هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱:۱۲ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۴۰۲

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ یکشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲
از من فاصله بگیر ...!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 9
آفلاین
شاید ریموس/ لوسیوس از رو به رو شدن با بلاتریکس امتناع می کرد. اما فرصت خوبی فراهم شده بود تا تک تک مرگخواران با نفوذ را به جان هم بیندازد.
با این فکر که اگر به دوریا کمک نکند، بعدا چه بلایی به سر لوسیوس واقعی خواهد آورد، نیشخندی زد و نگاهی تحقیر آمیز به سر تا پای دوریا انداخت و با لحنی کوبنده گفت:
- البته که حاضر بودن.

صورت دوریا از عصبانیت قرمز شده بود و در چشمانش شعله هایی از خشم موج می زد. انگار که همان شعله ها غرورش را ذوب کرده بودند.
ریموس/لوسیوس بی توجه به حالت چهره دوریا رو به نگهبان کرد و گفت:
- به هر حرکت اضافه ای مشکوک باش و از هیچ چیزی چشم پوشی نکن. شما هم از این قوانین مستثنی نیستید خانم بلک. توی دخمه ها منتظر می مونید تا تکلیفتون مشخص بشه.

سپس با اشاره سر به نگهبان فهماند که دوریا را به سمت دخمه های عمارت هدایت کند. دوریا در حالی که تقلا می کرد، فریاد کشید:
- دستتو بکش... حالیت هست چه غلطی می کنی؟ ... گور خودتو کندی لوسیوس. صبر کن تا همه بفهمن دور از چشم ارباب چه غلطایی کردی.

ریموس/لوسیوس با لبخندی پیروزمندانه به دوریا و تقلا کردنش خیره شد. از این لحظه به بعد، ماندن در جسم لوسیوس خودکشی محض بود.
از راهرو بیرون آمد و نظرش به سمت بارتی کراوچ جلب شد... !
آرام و بی سر و صدا او را تا اتاقش تعقیب کرد و لحظه آخر در چهارچوب در، ریموس/لوسیوس عصایش را جلوی پای کراوچ گرفت و باعث افتادن او درون اتاق شد. در نهایت خودش وارد اتاق شد و در را بست.

اما از بخت بد ریموس، در انتهای راهرو اسکارلت، به دیوار تکیه داده بود و با پوزخند نظاره گر بیرون آمدن ریموس/لوسیوس از اتاق با ظاهر بارتی کراوچ بود...!


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱:۳۸:۰۸
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۲:۰۵
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۴:۱۴
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۶:۲۸
ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۶/۹ ۱۲:۵۹:۲۷

!... sʜᴜᴛ ᴜᴘ ، ɪᴛ's ᴅᴀʀᴄ ʜᴇʀᴇ

ᴍʏ ʟᴏʀᴅ
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۵
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 157
آفلاین
تجربه های ناخوشایند در زندگی کم نیستند. ممکن است در طول روز هزاران اتفاق بد برای انسان بیفتد. مثلا یک نفر او را بیهوش کند یا به آدم خبر برسد که یکی از نزدیکانش خیانت کرده و او را به دشمن فروخته، ولی مطمئنا کمتر تجربه ی ناخوشایندی در زندگی به پای همنشنینی و صحبت با دشمنان قسم خورده می رسد.
ریموس لوپین تجربه های ناخوشایند زیادی داشت. از شکست خوردن در یکسری از دوئل هایش گرفته تا تبدیل شدنش به گرگ. ولی حالا که فکر می کرد نفوذ به جمع مرگخواران بی رحم و صحبت با آنان بد ترینشان بود.
وقتی دید بلاتریکس رفته نفسی عمیق کشید و مرلین را شکر کرد. خطر درست از بیخ گوشش گذشته بود.
حالا باید خود را به گوشه ای خلوت تر می رساند تا ذهن لوسیوس را بگردد و جواب سوال هایش را بیابد. اما همین که خواست از سالن خارج شود با دوریا و مرد نگهبان مواجه شد. دوریا عصبی به نظر می رسید و دائم سعی داشت به نگهبان چیزی را بفهماند.
- من می گم موضوع خیلی جدیه اون وقت شما روی من طلسم بی حرکتی اجرا می کنید؟
- مگه قرار نیست این موضوع به ظاهر مهم رو با ارباب در میون بذارین؟
- بله...
- خوب دیگه مشکلی نیست. تا چند دقیقه دیگه خود ارباب میان اینجا و تکلیف هر دومون رو روشن می کنن.

