کرد ماری را جلوی خود دیده است ولی او تمام توجه خود را به فرار فوکوس کرده بود ، بعد از چند لحظه کنار شومینه بود و پودر را که هنوز در کنار شومینه بود، ورداشت و آن را در آتش ریخت و فریاد کشید: گریمولد
1000 مایل آنطرف تر...
_ هی ریموس بیا ببین ، توبیاس اومده،
توبیاس: من متاسفم که به پسرم خیانت کردم، من نمیخواستم...
ولی بعد از نیم ساعت دلداری خانم ویزلی او راضی به گفتن حقایق شد...
هم اکنون محفل ققنوس دارای اطلاعات بسیار ارزشمندی از مرگ خواران بودند.
هدویگ در حالی که میخواست تصمیم نهایی اش را برایعضویت توبیاس بگیرد گفت: ...

موضوع بدي نبود ... راضي شدم ... تاييدت ميكنم فقط به دو دليل ...
يك شيوه ي نوشتاريت و سبكش ... به نظرم در آينده اي نزديك ميتوني خيلي خوب بنويسي !!!
دو هم فعاليت سايتت خيلي خوب شده!!!

تاييد شد !!!

آرم شما به زودي داده خواهد شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۲۱:۳۲:۵۱

فقط فروم وجود دارد و کسانی که از زدنش عاجزند

[b]فقط اسل


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵

نیلوفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ چهارشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰
از دریاچه ی سکوت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
پوست تمساح
مادام مشغول چیدن رداهایی که تازه رسیده بودن در قفسه ها بود ، ردا های ریش ریش پسرونه و رداهای تنگ دخترونه که مورد استقبال تمام جادوگرها و ساحره های نوجوان قرار گرفته بود که یک دفعه در مغازه باز میشه و زنگوله بالای در شروع به نواختن می کند ، مادام مالکین ردای قرمزی که در دست اش است را به روی پیش خان رها می کند و به سمت در می آید : سلام ، خوش .....
حرف مادام از هیبت مردی که در چهار چوب در ظاهر می شود نیمه تمام می ماند ، مردی با قامت متوسط ، چشمانی خونین رنگ و سرکچل . به داخل راهروی باریک مغازه می آید و پشت سرش نوکرش ریشو وارد می شود . کمی مغازه را نگاه می کند و بعد با صدایی سرد و بی روح می گوید : خوبه ، زیاد تغییر نکرده ، حالت چطوره مادام و بعد خنده ای تصنعی و خشک بر لبانش نقش می بندد .
مادام مالکین که حسابی دست و پاش رو گم کرده به تته پته می افتد : مـ .. مـ .. مر ..مر سی ... لـ .. لـ ..لرد .
لرد به سمت نزدیکترین صندلی میرود و خودش را به روی آن ول می کند ، دستش را بالا می آورد و سپس رو به ریشو علامت می دهد که صحبت کند . ریشو خیلی سریع خودش را جمع و جور می کند ، آب دهانش را قورت میدهد و سپس می گوید : ارباب ، لرد سیاه ، کسی که معنی واقعی ترس را به دنیا نشان داد .... تعظیم بلند و بالایی به لرد می کند و ادامه می دهد .... از تو بندهء حقیر می خواهد که برایشان ردایی از جنس پوست اژدها بسازی .
مادام مالکین که بسیار تعجب کرده بود و کمی به محیط مسلط شده بود با ترس گفت : لرد سیاه .... این لباس را برای چه کاری می خواهند ؟
لرد از جایش بلند شد و گفت : به تو ربطی نداره .... سپس یک کیسه گالیون را روی میز گذاشت .... چهار روز دیگه ریشو میاد ازت میگیره .... سپس چوبدستی اش را بیرون می آورد و با تکان چوبدستی خودش را غیب می کند .
حال مادام تک و تنها در مغازه است ، با دهانی باز به کیسه گالیون نگاه می کند در دلش احساس بدی دارد می خواهد به کسی اطلاع دهد ولی از طرفی می ترسد زیر نظر باشد برای همین زودتز از همیشه مغازه را تعطیل می کند و کیسهء گالیون را بر میدارد و به سمت خانه میرود .
دیاگون – خانه مادام مالکین
خانه بسیار مرتب و شیک است ، مادام بر روی یک صندلی راحتی که جلوی شومینه است نشسته و فکر می کند باید چه کار کند ؟ ولدمورت این لباس را برای چه می خواهد ؟ جانش مهم تر است یا زندگی با ترس ؟ و هزاران سوال دیگر که مثل برق از ذهنش می گذرند .
مادام از جایش بلند شد و به طرف عکس جدش رفت : به نظرت چی کار کنم ؟
جدش پیرمرد خوش لباسی بود که یک متر به گردنش انداخته بود ، کمی ردایش را تکان داد و گفت : لباس را بدوز عزیزم .
مادام کمی به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت اینکار را بکند .
دیاگون – ردا فروشی
کسی در مغازه نیست ، مادام برای اینکه می دانست امروز ولدمورت می آید تصمیم گرفت در مغازه باشد ولی پشت شیشه بزند تعطیل است . همه چیز مرتب و کنترل شده است جعبه ای بزرگ بر روی پیش خان قرار داد . محتویات جعبه یک ردا از جنس پوست است . مادام در فکر فرو رفته و سکوت سنگینی بر مغازه حاکم این سکوت با ورود ولدمورت میشکند . زنگوله بالای در به صدا در می آید بوی گندی همه جا را پر می کند این بو دفعه قبل نبود ، پشت سر او ریشو وارد می شود و در را می بنند .
ریشو به سمت مادام که باز ترسیده است می آید : ردا آماده است ؟
مادام به نشانهء تایید سرش را تکان می دهد .
ولدمورت لبخندی خشک و گشاد میزند ، صورتش از همیشه شیطانی تر است و خودش اینبار می گوید : لباس را بده .
مادام از روی پیشخوان بسته را می آورد و به ریشو می دهد . ریشو درش را باز می کند تا از صحت محتویات آن مطمئن شود و بعد می گوید : ارباب درست است و بعد هر دو غیب می شوند .
مادام از کار خود بسیار خوشنود است لبخندی میزند و سپس به خانه باز می گردد تا بعد از انجام یک کار سخت بخوابد .
قبرستان لیتل هنگلتون ......
ولدمورت لباس پوستین را به تن کرده و در مقابل چشمان مرگخواران ایستاده : من امروز ، با قدرتی دیگر آمدم حالا با این لباس می توان به دروازه های جهنم بروم و مردگان شیطانی را خود بیاورم .
مرگخواران شروع به تشویق ارباب خود می کشند .
لرد ولدمورت دستانش را بالا می آورد و شروع به ورد خواندن می کند سایه شومی بر صورتش نقش بسته و سپس روزنه ء نوری قرمز در هوا ایجاد می شود هر لحظه بزرگتر می شود در نهایت اینقدر بزرگ می شود که یک انسان بتواند از بگذرد سپس ولدمورت به داخل آن میرود و در میان انواری از نورهای قرمز ناپدید می شود .
چند دقیقه بعد ولدمورت به صورت از دریچه بیرون می آید و آن را می بندد همه بدنش سرخ شده و بعضی جاهای آن سوخته است از خشم فریادی میزند و چند طلسم به سمت دم باریک روانه می کند .
محفل – محل گردهمایی نیکان .
مادام مالکین در آشپزخانه نشسته است رو به رویش دامبلدور ، هدویگ و پادمور نشسته اند . مادام مالکین ماجرا را تعریف می کند وقتی صحبت اش تمام می شود هدویگ می پرسد : هو هو لباس رو دوختی و دادی بهشون ، فکر کنم بدبخت شدیم .
مالکین : اما ...
پادمور حرفش را قطع می کند : آلبوس چیکار کنیم .... رویش را به سمت مادام بر می گرداند ... آخه چرا به ما چیزی نگفتین .
مادام : بذارید حرفم رو تموم کنم ... من به جای پوست اژدها از پوست تمساح استفاده کردم ، چون این دو تا پوست خیلی نزدیک به هم هستن ولی قدرت جادویی همدیگر رو ندارن .
خنده ای بر صورت هر سه جادوگر حاضر می نشیند وحضار برای هوش مادام دست میزنند .


