هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۸
#1
یکهو یک نفر که فاز برش داشته بود فریاد زد:
-محفلیون بتازید!

محفلیون نتازیدند.
شخص مذکور که متوجه سکوت اطرافش شد، گفت:
-ام... نمیاید؟

مالی به صورت تهاجمی گفت:
- خودت اسبی. مردک فرومایه.

و دیگران برای تأیید سر تکان دادند. دامبلدور مداخله کرد و گفت:
- فرزندانم بیاید با عشق و محبت این مسئله رو بین خودمون حل کن...

جمله‌اش تمام نشده بود که محفلیون با به پا کردن کلی گرد و خاک تازیدند و هری، محفلی اسب نما و دامبلدور را پشت سر خود جا گذاشتند.
-یم.
- دیدی پروفسور؟ دیدی بهمون اهمیت ندادن؟ اصلا من می‌رم مرگخوار می شم.

دوباره یاد حرف مالی افتاد و اضافه کرد:
- من اسب نیستم!

پروفسور هم یک گوشه نشست، زانوی غم بغل گرفت و هر سه محفلی با هم زار زدند.



مرگ!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
#2
نام: لاتیشا رندل
ظاهر: موهای بلند مشکی که بیشتر وقت ها نصف صورتش رو می پوشونه. پوست سفید که دیگه از مرزش گذشته و شما فکر می کنید اون یه مرده ی متحرک ترسناکه. چشم های خاکستری.
اسم مستعار: لیزی جانسون. گاهی به اون لیزی هم می گن. ولی بیشتر لاتیشا صداش می کنن. براش فرقی نداره لیزی باشه یا لاتیشا.
خون: اصیل زاده
گروه: ریونکلاو
چوب دستی: چوب درخت کاج و مغزش از تار عنکبوت و چشم اژدهاست
سن: ۱۷
پاترونوس: گرگ
توضیحات: ظاهر ترسناکی داره و با یکی از نگاهاش می تونه شما رو بخار و بعد به مواد مذاب تبدیل کنه. همیشه دو تا چاقو از کمرش آویزونن. یه چاقوی بزرگ و یه چاقوی پرتابی. پیشنهاد می کنم سر به سرش نذارید چون هدف گیریش فوق العادست. بعضی موقع ها شنل می پوشه و جلو چشتم باشه نمی بینیش. استتار کردن رو دوست داره. ولی فقط دوست نداره، خیلی خوب هم انجامش می ده. کتاب خوندن رو خیلی دوست داره و تو جادوی سیاه هم تقریباً یه استاده. معجون سازیش خوب نیست و علاقه ای هم بهش نداره. کم حرفه و به همه شک داره. ولی اگه یکی خودش رو بهش ثابت کنه خیلی باهاش گرم میگیره. زود از کوره در میره و علاقه زیادی به سلاخی کردن مردم داره. اگه کسی اذیتش کنه با فجیع ترین روش ممکن انتقام رو میگیره. صبرش بالاست. واسه انتقام حتی اگه شده چند سال هم صبر می کنه. کوییدیچش بدک نیست ولی علاقه ای به بازی کردن نداره و دوست داره تماشا کنه. از ماگل زاده ها خوشش نمیاد ولی اگه یه ماگل زاده نشون بده لیاقتش رو داره باهاش کلی دوست می شه. هیچ وقت نمی تونی درونش رو ببینی. شاید بهترین دوستت باشه ولی بعد از چند مدت بفهمی اون بدترین دشمنته که آرزوی نابودیت رو داره. همین دیگه. از مرگ هم خیلی خوشش میاد. (البته مرگ دیگران ها!) انقدر آدم کشته که شما می تونید اونو مرگ هم تصور کنید. کلی شایعه در موردش هست. مثلاً یکیش اینه که اون از مرگ برگشته. یکی هم اینه که اون یه شبحه که به صورت آدم در اومده و جاسوسی می کنه. یکی دیگه هم اینه که اون دختر مرگه و غیره و غیره و غیره. هر موقع راجع حقیقت داشتن اینا ازش می پرسن یه لبخند ترسناک می زنه و می گه: بعداً!



تایید شد.
خوش برگشتی!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۰ ۲۳:۴۲:۳۰


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۷
#3
مرگ‌خواران گیج شده بودند. باید چه کار می کردند؟
- خب من یه ایده‌ای دارم.

بلاتریکس که هنوز عصبانی بود که چرا بچه را گم کرده‌اند، با چشم غره‌ای گفت:
- خب بگو.
- خب ما نمی‌دونیم بریم یتیم خونه یا گودال دیگه. درسته؟
- خب آره. که چی؟
- خب فهمیدم باید چطوری به نتیجه برسیم.
- خب؟
- خب موضوع سر انتخابه دیگه؟
- خب آره.
- خب می‌خوایم بفهمیم بریم گودال یا یتیم خونه.
- آره!
- خب ولی نمی دونیم واسه تصمیم‌گیری چی کار کنیم.

بلاتریکس که صبر نداشته‌اش به خاطر کش دادن موضوع و تکرار بیش از حد خب تمام شده بود با خشم از سر جایش بلند شد و با نهایت صدا داد زد:
- خب بنال دیگه!!!

همزمان با خیس شدن شلوار مرگ‌خواران تمام افراد کافه برگشتند و با تعجب بلاتریکس را نگاه کردند. اما مگر بلاتریکس خجالت سرش می‌شود؟
- ها؟ شما چتونه؟

با گفتن این حرف ملت سعی کردند شلوارشان را خیس نکنند و سریع از ترس جانشان به گفتگوهایشان ادامه دادند.
- حالا تو می خواستی ایده‌ت رو بگی.

