قسمت اول: داوطلببه هواداری از تیم پیامبران مرگ
اتاق 333- قسمت دوم: قربانی
Acid Rain- Lorn
هشدار: آهنگ پستی که درحال خوندنش هستین، آهنگ ممنوعه و بسیار خطرناکیه و ممکنه روی مغز و روان شما اثر منفی و مخرب بذاره. پس خواهش، درخواست و ترجیح ما اینه که از گوش دادن این آهنگ در تنهایی پرهیز کنید. و همچنین اگه خیلی با خوندن متون ترسناک و دلهره آور جور نیستین، از خوندن این پست صرف نظر کنید.
-
مامان... زود بر میگردم!-
زود برگرد دخترم!-
قول میدم مامان!-
دخترم! دستمو بگیر!-
مامان...-
دخترم...-
مــــــــــــــــــامـــــــــــــان!از خواب پرید. به ساعت نگاه کرد. ساعت، 3:23 دقیقه رو نشون میداد. گیج و منگ روی تخت نیمخیز شده بود و نمیدونست برای چی توی این زمان از روز بیدار شده. با اینکه خیلی به طبیعی بودن یا نبودن هر قضیه واکنشی نشون نمیداد، اما این قضیه کاملا غیر طبیعی بود و برای همین، وقتی کمی هوشیاری خودشو بهدست آورد، از ترس به خودش لرزید.
فکر کرد که سردی دمای اتاق بهخاطر باز بودن پنجرهس و طبیعتا توی اون زمان از روز، هوا سرده. پس خیلی اهمیت نداد که حتی بچرخه و ببینه که پنجره کاملا بستهس و حتی بهخاطر اینکه پدرش تمام درزای پنجره رو با پنبه پر کرده، هیچ راه نفوذی برای سردی هوا وجود نداره. لوسی خیلی بیخیال بود و شاید اگه یکم به محیط اطرافش توجه میکرد، میتونست صبح روز فردا رو ببینه.
همینطور که از سرمای هوا خودشو بغل کرده بود، کفشای خرگوشی صورتیش رو که هدیهی 10 سالگیش بود پوشید. با گذشت 2 سال، هنوز اندازهش بودن و منتظر بود که ببینه فردا، روز تولدش، هدیهی تولد 13 سالگیش چی میتونه باشه. شاید یه عروسک مکانیکی، یه لباس پرنسس دیزنی، یه جعبهی ست نقاشی یا یه کتاب داستان ماجراهای پیتر پن و تینکربل.
لوسی توی رویاهای خودش غرق بود و متوجه نشد که گربهش، آنجل به بالای تختش خیره شده. آنجل به حالت تهاجم خیز برداشته بود و همینطور که به بالای تخت خیره شده بود، آماده بود که حمله کنه. آنجل خیلی گربهی خشنی نبود. بیشتر وقتا خیلی آروم و ساکت بود و اکثرا وقتی که یه غریبه یا یه دوست تازه میدید، مینشست و به غریبه نگاه میکرد و یا سرشو به دست غریبه نزدیکتر میکرد که غریبه سرشو ناز کنه. اما انگار از غریبهای که تازه دیده بود، اصلا خوشش نمیاومد.
لوسی که همچنان به فکر کادوی تولد فردا بود، به واکنش های آنجل توجه نکرد و بغلش کرد و سعی کرد آنجل رو آروم کنه.
- آروم دختر. یواش! چیزی نیست...
اما آنجل تصمیم نداشت آروم بشه. لوسی به سمت در رفت. آنجل همچنان به بالای تخت لوسی زل زده بود و خرخر میکرد. لوسی سعی کرد با یه دستش آنجل رو کنترل کنه و با دست دیگهش، در رو باز کنه. اما کنترل آنجل در اون زمان، با دو دست هم کار مشکلی بود.
بالاخره لوسی تونست در رو باز کنه، اما وقتیکه در با صدای قیژ مانندی باز شد، بلافاصله تابلویی که عکس کودکی لوسی روی اون بود از روی دیوار افتاد و با صدای آزار دهندهای شکست.