پست بدي نبود ولي شرايط تاييد شدن رو نداشت ....
1.پستت زياد سفيد نبود
2.غلط املايي به شدت داشتي
3.داستانت قوي تر هم ميتونست باشه!!!
در نوبت هاي بعدي به اين چند تذكر دقت داشته باشي مطمئنا تاييد خواهي شد
تاييد نشد
موفق باشي
استرجس پادمور


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۰:۵۴:۱۸
ویرایش شده توسط مادام مالكين در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۶:۵۷:۴۱

سکوتم از هر فریاد گویاتر است...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۵

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
شب سردي بود و برف سنگيني مي باريد . باد سرد مي وزيد و برف ها را با خودش حمل مي كرد و از طرفي به طرف ديگر مي برد. صداي هوهوي جغد شمالي سفيد رنگي روي درخت كاج بلند روي تپه سكوت شب را مي شكست .و شايد همين باعث شده بود من كه زير درخت نشسته بود.خوابم نبرد.... هوا سرد بود و از نيمه هاي شب گذشته بود و سختي روز كاري گذشته باعث مي شد هرچه بيشتر پلكهايم به هم نزديك شوند و خواب مرا دربربگيرد.
-:نمي دانم چه چيزي باعث شده كه دامبلدور به من بگويد كه جلوي اين كلبه ي چوبي قديمي و كر كثيف نگهباني بدهم ... ولي چيزيه كه دامبلدور گفته و بايد اجرا شود ...خدايا يه كاري كن خوابم نبره ... بهتر يه آتيش روشن كنم كه گرم بشم ..اما نه امكان داره كه كسي منو ببينه و موضعم لو بره.... واي خيلي سرده ...
بالاخره مجبور شدم كه با جادوي بخاري خودمو گرم كنم اما هم گرماي زياد و هم سرماي زياد باعث خواب مي شن .. همين جوري كه جغد با صداي بلند هوهو مي كرد و آزارم مي داد خوابم برد و به خواب شيريني رفتم ......
خواب مي ديدم كه كنار يك شومينه نشستم و يك فنجان قهوه ي داغ هم تو دستمه و روي صندلي تاب مي خورم آتش گرماي لذت بخشي داشت و شعله هاش در كنار هم مي رقصيدن .... كه ناگهان شعله ها به رنگ سبز دراومدو يه نفر در حالي كه مي چرخيد جلوي پاي من از آتش بخاري بيرون اومد و با شنل سياه خاكستر آلود و چشمان قرمز رو به من كرد گفت : آفرين به تو عضو خائن ...تو پستتو ترك كردي ... بعد تبديل به مينروا شدو گفت : آقاي بونز شما از قوانين سرپيچي كردين و بايد مجازات بشين . من گيج شده بودم كه مينروا به بلاتريكس لسترنج تبديل شدو قهقهه اي وحشيانه زد سپس قهقهه خاموش شد و بلا به دامبلدور تبديل شد ..: پاشو ادوارد برگرد سر پستت اين ماموريت خيلي مهمه!!..
از خواب پريدم كه چوبدستيم از دستم پريد و به هوا رفت ... به خودم كه اومدم ديدم كه يك نفر با شنل سياه و نقاب جلوم وايستاده و علامت شوم بالاي سرم رو هوا مي درخشه ... همه جا از نور اون علامت سبز شده بود...چه اتفاقي افتاده بود؟... آهان من خوابم برده بود.. سرپستم .. واي ..چه اشتباهي.....گفتم تو كي هستي؟
-: ساكت شو آقاي بونز .. بگو دامبلدور اينجا چي قائم كرده كه گفته تو اينجا نگهباني بدي؟
-: من نمي دونم اگرم مي دونستم به تو نمي گفتم..
-: پس آدم بدرد نخوري هستي بهتره كه بميري ....
تو حرف زدنش قاطعيت نمي ديدم .. با ترديد حرف مي زد... معلوم بود اولين بارش است .. اون اصلا اين كاره نبود...
-: بكش .. ولي كشتن من دردي رو برات دوا نمي كنه .....
-: او .. او ..فكر كردي خيلي شجاعي آقاي بونز..اگه بكشمت لرد سياه خوشحال مي شه.. و به من پاداش مي ده...
با وجود اين هيچ اقدامي نكرد .. و به دور و برش نگاه مي كرد.. انگار منتظر بود از آسمون براش كمك بياد.. همين باعث شد جرئت بيشتري بگيرم .. اون نمي تونست اينكارو بكنه اولين بارش بود.. مغزم با سرعت زيادي كار مي كرد.. دنبال يه راه چاره بودم كه نه سيخ بسوزه نه كباب ...
-: گفتي كه نمي دوني ديگه نه..
-:نه ... نمي دونم اگه هم مي دونستم بهت نمي گفتم..چرا معطلي منو بكش.. بكش ديگه..
-: چوبشو بالا آورد و گفت : كروشيو(بشكنج)....
دردي زود گذر منو گرفت و بعد از بين رفت ..دوباره گفت.. و دوباره منو دردي زودگذر منو گرفت اما بيشتر از دفعه ي قبل طول كشيد.لبمو گاز مي گرفتم كه صدام در نياد..چوبشو آورد پايين بيشتر مضطرب شده بود چون مي ديد نمي تونه؛ ترسيده بود دستش لرزش خفيفي پيدا كرده بود....ديگه مطمئن بودم نمي تونه..
