
خانم نویسنده همانطور که دست تکان میداد و خداحافظی میکرد، بالاخره در را بست. ابتدا دلتنگ شد. دوری از عزیزانش سخت بود اما خب آن ها فردا برمی گشتند و جای نگرانی نبود. بنابراین خودش را متقاعد کرد که بدون عذاب وجدان از تنهاییش لدت ببرد! خلوتی که گویا مدت ها در ناخودآگاهش آن را طلب میکرده است اما زندگی مجال نمیداد... تا امشب.
احساس عجیبی داشت. همانند احساس کودکان. بدون دلیل، بوهای خوشی استشمام میکرد و هیجان زده و دلواپس بود! مخلوطی از حس کودکی و حس فوق العاده ای که بعد از انتشار موفقیت آمیز اولین کتابش داشت. باورش نمیشد مغزی چنین فوق العاده، خلاق و خاص داشته باشد. چنین موفقیتی باورکردنی نبود! او پرفروشترین کتاب تاریخ را نوشته بود و برای چندین سال متمادی در بحبوحه دنیای مدرن و کامپیوتری، مردم زمین را دوباره میخکوب مبل ها و کتابخوان کرده بود! تقریبا همه از هر ملیت ،زبان و سِنی. کودک و سالمند. مرد و زن.
همان حس را امشب داشت. دلش برای آن زمان و آن دنیا تنگ شده بود. بخش زیادی از عمرش را با شخصیت های کتابش در ذهنش زندگی کرده بود. با آن ها بزرگ شده بود. با آن ها هیجان زده شده بود. با آن ها جشن گرفته بود و خندیده بود. و البته گریه کرده بود و عزادار شده بود.
حتی با آن ها همذات پنداری کرده بود. در قالب دختری مو قهوه ای، نابغه، وفادار، قهرمان و مهربان. اما او خودخواه نبود و اولویت اول، موفقیت داستانش بود. بنابراین غیر از هرمیون، خیلی از شخصیت های اصلی داستانش مذکر بودند. هری، دامبلدور، رون و هاگرید.
ذهنش منحصر بفرد بود. بطوریکه هاگوارتز با همه عظمت مادی، معنوی و از همه مهمتر جادوییش، در آن جا شده بود! همان ذهن امشب او را قلقلک میداد. بخصوص که کریسمس خیلی نزدیک بود، آن شب برفی بود، تزیینات زیبای کریسمس در خانه مجلل و بزرگش خودنمایی میکرد و صدای تَرَق توروق دلپذیر هیزم ها از شومینه به گوش میرسید. ناخودآگاه ذهنش فلش بکی زد به سال های سال قبل. سالن گریفندور، کریسمس و هری تنها مانده در هاگوارتز. البته با وجود تزیینات فوق العاده زیبای قلعه و دوری از دورسلی ها برای هری این موقعیت غنیمتی خاص بود... آخ که چقدر هوس کرده بود به آن زمان برگردد.
سریع ذهنش به گوشه ای از خانه رفت و او را نیز به دنبال خود کشید. حتی فرزندان دلبندش نیز خبر نداشتند که در کمدی دورافتاده و شلوغ پلوغ، زیر انبوهی از لباس های قدیمی، دَری مخفی وجود دارد، مانند داستان نارنیا! آن در مانند غاری مخفی بعد از طی فاصله ای به اتاقی کوچک میرسید که دِنج و راحت بود. مُبلی بزرگ و به غایت راحت و نرم نیز در اتاق بود. آن جا پر از کتاب بود و البته فقط کتاب های خودش. هر زمان که زندگی مجال میداد و میتوانست به آن جا برود گویی با زمان برگردان به گذشته برگشته بود.
سریع لباسی راحت پوشید و خود را روی مبل انداخت. سپس شیئی شبیه به توصیف زمان برگردان در کتاب هایش در درست گرفت و در دست دیگر یکی از کتاب های هفتگانه را. آنگاه چشمانش را بست و روی زمان برگردان دست کشید. گویی از لحاظ ذهنی به درون آن کشیده شد...
هری پاتر تنها در میان سالن گریفندور نشسته بود. چه موهبتی! با اجازه مدیر مدرسه دیگر نیاز نبود که در تعطیلات کریسمس به خانه و نزد دورسلی های نفرت انگیز بازگردد. همه چیز در اختیارش بود. یک زندگی لاکچری جادویی! غذاهای لذیذ... سالن و خوابگاهی اختصاصی!... تزیینات فوق العاده چشم نواز و جادویی هاگوارتز در کریسمس و هدویگ. دوستِ دوست داشتنی همیشگیش.
به پنجره بزرگ سالن نگاه کرد و دانه های بزرگ برف را تماشا کرد. چقدر زیبا بود اما از طرفی به طرز عجیبی بزرگ بودند و شکل هندسیشان قشنگ مشخص بود. برخی از آن ها حتی اندازه یک کف دست بودند! نمیدانست این نیز از جادوی قلعه است یا واقعی.
تنها چیزی که کمی او را مُکَدَر میکرد دوری دوستانش بود. دوستانی که به تازگی پیدا کرده بود و حالا باید بدون آن ها در قلعه تنها می ماند. البته هدویگ هم بود ولی به آن ها نیز عادت کرده بود. هر کدام در نوع خود فوق العاده بودند. ناخودآگاه چشمانش به شومینه خیره شد و در ذهن شروع به مرور خاطرات آن سال عجیب و غریب و جادویی کرد که...
شَتَرَق! در سالن گریفندور باز شد و هاگرید در حالی که سرش را خم کرده بود تا بتواند داخل شود با پتویی که چیزی بزرگ در آن مخفی شده بود وارد سالن شد! هری پَشمانَش ریخت! ...
_ ها... ها..هاها...هاگریــــد....
_ خخخخخخخ... کُشتی خودتو بچه جون! بله من هاگریدم! آدم ندیدی؟!

