گریفندور
VS
اسلیترین
موضوع: قتل
۱.
"- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!"نور آفتاب به پشت پلکهایم میزد، اما من مقاومت میکردم تا بیدار نشوم. گرمای تخت دلنشین بود و امروز هم یکشنبه، روز تعطیل بود. خواب شیرینی هم داشتم میدیدم.
- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!
با صدای نکرهی کادوگان کامل از خواب پریدم و خوابی که داشتم میدیدم را بلافاصله فراموش کردم. آهی از ته دل کشیدم.
- من چه گناهی به درگاه ارباب کردم که موقع خواب هم از دست تو آرامش ندارم کادوگان؟

چند هزار دفعه باید بگم چون میتونی از توی تابلوها رد شی دلیل نمیشه سرت رو بندازی پایین عین...
- گرگ حسابی! نیم ساعت دیگه مسابقه داریم! اونوقت تو گرفتی کپیدی؟

- نیم ساعت دیگه مسابقه چی داریم؟ واستا ببینم مگه امروز چند شنبه است؟
- دوشنبه ابله نادان!

دوشنبه خیار تن پرور!

در جا خشکم زد! از قیافهی برافروخته و عصبانی کادوگان واضح بود که شوخی نمیکند. مثل برق گرفتهها از رختخواب بیرون پریدم. جغد نامهبری که ظاهراً آدرس را اشتباه آمده بود، محکم به شیشهی پنجره خورد و باعث شد که یک متر دیگر هم به هوا بپرم. اسب کادوگان شیههای کشید و تابلو را یورتمه روان ترک کرد. کادوگان پشت سرش شروع به لیچار گویی کرد، بین رفتن دنبال اسبش و ماندن و مطمئن شدن از آمدن من مردد بود. به سمت دستشویی دویدم تا آبی به سر و صورتم بزنم تا حالم کامل سر جایش بیاید.
- تو برو رختکن حاضر شو، منم الان میام!
- دیر نکنیها!
داشت از تابلو خارج میشد که دوباره صدایش زدم:
-کادوگان! میشه به بقیه نگی من خواب مونده بودم؟
نگاه شماتت باری به سر تا پایم انداخت، «ننگ گریف»ی گفت و تابلو را ترک کرد.
با عجله دست و صورتم را شستم، کیف ورزشیام که ردای کوییدیچم از تمرین قبلی هنوز درونش مچاله شده بود را برداشتم و با عجله به سمت ورزشگاه به راه افتادم.
به مناسبت هالووین، مدیریت هاگوارتز رداهای یک شکل و ماسکهایی شبیه ماسکهای مرگخواران برای همه بازیکنان و داور مسابقه تدارک دیده بود. مسلماً این ایده زیاد به مذاق کادوگان و آرتور خوش نیامده بود ولی چارهای جز قبول کردن نداشتند. دشواری این ایده اینجا بود که بازیکنان را فقط از شمارههای قرمز و سبز دوخته شده بر پشت ردایشان میتوان تشخیص داد و از رو به رو، نمیتوانستی هم تیمی را از حریف تشخیص بدهی. البته به استثنای کادوگان که به طرز تابلویی تابلو بود. در رختکن در حال به تن کردن ردای چروک شده و بوی نا گرفتهام بودم که آرتور ویزلی وارد شد.
- حالت خوبه؟ نگرانت شدیم، کادوگان میگفت از صبح اسهال استفراغ شدید گرفته بودی و نمیتونستی از در توالت در بیای!
در حالی که ماسکم را میزدم تا چشمهای پف کردهی خواب آلودم را از آرتور پنهان کنم، به دروغ گفتم:
- بهترم، مرسی. تو آمادهای بریم بهشون نشون بدیم گریف با ارشدهاش نمیبازه؟