-: اين راهش نيست پسر جوون .. تو بدرد مرگ خوار بودن نمي خوري .. راهي كه انتخاب كردي اشتباهه ..تو رو به يه چاه مي بره يه چاه خيلي عميق.. بيا با محفلي ها .. من خودم ازت حمايت مي كنم .. تو مي توني خيلي بهتر از اين باشي ..خودتو آلوده نكن پسر..
-: نه .. نه... ساكت شو اونا مو مي كشن .. اگه برگردم منو مي كشن....خودشون گفتن.. همه اش تقصير پدرمه اون مي خواست كه من از خون اصيلش دفاع كنم .. تقصير اون بود... تقصير اون بود..
به گريه افتاده بود زانو هاش خم شد و به زمين مشت مي كوبيد و نعره مي زد.
-: خون اصيل باعث برتري كسي نيست . همه ي ما آدميم .. اين حرفها مزخرفه .. باور كن مزخرفه... اينا رو مي گن تا از امثال تو به نفع خودشون استفاده كنن .. درسته كه تو اصيل زاده اي اما براي لرد مثل يك برده اي اون از تو بيگاري مي كشه ... باور كن راست مي گم ... باور كن..
در حالي كه نعره مي زد گفت: خفه شو....خفه شو.... نمي خوام بشنوم .. نمي خوام.. بمير.. تو بايدبميري .. من تو رو مي كشم .. آره .. با همين دستام مي كشمت...
چوبشو به سمت من گرفت و نعره زد : آواداكداودا..
فكركردم مردم .. چون آخرين چيزي كه ديدم يه نور سبز بود و بعد.... نه خدارو شكر به موقع جسم يابي كرده بودم و درست پشت درخت ظاهر شدم.. اول تصميم گرفتم كه در برم اما نه .. چوبدستيم.. جستي زدم و پريدم چوبمو برداشتم..برگشتم پشت سرمو نگاه كردم .. وايستاده بود روبه روم و به اطرافش نگاه مي كرد بازم منتظرامداد غيبي بود .. كه برگشت و پا به فرار گذاشت.. بيچاره تو فكر اين نبود كه مي تونه جسم يابي كنه.. ترسيده بود كه بكشمش يا شايد اينكه به وزارتخونه تحويلش بدم .. گيج شده بود و مغزش كار نمي كرد.. با طلسم قلاب گرفتمش و كشيدمش جلو ؛ خلع سلاحش كردم و چوبشو برداشتم .. ديگه از ترس دست و پاشو گم كرده بود... به درخت طناب پيچش كردم .. به تته پته افتاده بود .. مي ترسيد اما بي خودي شايد اگه از نقشه ي من خبر داشت مي خنديد اما..
-: منو نكش .. منو نكش .. خواهش مي كنم..
-: نه پسر نمي خوام بكشمت نترس ..
-: پس حتما مي خواي منو به كاراگاها تحويل بدي .. نه ...
نقابشو برداشتم ، خيلي جوان بود شايد بيست سال بيشتر نداشت و همين باعث شده بود كه من بتونم از دستش در برم و گرنه تيكه بزرگم گوشم بود...
-: نگران نباش جوون .. كاري باهات ندارم فقط مي خوام بدوني كه فرق ما با شما چيه .. ببين پسر من دوست ندارم تو، تو هچل بيفتي .. چون حس مي كنم كه تو مقصر نيستي .. يه چيزي شنيدي و خيال كردي چه خبره.. محفل ققنوس فقط دنبال صلح و آرامشه ..اما مرگ خوارها دنبال كشتن آدما و خون ريزي و كشتار و قدرتن .. آدماي اطرافشون براي اونا مهم نيستن . فقط به خودشون فكر مي كنن ولي ما برعكسيم ما به بقيه فكر مي كنيم نه به خودمون.. اگه تو حتي منو مي كشتي براي من مهم نبود چون از اول وقتي پامو تو اين راه گذاشتم خودمو آماده كرده بود و به عواقبش فكر كرده بودم اما تو نه.. تو خيال مي كردي كه آدم كشتن كار ساده اي .. فكر مي كردي رو وجدان پا گذاشتن سادست اما نيست فكر مي كردي كه از بقيه بهتري ولي شايد اين طور نباشه ... تنها چيزي كه باعث شده من و تو با هم گپ دوستانه اي بزنيم اينه كه من دلم برات مي سوزه و نمي خوام بهت آسيبي برسه .. چون باور دارم كه گول خوردي .. گول وعده هاي پوچ و بي ارزش .. وعده هايي كه دنيا رو برات جور ديگه اي جلوه داد... فكر مي كني اگه يه مرگخوار جلوي تو بود و تو يه محفلي بودي چي كار مي كرد ؟؟ من ديگه چيزي ندارم كه بهت بگم بقيه راه با خودته تو خودت بايد راهتو انتخاب كني ..
نمي دونم چه طور جرئت كردم اين حماقتو بكنم ... ولي دستاشو باز كردمو چوبشو بهش دادم و بعد چوبدستي خودمو پرت كردم وسط برفا و بعد جلوش رو برفها نشستمو گفتم : حالا راهتو انتخاب كن يا با من بيا تا من راهنماييت كنم يا منو همين جا بكش و برو ... نمي دونم ديگه چه اتفاقاتي افتاد چون چشممو بسته بودم و سكوت كرده بودم كه راحت راهشو انتخاب كنه .. سكوت و سكوت و سكوت..... آخر سر پس از اين همه سكوت پريد تو بغلم و گريه كرد....اونشب صبر كردم تا پستم تموم بشه و استرجس پستو تحويل بگيره . سپس با هم رفتيم به مخفيگاه من موقعي كه بر مي گشتيم جغد سفيد بود كه بالاي درخت مي چرخيد و شادمانه هوهو مي كرد..