درست شنیده بود؟ لرد قرار بود شخصا بیاید آنجا؟
گاهی اوقات ممکن است که اولین تصور انسان از چیزی غلط در بیاید. مثلا ریموس اولین باری که وارد شیون آورگان شد اصلا از آن مکان خوشش نمیامد، اما همین که چند بار با دوستانش به آنجا رفت و آمد کرد دیگر نتوانست از آنجا دل بکند. اولین تصور آدم راجع به هر چیزی شاید با گذشت زمان عوض شود.
ولی متاسفانه هیچ وقت تصور ریموس در مورد رعب انگیز بودن ولدمورت، عوض نشد.هیچ دلش نمی خواست دوباره با او مواجه شود.
سعی کرد خیلی آرام مسیر حرکتش را تغییر بدهد تا نگهبان و دوریا متوجهش نشوند. همین که چرخید تا در جهت مخالف آن دو نفر شروع به حرکت کند; دوریا نامش را صدا زد.
نام فعلی اش را.
-لوسیوس نمی خوای یه کمکی به من بکنی؟

به شانس بدش لعنتی فرستاد و مجددا سمت آنها برگشت و قیافه حق به جانبی به خود گرفت. کم و بیش عادت های لوسیوس مالفوی را می شناخت.

- بیا به این مردکی یه چیزی بگو! میگه شما قبلا وارد اتاق شدین و نمی ذاره الان برم داخل!
- و اون وقت من چرا باید به شما کمک کنم خانم بلک؟ این مشکل خودتونه.

دوریا اگر می توانست مثل صورتش، بقیه اعضای بدنش را هم تکان بدهد احتمالا دست هایش را مشت می کرد و به صورت مغرور لوسیوس می کوبید تا خشمش خالی شود. ولی اکنون که نمی توانست، به نشاندن لبخندی از روی حرص بر لبانش بسنده کرد.
- کمک نمی کنی؟نکنه اون ماجرا رو فراموش کردی لوسیوس؟ خیلی دلت می خواد حقیقت رو به بلا بگم مگه نه؟

ریموس علاقه نداشت به دوریا کمک کند. او لوسیوس واقعی نبود تا از تهدید های او بترسد. اما از طرفی می دانست ملاقات با بلاتریکس با دردسر زیادی همراه است. اگر این بار لو می رفت کارش تمام بود.

- جناب مالفوی، اگه می خواین کمک کنید کافیه بگین بانو بلک امروز سر جلسه حاضر بودن یا نه؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۴۲:۰۹ پنجشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 94
آفلاین
تناقض بین نگاه سرد و پیشانی عرق کرده لوسیوس مانند ترکیب متناقض یخ و آتش ، درون همان یخ های آتشینی بود ،که میشد رد آنها را درون قرنیه ی چشمان بلاترکیس دنبال کرد .
یخ های دربرگیرنده آتش درون چشمانش انگار دقیقا میدانستند چه زمانی باید اطمینان ریموس را منجمد و غرورش را ذوب کنند .

دقیقا در زمانی که این نگاه های خیره داشتند ریموس/لوسیوس را سنگسار میکردند ، ابروان بلاترکیس در هم رفت و برای یک لحظه توجه اش به ساعد منقبض دست راستش که با دست دیگر آن را می‌فشرد ، منعطف شد .
در همان یک لحظه ، مشت های نیمی از مرگخواران در هم قفل شد و صورت های نیمی دیگر در هم کشیده شد .
ریموس هم پیچیدن درد نیزه مانندی را روی ساق دستش احساس کرد ، اما تحمل این درد ناآشنا برای او سخت تر بود .
آن سوزش سریع و کوتاه ولی درد آور ، اما برای سایرین چیز تازه ای نبود .
تقریباً تمامی آنها معنی کد نهفته ی درونش را میدانستند :
«یهودا» (سمبل خیانت و نفوذ )

بلاترکیس در حالی که سرش را به طرف کراوچ می چرخاند ، زمزمه کرد : اول مطمئن شو این یه شوخی مشمئز کننده ، اشتباه یا هر بی‌دقتی دیگه ای نباشه و بعد هر کاری لازمه و در توانت هست در موردش انجام بده تا خودم یه فکری بکنم

بعد نگاهش را بی هدف درون اتاق گرداند ، روی نقطه ای نامعلوم متمرکز شد و نجوا کرد : توی بحرانی که ما الان درش قرار داریم اینجور مسائل نباید کش پیدا کنن

ریموس/لوسیوس که درست روبروی بلاترکیس ایستاده بود ، تمام زمزمه ها و نجوا ها را شنید، اما هیچ چیز از آنها نفهمید .
درون ذهن ریموس چندین سوال در حال رژه بود و کسی نبود که بتواند جوابی به او بدهد .
- منظور لسترنج از اینجور مسائل چی بود ؟ اونا داشتن در مورد چه بحرانی حرف می...

صدای محکم بلاترکیس رشته افکار ریموس را پاره کرد .
- تو هم بهتره حواستو جمع کنی لوسیوس ، این اواخر حتی از کوچک ترین اشتباه ، ساده نمی گذرم
همانطور که بلاترکیس پلکان را طی میکرد ، سوال ها همچنان در ذهن ریموس رژه می‌رفتند .

