- موقعی که برای برنامه آشپزیتون حیوون شکار میکنین باید برای من بزرگترین خرگوش جنگل رو شکار کنید و کنار بگذارید.البته زنده...
لینی حرفش را قطع کرد.نه چون حرفش تمام شده بود.بلکه چون یکی از گرگ ها مدام بر پشت دستش میکوبید و نچ نچ میکرد،یکی دیگر ناخن هایش را میجوید و یکی دیگر هم دستش را روی گوش توله گرگش گذاشته بود که احتمالا حرف های لینی را نشنود؟!
- چطور میتونید انقدر بیرحم باشید؟ظلم به طبیعت و حیوانات تا کی؟ما وجترین هستیم خانوم محترم!
- یعنی شکار نمیکنید؟
یکی دیگر از گرگ ها کتاب کوچکی که روی آن "آشپزی گیاهی خاله گرگه" نوشته شده بود را از کیفش در آورد و گفت:
تازه باید برای شرکت توی مراسم پنجشنبه شب،حتما یکی از دستورات غذایی خاله گرگه رو آماده کنی.
از این احمقانه تر نمیشد.لینی برای چند ثانیه آماده بود تا پس از آواداکاداورا زدن روی یک یک گرگ ها،مکان را ترک کند.اما ناگهان فکری به ذهنش رسید.اگر مقدار زیادی هویج و کلم و کاهو یک جا جمع میشد،شاید میتوانست یک خرگوش بزرگ شکار کند؟شاید نقشه ی فوق العاده ای نبود اما بهتر از هیچی بود؟
- پس من یه شرط دیگه دارم!پنجشنبه شب هممون باهم هویج پلو درست کنیم.هوم؟
گرگ ها کمی فکر کردند.آن یکی که کفش ورنی پاشنه بلند به پا داشت گفت:
اشکال نداره.اصلا به افتخار تو که تازه واردی تم هفته رو تو بگو.
و بقیه گرگ ها هم با خنده های نازک و پر کرشمه تایید کردند.
- چقدر عالی!پس کلم پلو و سالاد فصل هم اضافه میکنم!
پنجشنبه شب،حیاط خانه ی خاله گرگ بانو:
بوی هویج پلو،سالاد فصل و سالاد سزاری که روی آن به جای مرغ سرخ شده،بروکلی پخته شده گذاشته بودند،فضا را پر کرده بود و گرگ خانم های کدبانو،با تعارف تیکه پاره کردن،برای همدیگر غذا میکشیدند.
لینی در حالی که یک ظرف حاوی هویج تکه شده،کمی کاهو و گوجه درست کرده بود و آنرا سالاد فصل معرفی کرده بود،مدام اطراف را در انتظار کوچکترین نشانه از خرگوش ها دید میزد.
درست بود که خرگوش های این محوطه وحشی بودند اما شاید هنوز هم ذره ای از غریزه شان برای خوردن هویج و کاهو باقی مانده بود؟چه کسی میدانست.
اما به طرز ناامید کننده ای همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت.تا اینکه بشقاب های غذای روی میز،با لرزش ناگهانی زمین،شروع به پریدن کردند.
یکی از گرگ ها درحالی که بشقاب هویج پلویش را دو دستی چسبیده بود گفت:زلزله اومده؟
اما وقتی بقیه ی گرگ ها با وحشت به یکدیگر نگاه کردند،آن یکی گرگ هم ماجرا دستگیرش شد.
لینی درحالی که هیجانش را مخفی میکرد گفت:چی شده خانوما؟
یکی از گرگ ها با ترس گفت:خرگوش..شاه خرگوش داره میاد
- چقدر عال...یعنی..چقدر عجیب!
اون دیگه چیه؟اوه حتما به خاطر تجمع زیاد هویج و کاهو تو یه جاست درست میگم؟فکر کنم ایده ی خوبی نبود که...
- نه! اون داره میاد مارو بخوره!
گرگ ها با وحشت شروع به جیغ زدن و فرار کردند.