مرگ‌خوار مذکور با ترس و لرز جواب داد:
- می تونیم س...
- چی؟ نمی‌شنوم.
- می‌تونیم سن...
- گفتم بلندتر!
- می تونیم سنگ کاغذ قیچی کنیم.

و بلاتریکس از شدت فوق‌العاده بودن ایده آرام آرام محو شد.



ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۲۴ ۱۴:۳۲:۳۵

مرگ!


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
#4
همه در حالی که سعی می کردند سکته‌ی ناقص بکنند و نه کامل فریاد زدند:
- چی؟
- گفتم بچه نیست.
- می‌دونیم اون واسه تعجب بود.
- خب اگه می‌دونید دیگه چرا می پرسید؟

بلاتریکس اعصاب نداشت. پس ملت هم دست از مسخره بازی کشیدند و دوباره به موضوع بچه پرداختند.
- حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
- رُس.

گوینده این دیالوگ با نگاهی دقیق به جمله قبل، از گفتن دیالوگ پشیمان و بعد دچار افسردگی شدید شد و خواست خودش رو بکشد که مرگخواران بر سرش ریختند و اسلحه را از دستش گرفتند.
- داداش یه کلمه اشتباه گفتی این کارا چیه.

و مرگخوار مذکور از خودکشی منصرف شد.
- بچه رو یادتون رفت؟!

با خشم بلاتریکس همه به صورت خبردار ایستادند و جو پایگاه‌های نظامی را به خود گرفتند.
- خیر قربان!
- پس تن لشتون رو جمع کنید بریم دنبال بچه.
- بله قربان!

و راه افتادند که بروند. در لحظات آخر بلاتریکس یقه پلیس مشنگ که هم‌چنان آنجا ایستاده بود و با تعجب به آنها خیره شده بود را گرفت و گفت:
-جنابعالی هم با ما میای!




مرگ!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷
#5
ریونکلاو در برابر هافلپاف
سوژه: فیلیکس فلیسیس


⁃ من از همتون بهترم.

ثور این را در حالی که در اتاق راه می رفت، گفت. او به تازگی قدرت هایش را از دست داده بود و از اونجرز اخراج شده بود. حالا هم مسابقه کوییدیچ داشتند و او هیچ قدرتی نداشت. البته که اینها را به بچه ها نگفته بود. نمی خواست بچه ها هم مثل اونجرز به چشم یک بی مصرف به او نگاه کنند.
در واقع به غیر از پوسایدون و زئوس هیچ کدام از بچه ها هم قدرت خاصی نداشتند، ولی هر چه بود حداقل آنها مهارتی در کوییدیچ داشتند... ولی او چه؟

او جدا نیاز داشت که قدرتش رابرگرداند. اما چطوری؟ او فکر کرد و فکر کرد. هی فکر کرد. دوباره فکر کرد و دوباره و دوباره. ولی جوابی پیدا نکرد و با یک آه عمیق روی زمین ولو شد.
فقط اگر کمی شانس او را همراهی می کرد... بله شانس! خودش بود. آن بچه ها جادوگر بودند. پس حتما جایی شانس می‌فروختند.

سریع بلند شد که برود از یکی بپرسد کجا می تواند کمی شانس بخرد.

*****

⁃ مطمئنی جایی شانس نمی‌فروشن؟
⁃ آره ما که شانس نداریم. درسته جادوگریم ولی شانس نمی فروشیم که. مثل اینه که تو بری از یکی زندگی بخری. مگه همچین چیزی هست؟

ثور می خواست در جواب آندرو بگوید معلومه که هست، شما جادوگرید دیگه که با نگاهی دقیق به صورت خشمگین آندرو منصرف شد و آرام آرام صحنه را ترک کرد.

باید از کس دیگری می پرسید. او مطمئن بود که بالاخره می تواند جایی کمی شانس پیدا کند. پس سراغ یک بازیکن کوییدیچ دیگر رفت.

پنه لوپه توی اتاقی نشسته بود. ثور در زد و وارد شد. پنه لوپه سرش را بالا آورد و با حالتی که انگار کل وجودش علامت سوال شده، ثور را نگاه کرد. ثور هم دید بهتر است که پنه لوپه را از این علامت سوالی در بیاورد. پس گفت:
⁃ یه سوالی ازت داشتم.

پنه لوپه هم همچنان با حالت سوالی به او نگاه کرد. ثور گلویش را صاف کرد و گفت:
⁃ تو می دونی از کجا می تونم شانس پیدا کنم؟

و حالت سوالی پنه لوپه از بین رفت.
⁃ شانس رو پیدا نمی کنن، ولی می تونی کمی شانس یا اگه بهتر بگم معجون شانس بخری.

ثور با حالتی پیروزمندانه فریاد زد:
⁃ می دونستم!

و پنه لوپه را که دوباره به صورت علامت سوالی در‌آمده بود، تنها گذاشت و با خوشحالی توی راهرو ها دوید. یکهو فکری به ذهنش رسید که تمام آن خوشحالی را پراند. حتی شاید هم دو تا فکر. به خاطر این که حواسش جمع نبود به خودش کمی فحش داد. نه چندان زیاد. هر چه بود او ثور بود. کمی حواس پرتی چندان اشکالی برای یک قهرمان نداشت. توی دلش آن ها را لیست کرد: نپرسیدم از کجا بگیرم. اصلا اسم معجونه چیه؟

و این معنی‌اش این بود: پرسش دوباره از یک بازیکن دیگر!

