آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
عزرائیل این دفعه نگاهی محکم تر به ایوان کرد و گفت: _ به مرگ روح روزی که مرد (قسم عزرائیلی) من هر دفعه به یه شکلی در میام. حالا انگاری شانس بهت رو کرده یکم صورتت به من که نه اما انگار به شاگردم شبیهه! تازشم اونجا فقط تو کارنامه ات سیاه بود بقیه سیفیدیشوت با گچ هیچ فرق نداشت!
ایوان با تعجب خیلی خیلی زیاد گفت: _چرا؟ _خب چون هر کدوم یه کار خیر انجام داده بودن _چی؟ _ خب همشون به فکر تام ریدل بودن!
ایوان ناگهان مثل سنگی خشکش زد و باز هم گفت اما با ناراحتی.
_ببخشید منظورت لرد سیاهه دیگه؟! _خب نه دقیقا چون من حدود چند صد بار روحشو تیکه تیکه کردم از بچگیش همش روحشو تیکه تیکه می کردم الان که میبینم خبیث بزرگی شده بهش افتخار میکنم.
ایوان بیشتر و بیشتر خشکش زد!
_خب میشه منو بزاری پایین؟ _مانعی ندار برو پایین!
عزرائیل ایوان رو وسط زمین و هوا ول کرد! و ایوان مثل یه شهاب سنگ از آسمان بر روی زمین سقوط کرد.
_کتی! کتی! کتیییییییی! _هان! _بیدار شو چقدر هزیون میگی! _آقا اون جنه رو پیدا کنین زود باشین! تو هم همین طور کتی اگه اینقدر بخوابی جن رو گم میکنیم زود باش بلند شو بگرد زوووووود باااااش! _باشه! _مارکوس توپی گفت جنه زیر میزه چرا این ور اون ورو میگردین!؟ _چشم قربان! _پیداش کردممممم!
کسی جن رو پیدا کرد که برای مرگخواران ناشناس بود!
_ام پروفسور ضایع کردم عملیات رو! _محفلیا حمله کردنننن! _د برو بگیرش دیگه! _ما برای... برای چی اومده بودیم؟ آهان ما برای نجات اجنه از دست شما نامردا اومدیم!
_خب بقیه تون کجان؟ فقط تو اینجایی جرمی؟ یکم نقشه ات انحراف مسیر داشتا چون الان نمیتونی فرار کنی! _ام آقا من تسلیم شدم فقط منو نکشین!
مرگخواران مثل حیواناتی که شکاری پیدا کرده باشن روی جرمی پریدن! _بگیر! اینم تو صوفتت! _خب به نظر من جرمی رو یکم صورت شو رنگ بزنیم میشه کپی رودولف!
_خب مارکوس بلومون کدوم گوریه؟ _ام الان... تو.... دفتر ارباب نشسته! _چی!؟ _اربابم داره سرش داد میزنه ولی بلومون انگار ارباب و نمیبینه ارباب رو! _ خب برای نجات ارباب به پیش! _کجا همین طوری دارین راه میرین؟ خب به آپاراتین عوض این همه راه رفتن! _ ا... خب راست میگی دستاتونو تو دست هم بزارین به آپاراتین.
دفتر ارباب سیاه
_بلومون ما تو را تبدیل به رب بلوبری میکنیم اگر زود از روی صندلی ما پایین نروی! خوب شد آمدی بلا! این موجود نکبت را از خانه ی ما بیانداز بیرون! _اسکورپییییووووس! این عینک چجوری غیر فعال میشه!؟ _ قیمت درخواستی من برای گفتن جواب این سوال... _تو غلط می کنی ما رو تو هچل می اندازی ببین اسکورپیوس یا راه این کار را به بلا میگویی یا فنوییک را صدا میکنیم تبدیل به کنسروت کند چون مارکوس توانایی خوبی در درست کردن کنپوت از مالفوی ها دارد! _خب من نمیدونم!
بلاتریکس و ارباب با قیافه ای خشمگین اسکورپیوس رو نگاه میکنن ولی به جای اینکه اصبانیت شون رو روی اسکورپیوس تخلیه کنند هر دو کروشیویی راهی غارغارو و مارکوس توپی کردند.
_آخخخخخخخخخ! مگه مرض داری!؟ _مارکوس تو بگو چگونه این عینک را از چشم بلومون در بیاریم؟ _خب اگه درش بیاریم خراب میشه باید خودش درش بیاره.
_بلاتریکس چیکار میکنی آخه نباید برشون داری من یه چیزی به جای کارت دارم فقط از فروشنده یه چاقو بگیر. _اوهوی تو یه چاقو بده ببینم این توپه چی زر میزنه. _مگه توپم حرف میزنه!؟ به حرف چیزای ندیده و نشنیده.
فروشنده از توی کشوی میزش یه چاقوی مسی در آورد و به بلاتریکس داد.
_خب اون موشه رو میبینی بلاتریکس بکشش.
بلاتریکس با یه زربه فنی موش رو کشت و به فروشنده نشون داد.
_ممنون این موشه هر روز کل میوه هامو خراب میکرد. اما حالا دیگه مردش و من راحت شدم. به همین خاطر این یه کیلو بلوبری برای شما.
بلاتریکس در جا فریاد زد. _اسکورپیییییووووس! _بله! _بیا اینم یه کیلو بلوبری کوفتت بشه عینکه رو رد کن بیاد! _خب عینکه... خب ام... فروختمش!
بلاتریکس با نگاهی خشمگینانه همراه با تعجب به اسکورپیوس نگاه کرد.
_خب به کی فروختی؟ _به بلومون! _چی؟ _خب اون به جای بلوبری بهم سه کیلو توت فرنگی داد. _مارکوس بلومون به نظرت با چی این عینکه رو معامله میکنه؟ _خب اگه راستشو بخاین احتمالا با امنیتش در برابر این اسکورپیوس.