_ آدم که چرا ولی حقیقتش...
_ حقیقتش چی؟ بنال دیگه!
_ بیخیال!
_ دِ نشد دیگه! حرفتو قورت نده! بیریز بیرون! راحت باش!
هری محتاطانه تبسمی کرد و گفت:
_ حقیقتش.... اوووم... غول کم دیدم!

ناگهان هاگرید جدی شد، لب و لوچه اش را لیسید (

) و گفت:
_ بشکنه این دَس که نمک نداره! اینه مُزد زحمات ما؟! ... باید میذاشتم تو همون کلبه دورسلی های خنگ میپوسیدی!
هری آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ ئه! راس میگی! ببخشید!
_ ببخشید که نشد حرف بچه جون!
_ خب پس چیکار کنم؟
_ پاشو پشتتو بکن، نشیمنگاهتو بیگیر سمت من!
_ یعنی چی؟ این چه کاریه؟
_ یا میکنی یا بخشش بی بخشش!
_ بابا آخه چرا؟
_ میخوام مِث اون دادلی لامصب یه دُمب گنده بذارم رو پشتت!
_ جدی جدی؟
_ نه پس! مگه من با تو شوخی دارم؟
هری که چاره ای نمیدید و خود را به هاگرید مدیون میدانست و نمیخواست او از دستش ناراحت باشد، به آهستگی و با ترس پشتش را به او کرد .... اما در همین لحظه صدای شَتَرَق دومی آمد و دامبلدور جلوی آن ها ظاهر شد! او لباسی بلند و گُل منگولی شبیه بابانوئل پوشیده بود و کلاهی جادوگری و دراز بر سر گذاشته بود. ریش بلند و سفیدش موج برداشته بود و عینکی عقابی شکل و با مزه بر چشم داشت و مانند همیشه خنده ای نمایان بر لب. اما خنده اش بلافاصله از لبانش محو شد و مانند عقاب با تیزبینی به هاگرید خیره شد! هاگرید که شوکه شده بود ناخودآگاه از جا جست و پتوی در دستش به زمین افتاد!
او به وضوح از دامبلدور ترسیده بود و در حال بالاکشیدن دماغش بود.
دامبلدور با نگاهی پر از ظَن و تردید:
_ هاگرید، آقای پاتر چرا پشتشو به تو کرده؟!
_ قُــ...قُـــر...قربان... داریم قایم موشَک بازی میکنیم!
سپس لبخندی زوری و عجیب غریب زد!

دامبلدور رو به هری کرد و گفت:
_ آقای پاتر برگرد! برو راحت بشین!...
سپس چند ثانیه تامل کرد و بعد از اینکه هری نشست... از او پرسید:
_ هاگرید راس میگه؟
هری که فرصت خوبی برای انتقام پیدا کرده بود سریع جواب داد:
_ نه پرفسور! دروغ میگه!
دامبلدور رو به هاگرید:
_ پس درست حدس زدم! هنوز نیومده میخواستی بچه مردمو بترسونی! عجب امانتداری ای!
هاگرید:
_ قربان به پیژامه بِرلین... یعنی به پیژامه مرلین که ما فَخَط میخواستیم شوخی خَرَکی بکنیم... به روح مادرم اگه...
اما صحبت هاگرید ناتمام ماند زیرا از زیر پتویی که از دستش روی زمین افتاده بود شعله آتش کوچکی به بیرون پرتاب شد و به موهای هاگرید خورد! موهای هاگرید در حال سوختن بود و بچه اژدهایی قرمز و زرد و با مزه از زیر پتو بیرون آمد و شروع کرد اینور و آنور پریدن... هاگرید نیز در اثر شعله ور شدن موهای بسیار بلندش مانند بچه اژدها بالا پایین میپرید!
در همین لحظه ناگهان رون و هرمیون هم از در سالن وارد شدند و خواستند با خوشحالی به هری بگویند که آن ها نیز اجازه گرفته اند تا در کریسمس پیش او باشند که با آن صحنه مواجه شدند و انگشت به دهان ماندند!

دامبلدور معطل نکرد، چوبدستیش را کشید، زیر لب وردی خواند و آن را به سمت موهای هاگرید گرفت. از نوک چوبدستی ناگهان مانند شیر آب آتش نشانی آب به بیرون فواره زد و آتش موهای هاگرید را خاموش کرد و البته او شبیه موشی غول آسا و آب کشیده شده بود که نصف موهایش کِز خورده بود و کچل شده بود!
دامبلدور همانطور که رو به هاگرید بود، گفت:
_ بچه ها اون عقب واینَسین! بیاین جلو پیش دوستتون هری و خبر خوبو بهش بدید! بیاین این بچه اژدها و بابای نیمه کچلشم ببینید!
هرمیون و رون که تعجب کرده بودند چطور دامبلدور آن ها را از پشت سرش دیده با احتیاط به هری نزدیک شدند و پیش او نشستند. اما رون نتوانست خودش را کنترل کند و با دیدن قیافه هاگرید شروع کرد به قاه قاه خندیدن!

دامبلدور نیز کمی خندید و گفت:
_ بله حق داری بخندی آقای ویزلی! این آقای موسوخته مثلا دست راست وفادار من تو مدرسه س! اون از اون طرز خوشامدگویی به هری در اولین کریسمسش در هاگوارتز اینم از این کار غیرقانونی! بچه اژدها در مدرسه!
هاگرید آب دهانش را قورت داد و مانند دانش آموزانی که تنبیه میشوند با خجالت سرش را پایین انداخت و آرام زیر لب گفت:
_ تُف به ذاتت روزگار!

در این لحظه هری و هرمیون نیز دیگر نتوانستند خود را کنترل کنند و مانند رون شروع کردند به هِرهِر خندیدن...
سپس هری گفت:
_ پرفسور میشه دو تا سوال بپرسم؟
_ بپرس پسرم!
_ ما تو کتاب ها خوندیم که تو هاگوارتز نمیشه غیب و ظاهر شد!
_ واقعا؟ ببخشید یادم رفته بود! دیگه تکرار نمیشه!

هری کمی معذب شد و این پا و آن پا کرد...
دامبلدور:
_ سوال دومت آقای پاتر؟
_ هاگرید چطور تونست وارد سالن گریفندور بشه؟
_ اینم باز اشتباه منه! آقای هاگرید زمانی جزو گریفندور بود و من از اونموقع به خاطر اعتمادی که بهش داشتم دسترسیشو به اینجا نگرفته بودم!
هاگرید به نشانه ندامت، محکم بر پیشانیش زد طوری که هری، رون و هرمیون ترسیدند اما سپس با دیدن قیافه او، دوباره به خنده افتادند...