لاتیشا داشت کتابی با موضوع جادوی سیاه می خواند که ثور وارد اتاق شد. لاتیشا هم با دیدن ثور قیافه سوالی پنه لوپه را به خود گرفت.
⁃ ای بابا چرا همتون انقدر حالت سوالی می گیرین به خودتون؟

و این باعث شد حالت سوالی لاتیشا از قبل هم بیشتر شود. ثور هم با دیدن این بیشتر درمانده و عصبانی شد و لاتیشا به این نتیجه رسید که حالت سوالی اش را باید از بین ببرد. ثور هم به نتیجه هایی رسیده بود و آن این بود که بهتر است توضیح دهد که برای چه کاری آمده است.
⁃ یه سوال... یعنی چندتا سوال داشتم ازت.

و سریع قبل از اینکه لاتیشا فرصت پیدا کند به حالت سوالی در بیاید ادامه داد:
⁃ اسم معجونی که شانس میاره چیه؟

و مغز لاتیشا با شنیدن این، دست از کنجکاوی کردن راجع به دلیل آمدن ثور به اینجا برداشت.
⁃ اسمش فیلیکس فلیسیسه.
⁃ ایول! از کجا می گیرنش؟
⁃ از کوچه دیاگون. البته می تونی خودت هم بسازی ولی یه خورده طول می کشه و حس می کنم سریع بهش نیاز داری. واسه چی می‌خوایش؟

و همزمان بازگفتن این جمله یک ابرویش هم با حالتی که انگار می گفت «جرئت داری نگو» بالا برد.
⁃ خب راستش... نیازش دارم.

با نگاهی به لاتیشا فهمید که او انتظار دارد بیشتر توضیح بدهد پس اضافه کرد:
⁃ خب یعنی... کارش دارم دیگه. خیلی به بدشانسی خوردم. نیازش دارم واسه‌ی...
⁃ تقلب؟
⁃ نه خب... یعنی... آره.
⁃ خوبه منم هستم.
⁃ جدی؟
⁃ معلومه.
⁃ خب پس بریم بخریم.
⁃ نه دیگه. گفتم پایه‌ی تقلبم نه پایه‌ی این همه راه رو رفتن.

راستش لاتیشا کلا آدم بی حوصله‌ای بود. به خودش زحمت نمی داد تکالیفش را بنویسد و با تهدید کردن بعضی از بچه ها مبنی بر این که تکالیفش را بنویسند کارش را پیش می برد و در امتحان ها هم از روی بقیه تقلب می کرد. لاتیشایی که انقدر بی حوصله بود مطمئناً تا دیاگون نمی رفت. ثور که جا خورده بود با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
⁃ باشه.

و آرام آرام از صحنه خارج شد. در حالت عادی ثور هیچ وقت این حرکت را انجام نمی داد اما حالا چون حسابی جا خورده بود، این واکنش را نشان داد. انتظار نداشت کسی چنین چیزی به او بگوید. هر چه بود او ثور افسانه‌ای بود. پسر اودین. کنترل کننده‌ی آسمان. پس قطعا انتظار این برخورد سرد را نداشت.

*****


«معجون فروشی چهار برادر»

با دیدن این تابلو نفس راحتی کشید. بعد از کلی پرس و جو و بدبختی‌های فراوان بالاخره رسیده بود. این فوق العاده بود. محشر بود. باورنکردنی..
⁃ بسه دیگه هی هیچی نمی گم ادامه می ده.
⁃ ها؟ کی بود؟
⁃ منم احمق.
⁃ منم احمق کیه؟
⁃ ای خدا!
⁃ من توئم. مغزتم.
⁃ آها. خب زودتر می گفتی دیگه.
⁃ خب حالا اصلا شتر دیدی ندیدی برو تو مغازه.
⁃ باشه.

و با این حرف در چوبی مغازه را آرام آرام باز کرد.
⁃ آهای! کسی هست؟
⁃ آهای! کسی هست؟ کسی هست؟ کسی هست؟
⁃ چی؟ کی بود؟
⁃ چی؟ کی بود؟ کی بود؟ کی بود؟
⁃ انقدر ازم تقلید نکن.
⁃ انقدر ازم تقلید نکن. نکن. نکن.
⁃ دوباره مجبورم برگردمو بهت توضیح بدم؟
⁃ چی؟ چی شده؟ آها. مغزمی. اون آدم تقلید کار رو توضیح بدی؟
⁃ آره. اون انعکاس صداته.
⁃ می دونستم خودم. فقط به این خاطر این کارو کردم که برگردی. آخه دلم واست تنگ شده بود.
⁃ باشه بابا جمع کن خودتو. حالا باید برم کلی کار دارم.
⁃ باشه ولی دوباره برگرد.

ثور که دید مغزش قصد جواب دادن ندارد همینطور توی مغازه قدم زد تا صاحبش بیاید. ولی نیامد و ثور هم عجله داشت. پس یک معجون فیسیک فیلیلیکس برداشت . صبر کن ببینم. این با چیزی که لاتیشا گفته بود فرق داشت. معجون... معجون... فیلیکس فیلیسیس. بله. همین. یکی از همان ها را برداشت، پولش را گذاشت روی میز و سریع از مغازه بیرون آمد و دوباره با هزار بدبختی. نه. نهصد و نود و نه بدبختی. این دفعه پایش به هیچ سگی گیر نکرد.

