فردی ناراحت با موهای شلخته درحال راه رفتن در راهروهای هاگوارتز بود. همینطور که راه میرفت باخود میگفت:
- آخر چرا اون سوال رو اینطوری جواب دادم؟ سوال 8 رو بگو! آخر کدام جادوگر درست حسابی ای آن را اشتباه جواب میدهد! حتی یادم رفت برای ورد آگوامنتی چوبدستی رو باید چندبار بچرخانم.
حین این بحث و جدل جذاب ذهنی ناگهان صدایی را از سمت راستش شنید. سراپاگوش بود که شاید صدای دیگری بشنود که ناگهان...
- سلام مرد جوان! حالت چطور است؟ دنبال شوالیه شجاع هاگوارتز میگشتی؟
این صدا از طرف تابلو سرکادوگان بود.
-آه! میشه محض رضای مرلین هم که شده یک بار دست از سر من برداری؟
- با من درست صحبت کن ای پسرک خاطی! اگر جرعتش را داری بایست و مبارزه کن!
اما گابریل طرف صدایی که دوباره شنیده میشد را گرفت و به شوالیه اهمیتی نداد.
سرکادوگان با ناامیدی گفت:
- آهای! کجا میروی ای جنگجوی رذل؟
گابریل وقتی به منشا صدا رسید چیزخاصی را ندید. با خود گفت:
- حتما بازم خیالاتی شدم. شاید قرصامو نخوردم! صبرکن ببینم مگه من قرص...
قیژ! قیژ!
به طرف راستش که قبلا دیوار بود نگاه کرد. الان دری بزرگ جای آن را گرفته بود. آیا باید خطر میکرد و به داخل میرفت؟ تصمیم گرفت ریسک کند. به هرحال جادو گاهی ریسک با خود داشت.
وارد آن اتاق شد که بیشتر شبیه انباری با کلی وسیله های ساعت مانند بود. کمی ترسیده بود و از طرفی هیجان زده بود.با خود اندیشید (زمان برگردان!)
به جلو رفت و یکی از آنها را برداشت. فکری هوس انگیز به ذهنش رسید که بر ترس و هیجانش می افزود. فکر اینکه بتواند امتحان وردهای جادویی اش را پاس شود او را بیش از حد خوشحال میکرد. تنها مشکل تعداد چرخش زمان برگردان بود. زیرلب گفت:
- به احتمال زیاد 60 چرخش 1 دقیقه ای است. آره خودشه!
پس شصت بار آن را چرخاند...
در جنگل ممنوعه حیران و تعجب زده به اطرافش نگریست. اینجا برایش آشنا بود...
از دور هیبت فردی درشت هیکل را می دید. غول غارنشین؟ شاید هم تک شاخ!
- هی انسان! چطور جرعت کردی به قلمرو ما نفوذ کنی؟
گابریل من و من کنان گفت:
-م...من؟ ن...نفوذ؟ مممم...راستش...من....گم شدن...
حرف هایش قابل قبول نبود و سانتور نیز همین نظر را داشت.
- باید تقاصش را پس بدهی!
- چی؟ م..من فقط یه دانش آموزم! لطفا!
- هوممم...دانش آموز نه؟ گفته بودیم به توله ها آسیب نمیزنیم اما فکر کنم وقتش است رژیمم را کنار بگذارم.
همان موقع گابریل به یاد آورد کجا است و چگونه آمده اینجا. پس هرچند بار میتوانست زمان برگردان را چرخاند تا از آن جا بزند به چاک. بنگ! فیلچ را دید که خانم نوریس را نوازش میکند. بنگ! لوپین به گرگینه تبدیل میشود. بنگ! جنگ. بنگ! اسنیپ دارد گریه میکند. ب...صبر کن ببینم چی؟ بنگ!
- هوفففففففففف.
نفس راحتی کشید زیرا دوباره به زمان قبل( حال) برگشته بود. سریع زمان برگردان را پرتاب کرد و گفت:
- نه! این به درد من نمیخورد!
سپس سریع آن مکان را ترک کرد. در راه دوباره به سرکادوگان برنخورد اما توان فکر کردن به این موضوع را نداشت. در سر راهش هیچ کدام از دانش آموزان را ندید. تنها خانم نوریس را دید که با تعجب به او خیره شده.
وقتی به ورودی سالن هافلپاف رسید نتوانست وارد شود و هرچقدر به بشکه ضربه میزد فایده ای نداشت.
در نهایت تسلیم شد و طولی نکشید که فهمید سال تحصیلی تمام شده بوده است...
سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...