نزدیکی مقر تاریکی

سوزش تیز و پراکنده علامت شوم دوریا ، باعث شد تلو تلو بخورد و به زمین بیوفتد . درد غریبی درون ماهیچه هایش پیچیده بود که هر حرکت ناچیز را به سخت ترین عکس العمل ممکن بدل میکرد.
خم شد ، سرش را درون دستانش گرفت و سعی کرد وقایع چند ساعت پیش را کاملا به یاد بیاورد .
- اولش فنریر بود و بعد یه نفر دستش رو گذاشت روی دهنم و بیهوشم کرد... اون دست... دست فنریر بود ؟

دوریا درست آن لحظه را به یاد می آورد . دستی که فریادش را در گلو خفه کرده و گونه هایش را فشرده بود ، مطمئنا دست یک گرگینه نبود .
- اون یه ورد خوند ، اما چه وردی؟ زود باش ... زود باش...

بی‌فایده بود . انگار گرد و غبار های روی ردایش درون روح و ذهنش حلول کرده بودند و اکنون همه ی خاطراتش مه آلود بود .
در همان حالت نیمه بیدار و خسته ، دستان کم جانش را به دیوار گرفت و تلاش کرد پیکر کوفته اش را از روی زمین بلند کند .
صدای جیق وحشتناک ترکه های چوب زیر پایش اورا کاملا هوشیار کرد و این باعث شد درد بدنش را بیشتر احساس کند.
او نیاز داشت زود تر از خطری که هر ثانیه نزدیک تر میشد، خود را به مقر برساند.
تمام توانش را درون پاهایش ریخت و با حداکثر سرعتی که از او بر می آمد به سوی مقر حرکت کرد .
روبه‌روی دروازه های مقر ایستاد و همان طور که نفس نفس میزد مشتان سرسختش را به آنها کوبید .
- دیر اومدی ، جلسه تموم شده
- باید برم تو... یه موضوعی هست که... باید گزارش کنم
- رمز عبور ؟
- خون...اصیل و پاک
مرد در را باز کرد و کنار رفت تا دوریا بتواند رد شود.
دوریا از نگاه مبهوت مرد به خودش متعجب شده بود .مسئول ورود و خروج با چشمانی مشکوک به دوریا خیره شده و اطمینان داشت که یک بار به زنی درست شبیه دوریا اجازه ورود داده است .
- دوشیزه بلک ؟
دوریا به چشمان مرد زل زد .
- بله ، خودم هستم
مرد راه دوریا را بست .
- فکر نکنم بتونم اجازه بدم تنهایی برید داخل

نگاه دوریا بین راهرو ها و مرد در حال گردش بود.
- مشکل چیه ؟
- چیز خاصی نیست ، فقط من مطمئنم که شما یکبار از این در وارد شدین و اگه واقعا دوریا بلک باشین باید بدونید که در مقر تاریکی فقط یک در برای ورود و خروج وجود داره که اون هم این دره و شما هم ازش خارج نشدید که دوباره سعی کنید وارد بشید ، نکته جالبش اینجاست که ما تصادفا پیش پای شما یه کد به مضمون این که یه نفوذی بین مونه دریافت کردیم !
- سو تفاهم شده ، من...
- فکر نکنم من اون کسی باشم که اجازه داره در این باره قضاوت کنه

«یهودا»: همراه مسیح که به او خیانت کرد و محل اختفای او را برای دشمنانش فاش کرد .


ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۲ ۲۳:۱۶:۳۷
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۲ ۲۳:۲۶:۵۳

خواستن توانستن است.


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۳۴:۰۴
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 369
آفلاین
کمی آن طرف‌تر، یکی از سلول‌ها تاریک

دوریا از جایش بلند شد، چشمانش سیاهی رفت و دوباره روی زمین افتاد. چشمانش را بهم فشرد و تلاش کرد تا هجوم خاطرات را کنترل کند. هر لحظه‌ای که به یاد می‌آورد باعث می‌شد تا نفسش سنگین‌تر شود. هوای داخل سلول کم شده بود و ترس گلویش را می‌فشرد. باید حرکت می‌کرد. باید به همه می‌گفت که چه اتفاقی در حال افتادن است.
دوباره از جایش بلند شد؛ باز هم سرش گیج می‌رفت اما خودش را به دیوار چسباند و سعی کرد قدم بردارد. از سلول خارج شد. می‌خواست فریاد بکشد اما اضطراب صدایش را بریده بود.
-نکنه بلایی سر بلا اومده باشه؟ نکنه به ارباب آسیبی رسیده باشه؟

نه این فکر احمقانه بود. امکان نداشت به ارباب یا بلا آسیبی رسیده باشد. اگر فنریر به آن‌ها رسیده بود، به بدترین شکل ممکن تقاص رفتارش را می‌داد اما...
-اصلا خود فنریر بود که با من حرف زد؟

«اصلا خود فنریر بود؟» این فکر در ذهنش پژواک یافت. هزاران بار تکرار شد و باز هم عین گلوله‌ای سنگی به دیواره‌های جمجمه‌اش خورد و بازگشت.
عرق سرد از پشت گردنش جریان پیدا کرد و دستانش مثل درختی که در طوفان گیر کرده باشد، می‌لرزید.
به دنبال چوبدستیش گشت.
-باید همه رو خبر کنم. کد خطر... هر چی... چوبدستیم...