*****


⁃ مسابقه یک ربع دیگر آغاز می شود. از تمامی بازیکنان و تماشاچیان خواهشمندیم هنگام بازی فحش ۱۸+ سال ندهند.

این صدای جیغ جیغوی داوری بود که سعی داشت صدای نرم و لطیفی که توی بیمارستان‌ و فرودگاه پخش می شوند را تقلید کند اما صدای خروسی که گلویش گرفته از صدای او بسیار قشنگ تر بود.

اکثر بازیکنان استرس داشتند و فقط ثور بود که خیلی ریلکس روی صندلی لم داده بود و چکشش را می چرخاند و هنگام چرخاندن آن ملت را له می کرد. البته شاید بقیه فکر می کردند به خاطر استرس است چون موقع استرس هم دقیقا اینکار را می کرد اما این دفعه از ریلکس بودن زیاد از حد ثور بود.

آن طرف هم زئوس از استرس نه ریلکسیت زیاد، داشت ناخودآگاه رعد و برق به همه جا می زد و هر از گاهی هم کسی را برشته می کرد.

خلاصه هر کس به نوبه‌ی خودش خرابی به بار می آورد و کسی را مصدوم می کرد و یا می کشت اما چون تیم کوییدیچ به اعضایش نیاز داشت کسی حق نداشت بمیرد و هر کسی که می مرد را کاپیتان می کشت. در نتیجه ملت هم از ترس کشته شدن توسط کاپیتان نمی مردند.

⁃ خب بازیکنا وقتتون تمومه زود بیاین تو زمین.

و بازیکنان خیلی آهسته و با وقار داشتند وارد زمین می شدند که داور فریاد زد:
⁃ زود تر بجنبین بیاین دیگه. وقتمون کمه.

البته که وقتشان زیاد بود اما به خاطر نشکستن دل داور بازیکن ها کمی( تاکید می کنم. کمی! ) سریع تر آمدند.
⁃ خب حالا با شلیک گلوله‌ی من بازی شروع می شه. ۱... ۲... آماده...

خواست بگوید آتش و همزمان گلوله اش را شلیک کند که فهمید نه تفنگی دارد و نه گلوله‌ای و تنها به خاطر فیلم دیدن بیش از حد، جو زده شده بود. ولی او کم نمی‌آورد. نه در مسابقه ای به این مهمی پس از خودش صدای گلوله‌ی فوق العاده ای که به خاطر فیلم دیدن زیاد بود در و آورد و همزمان گفت:
⁃ آتش!

و بازیکنان هم با جارو هایشان بلند شدند.
⁃ بله. بازیکنان به سمت دروازه‌ی ریونکلاو پیش می رن و... گل نمی شه.

ثور با شنیدن این سری به نشانه‌ی رضایت تکان داد. او نه تنها خودش از معجون شانس خورده بود، بلکه توی غذای تمام بچه‌ها هم ریخته بود. حالا هم داشت با رضایت تمام اثراتش را نگاه می کرد.
⁃ حالا ثور به سمت دروازه می ره... و... گل! گل به نفع تیم ریونکلاو. همش پشت سر هم دارن خوش شانسی میارن.

*****


⁃ بچه‌ها ببینین چی پیدا کردم.
⁃ ولمون کن.
⁃ حوصله داری ها.
⁃ بعد از باختمون دیگه مهم نیست چی پیدا کردی.

و البته که شما انتظار این برخورد سرد را نداشت. شاید هم داشت. آن هم بعد از باخت افتضاح آن شب. ولی این موضوع واقعا مهمی بود.
⁃ نه خیلی مهمه. بیاین.

بچه ها هم با کلی غر زدن و فحش دادن و غیره بالاخره آمدند.
⁃ خب حالا این بطری چیز خاصی داره ما رو تا اینجا کشوندی؟

شما که تعجب کرده بود گفت:
⁃ اولاً که نصف یه اتاق رو اومدی. ثانیاً اینو ببین...
⁃ داریم می بینیم ولی نکته خاصی نداره.

شما که متوجه شد برچسب بطری زیر دستش است آن را سریع چرخاند.
⁃ نه! امکان نداره.
⁃ کار کی می تونه باشه.
⁃ هافلپافیا اینو دادن به خوردمون؟

شما هم پیروزمندانه گفت:
⁃ نه. کار اونا نبود. این تو کیف ثور بودش.

و با گفتن جمله‌ی آخر بغضش گرفت. او ثور را خیلی دوست داشت. ولی بالاخره یکی باید این کار را انجام می داد. روی بطری نوشته بود:
«مجون بر‌عکس فیلیکس فلیسیس»
و با خط ریزی زیر آن نوشته بود:
این معجون بسیار شبیه فلیکس فلیسیس است. اول برای شما مقدار زیادی شانس آورده و بعد دقیقا برعکس آن کار می کند و برای شما به مقدار زیادی بدشانسی می آورد. استفاده برای کودکان زیر پنج سال ممنوع.



ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۲۲:۵۳:۲۵
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۲۲:۵۵:۱۶
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۲۲:۵۶:۳۴

مرگ!


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#6
ریونکلاو-گریفیندور

- آره تو بهترینی!

پوسایدون اینو با حالتی که انگار از اول عمرش طرفدار پروپاقرص زئوس بوده، به اون که روی میز رفته و با جارویش فیگور گرفته بود گفت.

ولی درون و بیرون آدم ها فرق داره که این شامل حال پوسایدون هم می شد. در درون از زئوس متنفر بود و دلش می خواست سر به تنش نباشد. تمام عمرش به زئوس حسودی می کرد چون همیشه از او بهتر بود. با هم برادر بودند ولی او رئیس المپ بود.