آرتور لبخندی زد. با هم به زمین بازی رفتیم. در همان لحظهی ورود به زمین بازی از ته دل ارباب رو شکر گفتم که ماسکم را زده بودم تا معلوم نشود صاحب این ردای چروکیده و این سر و وضع ژولیده، منم! چشمهای پف کرده و صورت اصلاح نکرده که بماند. پاک یادم رفته بود که داور این مسابقه، فیونا داونینگ است. با دیدن طره موهای طلاییاش که در باد پشت سرش تکان میخورد، دلم هری فرو ریخت. همهی اهل هاگوارتز من را گرگینهی خشن و زمختی میدیدند که با کسی گرم نمیگیرد. بعید میدانم کسی حتی تصور میکرد که دل این مرگخوار زمخت پیش فیونای ظریف و خوش مشرب گیر کرده باشد.
زیر لب ناسزا گویان روی جارویم جلوی بقیهی اعضای تیمم نشستم و منتظر سوت شروع بازی شدم. فیونا موهایش را در کلاه ردایش مخفی کرد و ماسکش را روی صورتش گذاشت. سپس سوت آغاز مسابقه را زد و همه به هوا برخاستیم.
سرخگون دست من بود. آرتور را از پشت ردایش تشخیص دادم که با سرعت به جلو میرفت تا جای گیری کند. یکی از مدافعین اسلیترین به طرز خطرناکی به سمتم کمانه کرد. جا خالی دادم و به سمت دروازهشان به راه افتادم. مدافع دیگری به سمتم آمد، اگر اولی را انقدر راحت پشت سر گذاشته بودم، پس این یکی ارباب بود! معطل نکردم و به آرتور پاس دادم. بلافاصله به جلوی دروازه، جایی که بارها تمرین کرده بودیم جای گیری کردم و منتظر پاس آرتور ماندم. حالا که جلو تر از همه به جز بلاتریکس که جلوی دروازه بود ایستاده بودم، نمیتوانستم شمارهها را بخوانم، فقط میتوانستم امیدوار باشم آرتور هنوز سرخگون را از دست نداده باشد و همان پیکرهی توپ به دستی باشد که به سمتم میآید. عبور طلسمی را از کنارم حس کردم. میتوانستم قسم بخورم صدای زمزمهای هم شنیدم، اما وقتی به دور و برم نگاه کردم، متوجه شدم که خیالاتی شده ام. سرخگون به سویم پرتاب شد. درنگ نکردم، به محض گرفتنش، به سمت دروازه شوت کردم. فریاد لعن و نفرین بلاتریکس در صدای هیاهو و تشویق اعضای گریفندور گم شد! سرخگون از لای دستانش رد شده بود.
حالم حسابی جا آمده بود! با جارویم دوری در ورزشگاه زدم و جلوی اینیگو اینیماگو و ملانی استنفورد که کلاههایی به شکل سر شیر به سر داشتند ایستادم و ژشت گرفتم. شیرها غرش میکردند و گریفندوریها ورزشگاه را روی سرشان گذاشته بودند. سرم را چرخاندم تا زیر چشمی ببینم که آیا فیونا دارد نگاه میکند یا نه. در همان لحظه یکی از بازیکنان را دیدم که انگار تعادلش را از دست داده بود و داشت با من برخورد میکرد. لحظهی آخر تعادلش را بازیافت و از کنارم گذشت، اما زیر لب وردی را زمزمه کرد و بازتاب نور سبزی را دیدم که از دستش که بسیار نزدیک به شکمم بود خارج میشد و بلافاصله احساس کردم که ضربان قلبم متوقف شد و نفسم بالا نیامد. چشمان از حدقه بیرون زدهام میدیدند که دارم از روی جارویم سقوط میکنم، اما توانایی هیچ حرکتی نداشتم. فقط میتوانستم دعا کنم تا قبل از اینکه پیکرم به زمین برخورد کند و استخوانهایم متلاشی شوند، هشیاریام را از دست بدهم. چشمانم سیاهی رفت و صدای زوزهی باد در گوشم محو شد...
۲.
"قبل از آنکه بفهمم با پای خودم به تله افتادم، دستش به داخل ردایش رفت و نوری سبز از نوک بیرون زدهی چوبدستی اش خارج شد و..."نور آفتاب به پشت پلکهایم میزد. دوباره میتوانستم نفس بکشم. به نفس نفس افتادم. قبل از اینکه چشمانم را باز کنم، صدای کادوگان به گوشم خورد:
- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!
با تعجب چشمانم را باز کردم و مثل جن زده ها یک کله از تخت خواب بیرون پریدم. سر کادوگان به وضوح از رفتار من جا خورد.
-چته سوسمار جهنده؟
- داشتم کابوس میدیدم. امروز دوشنبه اس؟
- معلومه که دوشنبه است، داری میترسونیم گری بک، چرا یه جور نفس نفس میزنی انگار از رو جارو افتا ...
حرفش نصفه ماند. جغد نامهبری که آدرس را اشتباه آمده بود به شیشه کوبیده شد. اسب کادوگان رم کرد و از تابلو خارج شد. من خشکم زده بود و هاج و واج پنجره را نگاه میکردم. کادوگان بین رفتن دنبال اسبش و ماندن کنار من مردد بود.
- تو برو رختکن حاضر شو. من الان میام!
این را گفتم و به دستشویی رفتم و در را بستم. سرم را در دستانم گرفتم. نمیدانستم باید چه کار کنم، فقط میدانستم که نمیتوانم تیمم را نا امید کنم. کیف لباسهای ورزشیام را برداشتم و صورت نشسته به سمت ورزشگاه راه افتادم. در راه هر چیزی که دیدم برایم تداعی خوابی بود که دیشب دیده بودم، امکان نداشت همه چیز تا این حد درست باشد! تقریباً انگار که امروز را دو بار زندگی کرده باشم! مثل تسخیرشدگان راه میرفتم و همان کارهایی را میکردم که در خوابم کرده بودم.
در رختکن در حال پوشیدن لباسهای چروک شدهام بودم که آرتور از در وارد شد، با عصبانیت گفت:
- مرد حسابی! ما اینجا داشتیم از اضطراب میمردیم، اونوقت تو گرفته بودی تخت خوابیده بودی؟

چیه چرا انقدر هاج و واج من رو نگاه میکنی؟

این تکه از داستان با چیزی که در خوابم اتفاق افتاد فرق میکرد. یادم افتاد که امروز آشفته و هاج و واج بودم و فراموش کردم به کادوگان بگویم که به بقیه تیم نگوید من خواب ماندهام. لابد کادوگان هم به اینجا آمده بود و به همه گفته بود. پیش خودم دو دوتا چهارتا کردم، پس هر اتفاقی که به من مربوط نبود، مشابه خوابم اتفاق میافتاد، اما حوادثی که من باعث و بانیشان بودم یا به نحوی معلول حرکات من بودند، میتوانستند بنا به رفتار من عوض شوند. ناگهان فکری به سرم زد. با اینکه از خرافات متنفر بودم اما تا اینجا همه چیز مطابق کابوس پیش رفته بود. چه می شد اگر…؟ !
-ببین آرتور، از من نپرس چرا ولی باید تاکتیک جایگیریمون رو جا به جا کنیم. من سرخگون رو جلو میبرم و به تو پاس میدم، ولی خودم عقب میمونم تا حواس مدافعها رو پرت کنم، عله به جای من جلو میره و گل میزنه؟
آرتور با شک و تردید به من نگاه کرد.
-ولی ما هر بار با گل زدن تو تمرین کردیم، حالا چرا باید دقیقه آخر نقشهمون رو عوض کنیم؟ نکنه بهت خبر رسیده اسلیترین از نقشههامون سر درآورده؟
به دروغ گفتم:
-آره، آره، فکر کنم جونور نمایی چیزی فرستاده بودن تو رختکنمون. برو به عله بگو.
تا جایی که امکان داشت با بخار از نوک چوبدستیام، ردایم را صاف و صوف تر کردم، نقابم را جلوی آینه رختکن زدم تا مطمئن شوم موهای ژولیدهام از بین نقاب و کلاه ردایم بیرون نزده باشند، آهی به سر و وضع اسفبارم کشیدم و درست به موقع وارد ورزشگاه شدم تا فیونا را ببینم که نقابش را میزند و موهای طلاییاش را در کلاه ردایش فرو میکند.
با سوت فیونا، بازی شروع شد. سرخگون به دست جلو رفتم، همانطور که میدانستم، اولین مدافع اسلیترین جلویم آمد. جا خالی دادم. به محض دیدن دومی که شک داشتم ارباب باشد، به آرتور پاس دادم. اما این بار به جلو نرفتم و به جایش به سمت راست پیچیدم. سرم را چرخاندم، مدافع اسلیترین داشت دنبالم میکرد. نقشهام گرفته بود! یک بار دیگر دور زدم تا عله را ببینم که حمله را کامل میکند. عله سرخگون را گرفت و درست مثل من، بلافاصله شوت کرد. باید اقرار کنم به نظرم خودم در خواب دیروز شوت قشنگتری از عله زدم، ولی در هر حال بلاتریکس باز هم اشتباه پرید و گل اول گریفندور به ثمر رسید. نفس راحتی کشیدم.
بازی را تیم اسلیترین شروع کردند. واقعاً نمیشد حدس زد کدامشان، اما مهاجم سرخگون به دستشان جلو میآمد. شمارهی سه خودمان را دیدم که به سمتش میرفت. مرگ بود. طبق تمرینها باید جلوی دروازهی حریف جایگیری میکردم، ولی به هیچ وجه قصد جلو رفتن نداشتم. چشمم به مهاجم دیگر اسلیترین افتاد که زیرکانه به دروازهی ما نزدیک میشد. مرگ هنوز درگیر بود و پرویز به نظر نمیآمد متوجه آن بازیکن شده باشد. تصمیم گرفتم خودم کنار آن بازیکن بایستم و سد پاس دادن به او شوم. به بازیکن نزدیک شدم. متوجه حضور من شد، اما واکنشش با چیزی که فکر میکردم متفاوت بود. قبل از آنکه بفهمم با پای خودم به تله افتادم، دستش به داخل ردایش رفت و نوری سبز از نوک بیرون زدهی چوبدستی اش خارج شد و صاف به سینهی من برخورد کرد!
۳.
"جغد نامه بر به شیشهی پنجره خورد."سقوط کردم. همه جا تاریک شد. بعد نور گرم خورشید به پشت پلک هایم خورد، و در کمال وحشتم، صدای عربدههای کادوگان را شنیدم!
- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!
چنان با سرعت از تخت خواب روی دو پا جهیدم که کادوگان از شدت تعجب از روی اسبش افتاد!
- چته سوسمار جهنده؟