و برای یک لحظه فکری در ذهنش گذشت. باید علامت شوم روی دستش را لمس می‌کرد. باید گرمای نشان وفاداریش را حس می‌کرد. اما اگر اشتباه کرده بود چه؟ اگر واقعا فنریر گری بک دیوانه شده باشد و او با خود فنریر ملاقات کرده بود و نه یک نفوذی چه؟
اما... اگر حدسش درست باشد، اگر یک نفوذی وارد مقر شده باشد، سرنوشتی که برای همه‌شان رقم می‌خورد بسیار بدتر بود. نه! نمی‌توانست اینجا عقب بکشد. نباید به محفل می‌باختند. باختن در این نقطه به معنای جهنم بود. درست یا غلط، باید وفاداریش را ثابت می‌کرد.
دستش را به سمت نشان شوم روی ساعدش برد، چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و آن را لمس کرد.

راهروهای تاریک مقر ارتش تاریکی

ذهن ریموس سریع در حرکت بود. دیگر نمی‌توانست بوی تعفن مرگخواران و نگاه‌های چندش آور آن‌ها را تحمل کند. اما او با یک هدف وارد اینجا شده بود و نمی‌توانست بدون دستیابی به اطلاعات مناسبی از این فضای تاریک و نمور خارج شود. با شتاب حرکت می‌کرد.

-لوسیوس! اینبار چه اشتباهی کردی که با این سرعت داری ازش فرار می‌کنی؟

ریموس سریع برگشت. تعداد ضربان قلبش به شدت بالارفته بود و احساس می‌کرد تمام محتویات معده‌اش در گلویش گیر کرده است. جلسه‌ی اضطراری لرد سیاه با بلاتریکس و اسنیپ پایان یافته بود.

-خانم بلا! چرا باید اشتباهی کرده باشم؟

لحنش بیش از حد محکم بود. لوسیوس مالفوی هیچ وقت با چنین شدتی با بلاتریکس لسترنج صحبت نمی‌کرد. ریموس با ترس به بلاتریکس چشم دوخت. پلک‌های بلا بهم نزدیک شد و چشمانش چنان به صورت لوسیوس خیره ماند که گویی آتشی یخین را به سمت او می‌فرستند. گلوی ریموس می‌سوخت و ریه‌هایش از حرکت باز ایستاده بودند. یکبار توانسته بود خودش را از دست بلاتریکس لسترنج نجات دهد. اما آیا بار دوم امکان پذیر بود؟


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۱ ۱۳:۴۲:۵۸
ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۱۱ ۱۳:۴۴:۲۵

تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۵:۱۸
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 193
آفلاین
-لوسیوس؟

لوسیوس لحظه ای شوکه شد ولی با نگاهی که درک مفهوم ورای برای ریموس سخت بود، برگشت و به او چشم دوخت.
-بله، خانم بلک؟

ریموس نفس کوتاهی کشید. ولی آیا عملی کردن این نقشه واقعا ارزشش را داشت؟ ریموس برعکس اکثر مواقع این بار کمی بدون فکر عمل کرده بود. و خطری که این کار برایش رقم می زد او را عمیقا می ترساند.
اما، مگر وقتی ریموس در میان مرگخواران قدم گذاشت، نمیدانست که دارد با جان خودش بازی می کند؟
-میشه یه لحظه دنبال من بیاین؟

-حتما

ریموس/دوریا لوسیوس را به داخل راهرو کشاند بلکه بتواند بار دیگر مرگخوار ها را گمراه کرده و با دادن اطلاعات غلطی که به نظر واقعی می آید جنگی داخلی به وجود آورد تا آنها از داخل نابود شوند. او میخواست با باز کردن پای فنریر گری بک به این ماجرا انتقام تمام افراد بی گناهی که در این مسیر کشته شده بودند و جنازه هایی که با دستان خودش خاک کرده بود را بگیرد.

-مدتیه به نظر میرسه فنریر کارهاشو درست انجام نمیده ... بلاتریکس از دستش راضی نیست ... ظاهرا دیگه تمایلی به حضور در جمع مرگخواران نداره چون ، از کم کردن تعداد زندانی ها امتناع میکنه.

- مطمعنی که همه ی اینا درسته؟ ارباب از ما اطلاعات دقیق میخواد.

- احتمال میدم که ... بوی گوشت خوش مزه تری به مشامش خورده ... محفل کارشو خوب بلده ... دست کمشون نگیر لوسیوس ...

- داری قدرت لرد سیاه رو زیر سوال میبری دوریا ... ما این همه مرگخوار جذب نکردیم که تو بگی اون محفل مسخره قدرتمنده ... کار محفل دیگه تمومه.

ریموس به خوبی در نقش خود فرو رفته بود و تقریبا هرچیزی که به ذهنش می رسید را به زبان می آورد بلکه بتواد رد گم کنی بکند ... سعی داشت تا قبل از رسیدن دوریای واقعی کار خود را انجام دهد و بتواند وارد جسم لوسیوس شود.

- بفهم چی میگی لوسیوس ... من اگه به قدرت ارباب شک داشتم خیلی وقت پیش میتونستم نشان روی دستمو نادیده بگیرم ... اما به ارزش هامون وفادار موندم... این تویی که ترسیدی ... آدمای ترسو واقعیت رو نادیده میگیرن و قدرت محفل واقعیت محضه ...

- داری منو متهم به خیانت میکنی؟

-هرگز ... اما قدرت داشتن و نور چشمی ارباب بودن کورت کرده لوسیوس ... نزار وفاداریت زیر سوال بره ... بزار وفاداریمو ثابت کنم...

-خیلی خب ... زود بگو چی توی آستین داری...؟

-شاید نظریه اول که محفل اونو جذب خودش کرده یکم مسخره باشه ... بنابراین ...
دوریا/ریموس حرفش را قطع کرد تا حواس لوسیوس را پرت کرده و ورد تغییر شکل را اجرا کند ... زیرا بیشتر از این توضیح دادن و معطل کردن در آن زمان حساس کار درستی نبود. دستش را آماده روی لباسش گذاشت تا در اولین فرصت چوبدستی بکشد.

- فکر کنم یه نفر داره میاد ...
در همان لحظه که لوسیوس سرش را برگرداند ریموس/دوریا چوب دستی کشید و دست لوسیوس را گرفته و ورد را اجرا کرد و لوسیوس بی هوش روی زمین افتاد و ریموس/ لوسیوس به سرعت صحنه را ترک کرد تا کسی آن دو را در آن وضعیت نبیند.


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۴:۱۱ پنجشنبه ۱ تیر ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۱۰:۰۹ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
از من به تو نصیحت...
گروه:
جـادوگـر
مترجم
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مرگخوار
پیام: 310
آفلاین
مرگخواران با فشار و سرعتی که حاکی از هیجان منفی حاکم بر جو بود، از در خارج میشدند. ریموس از در بر اثر فشار جمعیت به بیرون هل داده شد، اندکی تلو تلو خورد و در نقطه ای ثابت ایستاد. یعنی لرد متوجه چه موضوع مهمی شده بود؟ وقتی برای پرداختن به حواس پرتی های گذرا نداشت. شروع به پردازش موقعیتی کرد که در آن قرار داشت. در حال حاضر بزرگ ترین خطری که وجود داشت به هوش آمدن دوریای اصلی بود که اگر به موقع به محلکه میرسید، در مرگ ریموس تردیدی وجود نداشت.
در مورد موضوعی که لرد، بلاتریکس، اسنیپ و کراوچ در مورد آن حرف میزدند، اسنیپ آنجا بود، میشنید و بعد از جلسه ریموس اسنیپ را در گوشه ای پیدا می کرد و از او میپرسید. پس در این مرحله مشکل اصلی ریموس که باید به آن فکر میکرد دوریا بود. نفس عمیقی کشید و صدای ترسش را برای لحظه ای خاموش کرد.
ناگهان مغزش جرقه ای زد... به فرض ریموس در میان آن آشفته بازاری که برقرار بود کسی را به کناری میکشید و در خفا به شکل او در می آمد، و دوریا در همین میان بیدار میشد و به مرگخواران خبر میداد که در بین آنها یک نفوذی وجود دارد. امکان نداشت کسی در آن واحد تشخیص دهد که او، کسی است که به دنبالش می گردند. با این کار، مرگخواران به جان هم می افتادند و ممکن بود بتواند اندک اعتمادی را که بین آنها برقرار بود را نابود کند. می توانست با تبدیل شدن به کسی که مورد اعتماد لرد و بقیه بود، گمراهشان کند.
البته که این کار ریسک بسیار زیادی وجود داشت. مورد توجه قرار دادن خودش، گر چه در عمل دست او را باز تر می کرد، اما خطر را هم به طور قابل توجی افزایش می داد.اگر کوچک ترین خطایی از او سر می زد، به قیمت جانش تمام می شد. پس این کار اصلا و ابدا بی خطر هم نبود...
سرش را بلند کرد. معلوم نبود چند ثانیه یا چند دقیقه به فکر فرو رفته بود. به سرعت دست و پایش را جمع کرد و به اطرافش نگاه کرد. همه پراکنده شده بودند و با حالتی عذاب آور انتظار میکشیدند.
ریموس تصمیمش را گرفت. به هر حال نمیتوانست آنجا بایستد و منتظر بماند تا دوریا ی واقعی سر برسد. عزمش را جزم کرد و جلو رفت و ضربه ی آرامی به دست لوسیوس زد.
-لوسیوس؟

