پوست تمساح مادام مشغول چیدن رداهایی که تازه رسیده بودن در قفسه ها بود ، ردا های ریش ریش پسرونه و رداهای تنگ دخترونه که مورد استقبال تمام جادوگرها و ساحره های نوجوان قرار گرفته بود که یک دفعه در مغازه باز میشه و زنگوله بالای در شروع به نواختن می کند ، مادام مالکین ردای قرمزی که در دست اش است را به روی پیش خان رها می کند و به سمت در می آید : سلام ، خوش .....
حرف مادام از هیبت مردی که در چهار چوب در ظاهر می شود نیمه تمام می ماند ، مردی با قامت متوسط ، چشمانی خونین رنگ و سرکچل
. به داخل راهروی باریک مغازه می آید و پشت سرش نوکرش ریشو وارد می شود . کمی مغازه را نگاه می کند و بعد با صدایی سرد و بی روح می گوید : خوبه ، زیاد تغییر نکرده ، حالت چطوره مادام و بعد خنده ای تصنعی و خشک بر لبانش نقش می بندد .
مادام مالکین که حسابی دست و پاش رو گم کرده به تته پته می افتد : مـ .. مـ .. مر ..مر سی ... لـ .. لـ ..لرد .
لرد به سمت نزدیکترین صندلی میرود و خودش را به روی آن ول می کند ، دستش را بالا می آورد و سپس رو به ریشو علامت می دهد که صحبت کند . ریشو خیلی سریع خودش را جمع و جور می کند ، آب دهانش را قورت میدهد و سپس می گوید : ارباب ، لرد سیاه ، کسی که معنی واقعی ترس را به دنیا نشان داد .... تعظیم بلند و بالایی به لرد می کند و ادامه می دهد .... از تو بندهء حقیر می خواهد که برایشان ردایی از جنس پوست اژدها بسازی .
مادام مالکین که بسیار تعجب کرده بود و کمی به محیط مسلط شده بود با ترس گفت : لرد سیاه .... این لباس را برای چه کاری می خواهند ؟
لرد از جایش بلند شد و گفت : به تو ربطی نداره .... سپس یک کیسه گالیون را روی میز گذاشت .... چهار روز دیگه ریشو میاد ازت میگیره .... سپس چوبدستی اش را بیرون می آورد و با تکان چوبدستی خودش را غیب می کند .
حال مادام تک و تنها در مغازه است ، با دهانی باز به کیسه گالیون نگاه می کند در دلش احساس بدی دارد می خواهد به کسی اطلاع دهد ولی از طرفی می ترسد زیر نظر باشد برای همین زودتز از همیشه مغازه را تعطیل می کند و کیسهء گالیون را بر میدارد و به سمت خانه میرود .
دیاگون – خانه مادام مالکین
خانه بسیار مرتب و شیک است ، مادام بر روی یک صندلی راحتی که جلوی شومینه است نشسته و فکر می کند باید چه کار کند ؟ ولدمورت این لباس را برای چه می خواهد ؟ جانش مهم تر است یا زندگی با ترس ؟ و هزاران سوال دیگر که مثل برق از ذهنش می گذرند .
مادام از جایش بلند شد و به طرف عکس جدش رفت : به نظرت چی کار کنم ؟
جدش پیرمرد خوش لباسی بود که یک متر به گردنش انداخته بود ، کمی ردایش را تکان داد و گفت : لباس را بدوز عزیزم .
مادام کمی به فکر فرو رفت و تصمیم گرفت اینکار را بکند .
دیاگون – ردا فروشی
کسی در مغازه نیست ، مادام برای اینکه می دانست امروز ولدمورت می آید تصمیم گرفت در مغازه باشد ولی پشت شیشه بزند تعطیل است . همه چیز مرتب و کنترل شده است جعبه ای بزرگ بر روی پیش خان قرار داد . محتویات جعبه یک ردا از جنس پوست است . مادام در فکر فرو رفته و سکوت سنگینی بر مغازه حاکم این سکوت با ورود ولدمورت میشکند . زنگوله بالای در به صدا در می آید بوی گندی همه جا را پر می کند این بو دفعه قبل نبود ، پشت سر او ریشو وارد می شود و در را می بنند .
ریشو به سمت مادام که باز ترسیده است می آید : ردا آماده است ؟
مادام به نشانهء تایید سرش را تکان می دهد .
ولدمورت لبخندی خشک و گشاد میزند ، صورتش از همیشه شیطانی تر است و خودش اینبار می گوید : لباس را بده .
مادام از روی پیشخوان بسته را می آورد و به ریشو می دهد . ریشو درش را باز می کند تا از صحت محتویات آن مطمئن شود و بعد می گوید : ارباب درست است و بعد هر دو غیب می شوند .
مادام از کار خود بسیار خوشنود است لبخندی میزند و سپس به خانه باز می گردد تا بعد از انجام یک کار سخت بخوابد .
قبرستان لیتل هنگلتون ......
ولدمورت لباس پوستین را به تن کرده و در مقابل چشمان مرگخواران ایستاده : من امروز ، با قدرتی دیگر آمدم حالا با این لباس می توان به دروازه های جهنم بروم و مردگان شیطانی را خود بیاورم .
مرگخواران شروع به تشویق ارباب خود می کشند .
لرد ولدمورت دستانش را بالا می آورد و شروع به ورد خواندن می کند سایه شومی بر صورتش نقش بسته و سپس روزنه ء نوری قرمز در هوا ایجاد می شود هر لحظه بزرگتر می شود در نهایت اینقدر بزرگ می شود که یک انسان بتواند از بگذرد سپس ولدمورت به داخل آن میرود و در میان انواری از نورهای قرمز ناپدید می شود .
چند دقیقه بعد ولدمورت به صورت از دریچه بیرون می آید و آن را می بندد همه بدنش سرخ شده و بعضی جاهای آن سوخته است از خشم فریادی میزند و چند طلسم به سمت دم باریک روانه می کند .
محفل – محل گردهمایی نیکان .
مادام مالکین در آشپزخانه نشسته است رو به رویش دامبلدور ، هدویگ و پادمور نشسته اند . مادام مالکین ماجرا را تعریف می کند وقتی صحبت اش تمام می شود هدویگ می پرسد : هو هو لباس رو دوختی و دادی بهشون ، فکر کنم بدبخت شدیم .
مالکین : اما ...
پادمور حرفش را قطع می کند : آلبوس چیکار کنیم .... رویش را به سمت مادام بر می گرداند ... آخه چرا به ما چیزی نگفتین .
مادام : بذارید حرفم رو تموم کنم ... من به جای پوست اژدها از پوست تمساح استفاده کردم ، چون این دو تا پوست خیلی نزدیک به هم هستن ولی قدرت جادویی همدیگر رو ندارن .
خنده ای بر صورت هر سه جادوگر حاضر می نشیند وحضار برای هوش مادام دست میزنند .
پست بدي نبود ولي شرايط تاييد شدن رو نداشت ....
1.پستت زياد سفيد نبود
2.غلط املايي به شدت داشتي
3.داستانت قوي تر هم ميتونست باشه!!!
در نوبت هاي بعدي به اين چند تذكر دقت داشته باشي مطمئنا تاييد خواهي شد
تاييد نشد
موفق باشي
استرجس پادمور