:-: مغازه هوكي :-:هوكي چوبدستي به دست تمام مغازه را تميز مي كرد تا وقتي بهترين مشتري در عمرش به مغازه مي ايد از مغازه لذت ببرد. هوكي در دل خود اضطراب فراواني داشت; هرگز شئ به اين گراني و خطرناكي را در مغازه خود مخفي نكرده بود، حتي زماني كه با مرگخواران قراردادي براي اشياء سياه بسته بود!
هوكي در دل خود به اين فكر مي كرد كه بايد براي بوي ان جعبه نيز فكري مي كرد مگرنه با ورود هر مشتري باعث فراري ان ها ميشد و هر كسي در مورد ان جعبه خبري داشت سريعا شك مي كرد و به وزارت خونه اطلاع ميداد.
هوكي به سمت قفسه هاي خريد رفت و به سراغ وسيله اي براي خوشبو كردن مي گشت... ولي او در مغازه ي خود فقط وسايل سياه داشت و تنها خوشبو كننده اش اسمش " بوي لذت بخش" بود كه اوايلش خوشبو بود و بعد باعث بيهوشي فرد ميشد.
در حال فكر كردن بهخ راهي بود كه صداي باز شدن در مغازه امد. سه مرد با ردا هاي سياه و صورتي نيمه پوشان وارد مغازه شده بودند. دست هاي خود را به سمت دماغ خود گرفته و به سمت هوكي امدند.
- فكر نمي كني با اين بو لو ميريم؟!
مرگخواري كه جلوتر بود با خشونت رو به هوكي كرده بود، هوكي از ترس به لوكنت افتاده بود:
- خ..خ..خوب ر...ر...راس...س...ستش...
ولي مرگخوار ديگر حرف او را قطع كرد و گفت:
- آميكوس ول كن بايد هرچه زودتر اونو به دست لرد برسونيم مگرنه خودت مي دوني....
مرگخواري كه به نظر اسمش آميكوس بود با صدايي ارامتر از قبل گفت:
- ببين همين الان ميري و اون وسيلرو مياري اينم پولت
آميكوس رو به پشتش كرد تا سومين مرگخوار را كه در دستش كيسه ي بزرگي بود، ببيند.
- كيسه رو بده بهش!
- ح..ح..حالا وايستين ب..ب...بريم جنس ر..ر...رو ببينيم...
- باشه... دالاهوف تو اين جا بمون تا كسي اومد اخطار بده...
- باشه!
سپس سه نفره به سمت در خروجي در پشت مغازه رفتند كه به نظر مي رسيد به انباري خطم ميشد.
بعد از 5 دقيقه به نظر ميرسيد به انتهاي انباري رسيده بودند كه از داخل مغازه صدايي امد; صداي شكستن شيشه بود.
- فكر كنم واسه دالاهوف اتفاقي افتاده.... بريم دنبالش
آميكوس با حالتي خروشان گفت: نه ما بايد ماموريت رو انجام بديم مگرنه كارمون تمومه، دالاهوف مي دونه چجوري از دستشون فرار كنه.
هوكي سرعتش را نسبت به قبل بيشتر كرد و تمام فكرش به اين بود كه اگر مرگخوارا را در اينجا ببينند، بي شك مغازه اش بسته مي شد و مي بايست به ازكابان برود.
بعد از ثانيه ها هوكي استوانه اي را به دست مرگخواران داد.
آميكوس با گرفتن استوانه سريعا دماغش را گرفت چون بوي بد ان در حدي بود كه با تمام اعصاب انسان بازي مي كرد.
- ببينم از اينجا راهي نيست بدون درگيري خارج بشيم؟!...
هوكي با حالتي تاسف بار گفت: نه... فقط همون دري كه اومدين هستش!
هيچ تغييري در قيافه ي مرگخواران به وجود نيومد گويا انتظار داشتن كه تنها راحشان همان باشد، پس با سرعت به سمت در خروجي انبار كه به داخل مغازه راه داشت حركت كردند...
بعد از مدتي كوتاهي وقتي وارد مغازه شدند با جسد دالاهوف رو برو شدند. هوكي شوكه شده بود; پنج مامور وزارت خانه كه در بين ان ها ارتور ويزلي نيز قرار داشت و همه چوبدستي به دست بودند.
آميكوس با چنان خشمي به ماموران وزارتخانه نگاه كرد كه در ان لحظه خشم از چهره ي ان ها تبديل به ترس شده بود. آميكوس همانطور كه در يك دست استوانه بود و در دست ديگرش چوبدستي با چنان خشمي نعره زد: آواداكداورا!!!
اشعه ي سبز رنگ به سمت پنج ماموري كه غافل گير شده بودن رفت، دو نفر جا خالي دادند ولي نفر سوم نتوانست و روي زمين ولو شد.
ارتور ويزلي كه به نظر ترس از وجودش خارج شده بود با صورتي قرمز رنگ چوبدستيش را بالا گرفت به طوري كه لباسش صدايي داد و زير لب زمزمه كرد: پتروفيكوس توتالوس....
اما همه به موقع جاخالي داده بودند. آميكوس به مرگخوار كنار خود اشاره كرد كه دالاهوف را بلند كند و از اينجا خارج شويم ولي در همان لحظه يك طلسم به سمت او خورد وري او را خلع صلاح كرد.
آميكوس كه ديگر خون در رگش جاري نبود سه طلسم را پشت سر هم فرستاد:
اواداكداورا... اواداكداورا... اواداكداورا!!!
طلسم اول از كنار ارتور ويزلي گذشت و مامور پشت سر او نيز جاخالي داد ولي فرصتي براي جاخالي دادن به طلسم دوم نداشت و به او برخورد كرد، طلسم سوم هم از كنار مامور سمت راست ارتور گذشت.
در همين لحظه بود كه دالاهوف بيدار شد! به نظر مي رسيد نمرده بود. فقط همون لحظه كه بلند شد هشيار نبود و به همين خاطر آميكوس او را به كناري كشيد و به مرگخوار ديگر اشاره كرد كه استوانه را با خود ببرد.
مرگخوار استوانه را با خود برد و از كنار ارتور ويزلي گذشت; ارتور مي خواست طلسمي را به او بزند ولي در همان لحظه ناچار شد به طلسم سبز رنگ ديگري جا خالي بدهد; مامور ديگري كه حواسش به مرگخوار در حال خروج بود متوجه طلسم نشد و قبل از هر كاري نقش بر زمين شد.
ارتور به اطرافش نگاه كرد و متوجه شد كه يكي از يارانش زنده مانده اند و به همين دليل چهره اش بيش از پيش به هم ريخت و با چنان عصبانيتي بدون طلسم به سمت مرگخواران رفت. اما همين كه با ان ها رسيد دالاهوف در حالت خواب و بيداري براي او زير پايي انداخت.
همين كه ارتور نقش بر زمين شد دالاهوف و آميكوس همزمان طلسم آواداكداورا را به سمت مامور ديگر انداختند و از مغازه خارج شدند. مامور به هر دو طلسم جاخالي داد و سريعا رفت به سراغ ارتور را وضعيت او را جويا شود. به نظر مي رسيد فقط دماغش خون امده بود. هوكي از ترس وحشت كرده بود ، مطمئن بود كه الان به سراغ او مي ايند. اما ارتور تا بلند شد به سمت بيرون مغازه رفت.