آنجل از توی بغل لوسی پرید و به روی تشکچهش برگشت. لوسی سعی کرد که بدون ایجاد هیچ سر و صدایی قاب رو جمع کنه، اما صدای شکستن قاب و سر و صدای آنجل کافی بود که بلافاصله پدر و مادر لوسی توی چارچوب در باشن.
- چی شده؟
-
آخ!لوسی دستشو بالا آورد. قطرههای خون از بالای انگشت لوسی شروع به سرازیر شدن کردن. لوسی به اینکه دیگه هوای اتاق سرد نبود، یا آنجل دیگه آروم شده بود و به بالای تخت لوسی زل نمیزد توجه نکرد. حق داشت! دستش زخم شده بود و پدر و مادرش کنارش بودن.
- چی شده؟ قابت چرا شکسته؟
- سروصداهای آنجل برای چی بود؟ دستت چی شد؟ خوبی؟!
لوسی اگه از همون بار اول، به همه این چیزا توجه میکرد، شاید دستش زخم نمیشد. شاید میتونست جواب همهی این سوالارو بده. شاید گم نمیشد. اما نتونست توجه کنه.
- نمیدونم. دستم چیزیش نیست! خوب میشه...
موقع صبحانه لوسی دست به سینه نشسته بود و اخم کرده بود. غلات صبحانه نسکوئیک بالز، صبحانه مورد علاقهش بود، اما به کاسهی شیرش حتی نگاه هم نکرده بود.
-
چرا نمیتونم برم بیرون؟لوسی از وقتی که بیدار شده بود به مادرش اصرار کرده بود که اجازه بده به همراه آنجل به پیاده روی بره.
- اولا که باید صبحانهتو بخوری! دوما که هوای بیرون رو نگاه کن! بارونیه و هوا سرده! نمیتونی بری بیرون! سوما یه دختر خوب و مودب هیچوقت تنها نمیره بیرون و سر مامانش داد نمیزنه، خانوم چارلسون!
- اگه صبحانهمو خوردم و هواهم خوب شد چی؟
لوسی سعی داشت واقعا این پیاده روی رو بره. دوستاش داخل مدرسه، هرروز صبح روزای تعطیل به پارک میرفتن و باهم بازی میکردن و لوسی، تنها دختر تنها در خانهی کلاسشون بود. دوست داشت با دوستاش باشه و انقد از پیاده روی نیومدنش، بهش خورده نگیرن.
- اگه صبحانهتو خوردی و هواهم خوب شد، تو یه دختر خوبی که صبر میکنی که مامانت آماده بشه و با هم برین به پیاده روی!
- ولی من بزرگ شدم. میخوام تنها برم!
ماتیلدا به چشمای لوسی نگاه کرد. با خودش فکر کرد که لوسی چقد شبیه بچگی های خودشه. که چقد اون زمان، اون هم شیطون بود و دوست داشت به گردش بره و همهجارو ببینه و بشناسه. اما از ضعف و بی تجربگی لوسی هم خبر داشت و از همه مهم تر، شایعه های قبرستون کلیسای سنت آستین نگرانش میکرد.
- پس میخوای تنها بری؟
- آره!
- اگه صبحانتو خوردی و هوا هم خوب شد، میتونی با آنجل به پیاده روی بری. ولی باید قول بدی که زودتر از ساعت 11 خونه باشی و اصلا نزدیک قبرستون سنت آستین نشی!
لوسی که خیلی خوشحال شده بود و اصلا حالش دست خودش نبود، به سمت مادرش دوید و محکم بغلش کرد. مادرش هم لوسی رو در آغوشش گرفت و به نرمی پیشونیشو بوسید و سرشو نوازش کرد. لوسی درحالیکه میخندید پشت ظرف غذاش نشست و اولین قاشق نسکوئیک بالز رو با لذت تموم داخل دهنش گذاشت.
اما ناگهان فکری که به ذهنش رسید هم طعم نسکوئیک بالز و هم خندهی روی لبش رو از بین برد. دوستاش بهش گفته بودن پارکی که داخلش بازی میکنن، راهش از داخل قبرستون سنت آستین میگذره و لوسی برای اینکه زودتر برسه باید از اونجا رد شه. خونهی لوسی پشت کلیسای سنت آستین بود و خونهی دوستاش و پارک، کمی از سنت آستین جلوتر بود.