حالا تنفرش به درجه ی آخر رسیده بود. باید کاری می کرد. هر چه زود‌تر بهتر. پس فکر کرد و فکر کرد. بیشتر فکر کرد. دوباره فکر کرد و انقدر فکر کرد که مغزش غرق شد. اون خدای دریا بود. پس طبیعی بود وقتی که زیاد فکر کنه مغزش غرق شه.

به غرق شدن مغزش فکر می کرد که یهو یه ایده ای به ذهنش رسید. بله! اون خدای دریا بود. پس می تونست زئوس رو یه بار برای همیشه غرق کنه! با خشنودی از این ایده ی هوشمندانه اش سر تکان داد. که ناگهان صدایی در سرش گفت:
- غرق کردن؟ واقعا؟! دیوونه شدی آخه؟ به نظرت اون موقع نمی فهمن کار کی بوده؟

منطقی که فکر کرد فهمید که واقعا راست می گه.
- خب می گی چی کار کنم؟
- یه راه دیگه رو امتحان کن.
- خب اینو که می دونستم نابغه.
- خب بذار فکر کنم. ایش.
- فکر کردی؟
- نه هنوز.
- حالا چی؟
- نه.
- حالا؟
- نه آقا جان نه! از آخرین باری که پرسیدی یه ثانیه هم نگذشته.
- خب باشه بابا. بهت وقت می دم.
- فهمیدم!
- چی؟
- جاروی اون زئوس از خود راضی رو می شکنیم.
- فکر خوبیه فقط یه مشکل کوچیک هست.
- و اون چیه؟
- زئوس. اون می تونه پرواز کنه.
- خب ممنوعه.
- نه نیست.
- پس ما ممنوعش می کنیم!

×××××


- بابایی اونا چین اونجا؟
- هیچی نیست عزیزم فقط آشغالن.
- ولی خودم دیدم حرکت کردن. هیولان؟
- نه عسلم خطای دید بودن لابد.

اما اون هیولا ها خطای دید نبودن. البته هیولا هم نبودن. اونا پوسایدون و لاتیشا بودن که سعی داشتن قایمکی خودشون رو به وزارت خونه برسونن تا بتونن قانون ها رو تغییر بدن.

وایسا ببینم... لاتیشا؟ لاتیشا دیگه چرا؟

فلش بک

- منم میام.

این رو لاتیشا خطاب به پوسایدونی گفت که داشت بار و بندیلش رو برای رفتن به وزارت می بست.
- چی؟ کجا؟ من که جایی نمی رم.

لاتیشا فقط یکی از ابرو‌هاش رو با حالت سوالی بالا برد و زل زد به پوسایدون.
- خب چیزه... شاید داشتم جایی می رفتم. ولی اون جا جای بچه ها نیست. نمی شه بیای.

لاتیشا با همون حالتی که ابروش رو برده بود بالا بهش زل زد که یهو زئوس از پشت سرشون گفت:
- ببرش دیگه پوسی.
- هزار بار بهت گفتم به من نگو پوسی.
- این شکلکه که واسه منه.
- خب که چی؟ من شکلی ندارم پس مجبورم از اون استفاده کنم.
- باشه بابا گریه نکن. می ذارم ازش استفاده کنی.
-
- خب حالا ببرش.
- باشه بابا. بیا بریم دختر.

لاتیشا در درون هزار بار به زئوس خندید. آخه می دونست پوسایدون داره واسه انجام چه کاری کجا می ره. از کجا فهمید؟ از اون جایی که پوسایدون بلند بلند فکر می کنه.

حالا اونا اینجا بودن. بی خبر از این که پنه لوپه داره تعقیبشون می کنه. لاتیشا گفت:
- چطوری می خوای قانون رو تغییر بدی؟
- تو از کجا می دونی؟
- به نظرم باید این عادت بلند فکر کردن رو کنار بذاری تا مردم نقشه هات رو نفهمن.

با فهمیدن این حقیقت حالت پوکر فیسانه ی خاصی تو صورتش موج زد و رفت تو افق محو شه که لاتیشا اونو گرفت و گفت:
- بعدا برو محو شو حالا.

و پوسایدون فهمید که جدا این یه مورد رو راست گفته. پس سریع نقاب پوکر فیسانه رو از رو صورتش کند و انداخت تو آشغالا و راه افتادن سمت وزارت.

×××××

همه چیز رو به راه بود. جارو خراب شده و قانون تغییر کرده بود. همه داشتن با جارو هاشون و زست های مختلف وارد زمین می شدن. همه چیز به نظر بدون مشکل بود. ولی واقعا نبود.

گزارشگر با لحن هیجان زده ای گفت:
- خب گروه ریونکلاو هم اومدن. فکر کنم همه چیز قراره خوب و بدون مشکل پیش بره.

ولی سه نفر بودن که می دونستن این درست نیست و یکی از جارو ها مشکل داره، جوری که به اندازه یه جاروی فرسوده ی به درد نخور کار می کنه. اونا پوسایدون، لاتیشا و پنه لوپه بودن.

- به همین خیال ب...

پوسایدون دوباره داشت بلند فکر می کرد که با چشم غره ی لاتیشا و نگاه پر از تعجب آندرومدا ادامه ی حرفش رو خورد.
هیچ کدوم از اونا نفهمیدن که پنه لوپه داره پیش خودش لبخند می زنه.
- خب با نام و یاد هلگا...