- امروز دوشنبه است؟
- نگو که تازه یادت افتاده! معلومه که دوشنبه است! مرد حسابی نیم ساعت دیگه بازی داریم!

سرم به دوران افتاده بود، داشتم جنون میگرفتم! حالت تهوع داشتم و حس میکردم پاهای لرزانم قوای نگه داشتن هیکلم را ندارند. دوباره روی تخت نشستم. جغد نامه بر به شیشهی پنجره خورد. اسب کادوگان رم کرد و از تابلو خارج شد. کادوگان اما بی توجه به اسبش اینبار با لحن نگرانی پرسید:
-حالت خوبه همرزم؟ شبیه کسایی شدی که از مرگ برگشته باشن!
-نه، حالم خوب نیست کادوگان! من نمیتونم مسابقه بدم! یکی دیگه رو بذارین جای من!
-دیوانه شدی؟ کی رو پیدا کنیم توی نیم ساعت؟ بر فرض هم که پیدا کردیم، بعید میدونم کسی قبول کنه لحظه آخر تعویض کنیم!
-متاسفم کادوگان ولی به من ربطی نداره! من واقعاً نمیتونم امروز بازی کنم، الآن هم به جای تلف کردن وقتت با من، بدو دنبال یه راه چاره باش!
کادوگان برای چند ثانیه تعلل کرد، به نظرم بین گفتن و نگفتن «ننگ گریف»دودل بود، اما سر آخر با لحنی جدی که به ندرت از او شنیده میشد، گفت:
-ببین همرزم، من و تو هر دو برای این گروه خیلی زحمت کشیدیم. خودت هم میدونی که بدون تو شانس بازی کردنمون تقریباً صفره. میدونی که من نمیتونم بذارم این اتفاق بیفته. پس چرا صادقانه به من نمیگی چی شده تا شاید بتونم کمکت کنم؟
نگرانی و لحن صادقانهاش رویم تاثیر گذاشت. به حدی گیج بودم که واقعاً احتیاج داشتم تا با کسی صحبت کنم و اندکی از فشار روی سینهام کم کنم.
-چون اگه به مسابقه بیام، به قتل میرسم!
لحظه ای چشمان کادوگان از تعجب گشاد شد.
-چرا باید همچین فکری رو بکنی همرزم؟ کسی تهدیدت کرده؟
-نه، اگه میخوای حرفم رو باور نکنی یا فکر کنی دیوانه شدم همین الان از تابلو برو بیرون، ولی من امروز رو دو بار دیگه زندگی کردم، و هربار به دست یکی از بازیکنان کوییدیچ به قتل رسیدم!
بر خلاف تصورم، کادوگان نه خندید، و نه شروع به فحاشی و دیوانه خواندن من کرد. بلکه خیلی کنجکاو و صبور به صحبتهایم گوش کرد و چند باری از شدت تعجب کلاه خودش را خاراند. وقتی همه چیز را برایش تعریف کردم، ده دقیقه بیشتر تا شروع بازی نمانده بود.
-ببین فنریر، به نظر من اینکه هر بار دوباره از این تخت خواب بیدار میشی اتفاقی نیست. این که واقعاً نمیمیری باید دلیلی داشته باشه. به نظر من اگه امروز هم به مسابقه نیای قاتل، هر کی که هست، بلاخره پیدات میکنه و دخلت رو میاره. راه حل تو فرار نیست، مبارزه است!
-چی میخوای بگی؟
-به نظر من تو باید با من به زمین بازی بیای، چون تقریباً هر اتفاقی که قراره اونجا بیفته رو میدونی، اما این بار منتظری! منتظر قاتل بمون و وقتی از بین بقیه بازیکنها شناختیش، تو پیش دستی کن!
حرفی که میزد به نظرم منطقی میآمد. اگر راهی برای شکستن این چرخهی عذاب آور مرگ من وجود داشته باشد، باید کشتن کسی باشد که هر بار من را میکشد! وقت زیادی نداشتم. موافقتم را به کادوگان اعلام کردم و با عجله به سمت ورزشگاه دویدم.
وقتی نفس نفس زنان خودم را به رختکن رساندم، آرتور را دیدم که از شدت اضطراب ناخونهایش را میجوید. با دیدن من جلو آمد و در کمال تعجبم، سفت من را در آغوش گرفت. گویا امروز همهی هم تیمی هایم تصمیم داشتند شاخ های من را از تعجب در بیاورند!
-خوشحالم که سالمی مرد! دمت گرم که خودت رو به بازی رسوندی! کادوگان گفت که خیلی ناخوشی.
تلاش کردم تا حد امکان لرزش صدایم را پنهان کنم و لحن امیدوارکننده ای داشته باشم.
-حله آرتور، بهترم. وقت نداریم مرد، بزن بریم به خدمتشون برسیم!