لوسی سعی کرد خیلی به قضیهی قبرستون فکر نکنه و با خودش گفت همهی شایعهها الکی و خرافاتن و روح و موجودات ماورائی اصلا وجود ندارن و همینطور به خودش دلداری میداد و سعی میکرد روحیه خودشو حفظ کنه که حداقل از صبحانهش لذت ببره.
ساعتی بعد، آفتاب توی آسمون میدرخشید و لوسی با یه ژاکت طلایی رنگ و کاپشن و کلاه آبی، درحالیکه آنجل رو توی بغلش گرفته بود از در بیرون رفت.
-
مامان... زود بر میگردم!-
زود برگرد دخترم!-
قول میدم مامان!لوسی درحالیکه استرس داشت، به سمت قبرستون راه افتاد. همینطور که راه میرفت، فکرای زیادی به سرش هجوم آوردن. تولد فردا چجوری پیش میرفت؟ چه هدیهای میگرفت؟ بازی با بچهها چجوری پیش میره؟ از اینکه اومده ازش استقبال میشه یا نه؟ چجوری از قبرستون سنت آستین رد بشه؟ اتفاقایی که اونجا میافتن واقعا حقیقت داشتن؟ فکرها مدام و مدام توی سرش میچرخیدن. بیشتر و بیشتر...
-
آهای دختر مواظب باش.زمانیکه لوسی درست درحال رد شدن از وسط خیابون بود، یه ماشین با سرعت زیاد درحال نزدیک شدن به لوسی بود. لوسی چشماشو بست. باید سعی میکرد بیشتر به دور و برش توجه کنه. البته اگه از این اتفاق سالم برمیگشت. صدای موتور ماشین نزدیک و نزدیکتر میشد و صداهای آنجل، صدای موتور ماشین رو غیر قابل تحمل تر میکرد. ناگهان لوسی خودش رو میون هوا دید و...
لحظهای بعد چشماشو باز کرد. آنجل توی بغلش بود و اون توی بغل یه مرد جوان.
- از این به بعد باید بیشتر حواستو جمع کنی خانوم کوچولو!
مرد اینو گفت، خندید و لوسی رو پایین گذاشت. لوسی نفسی از سر آسودگی کشید و آنجل رو محکم تر توی بغلش فشرد. به مردی که چند لحظه پیش جونشو نجات داده بود نگاه کرد.
- ممنونم آقا. حتما!
- کجا داشتی میرفتی؟ به چی داشتی فکر میکردی که ماشین به این بزرگی رو ندیدی؟
مرد درحالیکه این سوال رو میپرسید، لوسی رو به سمت جلو هدایت کرد که با هم قدم بزنن. مرد قد بلند بود. عینکی با قاب نازک مشکی و یه اورکت خاکی پوشیده بود. موهاش توی آفتاب طلایی بودن و با اینکه خوش قیافه بود، اما توی نور آفتاب خوش قیافه تر به نظر میرسید. لوسی نمیدونست چرا، اما خیلی قلبی تصمیم گرفت به مرد اعتماد کنه.
- داشتم میرفتم قبرستون سنت آستین. یه پارک جلوی کلیساست که اونجا قراره با دوستام بازی کنیم. و برای رسیدن به پارک باید از قبرستون رد شم.
مرد از تعجب چهرهش باز شد و برگشت و به لوسی نگاه کرد.
- اوه! مگه شایعات رو نشنیدی؟ میدونی چندتا دختر و زن اونجا گم شدن؟ من مامانم و خواهرم آخرین بار همونجا بودن.
مرد تن صداش اومد پایین و چهرهی گشادهش بستهتر شد. با ناراحتی تموم، نفسشو پایین داد و سعی کرد بغضش نشکنه.
- ولی الان دیگه نیستن.
- متاسفم آقا.
مرد که دید فضا سنگین شده، سعی کرد باز فضارو به حالت عادی و شاد برگردونه. پس خندهی بلندی سر داد و به لوسی نگاه کرد و دستی به سر آنجل کشید.