چشمانم بسی درد می کند پس از خواندن این پست !

سطح نوشتنت در حد و اندازه تایید شدن هست ... ولی یکی از شرطای اصلی تایید شدن ، اینه که طرف توی ایفای نقش هم فعال باشه .
بهتره بری یه خورده تو ایفای نقش فعالیت کنی و ثابت کنی که با تایید کردنت پشیمون نخواهم شد !
اونوقت می تونی دوباره بیای درخواست عضویت بدی تا تایید شی .
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۷ ۱۷:۱۲:۳۴

می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
اواخر پاییز بود. هوا سوز و سرمای بدی داشت. چارلی مشغول صحبت با هدویگ بود.
هدویگ در حالی که خمیازه می کشد گفت: چارلی من نمی دونم تو از جون من چی می خوای؟ طریقه ی عضویت توی محفل رو که برات توضیح دادم. چرا انقدر گیری برادر من ؟
چارلی: اما هدویگ...
در همین موقع استرجس به طور ناگهانی در اتاق ظاهر می شه .
هدویگ: استرجس ؟ چی شده ؟ چرا رنگ و روت پریده؟
استرجس: هدویگ هری دسته اسمشونبره . میدونی کجا بردش؟ توی جنگل ممنوعه ی هاگوارتز !! نمی دونم چرا اون جا رو انتخاب کرده؟؟!! همین الان اعضا ی محفل خبرشو بهم دادن.
چارلی: شما الان چی کار میکنین؟
هدویگ: خب معلومه میریم اونجا.
چارلی: اما پروفسور دامبلدور که نیست.
استرجس : موضوع اصلی اینه که بقیه ی محفلیا هم نمی تونند بیان.
استرجس بعد از گفتن این حرف سرش رو به نشانه ی تاسف تکان می ده و می گه : لوپین و نیمفادورا و سه چهار نفر دیگه در دسترس نیستن. مک گوناگال هم بیهوش شده بردنش سنت مانگو.
چارلی: اما بقیه چی ؟
هدویگ: بقیه هم سنت مانگو اند یا در دسترس نیستن. بهتر خودمون بریم.
استرجس : چارلی هدویگ میریم به هاگوارتز . اسمشو نبر کاری کرده که بشه تو جنگل غیب و ظاهر شد.
چارلی: میریم؟
هدویگ : آره تورو خدا خنگ بازی در نیار . آماده باشین 1...2...3
هوای اطراف به طور ناگهانی خیلی سرد شد.
استرجس : وااااای!!! دیوانه ساز ها !! بچه ها سپر مدافع.
چارلی به آزادی هری فکر می کند. اکسپکتوپاترونوم!! تشکیل نشد. صدای فریاد هدویگ را می شنود: چارلی به یه چیز دیگه فکر کن.
چارلی : من توی محفل پذیرفته شدم ... من پذیرفته شدم ... اکسپکتوپاترونوم. اژدهای بزرگ در کنار دو سپرمدافع دیگر دیوانه ساز ها را به عقب میراند.
استرجس: خب تا این جا بخیر گذشت اما من فکر نمی کنم ...
در همین موقع علامت شوم در 100 متری آن ها ظاهر شد . علامت اسکلت و ماری سبز که حالت نفرت و انزجار را در چارلی به وجود آورد.
چارلی و استرجس و هدویگ هر سه فریاد می زنند. هررررررررررری!!! و با عجله به طرف آن جا می دوند.
هری به درختی قطور و قدیمی بسته شده بود . ولدمورت کنارش ایستاده بود و پشتش به آن سه بودو
ولدمورت: پاتر می بینی دوستات اومدن پیشت !! خب آقیون محترم . می خواین شاهد مرگش باشین؟ با شه .
استرجس : آشغال ....
ولدمورت : هووووی . مواظب حرف زدنت باش.
هدویگ زیرلبی به چارلی می گه : چارلی برو کنارش ظاهر شو ما نجاتش میدیم.
چارلی: چی؟ چه فایده ای داره ؟
هدویگ: تو این کارو بکن . اونش با من .
چارلی با ترس و لرز حواسش رو جمع می کنه . تمرکز می کنه و جلوی لرد ظاهر میشه.
لرد فریاد می زنه : هوووی فاصله تو حفظ کن . هری سریع غیب میشه و پیش استرجس اینا ظاهر می شه . و هر چهار نفر با هم غیب می شن و توی محفل ظاهر می شن .
چارلی: شانس اوردیم . چه جوری ولدمورت انقدر ساده گول خورد؟
هدویگ : به خاطر تو بود چارلی.
چارلی: نه به خاطر همه مون بود . ما با هم متحد بودیم.
استرجس : آره خب. بالاخره بخیر گذشت اما من فکر می کنم....
در همین موقع خانم ویزلی میاد و می گه : خجالت نمی کشین می زارین میرین بیرون!!! توی این سرما پشت در موندم!! آخرش مریدانوس که اومد با رمز ورودی درو برام باز کرد!!
هدویگ: استرجس . می شه تو فکر نکنی؟!!!

حس می کنم پستتو با عجله نوشته بودی ... پستت ایراد زیاد داشت ... هیچ وقت سعی نکن خودتو قهرمان نشون بدی ... مگر اینکه واقعا قهرمان باشی ... اگه نقشی توی نمایشنامه داشته باشی اشکالی نداره ، ولی قهرمان بودن یه جورایی ژانگولره ... در ضمن ، یه خورده داستانت غیر عادیه ... اتفاقات طبیعی نیستن .
اشکالات نگارشی و دستوری و غلط های تایپی هم وجود دارن که باید رفع شن ... یه پست بهتر با دقت بنویس و سعی کن نکاتی که گفتم رو رعایت کنی .