این بار وقتی به زمین رسیدم که فیونا ماسک زده و بی صبرانه منتظر شروع بازی بود. من و آرتور از تاخیر چند ثانیهای مان عذر خواهی کردیم و فیونا سوت آغاز بازی را زد.
سرخگون به دست جلو رفتم. همه چیز دقیقاً مشابه اولین خوابم پیش میرفت، بعد از جا گذاشتن اولین مدافع اسلیترین و پاس دادن به آرتور، جلوی دروازه منتظر آرتور بودم. باز هم عبور طلسمی را از کنارم احساس کردم، اما به حدی محو بود که نمیدانستم آیا به راستی احساسش کردم یا از آنجایی که همه چیز شبیه خوابم بود، مغزم این قسمت را از خودش ساخت. بلاتریکس در جلوی دروازه منتظر بود. شخصی سرخگون به دست نزدیک شد! باید آرتور میبود، اما به نظر نمیآمد قصد پاس دادن داشته باشد، به جایش داشت با سرعت به سمت من میآمد. لحظهای گیج شدم و سعی کردم به خاطر بیاورم در خوابم دقیقاً چه زمانی آرتور به من پاس داده بود. اما لحظهای بعد، بازیکن با سرعت بیشتری به سمت من میآمد. در دستش چوبدستی نبود، اما وقتی از کنارم رد میشد، ضربهی کوبنده و کاری سرخگون به سرم را حس کردم. صدای جمجمهام را شنیدم که میشکافت و گرمی خونم را حس کردم که از سرم فواره میکرد. چشمانم از شدت درد بسته بودند و فقط میتوانستم از ته دل دعا کنم که این بار هم از خواب بیدار شوم...
۴.
"دستهای مشت شدهام را بالا آوردم و به دسته دسته موهای طلایی گره خورده در پنجههایم خیره شدم..."درد قطع شده بود و نور خورشید پشت پلک هایم را گرم میکرد.
- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!
برای اولین بار در زندگیام از دیدن کادوگان که بی اجازه در تابلویی در اتاقم ظاهر شده بود، خوشحال شدم!
-کادوگان! چقدر خوب شد که اومدی! باید به حرفام گوش بدی!
-چرا انقدر عجیب رفتار میکنی خیار چنبر دریایی؟ هیچ معلومه چرا تا این موقع خواب مونده بودی تنبل تن پرور؟
برای بار دوم، هر اتفاقی که برایم افتاده بود را برای کادوگان تعریف کردم. اینبار کمی سخت تر از بار قبل حرفهایم را باور میکرد، اما از پیشگویی برخورد جغد نامهبر به پنجره و رم کردن اسبش استفاده کردم و بلاخره وقتی داستانم به پایان رسید، حسابی به فکر فرو رفته بود.
-پس یعنی، فکر میکنی آرتور تو رو به قتل رسوند، همرزم؟
برای چند ثانیهای ساکت شدم. تصویر آرتور که من را در آغوش میفشرد در ذهنم زنده شد.
-راستش نمیدونم کادوگان. فکر نمیکنم، وقتی من شخصی که به من حمله کرد رو دیدم، از رو به رو به سمتم میاومد. درسته که سرخگون دستش بود، اما واقعاً میتونست هر کس دیگهای باشه که تو این فاصله که من جلو میومدم، سرخگون رو از آرتور گرفته باشه. من شمارهی پشتش رو ندیدم چون وقتی به سرم ضربه زد، چشمهام از شدت درد بسته شد...
از یادآوری مرگ دردناکم، سنگینی بدی روی سینهام نشست. کادوگان حس کرد و با لحن آرامتری پرسید:
-خودت فکر میکنی کی بوده هم رزم؟
-واقعا نمیدونم کادوگان! هر کس ردا پوشیدهای میتونست باشه، هر کسی به جز بلاتریکس که جلوم ایستاده بود، و چه حیف، چون توی حالت عادی اولین شکم بلاتریکس بود، این کارا از اون بر میاد.
-یادت نره، خودت گفتی صرف اینکه کسی ادای مهاجم گریفندور رو در میاورده، دلیل نمیشه آرتور باشه. چون کسی هم جلوی دروازهی اسلیترین بوده، دلیل نمیشه که بلاتریکس باشه. مگه شمارهی رداش رو دیدی؟
کمی فکر کردم.
-نه.
-خیله خب بجنب همرزم! وقت نداریم!

-تو که واقعاً انتظار نداری با پای خودم به قتلگاهم بیام؟
-این فرد بلاخره تو رو خواهد کشت، اما به نظر من تو باید به زمین مسابقه بیای، پیداش کنی و بهش رکب بزنی! نباید وا بدی هم رزم!

درد وحشتناک حاصل از برخورد سرخگون با سرم را به یاد آوردم. حاضر بودم دست به هرکاری بزنم و هرچیزی را دست بدهم اما دوباره آن درد را احساس نکنم.
_میخوام وا بدم کادوگان. بیخیال من شو.
_خاک درهی گودریک بر سرت همرزم!