- اشکال نداره. حالا من باهاتم! اسمت چی بود؟
- لوسی. لوسی چارلسون!
مرد خندهی آرومی کرد و دستش رو از روی سر آنجل برداشت و توی جیبش برد.
- لوسی چارلسون. من باهاتم! نمیذارم اتفاقی برات بیفته! فقط قبلش باید چند لحظه توی قبرستون وایستیم.
لوسی تعجب کرد. سعی کرد ترسش توی صداش مشخص نباشه و به خودش مسلط باشه. اما وقتی که از استرس آنجل رو فشار میداد و صدای گربه در اومد، نتونست بیشتر از این ترسش رو قایم کنه. به مرد نگاه کرد و با چشمهایی جستوجوگر پرسید.
- چرا باید توی قبرستون وایستیم؟
- چون مادر و خواهر من اونجان...
لوسی دیگه نمیترسید ولی متعجبتر شده بود.
- مگه نگفتید مامان و خواهرتون آخرین بار اونجا بودن، اما دیگه نیستن!
مرد خندهی تلخی کرد و دستش رو روی شونهی لوسی گذاشت.
- آره خب. دیگه نیستن و آخرین باری که دیدمشون همونجا بودن!
لوسی گیج شده بود. حرفای مرد برای یه دختر 13 ساله گیج کننده بودن و لوسی ازشون سر در نمیآورد. ولی لوسی مطمئن بود حتی اگه یه آدم بزرگ مثل مامان یا بابا هم بودن، حرفای مرد رو نمیفهمیدن.
- میدونستی مغز انسان، هرموقع که یه نفر بهش زل زده باشه، میفهمه؟ این یعنی اگه یهو از خواب بپری یعنی یکی داشته نگاهت میکرده. حالا یه روح یا هرچی!
- من دیشب توی خواب یهو از خواب پریدم!
مرد صداشو کلفت و ترسناک کرد و خم شد و به صورت لوسی نزدیکتر شد.
-
پس یه روح داشته نگات میکرده! بووووووو هاهاها!لوسی کمی عقب رفت و خندید. خوشحال بود که اون مرد رو پیدا کرده بود. وگرنه چجوری میخواست تنها از قبرستون سنت آستین بگذره؟ درسته روز بود، اما قبرستون سنت آستین حتی توی روز هم ترسناک بود. چون هم خیلی خلوت بود و هم هیچکس به دلیل شایعات نمیتونست داخلش بره. پس لوسی از اینکه این مرد رو همراهش داشت خوشحال بود و تصمیم گرفت اسمشو بپرسه.
- اسمتون چیه آقا؟
مرد از سوال سوفی جا خورد. نمیدونست چرا ولی توقع نداشت لوسی این سوالو بپرسه. لوسی هم توقع نداشت مرد، از سوالش جا بخوره.
- من؟ هیچکس تاحالا اسم منو نپرسیده! ولی چون تو پرسیدی میخوام کامل بهت توضیح بدم. اسم من آنتونیه! آنتونی اسپرینگر! من پسر اول یه خونوادهی چهار نفره بودم که داشت پنج نفره میشد. پدرم ادموند اسپرینگر یه مرد پولدار و اصیل بود. مادرم میلا اسپرینگر دختر عموی پدرم بود و خواهرم لایلا و من، چهار نفر خونوادمون رو تشکیل میدادیم. اما وقتی که من 7 سالم بود همشون مردن. مادرم ۷ ماهه باردار بود و خواهرم...
آنتونی صداش لرزید. نتونست جلوی گریهشو بگیره. خاطرات تلخی از جلوی چشمش گذشتن. خاطرات تلخی که پشت سرهم اتفاق افتاده بودن و حاصلشون، تجربیاتی تلخ بود. حتی فکر به اون خاطرات و صحبت ازشون، تن و بدن آنتونی رو میلرزوند. سعی کرد جلوی لوسی خودش رو کنترل کنه.
- خواهرم... فقط 4 سالش بود.