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۲:۰۶:۰۸

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
حدود ساعت 5 بعدظهر بود سیریوس – لوپین و مودی در مرکز فرماندهی محفل ققنوس در حال استراحت بودند که یک پیغام از طرف دامبلدور به انها رسید.

متن پیام:
ولدمورت و چند مرگخوار به خانه ارتور که هری در ان حضور داره حمله کردن . هر چه سریعتر خودتون رو برسونید.

هرسه با نگاهی هراسان به هم نگاه کردند و با عجله به طرف بخاری حرکت کرند. اول سیریوس بعد لوپین واخرازهمه مودی داخل اتش شدند.
وقتی به بارو رسیدند از هر طرف صدای طلسمهای کوناگون به گوش میرسید. در طرفی دامبلدور داشت با ولدمورت و یک مرگخوار می جنگید در طرفی دیگر اقای ویزلی داشت با مرگخواری دیگرمبارزه می کرد. درنزدیکی باق خانم ویزلی داشت با یک مرگخوارمی جنگید
و در کنار خانه نیز هری و رون با یک مرگخوار مبارز می کردند.
سریوس به کمک هری ورون رفت که داشتند با مر گخوار به زور مبارزه می کردند. لوپین به طرف خانم ویزلی رفت که دیگر توانی برای مقابله نداشت.مودی به موقع به اقای ویزلی کمک کرد چون روی زمین افتاده وچوبدستی از دستش خارج شده بود و دیگر کاری نمی توانست انجام دهد.
مودی فریاد زد: استوپیفای. پرتو به مرگخوار خورد و او را بیهوش کرد.
اقای ویزلی گفت : دستت در نکنه الستور به موقع رسیدی و بعد به کمک مودی از روی زمین بلند شد.
مودی به طرف مرگخواری رفت که با دامبلدور می جنگید و به او گفت: البوس من حساب این رو میرسم تو حواست به اون باشه.
هری و رون که سیریوس به کمک انها امده بود بسیارخوشحال شدند . او مشغول مبارزه با مر گخوارشد درهمین حین مرگخواری که خانم ویزلی با ان می جنگید طلسمی به سوی او فرستاد و او را به زمین انداخت. هر ورون به سرعت به طرف خانم ویزلی دویدند . او بیهوش روی زمین افتاده بود. رون چهره اش مانند گچ سفید شده بود و به مادرش خیره نگاه می کرد سپس بلند شد خشمی عجیب در چهره اش موج می زد چوب دستی اش را به طرف مر گخوار گرفت و گفت: سکتو سمپرا .
مرگخوار بر روی زمین افتاد و چهره اش در خون غرق شد.
لوپین ومودی که توانسته بودند با کسانی که مبارزه می کردند پیروزشوند به سمت انها
می امدند.
ولدمورت و مرگخوارها که اوضاع را نامناسب دیدند فرار کردند.
مودی که بعد از فرارانها لبخندی بر لبانش نشسه بود گفت: به موقع رسیدیم.
سیریوس که تازه مبارزه اش را تمام کرده بود و نفس نفس می زد گفت : اره خیلی شانس اوردیم .هری حالت خوبه؟
او که داشت به خانم ویزلی نگاه می کرد با حرکت سر جواب داد.
اقای ویزلی که از ناحیه سرمجروح شده بود با کمک دامبلدور به طرف انها می امد.
لوپین که ردایش پاره و از پایش خون می امد گفت : باید هر چه زودتر مالی و ارتور رو به بیمارستان ببریم.
دامبلدور گفت: اره. حال خودتم زیاد خوب نیست. بعد به بیمارستان سنت مانگو رفتند.
وقتی اقاوخانم ویزلی در بیمارستان بستری شدند و حالشان کمی بهترشد سیریوس از دامبلدور پرسید چه طوری به شما حمله کردند و بعد اضافه کرد به خانواده ارتور خبر دادین:
او گفت: اره برای همشون یک نامه فرستادم. من داشتم هری رو به بارو می بردم که در نزدیکی خونه به ما حمله کردن بعد ارتور و مالی اومدن به کمکمون و بقیه ما جرا رو هم که می دونید.
لوپین که جراحتش پانسمان شده بود گفت: خیلی شانس اوردیم که ما توی مرکز فرماندهی بودیم وگرنه هیچ معلوم نبود چی میشه.
هری در گوشه ای از اتاق داشت رون را دلگرمی می داد وبه او می گفت: نگران نباش حالشون خوب میشه. او که در فکر فرو رفته بود و به حرفهای هری گوش نمی کرد پرسید:
بقیه می دونن.
هری گفت: اره دامبلدور برای همشون یک نامه فرستاده.
در این هنگام فرد جرج و جینی وارد اتاق شدند. هرسه انها نگران بودند به اطراف نگاه کردن وبه طرف تخت والدین خود حر کت کردند. همین که فرد خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده ; بیل با چهره ای هراسان وارد اتاق شد و او نیز به طرف تخت انها حرکت کرد و پس ازچند دقبقه سوال فرد را تکرار کرد.
دامبلدور تمام ماجرا را برای انها تعریف کرد.



و محفل همیشه پیروز است .