لوسیوس لحظه ای شوکه شد ولی با نگاهی که درک مفهوم ورای برای ریموس سخت بود، برگشت و به او چشم دوخت.
-بله، خانم بلک؟

ریموس نفس کوتاهی کشید. ولی آیا عملی کردن این نقشه واقعا ارزشش را داشت؟ ریموس برعکس اکثر مواقع این بار کمی بدون فکر عمل کرده بود. و خطری که این کار برایش رقم می زد او را عمیقا می ترساند.
اما، مگر وقتی ریموس در میان مرگخواران قدم گذاشت، نمیدانست که دارد با جان خودش بازی می کند؟
-میشه یه لحظه دنبال من بیاین؟




پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۲

گریفیندور

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۴:۰۵:۰۲ چهارشنبه ۳ مرداد ۱۴۰۳
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 40
آفلاین
لرد آهسته قدم میزد، از پشت مرگخوارانی که بر صندلی تکیه داده بودند آرام آرام از دوریا بلک دور میشد و به سمت صندلی اش که در راس میز بود حرکت میکرد.
اسنیپ دو دستش را در هم تنیده بود و آن را روی میز گذاشته و کمی خم شده بود و برای ارائه گزارش آماده میشد؛ کمی مکث کرد سرش را پایین انداخت و سپس بالا گرفت تا سخن گفتن را شروع کند.
_به لطف زمزمه سایه ها و البته ناهماهنگی محفلی ها در اجرا یک عملیات ما مطلع شدیم اونها تحرکاتی رو بر علیه ما انجام دادن تا بصورت مخفی درون عمارت نفوذ کنن...

اسنیپ با گفتن تک تک کلمات همزمان سرش را میچرخاند و به مرگخوار ها نگاهی مینداخت و رد میشد. وقتی که جملاتش تمام شد آخرین نگاه را روی دوریا انداخت.
با حرف های اسنیپ پچ پچی در میان مرگخواران به راه افتاد و اسنیپ را وادار به نیمه کاره رها کردن حرفش کرد، کمی مکث کرد، نگاهش را دوباره پایین انداخت و سپس شروع به ادامه حرفش کرد. لوپین از اینکه نگاه اسنیپ دیگر متوجهش نبود راضی بود اما کماکان بلاتریکس او را زیر نظر داشت و این کافی بود که احساس ناخوشایندی داشته باشد.
_درسته، شاید چنین روش مقابله ای از طرف اونها زیاد متداول نباشه و ما تجربه نبرد های رو در روی زیادی رو داشته باشیم اما ما میدونیم که چنین اتفاقی افتاده اون هم در شرایطی که محموله بسیار مهمی به تازگی وارد عمارت شده. نیاز نمیدونم که در این مورد توضیح بیشتری بدم، شما هم نیازی ندارید ولی اونچیزی که باید بدونید اینه که کاملا حواستون رو جمع کنید و همچیز شک داشته باشید و مراقب اعتماد هایی که میکنید باشد... هر شخص با هر جایگاهی که برای ما داره.

باز هم مرگخواران حاضر شروع به پچ پچ کردند با این تفاوت که اینبار کمی بلندتر بود و پرسشگرایانه تر بنظر میرسید. اینبار هم در بیان آخرین کلماتش رو به دوریا کرد اما اینبار لوپین که در باطن دوریا بود سعی کرد که با اسنیپ رخ به رخ نشود و از چشمانش فرار کند.
بلاتریکس ایستاد تا سخنی بگوید، احتمالا یک جمع بندی که جلسه را به اتمام برساند که با ورود ناگهانی بارتی کراوچ پسر نتوانست سخنی بگوید. بارتی کراوچ سراسیمه نگاهی به مرگخواران و سپس لرد انداخت.
_عذر می خوام که جلسه رو بهم زدم.

بارتی کراوچ به سمت لرد میرود و چیزی را در گوش او که پشت صندلی اش ایستاده زمزمه میکند. لرد لحظه ای سرش را به پایین می اندازد و انگشتانش را روی سرش میکشد و سپس رو به مرگخواران میکند.
_همه بیرون...الان... اسنیپ، بلاتریکس شما بمونید.

لوپین از موقعیت ایجاد شده هاج و واج شده بود. باقی مرگخواران به سرعت در حال خارج شدن از اتاق بودن پس لوپین هم تصمیم گرفت که همین کار را بکند، به سمت خروجی حرکت کرد ولی به دلیل فشار روانی و عدم کنترل بدنی که در آن بود سکندری خورد و پایش پیچ خورد، لنگ لنگان شروع به ادامه راه رفتنش کرد و می توانست سنگینی نگاه بلاتریکس را حس کند. اتفاقاتی در جریان بود، اتفاقاتی که میتوانست به ضرر او تمام شود، او باید میفهمید که چخبر است و کاری عاجل تر از آن، باید در نقش شخص دیگری قرار میگرفت.