لوسی غمگین شد. به این فکر کرد که آنتونی حتما باید خیلی براش سخت بوده باشه که توی یه شب کل خونوادشو از دست بده. با خودش فکر کرد که اگه خواهر داشت، یا برادر، و توی یه شب هم پدر و مادر و هم خواهر یا برادرشو از دست میداد چه حالی میشد؟ لوسی تک فرزند بود و پدر و مادر لوسی، بعد از تولد لوسی، یه مشکل پیدا کردن و نتونستن بچه دار بشن. پس لوسی تک فرزندشون بود و براشون خیلی عزیز بود.
- رسیدیم!
با صدای آنتونی، لوسی به خودش اومد. به آنتونی نگاه کرد که با دستش دو قبر رو نشون میداد. یکی از قبرا بزرگ بود و با یک صلیب بزرگ نشون داده شده بود و روش نوشته بود "به یاد میلا اسپرینگر" و قبر بعد با همون حالت اما کمی کوچکتر و رویش نوشته شده بود "به یاد لایلا اسپرینگر کوچک". آنتونی داشت توضیح میداد که کدوم قبر مادرش و کدوم قبر خواهرشه.
لوسی به توضیحات آنتونی نیازی نداشت. خودش میتونست بفهمه که کدوم قبر مال کیه! اما تعجب کرده بود که چرا قبر پدر آنتونی اونجا نبود. تصمیم گرفت این سوالو از آنتونی بپرسه، اما توجهش به آنجل جلب شد. آنجل باز حالت تهاجمی گرفته بود و به پشت قبرها خرخر میکرد.
- آنتونی! چه اتفاقی برای آنجل افتاده...
آنتونی با ظاهری آروم و لبخندی شیطانی، به چهرهی وحشت زده لوسی نگاه کرد. همیشه از وحشت قربانیهاش لذت میبرد.
- مگه نمیدونی؟ گربهها وقتی روح میبینن اینجوری میشن! یادت نیست اون شب تو اتاقت چه اتفاقاتی افتاد؟
لوسی ناگهان دوباره سردش شد. دوباره سرما تموم وجودش رو گرفت. سعی کرد جلو بره و آنجل رو بغل کنه تا بتونه فرار کنه، اما نتونست. سرما تمام عضلات بدنشو قفل کرده بود.
- آره لوسی. من برای آرامش خواهر و مادرم و سوزوندن روح اون حرومزاده در جهنم هر کاری میکنم. حتی اگه لازم باشه که تورو یا هرکس دیگهای رو قربانی کنم...
آنتونی به سمت لوسی اومد و اونو از یقهی کاپشنش محکم گرفت و کلاه لوسی از سرش افتاد. سرما نمیذاشت لوسی حتی ذرهای مقاومت کنه. آنتونی نخواست صدای زمزمهی لرزان و خفهی "نه! خواهش میکنم!" لوسی رو بشنوه و مشتی به دهن لوسی زد. خون از میون دندونای لوسی به روی زمین ریخت و آنتونی، اونو به سمت قبر مادرش کشوند. با دست چپ سنگ قبر رو کنار زد و لوسی رو داخل قبر انداخت. نور از سوراخی که لوسی ازش به قبر افتاده بود، به داخل قبر نفوذ کرد و لوسی تونست استخونهای یه آدم که استخونای یه آدم کوچکتر دیگه داخل شکمش بود رو ببینه و لحظهای بعد، در قبر بسته شد.
دو روز بعد، اعلامیههای گمشدن لوسی در تموم شهر پخش شد. همه میدونستن که لوسی هم یکی دیگه از قربانی های قبرستون سنت آستین بوده. خانوادهی لوسی برای پیدا کردن دخترشون هر راهی رو امتحان میکردن و روزا به دنبال دخترشون بودن و وقتی که میدیدن هیچ راهی جواب نمیده، شبا توی خونه به گریه و عزا میگذروندن. دیگه کمکم فهمیده بودن که برای پیدا شدن لوسی هیچ امیدی نیست.
اما چند روز بعد، یه تماس با آقای چارلسون گرفته شد که امید رو به خونشون برگردوند. اون تماس با این جمله شروع شد.
- سلام! پدر موریر هستم و بابت گمشدن دخترتون باهاتون تماس گرفتم...