دوست عزیز ... داستانت بد نبود ... ولی توی پست قبلیت گفتم که برای عضویت در محفل اول باید در باقی جاهای سایت یا در سایر تاپیکهای محفل فعالیت کنی تا من بفهمم که در چه سطحی هستی تا بتونم تصمیم بگیرم که تاییدت کنم یا نه.
با عرض تاسف باید بگم :

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۲:۰۰:۰۰

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۸۵

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
باد می وزید..... وزیدن باد.... باد وزش کرد.... وزش کردن باد.....
- خسته شدم بابا بیخیال شو....
- نه اصلا راه نداره... نا سلامتی من مامورم... هدویگ گفته باید انجام بشه....
- اخه محفل چه ربطی به دیکته داره؟!!!!!
- من مامورم و معذور.... نکنه می خوای بری پیشه هدویگ و بگی من مارکوس اسم شما چیه؟... اها اسمتون هدویگ ، خوش بختم ، من از فردا فعالیت می کنم ... نه جانم این حرفا نیست، بشین دیکته رو بنویس که بعد از این باید بری واسه نمایشنامه....
بعد از مدتی تست مشنگیت ، پادمور دست از دیکته برداشت و رفت به سراغ نمایشنامه ی مارکوس و شروع کرد به بلند خواندن ان....
باز باران با ترانه ، با گوهر های فراوان می وزد بر بام خانه.....
پادمور در همین اوایل نمایشنامه عصبی شد و با چشمانی قرمز رو به مارکوس کرد و گفت:
- این چه وضعیه.... مگه این جا کودکستان
- نه پادمور جون... این رو از دفتر بچم پیدا کردم... دبستان درس می خونه...
پادمور از شدت عصبانیت دیگر چیزی نتوانست بگوید زیرا می دانست اگه ادامه می داد ،حتما کار به کتک کاری می کشید....
در نتیجه شروع به خواندن ادامه ی نمایشنامه کرد....
روزی بود روزی نبود ، زیر شب های کبود ، ملتی ارزشی بود.... در قسمتی از این منطقه ی ارزشی ، ساختمان های محفل قرار داشت که هر کسی از جلوی اون رد میشد هوس می کرد یه امتحانی بده..... به همین خاطر بود که یک صف ( .... ) کیلومتری درست شده بود.....
اما هرکسی که از در پشتی ساختمان خارج میشد فقط چند تا بد و بیرا برای مسئولین محترم سر هم می کرد ( البته ما که این کاره نیستیم ) که این نشانگر این بود که واقعا با لطافت با ان ها برخورد می شود....
در اوایل صف فردی بود به نام......... مارکوس....فلینت........
البته معلوم نبود که داخل اون ساختمون چه می گذشت که نفر اول هم می بایست 2 ساعت می ایستاد.....
اما در هر صورت وقت که دست محفلی ها نبود، پس بالاخره وقت گذشت و نوبت به دوست ارزشی و شخصیت اصلی نمایشنامه رسید....
مارکوس قبل از این که وارد اتاق تست بشود ، یه مدتی را در کنار تابلویی در نزدیکی در ورودی ایستاد تا قوانین را بخوانید.... اما پس از این که قوانین را خواند ب تعجب به سمت در رفت....
همین که به میز تست رسید از تعجب سیخ شد.....
میز به صورت بیضی شکل بود و رنگ قهوه ای تیره داشت... پنج نفر از بزرگان محفل در پشت ان ایستاده بودند تا از هر فردی که وارد می شد تست بگیرند.... مارکوس از این ترسیده بود که می بایست در مقابل 5 نفر تست بدهد.....
ولی در هر حال او کورمال کورمال به سمت صندلی تکی که در مقابلش بود رفت و با اجازه ی اساتید ( یا الله ) نشست....
- سلام جناب اقای......
-مارکوس هستم.
- مارکوس فلینت! درست گفتم...
- بله... از این درست تر نمیشه ( همه اینان که میبینی ! مگسانند به دور شیرینی )
- من هم هدویگ هستم.....
- خوشبختم... اما قبل از همه من یه سوالی داشتم!....
هدویگ از این که قبل از او داشت سوال می کرد تعجب کرد ولی با این حال اجازه ی صحبت را به او داد....