همینجا بمون! عین مرغ مخفی شو! شخصا اگه قاتل بودم ترجیح میدادم فرد مورد نظرم در حالی که کل هاگوارتز تو زمین بازی کوییدیچ هستن و این بدبخت تنها تو تالارشون نشسته بیام سراغش. به هرحال تو زمین بازی ممکن بود نقابم بیفته یا همچین چیزی.
تکه ای ابر خورشید را پوشاند و اتاق کمی تاریک شد.
-آی کادوگان! هیپوگریفو نگه دار با هم بریم! اینجا تالار گریفه و همین طوری نمیشه واردش شد. وارد هیچ کدوم از چهار تالار نمیشه شد.
کادوگان قهقه ای زد.
-گرگ ابله! واقعا باور کردی این بانوی چاق می تونه ازت محافظت کنه؟ اگه قاتل بیاد اینجا حتی نیاز نداره چوبدستی بکشه. فقط کافیه یه چاقو نشونش بده تا بدو بدو بره تو تابلو اون ویولت وراج قایم شه. تازه از کجا معلوم طرف گریفی نباشه؟
بنظرم حرف های کادوگان منطقی آمد. تابلوی بانوی چاق فقط می توانست دانش آموزان را کنترل کند. برای یک جادوگر آن هم از نوع قاتل گذشتن از تابلو چندان تولید زحمت نمی کرد بنابراین با تکان سری با کادوگان موافقت کردم.
در کمتر از ده دقیقه، با سر و وضعی ژولیده تر از همیشه، روی جارویم منتظر سوت آغاز بازی بودم. خستگی بند بند بدنم را دردناک کرده بود.بعد از آن خواب دلنشینی که با صدای نکره کادوگان از آن بیدار شدم، پشت سر هم بیداری، عجله، کوییدیچ و مرگ سلسله وار به سرم آمده بود. مثل گرگ وحشی که زخم خورده باشد با شک و بدبینی به همه نگاه میکردم. گویی منتظر بودم به ازای تک تک جمعیت نور سبز رنگ به سمتم شلیک شود. درد حاصل از برخورد سرخگون به سرم را به یاد آوردم. از تداعی آن چشمانم را لحظه ای بستم. از ته دل آرزو کردم اگر قرار است بمیرم آخرین چیزی که می بینم همان نور سبز رنگ باشد و شاید هم چهره زیبای…
به جز خودم، سیزده هیکل با لباسها و ماسکهایی مشابه روی جارو نشسته بودند، بازیکنان حریف، هم تیمیهایم، و فیونای داور. حتی علامت شوم هم به هیبت انسانی درآمده بود. تنها کسی که ظاهرش با بقیه فرق میکرد، کادوگان بود که با اینکه در داخل تابلو مانند سایرین لباس پوشیده بود، از بیرون قابی بود که به جارویی بسته شده بود.
در تمام عمرم هیچ وقت موجود ترسویی نبودم، آن لحظه هم نمیترسیدم، اما بدبینی و اضطراب، داشت هوشیاری و سلامت عقلم را زائل میکرد. فیونا را کم میشناختم، به تازگی از کشوری دور به انگلستان آمده بود. به جز او، همهی بازیکنان را خوب میشناختم. با همه چند صباحی را گذرانده بودم و با چندتاییشان چند باری اختلاف نظر و جر و بحث داشتیم، آیا هیچکدام از این بحثها به حدی جدی بود که کسی را از من متنفر کرده باشد؟ سوت آغاز بازی زده شد و سرخگون به دست جلو رفتم. اولین مدافع اسلیترین جلویم آمد. بانز، بانز نامرئی... هیچ وقت نمیشد صورتش را دید، هیچوقت ندیدم و نفهمیدم وقتی که لرد با افتخار از من تعریف میکند، نفرت و کینه در صورتش مینشیند یا نه...
جا خالی دادم و با ترس و تردید، پشتم را به بانز کردم، مدافع دوم که به گمانم ارباب بود جلویم سبز شد. آیا همیشه مرگخوار خوبی بودم؟ آیا همیشه وظیفه شناس بودم؟ صورت ارباب وقتی گاهی با محبتی که فقط یک مرگخوار میفهمید با من برای شک کردن به خودم دعوا میکرد جلوی چشمانم ظاهر شد. یعنی ممکن بود همهی این حرف ها را نه از ته دل، بلکه برای حفظ آبروی مرگخواران میزد؟ آیا ارباب میخواست قایمکی من را سر به نیست کند؟ بعید میدانستم، به شخصیت ارباب نمیخورد، اگر میخواست من را بکشد همین پریشب در خانه ریدل جلوی همه...
زیادی به فکر فرو رفته بودم و تمرکزم را از دست داده بودم، مدافعی که فکر میکردم ارباب باشد بازدارندهای را به بازویم کوبیده بود و سرخگون از دستانم رها شده بود! سراسیمه به پایین نگاه کردم اما قبل از اینکه بتوانم تکان بخورم، بازیکنی به سرعت برق و باد سرخگون را گرفت و در جهت مخالف من، به سمت دروازه گریفندور به راه افتاد، توانستم در نیم نگاهی شمارهی ردایش را ببینم، هشت سبز. هوریس بود.
زیر لب فحش و نفرین بار خودم کردم، به خاطر بیحواسی من، مسیر داستان عوض شده بود و حالا نمیدانستم که کی باید منتظر حمله از کدام جهت باشم! احساس گرگی زخم خورده در وسط گلهی کفتارها را داشتم.
چشمهایم را تا جایی که میشد باز کردم و چهارچشمی به بازیکنهای اطرافم خیره شدم، سعی کردم تا جایی که میتوانم شمارهها و جایشان را یاد بگیرم، تا حداقل اگر به قتل رسیدم، یادم بیاید چه کسانی در آن سمتی که به من حمله شد پرواز میکردند. در سمت مقابل زمین چشمم به کادوگان افتاد که او هم با نگرانی نگاهش بین من و بازیکنان اطرافم در نوسان بود. قوت قلبی نبود، اما کورسوی امیدی بود. همهی ما میدانستیم کادوگان در حد طلسم آواداکدورا جادو بلد نیست، برای همین همیشه با شمشیر میجنگید، ولی در حد طلسم اکسپلیارموس یا پتریفیکوس که از دستش بر میآمد تا خودم بعدش به خدمت قاتل برسم.
از صدای هیاهوی اسلیترینیها متوجه شدم که کادوگان که شیش دانگ حواسش به من بود، گل خورده است! عله جلو رفت تا توپ را بگیرد، و قبل از آنکه بتوانم مخالفتی از خودم نشان دهم، به من پاس داد. عالی شد! حالا همهی بازیکنان برای اینکه بخواهند خیلی به من نزدیک شوند بهترین بهانه را داشتند! طبق غریزه به سرعت جلو رفتم. نا گهان صدای جیغ ظریف دخترانهای از پشت سرم به گوش رسید. بلاتریکس که جلوتر از من در دروازهی خودشان بود، فقط یک نفر دیگر میتوانست باشد...
قلبم ریخت. با اضطراب برگشتم و بین شلوغی پشت سرم به دنبال ردایی با حرف «ر» نقرهای به جای شماره در پشت گشتم. همه جا شلوغ بود همه چیز در مقابل چشمم رژه میرفت. فریاد کشیدم:
- فیووونااا! فیونا کجایی؟!
ناگهان سوزش شدیدی را در پشت کتفم احساس کردم! تیزی جسمی سرد و نوک تیز را در بدنم احساس میکردم، اما آن جسم تیز هر چه که بود، شمشیر نبود، کوتاه بود، مثل یک چاقوی تاشوی جیبی. هر کس که از پشت سر به من چاقو زده بود، باید هنوز در فاصلهی نزدیکی به من میبود. درد طاقت فرسای پشتم نمیگذاشت به پشت بچرخم. دستانم را مانند چنگالهای حیوان درندهای به پشت سرم بردم و قبل از آنکه قاتلم چاقو را از پشتم بیرون بکشد، به سر و رویش چنگ انداختم! چاقو از پشتم لیز خورد و لگدی از روی جارویم به پایینم انداخت. همانگونه که به پایین سقوط میکردم و هشیاریام اندک اندک از من دور میشد، دستهای مشت شدهام را بالا آوردم و به دسته دسته موهای طلایی گره خورده در پنجههایم خیره شدم...
۵.
"اقرار میکنم خیلی وقتها کارهایی کردم که به آنها مفتخر نیستم،..."
دوباره میتوانستم نور خورشید را بر پشت پلکهای بستهام احساس کنم.
- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!
مثل سرباز جنگندهای که از سنگرش بیرون میآید، از رخت خواب بیرون پریدم و جلوی کادوگان ایستادم. بیشتر حرکاتم غریزی بود.
- چته سوسمار جهنده؟

- باورم نمیشه کادوگان! باورم نمیشه! فکرم به هر کسی میرفت جز اون!
- هذیون گرفتی داری پرت و پلا میگی گری بک! به خودت بیا خیار دریایی!

نفسم هنوز بالا نمیآمد، بدنم از مردن و بیدار شدن پشت سر هم کرخت شده بود. اعصابم را از دست دادم و نعره زدم!
-خفه شو کادوگان! نیم ساعت بیشتر وقت ندارم که همه چیز رو بهت بگم پس محض رضای مرلین یک بار توی زندگیت خفه شو و به من گوش کن!
کادوگان با تعجب سکوت کرد و من با بیشترین سرعتی که در توانم بود همه چیز را از اول برایش تعریف کردم.
- پس فکر میکنی کار این دختره بود همرزم؟
قلبم هم از فکر کردن به فیونا درد میآمد. آخ که چقدر دلم میخواست هر کسی، هر کس دیگری به جز فیونا قاتلم باشد. تمام زندگیام را با طغیان و تنهایی زندگی کرده بودم. اقرار میکنم خیلی وقتها کارهایی کردم که به آنها مفتخر نیستم، اما برای اولین بار در عمرم، چیزی را احساس کرده بودم که هیچ وقت احساس نکرده بودم. وقتی به فیونا نگاه میکردم، احساس میکردم میخواهم او کسی باشد که شب ها به امیدش به خانه میآیم. احساس میکردم شاید با حضورش، دیگر نیازی به زندگی با طغیان نباشد. چقدر حیف که هنوز حتی یک بار هم جرأت نکرده بودم تا حتی به یک آب کدو حلوایی دعوتش کنم! آخر چرا فیونا باید بخواهد من را بکشد؟
- من که میگم معجون عشق به خوردت داده!
- برو بابا من هیچ وقت از دست کسی هیچ چیز نمیخورم، بعدم قضیه یک روز دو روز نیست که، الآن چند ماهی هست که اینجوری فکر میکنم.
احساس کردم دل کادوگان به حالم سوخت و گوشهایم از حرص و خجالت توأمان قرمز شد.
-آخه چرا میخواد من رو بکشه؟
- ما چیز زیادی از گذشتهاش نمیدونیم همرزم، شاید یکی از دشمنانت فرستادتش!
در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد، گفتم:
-مهم نیست، خودم بعد مسابقه شرش رو کم میکنم.

- منظورت چیه؟ نکنه میخوای نیای مسابقه؟
- کادوگان، اگه الآن بیام مسابقه، به فیونا زحمت نمیدم، خودم از خستگی میمیرم! احساس میکنم چند روزه که نخوابیدم و به جاش فقط دویدم! همینجا میمونم و درها رو قفل میکنم تا...
-ببین فنریر، نمیخواستم این رو بهت بگم تا روحیهات رو بگیرم، ولی تا الآن هر بار که توی زمین مسابقه مردی، دوباره از خواب بیدار شدی، ولی آیا تضمینی هست که اگه تحت شرایط دیگهای به قتل برسی باز هم نمیمیری؟
پیش خودم فکر کردم. پر بیراه نمیگفت. من و کادوگان هنوز مکانیزم این هر روز از خواب پریدنها را کشف نکرده بودیم. نه علتش را میدانستیم و نه شرایطش را. اگر بعد از مسابقه دوباره فیونا به کلکی من را میکشت و من دیگر زنده نمیشدم چه؟
- سگ تو زندگی من، باشه الآن حاضر میشم، تو برو.
چطور خودم را به موقع به ورزشگاه رساندم، هنوز هم نمیدانم. ردای کوییدیچم را روی لباس خوابم که هنوز تنم بود پوشیدم و دست دور گردن آرتور که از ترس نرسیدن من به بازی کم مانده بود غش کند انداختم و دوتایی وارد زمین بازی شدیم. بلافاصله بعد از ورود ما، فیونا سوت آغاز بازی را زد.
به آرتور گفته بودم تا بازی را به جای من شروع کند، پس خودم چشم از فیونا بر نداشتم. نمیخواستم گمش کنم. منتظر گرم شدن سر همه به بازی و منتظر یک فرصت مناسب بودم تا... یک فرصت مناسب که.. خوب، که بکشمش! بلاخره من یک مرگخوار بودم و قبل از این آدمهای زیادی را کشته بودم. جانم در خطر بود و نمیتوانستم بگذارم انقدر بیهوده کشته شوم. حالا که خودم در نقش قاتل کمین کرده بودم، میتوانستم ببینم چقدر پوشیدن ردای یک شکل کار را برایم راحت کرده است. چند دقیقهای فیونا را از پشت دنبال کردم، بی آنکه توجه کسی را جلب کنم. مرتب سرش را به چپ و راست میچرخاند، گویا دنبال کسی میگشت. فکر میکرد من، مهاجم اصلی گریفندور، در جلوی دروازه گریف کمین کرده باشم، فکرش را هم نمیکرد که پشت سرش باشم. چوبدستیام را بیرون کشیدم. وقتش بود. دستانم میلرزید، اما تمام تلاشم را کردم تا صدایم نلرزد:
-آواداکدورا!
نور سبزی از چوبدستیام خارج شد و به پشت شانههای فیونا اصابت کرد. برای هر پشیمانی دیر شده بود. به سرعت چوبدستیام را قایم کردم و شیرجه رفتم تا پیکر بیجانش را قبل از متلاشی شدن بر روی زمین بگیرم. درست بود که کشته بودمش، ولی دلیل نمیشد برایش ناراحتی نکنم. با شیرجه رفتن من، توجه دو سه نفر دیگر هم به بدن فیونا که به سمت زمین سقوط میکرد جلب شد. لحظهی آخر گرفتمش، روی جارو ساکن ماندم، شانههای سردش را در بازو گرفتم و با اضطراب نقابش را بالا زدم. گویا ته دل امید داشتم که خطا کرده باشم و در عین حال خطا نکرده باشم! صورت زیبایش از زیر نقاب پیدا شد. گونه های همیشه سرخش، رنگ پریده و سرد مثل یخ بودند.
میخواستم گونههایش را با دستانم گرم کنم که صدای زوزهی باد را شنیدم، مانند وقتی که کسی روی جارو به سرعت به سمتت میآید. سرم را بالا گرفتم و شخص ردا پوش و نقاب داری را دیدم که گویا تعادلش را از دست داده بود و داشت مستقیم به سمت من میآمد. دستم ناخودآگاه از روی گونه های فیونا سر خورد و به سمت چوبدستیام رفت، اما فرد شنل پوش از من تند تر بود... یک بار دیگر در کمال بهت و وحشت نور سبزی را دیدم که به سمتم آمد و تنفس و ضربان قلبم را بلافاصله قطع کرد. با چشمانی از تعجب گرد در آخرین ثانیههای هشیاریام، به قاتلم نگاه کردم و نگاهم به پشت سرش افتاد، کادوگان را دیدم که او هم با بهت و ترس به من مینگرد! از ته دل آرزو کردم میتوانستم دهنم را باز کنم و آخرین و مهمترین سوالم را از کادوگان بپرسم، اما کادوگان گویا از صورت من حرفهایم را میخواند، همانطور که چشمانم سیاهی میرفت و با فیونا در آغوشم سقوط میکردم، شروع به فریاد زدن کرد:
-مرگ! مرگ!
۶.
"شش روز لعنتی بود که در این چرخهی زمان گیر کرده بودم."
نور خورشید به پشت پلکهایم میخورد.
- پاشو! بیدار شو گرگ تنبل تن پرور! بیدار شو تا بیچارهمون نکردی!
بدنم تازه متوجه شد که دوباره میتواند نفس بکشد. نفس عمیقی کشیدم که قفسه سینهام را از روی تخت بلند کرد و به جلو پرت کرد.
-چته سوسمار جهنده؟ شبیه کسایی نفس میکشی که تازه از خفگی نجات پیدا کرده باشن!
- کادوگان! خفه شو و گوش کن! باورت بشه یا نه همین الان زندگی من رو نجات دادی!
و قبل از اینکه بالای منبر برود و بگوید که پرت و پلا میگویم، یک بار دیگر همه چیز را برایش تعریف کردم. وقتی بلاخره ساکت شدم تا نفسی بگیرم، پرسید:
-بعد من شروع کردم به فریاد زدن و گفتم مرگ؟
-آره! چون تو پشت قاتل بودی، من دیدم که تو دیدی کی من رو کشت، از همه مهمتر، از پشت دیدیش! میتونستی شمارهاش رو بخونی! میخواستم ازت بپرسم اما نفسم بالا نمیاومد. اما تو به من نگاه کردی و از نگاهم فهمیدی چیمیخوام ازت بپرسم، و داد زدی مرگ!
- چقدر وحشتناک همرزم! حالا چطوری میشه از شر مرگ خلاص شد؟
- با آواداکدورا! طلسم کشتن طلسم فوقالعاده قویه و فقط مال انسانها نیست، تقریباً هر چیزی رو میکشه. این مرگ ما هم تنها فرشتهی مرگ دنیا نیست. فقط یکی از صدها مرگه. دنیا بدون یکیشون همچین خیلی متفاوت نیست.