داشت این را می گفت که از هر دو طرف و همچنین از طرف مدیر فحش خورد. پس با یک تاکتیک هوشمندانه حرفش رو عوض کرد:
- داشتم می گفتم با نام و یاد هلچو... اهم... اوهوم... نتهتخه.

و همینطور صداهایی جورواجور و ناموزون که مثلا سرفه و عطسه بودن از خودش در آورد.
- ببخشید یه کم سرما خوردم. اچو.
و ملت هم با بدگمانی پذیرفتن.
- خب حالا بازیکن ها آماده... شروع!

و صدای بنگ بلندی که معلوم نبود از کجا اومده، شنیده شد و بعد بازیکن های هر دو گروه بلند شدند.
- هرمیون مهاجم گریفیندور در حالی که یه کتاب دستشه... چی؟ یه کتاب دستشه؟

داور چشم هاش رو مالید و چند بار باز و بسته کرد که مبادا یه موقع تو خواب باشه. ولی خواب نبود.
- پیش می ره و گل! توی دروازه! بازیکنان گریفیندور دارن توی هوا پشتک می زنن.

تاتسویا با شنیدن جمله آخر با حالت پوکرانه خاصی به گزارشگر زل زد و گزارشگر با دیدن برق کاتانا تصمیم گرفت که از اون موقع به بعد کمی خفه خون بگیره.
- خب داشتم می گفتم. زئوس خیلی خوب بازی می کنه. از جاروی زئوس داره رعد و برق میاد بیرون. نه! داره با جارو سقوط می کنه. جاروش مثل جارو های فرسوده قدیمی مادربزرگم کار می کنه.

تو این مورد برای اولین بار داشت راست می گفت. واقعا جاروی زئوس یکهو تغییر شکل داد و کلی ترک عجیب غریب برداشت. پوسایدون و لاتیشا هم داشتن لبخند های شیطانی ای رو باهم رد و بدل می کردن. اما شیطانیت هیچ کدومشون به شیطانیت پنه لوپه نمی رسید. اون هم داشت لبخند مرموزی رو می زد که به خاطر اتفاقیه که قراره بیوفته و هیچ کس نمی دونستش.

بعد از چند تا چرخش وحشیانه ی اسلوموشن که مخصوص جارو های فرسوده بود،‌ بالاخره صاف وایساد و یکهو بدنش درخشید و کل خراش ها از بین رفتن.

بله! این کار پنه لوپه بود. اون رفته بود جای ممنوعه ی کتاب خونه و این طلسم فوق العاده رو پیدا کرده بود. اون خیلی سخت روش کار کرده بود. وقتی همه خواب بودن رفته بود سراغ جاروی یه خدا!

البته این تنها کارش نبود. پنه لوپه اون طلسم فوق العاده رو رو جارو های همه پیاده کرده بود. حالا همه ی جارو ها می درخشیدن.

×××××


- به افتخار این پیروزی فوق العاده‌مون!

آندرومدا این رو گفت و جشن رو آغاز کردن.


ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۳۰:۱۷
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۳۹:۲۴
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۴۱:۰۶
ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۰ ۲۲:۵۹:۱۲


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
#7
1. برام از روی ابرا پیشگویی کنین که قراره چه چیزی ازشون بباره و چرا؟ مثل تحلیلی که من کردم تو درسنامه. به طبع هرچی خلاقانه تر بهتر. (8 نمره)

دراز کشیده بودم و به جای این که فیلم مورد علاقم رو ببینم داشتم ابر های خسته کننده رو تماشا می کردم. آخه چرا؟ چرا باید این کار خسته کننده رو بکنم؟ آخه مگه با ابر هم پیشگویی می کنن؟

همینطور ابر ها رو بدون هیچ ایده ای واسه پیشگویی نگاه می کردم و سعی داشتم تصور کنم به جای تماشای ابر ها دارم تلوزیون می بینم. تلوزیون خودمون خراب بود. اگه هم درست بود البته مامانم اجازه نمی داد نگاه کنم همونطور که الان اجازه نمی داد برم خونه دوستم تا اونجا تلوزیون ببینم. من جدا به یه تلوزیون احتیاج داشتم.

به برنامه مورد علاقم فکر می کردم و بیشتر حسرت تلوزیون رو می خوردم و هی برنامه مورد علاقم رو تصور می کردم. انقدر فکر کردم که همه چیز رو تلوزیون می دیدم. یکی از ابر ها رو نگاه کردم و دیدم که چه قدر شبیه تلوزیونه که یهو یه ایده ای به ذهنم رسید و با خوشحالی پریدم هوا

سریع شیرجه رفتم روی ورقه و نوشتم. «قراره تلوزیون بباره» و با رضایت کامل سر تکان دادم.
2. چرا لایتینا لنز دوربین رو برای پرت کردن تو حلق جادوآموز مذکور انتخاب کرد؟ چرا وسایل دیگه نه؟ (2 نمره)

از آنجا که لایتینا فردی بسیار با خرد است، قبل از پرت کردن وسیله به سمت دانش آموز در همان چند ثانیه پیش خودش کلی حساب کتاب کرد که چگونه آن دانش آموز را برای همیشه خفه کند. بعد از حساب کتابی بسیار سریع به این نتیجه رسید که باید کاملا حنجره‌ی آن فرد پوشانده شود تا دیگر کلمه ای از دهنش بیرون نیاید. با چند حساب کتاب سریع دیگر با نگاهی بسایر دقیق به گلو‌ی فرد مذکور و لنز به این نتیجه رسید که لنز مناسب بوده و کاملا گلوی او را پر می کند. در نتیجه لنز را پرت کرد.