- من می خواستم بدونم، مگه من ( من نویی ) وقتی از این قفل خفنتون ( کنایه از امتحان ) رو سفید بیرون بیام، یک عضو معمولی ارتش سفید نمیشم؟!!!!
هدویگ با کمی مکث کردن جواب مثبت را داد....
- خوب... قربون آدم چیز فهم... پس چرا اسم این تست هستش " اعضای محفل از جلو نظام" ... باید باشه " اعضای سفید از جلو نظام"
هدویگ به اطرافیانش نگاهی انداخت و بعد رو به پادمور کرد و گفت:
- این از همین الان اخراج هستش!!!!!!!!!!
مارکوس ناگهان از جا پرید و با لرزش گفت:
- هدویگ جان.... قربون اون چشات برم.... ش.خی کردم ، خواستم دور هم باشیم.....
- مگه این جا جای شوخی و مسخره بازی....
- نه که نیست .... نه بابا غلط کردم..... باشه بابا... تست رو برو تو کارش....
- مسخره گیر آوردن... یعنی چی... من باید.....
پادمور دستان پخش شده ی هدویگ را بست و در گوش او چیزی رو تلاوت کرد که باعث شد هدویگ آروم بگیره.....
بعد پادمور شروع به صحبت کردن کرد:
- آقای فلینت... شما ( شوووما ) هیچ اجازه ای ندارید که در مورد محفل تصمیم بگیرید مگر این که عضو ان بشوید..... اما جناب آقای هدویگ به بزرگی مرلین شما رو می بخشن...... ولی یه موضوع رو باید بگم که شما تا الان هیچ سخنی از سفیدی نگفتید.....
مارکوس کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- خوب اخه من قبلا یه بار در خواست عضویت دادم... البته اون موقع مسوولش سریوس بلک بودش... بعدشم من تمام خاطراتم رو اون جا تعریف کردم که همش برای سفید شدن بودش... ولی گویا اون دوران دیگه اعتبار نداره.... اما خوب می تونم یه خاطره از دوران سیاهیم براتون تعریف کنم.....
مارکوس پایه چپش رو با زاویه ی 35 درجه به سمت بالای پایه راستش اورد و روی هم سوار کرد و شروع به گفتن خاطره کرد:
- عجب دورانی بود ..... روزی بود که من به تازگی عضو مرگخوارا شده بودم... هنوز اون قدر ها با محیطش اشنا نبودم و نمی دونستم که توی اون قصر چی کار می کنن... البته من فقط برای این رفتن تویه جبهه ی سیاها چون ننه بابام هم اونجا بودن.... اما من زیاد اون جا دووم نیاوردم چون خیلی وحضی بودن.... فکرشو بکن... همش با کشتن حال می کردن ... روزی بودش که من جولوی قصر ایستاده بودم.... از کنار دیواری که بهش تکیه داده بودم صدای پچ پچ می شنیدم..... وقتی گوشم رو به دیوار چسبوندم فقط تونستم موضوع بحث دو نفر رو بفهمم ولی نتونستم تشخیص بدم کی بودن.... اونا در مورد این صحبت می کردن که یه گروگان محفلی دارن... فکر کنم خودتونم بدونید کی باشه... چون یه مدت اون جا گروگان بود.....اره درسته لونا بودش.... من از قبل می دونستم که هر کی دست این وحضی ها بیوفته کارش تمومه... به همین خاطر رفتم تا سر از کارشون در بیارم....
حالا من داستان رو خلاصه می کنم تا وقتتونو زیاد نگیرم.....
همین که رفتم نزدیک تر دیدم که دخترکی اون گوشه بیهوش نشسته بود.... وقتی این صحنه رو دیدم خیلی ناراحت شدم.... به همین دلیل در پی این بودم که اونا رو مشغول کنم و اونو ازاد کنم..... پس سریع رفتم تا یه اتیشی درست کنم.... یه وردی زیر لب خوندم و یه اتیش بزرگی درست شد.... همین که دود رو دیدن همه به سمت اون رفتن تا با طلسم های متعدد اون رو خاموش کنن.... اما همین یه مدت کوچیک کافی بود تا من اون دخترک رو از محوطه ی سیاها خارج کنم... که البته این کار بعدا به نام سفیدا ثبت شد و شما فکر کردین لونا خودش خارج شده... اما من اونو از اون محوطه خارج کردم و اونو از خواب بیدار کردم ولی خودمو نشون ندادم...
این بود داستانم
هدویگ دوباره به طرفینش نگاه کرد و بعد گفت:
- حالا برو بعدا در مورد تصمیم می گیریم.....