با خودم فکر کردم یا حتی دوتاشون! اگه بازم مرگ بخواد اینجوری بازی کنه تسلیمش نمی شم.
شش روز لعنتی بود که در این چرخهی زمان گیر کرده بودم. خستگی بیش از اندازه، عصبانی و کم خلقم کرده بود. فقطمیخواستم هر چه زودتر مرگ را بکشم و به این کابوس پایان دهم! به اندازهی یک هفته خوابم میآمد و به اندازهی یک جنگ تمام عیار، بدنم کوفته و دردمند بود.
-تو برو کادوگان، من الان میام!
۷.
"جلویش زانو زدم."باز هم لحظهی آخر خودم را رساندم، آرتور را در آغوش کشیدم و با دیدن فیونای قبراق و سرحال که از دیر آمدن ما بدخلق بود، دلم به جوش آمد. با روحیهای بهتر از پنج بار قبل، بازی را شروع کردم. حس میکردم که اینبار بازی را تمام میکنم! این بار هم از آرتور خواستم تا به جای من بازی را شروع کند و خودم به تعقیب مرگ پرداختم، همانگونه که دیروز فیونا را تعقیب میکردم. بلاخره لحظهای رسید که احساس کردم حواس همه به اندازهی کافی به بازی جمع شده. چوبدستیام را از زیر ردایم بیرون کشیدم و به سمت مرگ که بیخبر از همه جا در زیر پایم پرواز میکرد گرفتم.
اما زبانم قفل شده بود. نمیتوانستم طلسم کنم!
به خودم نهیب زدم که احمق نباشم و در این لحظهی حساس، ضعف از خودم نشان ندهم! اما چیزی در درونم با من مبارزه میکرد. هیچ وقت به باهوشی معروف نبودم، اما انگار تمام مغزم به کار افتاده بود و به من میگفت: فکر کن! یک جای کار میلنگد!
ما همیشه مرگ را با شنل سیاهش دیده بودیم، آیا امکان داشت پشت شنل سیاهش، موهایی بلند و طلایی داشته باشد، شبیه آن موهایی که موقع چاقو خوردنم، از سر قاتلم کندم؟ آیا ممکن بود این بار هم اشتباه کرده باشم؟ مرگ را بکشم و باز به دست کس دیگری به قتل برسم؟ از بین همهی هم تیمیهای دیگرمان، مرگ همیشه به من بیشتر احساس نزدیکی میکرد. همیشه دوست داشت با من وقت بگذراند و گاهی برایم خاطرات جالبی تعریف میکرد. میدانستم که هر روز بنا به شغلش، نام من را در لیست مردههای آن روز میبیند. هر روز میداند که بعد از سقوط من از روی جارو، باید روحم را به زیرزمین مشایعت کند، اما بر فرض اینکه قاتل هم نبود، باز هم به من هیچ چیز نمیگفت و اخطاری نمیداد.
-فکر کن گرگ حسابی!
آن وقت بود که دو گالیونیام افتاد. مرگ طبق تعهدات کاریاش نمیتوانست به من اخطار دهد و بگوید آن روز به قتل میرسم، اما هر روز میتوانست از مشایعت روحم به زیر زمین سر باز بزند و آن روز را دوباره برایم تکرار کند، به این امید که قاتل را بشناسم و معما را حل کنم!
اگر اکنون مرگ را میکشتم، فرشتهی مرگ دیگری مسئول گرفتن جان هر دویمان میشد و این بار جدی جدی میمردم! پس چرا کادوگان میخواست که من مرگ را بکشم؟ ناگهان همه چیز برایم روشن شد… غیر قابل باور بود اما کاملا منطقی. پرده ای که حقیقت را پوشاند بود درست در مقابلم شروع به بالا رفتن کرد. حال همه چیز واضح بود!
نمیدانم چرا زودتر به این فکر نیفتادم، شاید چون ظاهرش با کسی که هر بار به من حمله میکرد فرق داشت. اما از بین همهی این افراد که امروز در این زمین بازی بودند، کادوگان از همه بیشتر با من درگیر شده بود. وقتی هر روز میخواستم در خانه بمانم، هر بار کادوگان با بهانهای من را به زمین بازی میکشاند، چرا؟ چون خودش تنهایی نمیتوانست من را بکشد، اما این زمین بازی پر از مرگخوارانی بود که طلسم آواداکدورا را مثل آب خوردن بلد بودند. کادوگان شاید آواداکادورا بلد نبود، ولی از کجا معلوم طلسم فرمان هم بلد نبود؟
یاد احساس عبور طلسمی از کنارم افتادم که چند باری اتفاق افتاده بود. یادم افتاد فیونا قبل از اینکه به من حمله کند، جیغ کشیده بود. من احمق هر روز با تعریف کردن داستان برای کادوگان، بهش این موقعیت را میدادم که هر بار فرد جدیدی را طلسم فرمان کند و من را غافلگیر کند. شرط میبندم هر روز پیش خودش فکر میکرده که چرا روز قبل نتوانسته من را کامل بکشد؟ اما کادوگان از من زودتر فهمیده بود چرا!؟ آن روز که فریاد میکشید مرگ! مرگ! در حقیقت به من پیام نمیداد، داشت برای خودش فردا صبح پیام میفرستاد. روزها برای کادوگان تکرار نمیشدند، و اگر چیزی را کشف کرده بود، باید جوری به خودش میفهماند، مثلاً با فریاد زدن مرگ به من، در حقیقت به خودش فردا صبح پیام میداد:
-فنریر رو ترغیب کن مرگ رو بکشه، مرگ پشت این تکرار روزهاست!
چوبدستیام را از سمت مرگ چرخاندم و به سمت دروازهی گریفندور، جایی که کادوگان باید میایستاد چرخیدم. ولی بازهم زیادی تعلل کرده بودم، قبل از اینکه کامل بچرخم، صدای کادوگان را در ذهنم شنیدم:
-گوش به فرمان! برگرد، مرگ رو بکش!
مطیعانه به سمت مرگ چرخیدم. چوبدستی ام را برای بار دوم بالا گرفتم. ولی بعد صدای خودم را در مغز خودم شنیدم:
-اگه نخوام مرگ رو بکشم چی؟
-بهت میگم مرگ رو بکش مرتیکهی خرچنگ دریایی!
-نه مرسی، نمیخوام مرگ رو بکشم، میخوام تو رو بکشم.
-تو به فرمان من گوش میکنی!
اقرار میکنم که مقاومتم در حال شکسته شدن بود. چوبدستیام صاف پشت مرگ را نشانه گرفته بود که ناگهان صدای آه و نالهی تماشاگران اسلیترینی بلند شد و احساس کردم طلسم فرمان از رویم برداشته شد. با عجله برگشتم تا ببینم چه شده است.
هکتور که کوییدیچ بازی کردنش هم دست کمی از معجون سازیاش نداشت، جلوی دروازهی گریفندور صاحب سرخگون شده بود و به جای شوت کردنش به یکی از سه حلقهی دروازه، آنرا اشتباهی به تابلوی کادوگان کوبیده بود. این بار درنگ نکردم و طلسم را به سمت کادوگان فرستادم.
-آواداکدورا!
ناگهان فکر بکری به سرم زد و طلسم دوم را به سمت جارویش فرستادم:
-وینگاردیوم لهویوسا!
جارو در مقابل دروازه به پرواز درآمد، در حالی که تابلوی کادوگان هنوز به آن آویزان بود. هیچ کس تا پایان بازی لازم نبود بفهمد که کادوگان دیگر با ما نیست. بازی برای نیم ساعت دیگر ادامه پیدا کرد و تیم ما با نتیجهی دویست و ده بر شصت تیم اسلیترین را شکست داد، با همهی خستگیام، سه تا از گلهای گریفندور را خودم به ثمر رساندم. بلاخره وقتی ترامپ گوی زرین را گرفت، احساس کردم که حالا میتوانم باور کنم که زندهام! همهی هم تیمیهایم با خوشحالی به سمت جایگاه تماشاچیان گریفندور پرواز کردند. من هم به آنها ملحق شدم. هنوز کسی حواسش به کادوگان که هنوز جلوی دروازه در حال پرواز بود، نبود. مرگ به کنارم آمد:
-آفرین گری بک. شرمنده رفیق، من نمیتونستم بهت بگم که چه خبره. ولی اگه یک صبح که از خواب پا میشدی اون پنجرهی کوفتی رو باز میکردی، من هر روز برات یه جغد میفرستادم که توش تا جایی که میتونستم بهت هشدار داده بودم.
پس آن جغد احمق که هر روز به پنجره میخورد، راهش را اشتباه نیامده بود.
از جمع گریفندوریها فاصله گرفتم. اگر یک چیز از این چند روز کابوس وار یاد گرفته بودم، این بود که هیچ تضمینی برای زندگی نیست، فردا شاید خیلی دیر باشد. به سمت وسط زمین رفتم و بی مقدمه فیونا را در آغوش کشیدم. دست زمخت پنجه مانندم را در موهای نرم طلاییاش فرو کردم و گونههای گرم و لطیفش را به صورت خشن خودم فشار دادم. نمیتوانستم صورتش را ببینم، ولی از کشیده شدن گونه اش بر صورتم فهمیدم که دارد لبخند میزند. او را از آغوشم جدا کردم و جلویش زانو زدم. کل ورزشگاه و بازیکنان به من زل زده بودند. برایم مهم نبود، شیش بار از مرگ نجات پیدا نکرده بودم که برای زل زدن مردم خجالت بکشم و سرخ بشوم. همه از شدت تعجب خشکشان زده بود. حق داشتند، خودم هم از جسارت خودم متعجب بودم!
-فیونا، با من ازدواج میکنی؟
صدای نفس چند نفر که در سینه حبس شد را شنیدم. یک «میخواد ازدواج کنه سر ما!»ی خاصی در نگاه ارباب بود. اینیگو و ملانی احساساتی شده بودند و با بغض یکدیگر را بغل کرده و به من زل زده بودند. صورت مرگ را نمیدیدم، ولی احساس کردم میخندد.
-باشه. ولی میشه الآن از اینجا بریم؟
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. دست فیونا را گرفتم و دوتایی در میان تشویق و همهمهی ورزشگاه خارج شدیم.
پایان