ویژگی شخصیتی : توانایی بالا در درک محیط و ارتباط برقرار کردن با محیط اطرافم
گابریل گفت:
- به کوچه دیاگون خوش اومدی ترزا!
خیلی باحال و هیجان انگیز بود! کوچه خیلی طولانی بود و دو طرفش پر از مغازه هایی بود که چیزای عجیب میفروختن! با گابریل توی کوچه پیش رفتم. گابریل محکم دستم رو گرفته بود که توی شلوغی کوچه گم نشم. همینطور که داشتیم پیش میرفتیم گابریل همچنان داشت توضیح میداد:
- الان چون نزدیک شروع ترمه همه اومدن وسایلشونو بخرن وگرنه در حالت عادی اینجا انقدر شلوغ نیست. الان اول باید بریم گرینگوتز. همون بانک جادوگرا منظورمه. اسمش گرینگوتزه. اونجا باید یه صندوق برات باز کنیم که بتونی پولاتو توش بزاری. هاگوارتز برای ماگل زاده ها هر ترم یه بودجه ای در نطر میگیره که میتونی باهاش وسایلتو بخری. ولی گرینگوتز پول ماگلی رو هم به جادویی تبدیل میکنه. برای چیزای متفرقه ای که میخوای بخری میتونی پولت رو تبدیل کنی. بعد از اونجا باید بریم برات ردا و چوبدستی و کتاب بخریم. اوه راستی باید پاتیل و لوازم معجون سازی هم بگیری!
- حیوون چی؟ تو نامه نوشته بود میتونم یه حیوون هم داشته باشم. میتونم گربه بگیرم؟
- خب میدونی جغد خیلی به درد بخورتر از گربه است. نامه هاتو میبره و برات نامه میاره. فکر کنم پولت برسه یه جغد کوچیک هم بخری! ولی اول باید چیزای اصلی رو بخریم.
- واو چه باحال! مثل کبوتر نامه رسان میمونه ولی جغده!
همون موقع بود که به گرینگوتز رسیدیم. یه ساختمون بزرگ سفید بود. وارد شدیم. اونجا پر از موجودات عجیبی با گوشای دراز و قد کوتاه بود. گابریل برام توضیح داد که اونا یه نوع دیگه ای از جن ها هستن. توی گرینگوتز حساب باز کردن یا به قول اونا صندوق گرفتم. یکم از پول های خودم هم که همراهم بود به پول جادویی تبدیل کردم. یه عالمه سکه های طلا و نقره و برنز داشتم. باید یه کیف پول هم برای خودم بخرم یا شایدم هم خودم بدوزم. این سکه ها خیلی زیادن و راحت میتونن گم بشن.
با گابریل رفتیم مغازه ردا فروشی خانم مالکین. همینطور که میرفتیم و خرید میکردیم گابریل داشت باز هم درباره چیزای مختلف یه عالمه توضیح میداد و حرف میزد. من 2 دست ردا خریدم و گابریل هم برای سال جدیدش یه دست ردای اضافه خرید. بعد از اون رفتیم فلوریش و بلاتز اگه اسمش درست یادم باشه. یه کتاب فروشی خیلی بزرگ بود. گابریل لیست کتاب هاش رو به مسئول اونجا داد تا کتاباشو آماده کنه. داشتم بین قفسه های پر از کتاب راه میرفتم. خیلی کتاب دوست دارم. داشتم احساس میکردم کتابایی که من نیاز دارم کجان. تا خانومه داشت لیست گابریل رو آماده میکرد من تونستم همه کتابامو از تو قفسه ها پیدا کنم. با این که تاحالا اونجا نبودم انگار که جای همه کتابا رو بلد بودم. با دستای پر از کتاب سمت صندوق رفتم. یکی دو تا کتاب اضافه تر طلسم و تغییر شکل هم برداشته بودم. گابریل وقتی منو با اون همه کتاب دید چشماش گرد شد. گفت:
- همه کتاباتو پیدا کردی؟!
براش سری تکون دادم و گفتم :
- اوهوم!
خانوم مسئول چند لحظه بعد با کتابای گابریل اومد. به گابریل گفت:
- متاسفم دختر جون کتاب طلسمتون رو تموم کردیم. هفته دیگه میاریم. اون موقع بیا بگیرش.
بهش گفتم:
- همون کتاب طلسم که جلد سبز زمردی داره؟
- آره ولی تو از کجا میدونی؟
- فکر کنم یکی ازش توی گوشه سمت راست پایین قفسه دوم دارین.
خانوم مسئول و گابریل هر دوشون تعجب کردن. خانومه رفت نگاه بکنه. وقتی برگشت یه کتاب با جلد سبز زمردی دستش بود. گفت:
- وای دختر جون راست میگفتی! از کجا میدونستی؟ آخه کتاب های طلسم توی قفسه سومن ولی مثل این که این یه دونه اشتباهی رفته بوده تو قفسه کتابای معجون سازی!
- آمممم نمیدونم! احتمالا وقتی داشتم کتابا رو نگاه میکردم به چشمم خورده!
پول کتابا رو حساب کردیمو بعدش رفتیم وسایل معجون سازی و پاتیل خریدیم و بالاخره نوبت خرید چوبدستی شد. یه مغازه کوچیک بود که توی ویترینش چند تا چوبدستی بود. رفتیم داخل. گابریل صدا زد:
- آقای اولیوندر! هستین؟
صدایی از دور اومد:
- الان میام خانم جوان!