آنطرف تر دوریا بلک بیهوش کم کم در حال به هوش آمدن بود. دستش را به سرش گرفت و آخرین اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود در ذهنش مرور شد، هزاران پرسش در سرش وجود داشت که بی جواب باقی مانده بود اما میدانست هرچه زودتر باید بقیه را مطلع کند.



پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲

ARTINWIZARD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۱ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۹:۳۰:۱۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از جایی در ناکجاآباد
گروه:
مـاگـل
پیام: 20
آفلاین
لوپبن بعد از این سوال به چشمان سیاه لرد خیره شد. چشمانی که سیاهی آن مثل هزارتوی تاریکی انتهاناپذیری است که هر کسی را اعم از جادوگر و ماگل در خود غرق می‌کند. لوپین می‌ توانست تاریکی را در چشمان،وجود و حرف های لرد احساس کند. تا به الان هیچ وقت لرد را با این فاصله ندیده بود. احساس مناسب برای این لحظه فقط و فقط ترسناک بود.
هرچه بیشتر به سوالی که از او پرسیده شده بود فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. نه جوابش را می دانست و نه می توانست حرفی را در هوا بگوید که شاید درست در بیاید تا...
_‌سرورم. دوریا از خاندان بلک، خاندان من، به خوبی ماموریتش رو انجام داد و هدف رو شناسایی کرد.
‌ بلاتریکس با این حرفش که از تک تک کلماتش غرور می بارید او را نجات داد.
_ خوبه. خیلی خوبه. می‌ دونستم تو رو نباید دست کم گرفت. از این خاندان اصیل همینطور انتظار میره. مگه نه، دوریا؟

چشمان لرد بار دیگر ذهن لوپین رو قفل کرده بودند. ذهنش خالی شده بود. درست مانند برگه سفید. تنها صورت لرد را می دید اما تصویر نگاه سوروس از ذهنش گذشت. همان نگاه... نگاهی که به دلایل نامعلومی به او قوت می داد.
_ بله همینطوره سرورم.

این بار صدایش مطمئن بود. به مانند دوریا بلک واقعی،بدون ترس. هرچه باشد لوپین از گروه گریفیندور بود. به نظر لرد از جوابی که دوریا_لوپین داده بود راضی بود. برگشت و به وسط جمع‌ مرگ‌خواران رفت. تمام صورت ها را تک به تک بررسی کرد. موقع گذشتن از صورت لوپین کمی مکث کرد. بعد از اینکه آخرین نفر هم از چشم هایش گذشتند به بلاتریکس اشاره داد. بلاتریکس منظور لرد را متوجه شد و گفت:
از این لحظه به بعد جلسه به طور رسمی آغاز میشه. موضوع این جلسه طرح نقشه برای هدف پیش رو هست. سوروس، با تو شروع می کنیم.


سرم را کلاه گذاشتند گفتند کلاه گروهبندی است، گروهم را مشخص کردند و کلاه برداری کردند، دیدند ردایم پاره است به من وصله چسباندند، دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند، ریاضیات حالیم نبود پس حسابم را رسیدند، روزگار واقعا جادویی است زیرا هیپوگریفمان تخم نمیگذارد اما شیردالمان هرروز می زاید! آری اینگونه بود که جادوگر شدم...


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۱۲:۱۸ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از بارگاه ملکوتی
گروه:
مـاگـل
پیام: 116
آفلاین
اکثر انسان ها تصور می‌کنند مرگ مفهمومی است در دور دست ها که به زودی سراغ آنها نخواهد آمد. آن عده قلیل کسانی هستند که چاقویشان را کشیده اند و یا چوبدستی خود را به ظرافت تکان داده اند. آنها می‌دانند مرگ با هر کس تنها حرکت دستی فاصله دارد و این پیکره ساخته شده از کیسه بزرگ گوشت و خون به راحتی متلاشی خواهد شد.
دسته دوم اما قربانیان همان افراد قبلی هستند. کسانی که در آستانه مرگ قرار دارند و دریافته‌اند تنها قدمی با تاریکی بی پایان مرگ فاصله ای ندارند.

ریموس می‌دانست که در لبه پرتگاه مرگ ایستاده است و تنها نیاز به یک فشار کوچک از سمت لرد سیاه دارد تا به درون آن پرتاب شود. اما همچنان آن نگاه عجیب سوروس به او به جرئت می‌داد تا در واپسین لحظات نیز خودش را استوار نگه دارد. با خودش فکر می‌کرد که اگر اسنیپ از ماجرا بو برده است پس بی شک بزرگترین جادوگر تمام دوران تاریکی ها نیز از این مسئله آگاه است.