مرگ!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷
#8
همینطور که در راهرو قدم می زد آن حس عجیبی که صبح به او دست داده بود بیشتر شد. آن حس سرتاسر وجودش را گرفت. نمی دانست آن حس چیست و یا از کجا آمده است. ولی می توانست آن را احساس کند.

صبح که سر میز غذا نشسته بود کسی کنارش نشست و به او سلام داد. در مواقع عادی او فقط سلام می داد و هیچ نمی گفت تا شخص مقابلش کارش را بگوید. ولی این دفعه بعد از گفتن سلام همان حس عجیب کل وجودش را در بر گرفت و به جای این که بگذارد شخص مقابل حرفش را بزند شروع کرد به حرف زدن:
-سلام. حالت چطوره؟ کارم داشتی؟

با این حرکت لاتیشا او هم تعجب کرد. چون لاتیشایی که همه می شناختند کم حرف بود. خلاصه مثل اینکه او از تعجب بیشاز حد کارش را یادش رفت و سریع خداحافظی‌ای کرد و رفت.

از صبح به خاطر همان حس کار‌های عجیبی می کرد. مثلا حس کرد که خیلی دلش می خواهد برود کتابخانه. رفت کتابخانه و شروع کرد به خواندن کتاب های مربوط به درس‌هایش.
یک لحظه به خودش آمد و فکر کرد که اینجا چه کار میکند؟ او اصلا به کتاب‌خانه نمی آمد یا حتی اگر می آمد به خاطر رفتن به بخش ممنوعه و یاد گرفتن چند طلسم سیاه بود، نه به خاطر درس خواندن.

کتاب را سر جایش گذاشت و سریع از آنجا بیرون آمد و به خوابگاهش رفت. روی تختش نشست و با خودش فکر کرد که چه بلایی دارد سرش می‌آید؟

در همین فکر‌ها بود که ناگهان صدایی زمزمه کرد:
-لاتیشا!

او به سرعت از روی تخت بلند شد، چاقویی که زیر بالشش می گذاشت را برداشت و شروع کرد به گشتن اتاق که صدا دوباره زمزمه کرد:
-تو سرتم احمق.

و لاتیشا ناگهان آن صدا را شناخت و نالید:
-نه. تو وجود نداری.

آن صدا با بدجنسی گفت:
-چرا وجود دارم.

سر لاتیشا گیج می رفت. دیوار را گرفت که نیوفتد. آن صدا دوباره گفت:
-تو فکر کردی که از شرم خلاص شدی. تو منو انداختی دور. ولی من برگشتم که انتقام بگیرم لاتیاش خانوم.

به وضوح آن صدای هرمیون گرنجر بود. شناسه‌ی قبلی‌اش.
-چی از جونم می خوای؟
-معلوم نبود واقعا؟ تو به این احمقی چطوری جای من رو گرفتی آخه؟ اومدم جات رو بگیرم.

و بعد دنیا دور سرش چرخید، همه جا سیاه شد و روی زمین افتاد.




ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۷ ۱۱:۲۸:۰۷

مرگ!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
#9
جواب نمی‌ده اکثر اوقات. گویم خرابه گویا. (جمله رو حال کردین؟ ) ماجرا از وقتی شروع شد که دختر همسایمون یه گوی جدید گرفته بود و فال همه رو می گرفت و هی پزشو می‌داد. من به مامانم گفتم برای منم یکی بخره ولی خب گوش نداد. منم فکر کردم که خودم باید برم یه دونه جور کنم. حسودیم می شد خب.
بنابراین راه افتادم سمت دیاگون. رسیدم اونجا با خوشحالی و با عجله رفتم سمت مغازه گوی فروشی. ولی خب از شانس بد من بسته بود. می‌تونستم برم یه وقت دیگه بیام ولی خب من اون گوی رو همون موقع می‌خواستم. به همین خاطر راه افتادم برم مغازه های دیگه رو ببینم که شاید یه گوی مدل جدید پیدا کنم.
همین طور که می‌رفتم رسیدم ته دیاگون. داظتم پشیمون می‌شدم که برگردم که چشمم به یه مغازه‌ی گوی فروشی‌ای افتاد. رفتم تو. مغازه‌ی تاریک و کوچیکی پر از قفسه بود. یه گوی مدل جدید گرفتم و خوشحال و خندان راه افتادم سمت خونه.
تا رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و در رو بستم. گوی رو گذاشتم جلوم و در حالی که حس خفنیت خاصی داشتم با این قیافه دستم رو گذاشتم روی گوی تا چند تا پیشگویی خفن بکنم با خفنیتم اضافه بشه.
خلاصه دستم رو گذاشتم رو گوی و اون یه چیزی نشون داد... و اون هیچی بود. منم با نا امیدی تمام در حالی که اصلا یادم نبود خفنیت چه حسی داره به گوی زل زدم.
مامانم یهو اومد تو اتاق و من هم گوی رو سریع انداختم یه گوشه. چون گوی بی رنگ بود معلوم نبود اونجاست. بعد یهو مه های رنگی رنگی درون گوی ظاهر شدن. مامانم هم توجهش به سمت گوی جلب شد. از نگ های متفاوت به تمام رنگ‌های رنگین کمون در اومدن و در آخر مثل آتیش بازی توی گوی منفجر می شدن. مثل اینکه گویه درس جلسه پیش رو با این جلسه قاطی کرده بود. گوی که یهو متوجه اشتباهش شد جوری شروع به تصویر نشون دادن کرد که انگار از اول عمرش زاده شده برای نشون دادن تصویر نه کارایی دیگه‌ای مثل استفاده به عنوان وسیله تزئینی.
من هم که پیشگوییم خیلی خوب بود() و همچنین سر کلاس به حرفای پروفسورمون گوش می‌دادم همون لحظه تونستم تصویر رو تفسیر کنم. تصویر یه غول رو نشون می‌داد که با یه چماق اندازه خودش دنبال یه موجودی بود و در آخر زیر پاش لهش کرد. من اصلا از منظره له شدن موجود زیر پای غول یا بهتر بگم همون مامانم اصلا خوشم نیومد.





