مرحله دوم جام آتش
نماینده اسلایترینهوا روشن و خورشید در حال طلوع کرده بود. امروز روز سرنوشت سازی برایش بود. امروز باید خودش را برای مهمترین امتحان زندگی اش آماده میکرد.
- پسرم! صبحانه ات آماده شد، بیدار شو!
-

- پسرم بیدار شو دیر شد!

-

- د میگم پاشو. خستم کردی!

- چی چی شد؟ خواب موندم؟

به ساعت نگاه کرد. به موقع بیدار شده بود. عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. این صحنه را در کتاب خوانده بود ولی برخورد مادرش ذره ای فرق میکرد که این چنان هم مهم نبود.
- عزیزم بلاخره بیدار شدی؟

زود بیا صبحانه بخور تا روی تسترالم بالا نیومده.

- چشم مامان!

تعجب کرده بود که مادرش زود اخلاقش عوض میشود و امروز هم این تغییر اخلاق و احساسات بیشتر بود. مادرش را سرزنش نمیکرد، چون امروز روز حساسی بود و مادرش هم نمی توانست احساساتش را کنترل کند حداقل امروز برایش این کار سخت تر بود.
لباس های خوابش در اورد و لباس هایی که مامانش تا کرده و انتخاب کرده بود پوشید و مرلین را شکر کرد که همچین مادری دارد.
- عجله کن عزیزم وگرنه صبحانه ات سرد می شه، زود تر بیا!

- چشم مامان الان تموم میشه.

پوشیدن لباس هایش را تمام کرد و در را باز کرد و آماده رفتن شد و از اتاقش خداحافظی کرد.
- خداحافظ!

رفت. اتاقش را ترک کرد و رفت.
- زود صبحانه بخور دیر شد.

- چشم مامان.

صبحانه خوردن را تمام کرد و آماده رفتن شد. قبل از رفتن همه چیز را با خودش تکرار کرد تا یادش بماند.
-اول کنترل، دوم فشاور نیاوردن به خود، سوم رها سازی!

باخودش فکر شاید اگر پدر داشت الان او هم در حال انرژی مثبت دادن به او بود و با نداشتن پدر کمبود بدی را در بدن خود حس میکرد. ولی مادرش برای او هم پدر بود و هم مادر.
فش!خود را روبه روی وزارت سحر جادو اپارات کردند. ساختمان بزرگی بود با صدای عجیب و غریب از داخل آن. البته برای او آدم های این ساختمان ادم های خوبی نبودند، چون انها افراد فشفشه را خطر بزرگی میدیدند. برای همین امروز امده بود اینجا تا ازمون برای طلسم همه کاره بدهد.
طلسم هم کاره برای کسانی که جادو نداشتند نعمت بزرگی بود. هر فشفشه ای باید سعی کند طلسم همه کاره را به دستی انجام دهد تا مورد تایید واقع شود.
- عزیزم من اجازه ندارم باهات بیام، ولی برات ارزوی موفقیت می کنم.

مادرش او را ترک کرد. اما به محض رفتن مادرش تشنه به خون هایش ظاهر شدند.
- تو اومدی اینجا چیکار؟

- ما اصلا نیازی به تو نداریم بهتره بری!

- برو و دیگه بر نگرد.

اماده شد که درس درس حسابی به انها بدهد و برایش اصلا مهم نبود که این کارش چه نتیجه ای دارد.
چرق!باید رفت روی پوست موزی و نقش بر زمین شد. پایش از درد کبود شده بود و راه رفتن را برایش سخت کرده بود.
- ببین به من چه ماموریتی دادن... باید از یه دست پاچلفتی مواظبت کنم.

این صدا چه بود و چرا از سر او شنیده میشد. این سوالی بود که حتی باعث شده درد از خاطر او برود.
- تو کی هستی؟

- من هستم .
- چی؟

- من اسمم ``.
- چی؟

- نمیدونم چی شده نمیتونم اسمم رو تلفظ کنم.

فقط ماموریت دارم مواظبت باشم.

- از من؟

- اره از تو!

بیا حالا یه درس درست حسابی بهشون بدیم.

همزمان با حرف گوینده مرموز بچه های روبه رویشان قلنج های گردن و دستان شان را شکستند و مشت هایشان اماده.
- مرلین به دادم برسه! اومدی ازم مواظبت کنی الان انداختیم تو دردسر!

- نه، نگاه بکن! منو تو میتونیم...از این فرصت به عنوان چالش برای خودمون استفاده کنیم.

تازه تو مبارزه منم راهنمایی ایت می کنم اخه خودم هم تو استفاده از توانایی های بدن استادم..

- زحمت میکشی واقعا.

با گفتن این حرف همزمان بچه ها با مشت های گره کرده از خشم به انها نزدیک می شوند تا انها را در جا کیش کنند.
البته او این را حدس زده بود. پس تمام قدرتش را گرفت فشرده کرد و آماده شد تا انرژی اش را ول کند که...
- همین الان خودتو بنداز زمین!

- چی؟ الان و این موقع؟

- جون خودت همین الان همین کار رو بکن.

- باشه.

خودش را انداخت. مانند کسی که بخواهد پولی از بیمه بگیرد و فیلم مانند خودش را نقش بر زمین کرد.
- اخ مردم! اخ مردم...ای کشتنم...خونم رو ریختند و خوردند...ای زدنم...ای...

- چرا داره اینطوری میکنه؟ مثل بی جادو بودن عقلم نداره؟

- زده به سرش!

کارش نتیجه داد.خودش را هم متعجب کرد.
- اهای شماها! چه کارش دارید؟ بزنمتون ده تا ازتون در بیاد؟

- ما؟

- نه جد اباد خودتون. بیاین کارتون دارم.

- غلط کردیم، به مرلین ببخشید مون.

- بخششی در کار نیست.

علت حرف گوینده مرموز را شنید. باورش نمیشد نتیجه بدهد. کاری که او نتوانست در تمام عمرش علیه دشمنانش انجام دهد را گوینده مرموز در عرض چند دقیقه انجام داده بود. حالش بهتر شد شاید بادیگاردش زیاد هم بد نبود.