پادمور که نمایشنامه را کامل خوانده بود، رو به مارکوس کرد و گفت:
- مطمئنی این داستان رو برای این که خودی نشون بدی ننوشتی؟!!!!!
مارکوس نیش خندی زد و گفت:
- ای قربون اون هوشت برم ( آقا توی مکان فرهنگی این کارا چیه ؟!!!!)
پادمور با غضب به مارکوس نگاه کرد و گفت:
- خوب حالا برو ببنم هدویگ در مورد خالی بندیت چه نظری داره ......
مارکوس هم که از خداش بود سریع اون جارو ترک کرد.......................

__________________________________________________________________


در اخر یه سوالی داشتم که ونم این بودش که اگه یکی مثل من باشه که بعضی اوقات بخواد بیاد سایت و وقت کمی داشته باشه.... اون موقع شما ماموریت ها رو طوری تنظیم می کنید که به روز های تعطیلی بیوفته ؟
( مثال بودش ولی جواب مهمه !!!!!!! )

با این که طومار نوشته بودی ، ولی قشنگ بود ... خوشم اومد ... به هر حال با کمی تخفیف تایید می شی ! ... در مورد زمان ماموریت ها هم هماهنگ می شه ... توی مسنجر با من تماس بگیر تا ببینم چی می شه .

تایید شد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۲۱:۵۸:۰۰
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۷:۱۷:۳۲

عضو اتحاد اسلایترین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.