لرد با هرقدم به ریموس نزدیک و نزدیکتر می‌شد، اما در نظر عضو شجاع محفل ققنوس گویی هر قدم رو به جلو ارباب تاریکی را از او دورتر می‌کرد. دورتر و دورتر تا هنگامی که چشمان لرد ولدمورت به چشمان ریموس رسیدند.

- دوریا بلک!

بالاخره لب های سرد و بی رنگ لرد شروع به حرکت کرده بودند. ریموس می‌دانست فردی که با او چشم در چشم شده سلطه‌گر بی همتای اذهان است. سعی کرد افکار خودش را عقب براند و به جای آنها افکار تسخیر شده دوریا را بر روی پرده نمایش چشمانش بیاورد.

- سرورم، برای خدمت گذاری آماده ام.
- باید هم باشی، یاران ما همیشه آماده خدمت گذاری به ارباب خودشون هستند، درسته؟
- بله سرورم!

لرزش صدای ریموس در دو کلمه آخر کاملا نمایان بود. گویی جملات سوالی لرد طلسمی قوی همراه خود داشت که مخاطب را مجبور به شکستن مقاومت می‌کرد.

- منتظر شنیدن گزارش ماموریت آخرت هستم.

لرد در حالی که خم شده بود جملات را در گوش دوریا-لیموس- زمزمه کرد ولی امواج صدای این گفتار در تمام اتاق پخش شد.


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۶:۳۴:۰۴
از جنگل بایر افکار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 369
آفلاین
پس از آن‌که ریموس (با ظاهر دوریا) و سوروس سر جای خود مستقر شدند، چشمان سرد لرد سیاه به آرامی تک تک چهره‌ها را از نظر گذراند و سپس روی ریموس ثابت ماند. ریموس می‌توانست وحشتی را که از چشمانش سرازیر می‌شد لمس کند و با گذر هر ثانیه احساس می‌کرد این نگاه رعب انگیز که روی او متمرکز شده است به زودی او را خواهد کشت.
کم کم تمام نگاه‌ها به سمت او برگشت. همه چهره‌ی دوریا را می‌دیدند که از رنگ تهی می‌شود و لرزش بی اندازه‌ی بدنش غیر قابل چشم پوشی بود.

بلاتریکس برای جلوگیری از یک آبروریزی که مربوط به خاندانش می‌شد دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما لرد سیاه بلافاصله دست سفید و استخوانی‌اش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. نفس‌ها چنان در سینه‌ها حبس شده بود که گویی به یکباره تمام اتاق را وارد دنیایی بی خلا و تاریک کرده بودند.

ریموس می‌توانست عرق سردی را که از پشت گردنش می‌غلتید و پایین می‌رفت را حس کند. با خودش چه فکری کرده بود؟ ورود به جلسه‌ای که تاریک‌ترین، ترسناک‌ترین و پرقدرت‌ترین جادوگر قرن در آن وجود دارد؟ لحظه‌ای با خود فکر کرد که شاید این افراد جسور نیستند که وارد گریفیندور می‌شوند بلکه احمق‌هایی هستند که فرق جسارت و حماقت را نمی‌فهمند. اما او تا اینجا آمده بود و پا پس کشیدن بی فایده بود. حداقل می‌توانست تا پای وجود بجنگد حتی اگر نمی‌توانست اطلاعات مفیدی را به محفل برساند. مگر نه اینکه شجاعت در برابر ترس معنا پیدا می‌کرد؟ درست به مثابه‌ی روشنایی که در مقابل تاریکی دیده می‌شد. پس تمام تلاشش را کرد تا جرئتش را جمع کند. چشمانش را بست و دم عمیقی کشید و موقع بازدم چشمانش را باز کرد؛ این اولین اشتباه او بود.

به محض باز کردن چشمانش با لرد سیاه چشم در چشم شد و به سرفه افتاد؛ گویی ارباب تاریکی‌ها در این مدت حتی پلک هم نزده بود. صدای سرفه‌هایش چنان در اتاق طنین انداخت که انگار کسی بر طبلی محکم می‌کوبید. لرد ولدمورت از جایش بلند شد و به سمت او حرکت کرد. ریموس می‌دانست که این آخر کار است و ملتمسانه به سوروس اسنیپ چشم دوخت.
اسنیپ به او نگاهی انداخت و ناگهان لوپین احساس کرد نفرت آشنایی در چشمان سوروس در حال شکل‌گیری است. اما این بار، این نفرت عمیق، گرما را به وجود ریموس هدیه داد.
لوپین می‌توانست گرمای شجاعتی را که از قلبش سرچشمه می‌گیرد و سلول به سلول به تمام گوشت و خون و پوستش می‌رسد حس کند.

او دوباره داشت قدرت می‌یافت.


تصویر کوچک شده


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر! (معجون راستی)

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.