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
#10
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز


سردبود. دنیا داشت دور سرش می چرخید. کم کم داشت بی‌هوش می شد. ولی نمی توانست بیهوش شود. نه تا وقتی که دنبالش بودند. آب یخ روی سرش می‌ریخت و دستانش هیچ حسی نداشتند.
با هر بدبختی‌ای که بود سنگ‌های دور برکه‌ی زیر آبشار را چنگ زد و سینه خیز خودش را بیرون کشید. حتی وقتی از زیر آبشار بیرون آمد، آب چنان فشاری داشت که انگار باران می‌بارید.

همچنان سینه‌خیز خودش را می‌کشید. سنگ‌ها دست‌ها، پاها، سینه و شکمش را خراش می‌دادند. با این سرعتی که داشت آن‌ها به او می‌رسیدند. ولی نه. نمی‌توانست تسلیم آن‌ها شود. زیر فشار طلسم‌های قبلی دوام آورده بود، ولی زیر فشار طلسم بعدی نمی‌توانست. این طلسم برای تغییر افکارش به کار برده می‌شد. تا الان اراده‌ی قوی‌اش باعث شده بود که تحت تاثیر آن طلسم قرار نگیرد. ولی دیگر نمی توانست. اگر الان به او می‌رسیدند و طلسم را رویش اجرا می کردند، تمام افکارش به هم می ریخت و تغییر جبهه می داد. او نمی‌توانست این خیانت را بپذیرد. ترجیح می‌داد بمیرد ولی خیانت نکند. مشکل اینجا بود که او از مرگ می‌ترسید و اراده‌ی کافی برای مرگ نداشت. آن هم وقتی هنوز امیدی برای نجات بود.

کسی که دنبالش بود مطمئن بود که در آن غار راه فراری نیست. الان هم به خاطر این سریع حرکت نمی کرد چون می‌خواست بازی‌اش بدهد. می‌خواست به او امیدواهی بدهد. یک مرگ سریع برایش کافی نبود. او می‌خواست قربانی‌اش را قبل از مرگ بازی بدهد. او همه‌ی این‌ها را می دانست ولی همچنان ادامه می‌داد.
او با دیدن زجر کشیدنش لذت می‌برد. با دیدن امیدش برای فرار. این‌که برای جانش این طوری تلاش می کرد. او از همه‌ی این‌ها لذت می ‌برد.

چوبدستی‌اش در درگیری قبلی‌اش شکسته بود و الان چیزی برای دفاع از خود نداشت. حتی اگر داشت هم به دردش نمی خورد. حداقل با این وضعیتی که داشت به دردش نمی خورد. ته دلش می‌دانست که امیدی نمانده است. با فکر اینکه ممکن است بمیرد ته دلش خالی می‌شد و دل و روده‌اش به هم می‌پیچید.

کم کم داشت فکر می کرد که این غار ته ندارد و او محکوم است که تا ابد در آن سینه‌خیز پیش برود. در ذهنش گفت:
-چه افکار دیوونه واری. داری کم‌کم عقلت رو از دست می‌دی دختر.

صدای دیگری در ذهنش گفت:
-ولی این غار ته نداره.
-معلومه که ته داره. تازه یه راه خروج هم اونجاست.
-اگه بود که اون انقدر آروم آروم نمیومد. حتما خیلی مطمئنه که هیچی اونجا نیست.
-انقدر بدبین نباش.

شاید بهتر بود به حرف سرش گوش می‌داد. ولی هر چه پیش می‌رفت باز هم چیزی نبود. کم کم داشت امیدش را از دست می‌داد که یکهو چیزی دید. یک پرتو نور!

داشت می‌رسید. دیگر چیزی برایش اهمیت نداشت. امید کل وجودش را پر کرد. با تمام انرژی‌ای که برایش ماندا بود به سنگ‌ها چنگ می‌زد و جلو می‌رفت. یک ذره مانده بود و بعد...
در آخرین او و هم‌دست‌هایش جلویش را گرفتند.
-جایی تشریف می‌بردین دوشیزه رندل؟

و بعد آن‌ها حمله کردند. چشم‌هایش را بست و برخلاف چیزی که تصور می‌کرد مرگ را پذیرفت.
ناگهان برق سبز رنگی به پشت آن‌ها خورد و همگی روی زمین افتادند.
دختری پشت سر آن‌ها ایستاده بود و چوبدستی‌ای در دستش بود. خود خودش بود.
-فکر کردی تنهات می‌ذارم لاتیشا؟

و به کمک دوست خود رفت تا او را از زمین بلند کند. همین که لاتیشا از زمین بلند شد، آن‌ها هم بلند شدند. لاتیشا گارد گرفت اما دوستش لبخندی زد و گفت:
-دیگه خطری ندارن.

مثل اینکه آن‌ها هم می خواستند تایید کنند؛ چون همگی با هم گفتند:
-ما در خدمت شما هستیم ارباب.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.