مغازه یه پیش خوان کوچیک داشت و دیوارهاش از زمین تا سقف پر از جعبه های باریک و دراز بود. چند لحظه بعد آقای اولیوندر اومد. چشماش رنگ آبی طوسی داشت و خیلی مرموز بود. گفت:
- سلام خانم گابریل! حتما برای همراهی این بانوی جوان اومدین. شما باید سال اولی باشین. من اولیوندر هستم و شما؟
- ترزا مک کینز. خوشوقتم!
- اوه خانم ترزا بزار ببینم! چشمای آبی. موهای قهوه ای...
از توی رداش متری در آورد و شروع کرد به اندازه گرفتن قدم و طول اجزای مختلف دستم. همزمان که اندازه ها رو یادداشت میکرد گفت:
- چوبدستی خیلی ابزار ظریف و خاصیه. هر چوبدستی خودش صاحبش رو انتخاب میکنه. چوبدستی و صاحبش یک روح واحدن!
اندازه گیری ها تموم شد. آقای الیوندر چندتا وبدستی مختلف آورد و بهم گفت که امتحانشون کنم. از همون اول که وارد مغازه شدم به یکی از جعبه های روی دیوار رو به روم حس متفاوتی داشتم. میدونستم که هیچ کدوم از اون چوبدستی هایی که آقای اولیوندر آورده مال من نیست ولی امتحانشون کردم. هیچ کدوم جواب نداد. اون باز هم برام چوبدستی آورد و من باز هم درحالی که میدونستم هیچ کدوم جواب نمیدن امتحانشون کردم. بعد از این که حدود 15 تا چوبدستی رو امتحان کردم بالاخره تصمیم گرفتم که بگم اون جعبه چوبدستی منه! بهش گفتم:
- آقای اولیوندر میشه اون چوبدستی رو امتحان کنم؟ ردیف سوم از بالا پنجمی از چپ.
- این؟
- بله همون!
- اومممممم! چوب تاک و پرققنوس. 13 اینچ و کاملا منعطف. فکر نمیکنم این مناسب شما باشه بانوی جوان!
- حالا بزارین امتحانش کنم!
- ولی...
- لطفااااااااا!
آقای اولیوندر قبول کرد. وقتی چوبدستی رو گرفتم دستم یه گرمای خوبی همه وجودم رو پر کرد. مطمئن شدم که خودشه! آقای اولیوندر چشماش گرد شده بود. گابریل هم که تمام مدت برخلاف همیشش ساکت نشسته بود و داشت خمیازه میکشید یهو کاملا هشیار شد و از تعجب دهانش باز مونده بود! آقای اولیوندر بهم گفت:
- این عجیب ترین چیزیه که تو این سال ها دیدم! شما حتما در آینده کارهای بزرگی خواهی کرد! چطور این کار رو کردی؟
- خب راستش نمیدونم! فقط از اولش حس میکردم که اون مال منه!
پول پوبدستی رو دادم و با گابریل اومدیم بیرون. هنوز یه مقدار پول داشتم. میتونستم جغد هم بخرم. به مغازه حیوانات خانگی رفتیم. توی همون نگاه اول جغدمو پیدا کردم. یه جغد قهوه ای روشن تقریبا کوچولو. رنگش مثل رنگ موهام بود و چشماش برق میزد. خیلی خوشگل بود! پولشو دادم. فکر کنم دیگه تموم شده بود. همه چی خریدم. به پاتیل درز دار برگشتیم تمام این وقت گابریل برخلاف همیشه ساکت بود. سکوتش برام عجیب بود. ازش پرسیدم:
- حالت خوبه گابریل؟
- آه آره خوبم.
- خیلی ساکت شدی یهو! فقط خواستم ازت تشکر کنم که باهام اومدی. واقعا بدون کمکت نمیدونستم باید چیکار کنم.
- خواهش میکنم! تو هاگوارتز میبینمت ترزا!
برگشتم که برم که گابریل صدام کرد:
- ترزا یه لحظه وایسا!
- بله؟ چیزی شده؟
- خب راستش... امممم... چطوری اون کارا رو کردی؟
- کدوم کار؟
- پیدا کردن کتاب. بعدشم که اون قضیه چوبدستی و حتی انتخاب جغدت. حتی یک دقیقه هم انتخاب جغدت طول نکشید! چطوری اون کارا رو کردی؟
بهش لبخند زدم:
- اوه پس برای همین اینقدر ساکت بودی! خب راستش خودمم نمیدونم. انگار یه جورایی فقط حس میکنم. همیشه خیلی چیزا حس میکردم ولی خب امروز اولین باری بود که احساسم رو امتحان کردم و به نظر میاد که احساسم درسته!
گابریل خندید:
- آره همینطوره! احساسای خوبی داری! من که دوستشون دارم! امیدوارم تو هاگوارتز ببینمت!
- فعلا خدافط! به زودی میبینمت!
---
خوب نوشته بودی! یک سری اشکال ظاهری داری که مطمئنم با شرکت تو کلاسای هاگوارتز همهشونو یاد میگیری و میتونی درستشون کنی.
همچنان توصیه میکنم بعد از تموم شدن رولت، حتما خودت یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات تایپی و نگارشی بشی و بتونی درستشون کنی. چون اشکال تایپی زیاد داشتی. راستی، بذار درسته!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی