هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)



در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: امروز ۱۳:۱۱:۱۶
#27

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
هواداری فدراسیون کوییدیچ

تصویر کوچک شده


گابریل دوباره سر از خونه‌ی الستور در آورده بود. این‌بار خود الستور سخت مشغول انجام کاری مهم بود که حتی به سایه‌ش هم نیاز داشت و بنابراین گابریل به تنهایی باید خودشو سرگرم می‌کرد. از دفعه‌ی قبل که توری در خونه‌ی الستور برگزار کرده بود و با روح و گل قشنگش رو به رو شده بود مدت زمان زیادی نمی‌گذشت. به همین دلیل برای سر زدن به روح به همون سمت حرکت می‌کنه اما قبل از این که بخواد رو پاشنه‌ی پاش وایسه و مطمئن شه به اتاق مورد نظرش رسیده، صدای جیک‌جیکی از اتاقی در انتهای راهرو توجهش رو جلب می‌کنه.

گابریل به آرومی به سمت در سیاه‌رنگ می‌ره که حتی پنجره‌ای برای سرک کشیدن به داخلش نداشت و به نظر کاملا ایزوله میومد. گابریل سرشو به در می‌چسبونه و دوباره صدای جیک‌جیکی که قبلا شنیده بود بلند می‌شه. با این که چنین شرایطی حکم می‌کرد در قاعدتا باید قفل باشه، اما گابریل شانس خودشو امتحان می‌کنه. در کمال تعجب در قفل نبود و با صدایی همچون سابیده شدن آهن به سختی باز می‌شه. گابریل به داخل اتاق قدم می‌ذاره اما جز تاریکی و صدای پرنده چیزی نصیبش نمی‌شه.

چوبدستیشو در میاره و زیر لب لوموس می‌گه تا روشنایی نور چوبدستی، از ناگفته‌های اتاق رونمایی کنه. اما انگار چیزی مانع اجرای جادو در اون اتاق می‌شد. انگار که اتاق هر جادویی رو به خودش جذب می‌کرد.

پس گابریل شروع به مالیدن چشماش می‌کنه بلکه به تاریکی عمیقی که گریبانگیر اتاق شده بود عادت کنه. باریکه‌ی نوری که از راهرو به داخل اتاق می‌تابید چندان کمک‌کننده برای افشا کردن اون‌چه که اتاق در خودش پنهان کرده بود نبود. گابریل کورکورانه به سمت صدای پرنده حرکت می‌کنه و با رسیدن به منبع صدا، دستشو جلو می‌بره. به نظر پرنده درون قفسی زندانی شده بود و حالا طلب آزادی داشت.

- نگران نباش. الان نجاتت می‌دم!

گابریل دو دستشو به یکی از میله‌های قفس می‌گیره و شروع به زور زدن می‌کنه بلکه بتونه بشکندش. نمی‌دونست چرا فکر کرده بود این کار جوابه. انگار یکی تو ذهنش ازش خواسته بود این کارو بکنه. به هر حال صدای ترق‌ترقی که در حین فشردن میله بلند می‌شه نشون می‌ده که گابریل داشت موفق می‌شد و میله در حال شکستن بود.

گابریل اونقدر مشغول این کار شده بود که حتی متوجه صدای قدم‌های محکمی که در راهرو پیچیده بود و دری که حالا پشتش سرش کامل باز شده بود نمی‌شه. میله داشت می‌شکست و الستور همراه سایه‌ش در آستانه‌ی در ظاهر شده بود.

- نه گب. نــــ...

اما خیلی دیر شده بود. قبل از این که آوای صدای فریاد سهمگین الستور به گوش‌های گابریل برسه، میله می‌شکنه و درست در لحظه‌ای که گابریل سرشو برمی‌گردونه تا با الستور مواجه بشه، پرنده پروازکنان از قفس بیرون میاد و همزمان با پر کشیدن پرنده و آزادی‌ای که بدست میاره، الستور در همون حال که رو به جلو خیز برداشته بود و دستش رو با وحشت جلو آورده بود تا مانع گابریل بشه، ناگهان ناپدید می‌شه.

گابریل که انتظار چنین اتفاقی رو نداشت با شوک به نقطه‌ای نگاه می‌کنه که تا لحظه‌ای پیش الستور اونجا وایساده بود تا تلاش کنه مانعش بشه و حالا، چیزی جز تاریکی‌ای که پیش از این اتاق رو در نوردیده بود باقی نمی‌مونه.

گابریل به سرعت از اتاق خارج می‌شه تا چراغ قوه با طرح تک‌شاخی که قبلا خریده بود رو برداره و در روشنایی به دنبال اثری از الستور یا سایه‌ش بگرده. چراغ‌قوه درست روی بسته‌ی مدادرنگی هفت رنگش که با رنگ‌های رنگین‌کمون مزین شده بود قرار داشت. چراغ‌قوه رو می‌قاپه و دوان‌دوان به سمت اتاق برمی‌گرده. شاید اولین‌بار بود که گابریل واقعا داشت طعم حس نگرانی رو می‌چشید.

چهره‌ی الستور و حالت بدنش در لحظه‌ی پیش از غیب شدن، اصلا طبیعی نبود. هیچ اثری از الستور همیشه لبخند به لب دیده نمی‌شد و جای اون رو وحشت فرا گرفته بود. ولی مگه چیزی بود که الستور رو بترسونه؟ اگه چیزی تونسته بود الستور رو بترسونه، حالا موفق به نگران کردن گابریل هم شده بود. حتی اگه اندازه‌ی سر انگشتی بود و باور داشت حتما اشتباهی رخ داده.

گابریل این‌بار با چراغ‌قوه به داخل اتاق می‌ره. از در ورودی تا دیوار اطراف که به قفس می‌رسید رو نور می‌ندازه، اما خبری از الستور یا ردی ازش نبود. نور چراغ‌قوه رو به سمت قفس می‌گیره و از دیدن میله‌هاش که از جنس استخون بود تعجب می‌کنه. نمی‌دونست چرا، ولی به جای این که نورو به سمت بالا هدایت کنه، اولین پایین نور می‌ندازه. انگار که دو تا پا از انتهای قفس بیرون زده بود.

گابریل با تعجب یه قدم عقب می‌ره و از فاصله‌ای دورتر حالا نور رو به سمت بالای قفس می‌ندازه و این‌جاست که نفسش در سینه حبس می‌شه. چیزی که گمان می‌کرد قفس باشه، در واقع قفسه‌ی سینه‌ی یک موجود بزرگ‌تر بود. موجودی که گابریل هیچ ایده‌ای نداشت چی می‌تونه باشه اما حسی که از صورتش می‌گرفت و شاخ‌های عجیبی که از سرش بیرون زده بود، حس خوبی بهش نمی‌داد.

همون موقع گابریل جریان باد آرومی پشت سرش احساس می‌کنه. بدون این که تکونی به خودش یا نور چراغ قوه بده فقط سرشو برمی‌گردونه و با مرگ مواجه می‌شه. مرگ دهن باز کرده بود تا سوالی که به خاطرش اونجا حضور پیدا کرده بود رو بپرسه، اما با جلب شدن توجهش به نوری که از چراغ‌قوه‌ی گابریل بیرون زده بود و چهره‌ی موجود غول‌پیکر رو روشن کرده بود، حدس‌هایی تو ذهنش شروع به جرقه زدن می‌کنه.
- این بدن یه جادوگر باستانیه. برای یه آزمایش تاریک روی پرنده‌ای که توش محبوس شده بود اینجا آوردنش.

نور چراغ‌قوه به پایین می‌لغزه و استخون شکسته‌ای که موجب آزادی پرنده شده بود رو هویدا می‌کنه. مرگ که در حال قرار دادن پازل‌ها کنار هم بود، حالا با دیدن این صحنه همه‌چیز براش مثل روز روشن می‌شه.
- پس برای همین الستور به جهنم کشیده شد و زندانی شد.

مرگ و الستور دوستان نزدیکی برای هم بودن و مطمئنا این اتفاق براش خوشایند نبود. اما در چهره مرگ هیچ اثری از این که بخواد گابریل رو به چیزی متهم کنه یا حتی ملامتش کنه دیده نمی‌شد. می‌دونست که گابریل هرگز از قصد چنین کاری نمی‌کرد. با این حال حالتی که از گابریل رو برمی‌گردونه، به سمت خروجی اتاق حرکت می‌کنه و اونو تنها رها می‌کنه، گابریلو تو حس بدی رها می‌کنه.

الستور تو جهنم زندانی شده بود...

این چه احساساتی بود که در حال رشد کردن تو وجود گابریل بود؟ اگه اتاق با خاموش شدن چراغ‌قوه دوباره تو تاریکی محض فرو نرفته بود، تجمع اشک‌ها تو چشمای گابریل به وضوح دیده می‌شد. گابریل به یاد میاره که الستور همیشه خواسته بود شاد و خندان باشه و تو دنیای رنگین‌کمونی و شادابش غرق باشه. پس شاید این چیزی بود که باید به خاطر الستور حفظ می‌کرد تا همون گابریلی باشه که الستور می‌خواست.

جایگزینی فکر و خیال خوب، با افکار تاریک قبلی، باعث می‌شه فکری به ذهن گابریل خطور کنه. پس به سرعت به جایی می‌ره که آخرین بار چراغ‌قوه رو برداشته بود. این‌بار چیز دیگه‌ای رو از اتاق برمی‌داره و به تصاویری از جهنم که الستور نشونش داده بود فکر می‌کنه. مطمئن بود که اگه بخواد، می‌تونست به جهنم آپارات کنه! به لطف الستور چنین طلسم‌های کاربردی‌ای رو بسیار زودتر از موعدش یاد گرفته بود.

گابریل چشماشو می‌بنده و در کسری از ثانیه خودشو جایی پیدا می‌کنه که به نظر جهنم میومد. نگاهی به اطراف می‌ندازه و دنبال باشکوه‌ترین جایی که به نظرش میومد می‌گرده. جایی که باید بزرگ‌ترین ارباب جهنم، یعنی لوسیفر مورنینگ‌استار سکنی گزیده باشه.

و پیداش می‌کنه! گابریل اونقدر به سرعت حرکت می‌کنه که شیاطینی که گوشه و اطراف بودن حتی متوجه حضورش نمی‌شن. در کسری از ثانیه گابریل به پشت در می‌رسه و به قصد کوبیدن در دستشو جلو می‌بره که با برخورد به در، دری که مشخص بود از قبل باز شده بود، به جلو هل داده می‌شه و نمای پشت سرش نمایان می‌شه.

عمارتی بزرگ که حکاکی‌های سیب و ماری بر دیوارش به چشم می‌خورد. اما گابریل وقتی برای بیشتر نظاره کردن اطراف نداشت و فقط به سمت جایی می‌ره که احتمالا لوسیفر با مرگ... وایساده بود؟

گابریل بی‌توجه به گفتگوی پر حرارتی که بین مرگ و لوسیفر شکل گرفته بود، جلو می‌ره و انتهای لباس بلند سفید رنگ لوسیفرو می‌گیره تا توجهشو به خودش جلب کنه. همزمان نگاه مرگ و لوسیفر به سمتش برمی‌گرده. تو چهره‌ی هر دوشون تعجب بود که نقش بسته بود.

گابریل بدون معطلی دستشو تو جیبش می‌بره و مدادرنگی هفت‌رنگی که از رنگ‌های رنگین‌کمون بود رو بیرون میاره و به سمت لوسیفر می‌گیره.
- می‌شه این هدیه رو از من قبول کنین و به جاش الستور رو آزاد کنین؟

تعجبی که پیش از این تو چهره‌ی لوسیفر و مرگ ظاهر شده بود، حالا حتی بیشتر هم می‌شه جز این که تعجب لوسیفر، به سرعت به خنده‌ای بلند تبدیل می‌شه.
- شوخی می‌کنی دیگه؟

اما تو چهره‌ی گابریل اثری از شوخی دیده نمی‌شد. اون واقعا از زمین کوبیده بود اومده بود جهنم تا با هدیه دادن مدادرنگی هفت رنگی بهش، آزادی یک شیطانی که تمام معادلاتش رو به هم ریخته بود بخره. مرگ که پیش از این قصد دخالت داشت تا حداقل نذاره بلایی سر گابریل بیاد و بهش بگه که هرکاری لازم باشه خودش انجام می‌ده، حالا با دیدن لوسیفر که نگاهش روی بسته‌ی مدادرنگی قفل شده بود درنگ می‌کنه.

- ببینین چقد خوش‌رنگ و زیباست. هردفعه بهش نگاه می‌کنی انگار یه رنگین‌کمون جلوی چشمات نقش می‌بنده. مطمئنم که ارزششو داره تا الستور آزاد بشه.

مرگ تو چشمای لوسیفر، رنگین‌کمونی که شکل گرفته بود و فضای اطرافش که منعکس‌کننده‌ی طرح دیوار عمارت بود رو می‌بینه. در یک چشم به هم زدن، آسمون آبی‌رنگی جاشو می‌گیره که خورشید وسطش می‌درخشید.

هیچ‌کس نمی‌تونست بگه تصویر زیبایی که شاید بعد از قرن‌ها پیش روی چشمای لوسیفر نقش بسته بود علتش بود، یا هدیه‌ ساده‌ای که یک کودک 11 ساله به خیال برابری کردن ارزشش با یک شیطان گوزن‌مانند سرخ‌رنگ رو داشت... ولی هرچی که بود، لوسیفر موافقت کرده بود و اون شب مرگ، الستور و گابریل تو خونه‌ی الستور جمع شده بودن و در حال جشن گرفتن این پیروزی بودن!

(با تشکر از دوریا بابت عکس و مشخص کردن چارچوب سوژه )


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹:۵۱ جمعه ۲۱ دی ۱۴۰۳
#26

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۶:۳۶
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
هافلپاف
محفل ققنوس
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 24
آفلاین


وقتی کسی که در این دنیا، از همه بیشتر دوستش داری، تو را در گذشته جا می گذارد و می رود، دیگر زندگی، برایت مانند همیشه نمی شود، مخصوصا اگر پیمان بسته باشد که رهایت نخواهد کرد.

ریگولوس هم همیشه می اندیشید برادرش، هرگز او را پشت سر نخواهد گذاشت و همانطور که قول داده بود، همیشه از او مراقبت خواهد کرد.

به روشنی دوران کودکی اشان را به خاطر می آورد. انگار همین دیروز بود که ریگولوس پنج ساله و سیریوس هفت ساله، بر فرش سبز زمردین اتاق ریگولوس نشسته بودند و سیریوس، داستانی از جادوگری که برای نجات برادر کوچکش با یک هیولا مبارزه می کرد را برای ریگولوس می خواند.
- و در نهایت، جادوگر اژدها را از بین برد و موفق شد برادر کوچکش را نجات دهد.

پس از اتمام داستان، ریگولوس سرش را روی زانوی برادر بزرگش گذاشت:
- سیریوس، اگه یه روز یه اژدها به من حمله کرد، تو از من محافظت می کنی؟

سیریوس لحظه ای مکث کرد و سپس، با مهربانی موهای برادرش را به هم ریخت.
- البته ریگی. من همیشه ازت محافظت می کنم.

اما اکنون، قولش را زیر پا نهاده بود. آن احمق، فکر می کرد برادرش مانند خودش، به اندازه گل های وحشی، مقاوم است، نه به شکنندگی شکوفه ها. قلب کوچک و شیشه مانندش را زیر پا خرد کرده بود. اما به چه جرمی؟

کی چشمانش شروع به باریدن کردند؟ نمی دانست. کی هق هق ها از گلویش گریختند؟ نمی دانست.

در این میان، پسر لاغر و سیه موی دیگری، گوشه ای ایستاده بود و نمی دانست چگونه به پسر گریان دلداری دهد که فضول یا بی عاطفه به نظر نرسد.

سوروس اسنیپ اصلا در دلداری دادن خوب نبود، احساسات را هم درست نمی فهمید، ولی وجدانش اجازه نمی داد بگذارد پسرک همانطور گریه کند. به آرامی به سمتش رفت و دستمالی به سویش گرفت.
- بیا، بگیر و اشکات رو پاک کن.

ریگولوس به پسر قدبلندتر نگاه کرد و لبخند اشک آلودی زد. و این نقطه آغاز یک دوستی بود.تصویر کوچک شده


"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۲۷ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
#25

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۶:۳۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 314
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

گوژپشت خون آشام: قسمت دوم و آخر

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


من

فرولو با چهره ای برافروخته و در حالی که عرق سرد بر پیشانی اش نقش بسته، به کلیسا برمی گردد و در حالی که کازیمودو با حالتی نگران به او می نگرد، در برابر محراب زانو می زند و دستانش را به حالت دعا در هم حلقه می کند و جملاتی نامفهوم را به زبان می آورد.

کازیمودو به سمتش می رود و کنارش می نشیند و دستش را روی بازوی او می گذارد.
"پدر، چه شده؟ چرا این قدر آشفته ای؟"

فرولو چند لحظه با چهره ای مبهوت به کازیمودو می نگرد، طوری که انگار مغزش نمی تواند پاسخ او را درک کند. بعد تکانی به سرش می دهد و پلک می زند و می گوید:
"یک شیطان، کازیمودو. یک شیطان در نزدیکی ماست و اگر جلوی او را نگیریم، به فنا خواهیم رفت."

"چه شیطانی؟"

"یک زن خون آشام با موهای سرخ. او جایی در حومه ی شهر است. باید به سراغش بروی و قلب او را با دشنه سوراخ کنی و او را به آتش بکشانی."

کازیمودو با گیجی به فرولو نگاه می کند‌.
"اما چرا؟"

"چون یک موجود قصی القلب است که هیچ ندامتی به خاطر گناهان خون آشامی اش ندارد و حتی این گناهان را جشن می گیرد."

هوش مصنوعی

کازیمودو ابروهایش را در هم می‌کشد و با لحنی آرام اما متفکر می‌گوید:
"اما پدر، آیا این درست است که کسی را تنها به دلیل شاد بودن و پذیرش ذاتش نابود کنیم؟ اگر او هیچ قصدی برای آزار دیگران ندارد، چرا باید جانش را گرفت؟"

فرولو با خشمی که در صدایش موج می‌زند، برمی‌خیزد و کازیمودو را خیره می‌نگرد:
"تو هنوز نمی‌فهمی، پسرم! او خطرناک‌تر از هر خون‌آشامی دیگر است، چون می‌تواند دیگران را به دام لذت‌جویی و بی‌مسئولیتی بکشاند. شادی او، وسوسه‌ای است که ما را از راه راست منحرف می‌کند. او باید از بین برود!"

کازیمودو نفس عمیقی می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد. در حالی که هنوز نمی‌تواند به طور کامل قانع شود، به احترام پدرخوانده‌اش سکوت می‌کند.

فرولو ادامه می‌دهد:
"می‌دانم که این کار برایت سخت است، اما تو باید این مسئولیت را به دوش بگیری. فقط تو می‌توانی او را نابود کنی، چون تو همچنان نیمی انسان هستی و قلبت به تاریکی خون‌آشامی آلوده نشده."

کازیمودو با اکراه سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
"اگر این خواست توست، پدر، من انجامش می‌دهم."

فرولو لبخندی بی‌روح می‌زند و دستی بر سر کازیمودو می‌کشد.
"خوب است، پسرم. ایمان دارم که تو موفق خواهی شد."

ساعتی بعد، کازیمودو با دشنه‌ای در دست و مشعل کوچکی در کیسه‌اش، راهی حومه‌ی شهر می‌شود. اما در قلبش، طوفانی از تردیدها در جریان است. آیا واقعاً او حق دارد جان موجودی را بگیرد که تنها به زندگی و شادی خود ادامه می‌دهد؟ یا این صرفاً وسواس و خشم فرولو است که او را به این مأموریت کشانده؟

وقتی به جاده‌ی خالی و مه‌آلود حومه‌ی شهر می‌رسد، شعله‌های آتش جعبه‌ی حلبی از دور دیده می‌شود. زن خون‌آشام هنوز در حال رقصیدن است، بی‌خبر از خطری که به سمتش می‌آید. کازیمودو ایستاده و از دور او را تماشا می‌کند. حرکات زن، برخلاف تصورش، آرامش‌بخش و حتی جادویی به نظر می‌رسند. چشمان طلایی‌اش، مانند ستارگان شب، درخشان‌اند و لبخندش بی‌شیله‌پیله و خالص است.

کازیمودو دشنه را در دستش می‌فشارد، اما پاهایش به حرکت درنمی‌آیند. هرچه بیشتر به زن خیره می‌شود، بیشتر با خودش می‌جنگد. آیا او می‌تواند این زندگی را نابود کند؟

زن ناگهان او را می‌بیند. لبخند بر لب می‌زند و با صدایی ملایم می‌گوید:
"تو کیستی، ای مسافر تنها؟ چرا این‌گونه در سایه‌ها ایستاده‌ای؟ نزدیک‌تر بیا."

کازیمودو نفسش را حبس می‌کند. باید چه کند؟ آیا به دستوری که دریافت کرده عمل کند یا به ندای قلبش گوش دهد؟

من

کازیمودو لحظاتی تعلل می کند و در نهایت دشنه را پشتش می گیرد و در حالی که تاثر بر چهره اش دیده می شود، به سمت زن می رود.
"من کازیمودو هستم، یک موجود ملعون. یک نیمه خون آشام نیمه انسان. زشتی درونم آن قدر زیاد است که در ظاهرم نیز نمود کرده."

زن روی زمین مقابل آتش می نشیند و به کازیمودو اشاره می کند جلوتر بیاید و کنارش بنشیند و می گوید:
"کازیمودوی عزیز، من خوش قلبی و مهربانی روح تو را حس می کنم، چرا قضاوت های بی رحمانه راجع به خودت می کنی؟ تو ملعون نیستی، چون از مواهبی برخورداری که نه انسان ها آن ها را دارند و نه خون آشام ها."

"اما همه از من متنفرند و می ترسند."

زن یک ابرویش را بالا می برد و می پرسد:
"صادقانه بگو، آیا واقعا این طور است؟"

"خب، پدرخوانده ام مرا دوست دارد. وقتی یک نوزاد بودم و مرا مقابل کلیسای نوتردام رها کرده بودند، او مرا زیر بال و پر خودش گرفت و به سرپرستی قبولم کرد. نام او کلود فرولو است. او یک اسقف است، یک خون آشام بسیار زیبا با موهای بلند مشکی و مجعد و پوست مرمری سفید و چشمان زمردی. اما او از درون غمگین و در هم شکسته است."

"آ، فکر کنم بدانم داری از چه کسی حرف می زنی. او مدت کوتاهی پیش این جا بود و فقط شیطان می داند تا چه حد از من خشمگین بود."

در این لحظه زن به دشنه ای که کازیمودو پشتش پنهان کرده، اشاره ای می کند و با خنده می گوید:
"گمانم او تو را با این دشنه به این جا فرستاده تا شر مرا کم کنی، مگر نه؟"

ترکیبی از شرم و نگرانی بر چهره ی کازیمودو می نشیند.
"نباید مثل یک شوخی با این مساله برخورد کنی. تو در خطر هستی، خانم."

زن با حالتی آرام لبخند می زند.
"اسمم اسمرلدا است."

"اسمرلدا، تو باید فورا این جا را ترک کنی."

اسمرلدا با حالتی محبت آمیز به محیط اطرافش می نگرد.
"ولی این جا خانه ی من است و عاشقش هستم، چه طور می توانم ترکش کنم؟"

در همین حین که کازیمودو و اسمرلدا مشغول گفت و گو هستند، فرولو دارد با استرس در اتاقش قدم می زند.
"یعنی کازیمودو تا الان کار آن زن را تمام کرده؟ نکند زن فریبش دهد و او را تحت سلطه ی خود درآورد؟ نکند دلنازکی پسرخوانده ام باعث شود که نتواند آن شیطان را به جهنم بفرستد؟ اصلا چرا او را برای این کار مامور کردم؟"

فرولو مدتی دیگر را به دلنگرانی و فکر و خیال و راه رفتن کف اتاقش می گذراند و بالاخره تصمیم می گیرد خودش برود ببیند چه شده، اما در همین لحظه کازیمودو در می زند و وارد می شود.
"کار را تمام کردم، پدر. حالا دیگر می توانی آسوده باشی."

لبخند بر لبان فرولو می نشیند.
"آفرین بر تو پسر عزیزم. شایستگی اراده ات را اثبات کردی."

کازیمودو با لحنی سرد می گوید:
"اراده ی من؟ نه، پدر. این اراده ی تو بود که مرگ آن زن را رقم زد. من فقط عروسک خیمه شب بازی تو هستم."

چشمان فرولو گشاد می شود. هرگز تا به حال پیش نیامده بود که کازیمودو این گونه به او بنگرد و با چنین لحنی با او حرف بزند.
"کازیمودو، نباید اعمال من را بد تعبیر کنی. من فقط راهنما و هدایتگر تو هستم."

"هدایتگر به سمت تاریکی ای که خودت در آن فرو رفته ای؟ برایت سخت است که در آن تاریکی تنها باشی؟ می خواهی من نیز همراهت در آن غرق شوم؟"

فرولو با لحنی عصبی می گوید.
"این حرف های بی معنی را تمام کن و از این جا برو. خسته ام و به استراحت نیاز دارم."

کازیمودو می رود و در را پشت سرش می بندد. فرولو روی تخت دراز می کشد و چشمانش را می بندد و به این فکر می کند این وحشت عمیق چیست که دارد درونش را می خورد؟ آن زن حالا مرده و رفتار سرد کازیمودو هم به خاطر کاریست که مجبور به انجامش شده و به زودی همه چیز به حالت معمول برمی گردد.

روزها و شب ها از پی هم می گذرند، اما ترس فرولو از بین نمی رود و رفتار مشکوک کازیمودو نیز آشفتگی اش را می افزاید. به نظر می آید کازیمودو سخت تلاش می کند مثل همیشه به نظر برسد، ولی درخششی در چشمان آبی کمرنگش هست که فرولو را به طرز آزاردهنده ای به یاد درخشش چشمان طلایی آن زن می اندازد. پسر گوژپشتش حالا بر خلاف همیشه علاقه ی زیادی به بیرون رفتن از کلیسا پیدا کرده و به بهانه های مختلف از آن جا خارج می شود.

و بالاخره یکی از همین شب ها فرولو او را با قدم هایی بی صدا تعقیب می کند و می بیند که کازیمودو دارد به سمت حومه ی شهر می رود. قلب فرولو در سینه اش فرو می ریزد.
"امیدوارم آن چیزی که فکر می کنم، نباشد."

و وقتی سرانجام به حاشیه ی شهر می رسند و در آن جا زن مو سرخ به استقبال کازیمودو می آید و آن دو با شعف یکدیگر را در آغوش می کشند، خشم در درون فرولو شعله می کشد. او شاهد آن است که چه طور پسرخوانده اش همراه زن در مقابل آتش فروزان جعبه ی حلبی می رقصند و می خندند. انگار این صحنه همچون انگشتی تمسخرآمیز به سمتش نشانه می رود و وجودش را کوچک و خوار می شمارد، وجودش، غم و اندوهش و بار گناهانش و هر آنچه تا به این لحظه با دقت نزد روحش حفظ کرده.
"کازیمودوی عزیز، باید مرا ببخشی. اشتباه فکر کردم که تو فرد برگزیده برای نابودی این شیطان هستی."

و رویش را برمی گرداند و به سمت شهر می رود، به دفتر مرکزی شکارچیان خون آشام های یاغی.

شب بعد کازیمودو مثل همیشه به حومه ی شهر می رود تا اسمرلدای محبوبش را ببیند، ولی او را نمی یابد و فقط آن جعبه ی حلبی را پیدا می کند، در حالی که خالی از آتش است. این صحنه دلشوره ی عجیبی را در قلبش به وجود می آورد و او با قدم هایی سریع به داخل شهر برمی گردد و می بیند همهمه ای بین مردم شهر به پا است و همه دارند درباره ی اعدام یک زن خون آشام در مقابل کلیسای نوتردام حرف می زنند.

کازیمودو وحشت زده به طرف کلیسا می دود و در برابر آن توده ی عظیمی از شعله های آتش را می بیند که جسمی سوخته در میان آن هاست، جسم سوخته ای که زمانی اسمرلدا بود. فریاد دردآلودی سر می دهد و به داخل کلیسا می دود و به اتاق فرولو هجوم می برد و قبل از اینکه پدرخوانده اش بتواند عکس العملی نشان بدهد، دشنه اش را بیرون می کشد و آن را در قلب سیاه او فرو می کند.

فرولو با چشمانی که از شدت بهت بیرون زده، به او نگاه می کند و با صدایی که به سختی از گلویش خارج می شود، می گوید:
"تو… تو چه کار کردی؟"

کازیمودو لبخند تلخی می زند.
"پدر، من می خواستم در وقت مناسب اسمرلدا را به این جا بیاورم تا هر سه کنار هم زندگی کنیم. می خواستم روح شاد او غم را از وجود تو بیرون کند. ولی حالا می فهمم که دیگر امیدی برای تو باقی نیست. تو به جای زندگی و سرور، اندوه و مرگ را انتخاب کرده ای."

و بعد از گفتن این جملات فرولو را بلند می کند و به سمت پنجره می رود و او را داخل آتشی که آن پایین به پاست، پرت می کند. فرولو نعره هایی دردآلود می زند و شعله ها به سرعت او را در کام خود می کشند. کازیمودو آن قدر به آتش خیره می ماند که سرانجام پدرخوانده اش و اسمرلدا هر دو به خاکستر تبدیل می شوند و روشنایی روز در آسمان پدیدار می شود. در حالی که حس می کند خودش نیز کنار آن ها بین شعله هاست و این چیزی که داخل کلیساست، تنها شبحی از اوست، به پشت بام می رود تا ناقوس ها را به صدا دربیاورد.



پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱:۰۱:۲۷ چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳
#24

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۶:۳۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 314
آفلاین
به هواداری از اوزماکاپا:

گوژپشت خون آشام: قسمت اول

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پهنه ی تاریک آسمان شب و کلود فرولو که به شبح کم رنگ ماه پشت ابرها چشم دوخته. او اکنون با شبح حس همذات پنداری دارد و حس می کند می خواهد جایی پنهان شود، نه تنها از سایرین بلکه از خودش. کلود فرولو خون آشامی که تاریکی زندگی اش چون چنگال هایی به گلویش فشار می آورند و مذبوحانه دنبال رگه ای نور در زندگی اش است.

همان طور که او سرگردان در خیابان های پاریس پیش می رود، صدای آهنگی او را به خود جذب می کند. یک آهنگ روحانی که از کلیسای نوتردام به گوش می رسد. فرولو آوای آن را دنبال می کند و هنگامی که به مقابل کلیسا می رسد، یک سبد مقابل آن می بیند که نوزادی با چهره ای نامعمول در آن قرار دارد. بینی نوزاد عرضی به اندازه ی سه انگشت دارد و لب بالایش به پایین بینی اش وصل شده و فرورفتگی هایی عمیق در یک طرف صورتش به چشم می خورد.

فرولو در همان نگاه اول متوجه می شود که این نوزاد نتیجه یک پیوند نامیمون بین یک انسان و خون آشام است و در حالی که ترکیب آوای آهنگ و منظره ی نوزاد حسی غریب را در وجودش برانگیخته اند، حس می کند راه رستگاری را پیدا کرده.

در آن لحظه او تصمیم می گیرد کشیش شود و این نوزاد را نیز به سرپرستی قبول کند.

سی سال بعد:

خورشید دارد کم کم در افق فرو می رود و کازیمودو، گوژپشت نیمه خون آشام نوتردام دارد خون یک گوسفند را از گردنش به داخل یک سطل بزرگ می ریزد. چهره ی بینوای گوسفند که جانش کم کم دارد از جسمش خارج می شود، قلبش را به درد می آورد، اما چاره ای ندارد جز آن که برای پدرخوانده ی خون آشامش غذا تهیه کند. خود کازیمودو به ندرت خون می نوشد. در واقع به دلیل نیمه انسان بودنش به نسبت یک خون آشام به خون خیلی کمتری نیاز دارد. و این چیزی است که پدرخوانده اش کلود فرولو همیشه می گوید که به خاطرش باید سپاسگزار باشد. پدرخوانده اش همچنین به او می گوید باید سپاسگزار باشد که می تواند بر فراز شهر بر پشت بام نوتردام بایستد و در همان حال که ناقوس ها را به صدا درمی آورد، به خورشید نورانی بنگرد. ننوشیدن خون و نگاه کردن به خورشید چیزهایی هستند که فلرو آرزویشان را دارد، اما هرگز نمی تواند به آن ها برسد. و وقتی فلرو آن گونه در حسرت این چیزها آه می کشد، قلب کازیمودو نیز به درد می آید. و به این فکر می کند که چه طور او و پدرخوانده اش هر کدام محکوم شده اند که به نوعی درد بکشند، کازیمودو به خاطر ظاهر مهیبش و پدرخوانده ی زیبایش به خاطر ذات خون آشامی اش.

اما با این حال کازیمودو هنوز سپاسگزار است، چون او پدرخوانده ی عزیزش را دارد که از زمان نوزادی اش او را زیر بال و پر خود گرفته و همواره مراقب اوست، با خلوص نیت و عشقی عمیق. یا حداقل این چیزیست که کازیمودو تصور می کند.

بالاخره گوسفند آخرین نفسش را می کشد و چشمانش بسته می شود و سطل نیز پر از خون می شود. کازیمودو سطل را به آشپزخانه می برد و مقداری از محتویاتش را داخل یک ظرف می ریزد و برای فلرو می برد.

فلرو که به تازگی از خواب بیدار شده و از تابوتش خارج شده، پشت میزی طویل نشسته و چشمانش را به شعله های شمع دوخته. صورت سفید مرمری او و چشمان زمردی و موهای بلند و مجعد سیاهش او را به سان یک مجسمه ی بی نقص نشان می دهد. کازیمودو به این فکر می کند که زیبایی او آن قدر عظیم است که گاه به اندازه ی زشتی خودش ترسناک می شود.

کازیمودو جلو می رود و جام پر از خون را مقابل پدرخوانده اش می گذارد. فلرو که در فکر فرو رفته، حالا متوجه حضور او می شود و لبخندزنان می گوید:
"کازیمودوی عزیزم. چه خوب است که تو را اینجا می بینم. با اینکه تمام روز را در خواب مرگ مانند خون آشامی به سر برده ام، حس می کنم ساعت هایی پر از تنهایی را گذرانده ام. به نظر تو عجیب نیست که در خواب و آن هم خوابی به سان مرگ احساس تنهایی کنم، که حس کنم در سیاهی ای بی پایان اسیر شده ام و قلبم هر لحظه بیش از پیش در هم مچاله شود؟"

کازیمودو پشت میز کنار فلرو می نشیند.
"پدر عزیزم، این اصلا عجیب نیست. تنهایی ای که تو در خواب حس می کنی، بازتاب تنهایی ات در بیداریست. تنهایی ای با مرزهای بی پایان. خلق شده توسط خون آشام ها و انسان هایی که تو را دوست دارند و می پرستند، تنها به این دلیل که به یک بت نیاز دارند. یک بت با زیبایی ای که قلب ها را می لرزاند و روح را از بدن خارج می کند."

فلرو دست کازیمودو را در دست خودش می گیرد و می فشارد و می گوید:
"به راستی که همین طور است، پسر عزیزم. بی شک من در جمع انسان ها و خون آشام های این شهر تنهاترینم."

و با لحنی مضطرب ادامه می دهد:
"آن ها به زودی به کلیسا می آیند تا مرا ببینند. و من امشب تحملشان را ندارم."

و از جایش برمی خیزد.
"اینجا را برای ساعاتی ترک می کنم. می خواهم به حومه ی شهر بروم و از ساکنین اینجا مدتی به دور باشم."

و از کلیسا خارج می شود و مسیری را به سمت حومه ی شهر پیش می گیرد. و می رود به سوی همان چیزی که تبدیل به آغاز پایانش می شود.

در حالی که فلرو غرق در افکار خود و وسواس همیشگی اش برای سرزنش کردن خودش برای کارهای گذشته اش است، او را در کنار جاده می بیند. یک زن خون آشام با زیبایی ای که انگار متعلق به این دنیا نیست. مقابلش یک جعبه ی حلبی قرار دارد و داخل این جعبه شعله های آتش می سوزند. و زن در برابر این شعله ها می رقصد. موهای سرخ و بلندش که خود شراره ی آتش دیگریست، در هوا به پرواز درمی آید. شور و شعف در چشمان طلایی اش می درخشند و خنده بر لبانش می شکفد.

فلرو با چشمانی گشاد شده به این صحنه می نگرد. چه طور ممکن است یک خون آشام بتواند چنین شادی عمیقی را تجربه کند؟ خون آشام، موجودی که زندگی اش به تاریکی، گناه و عذاب وجدان گره خورده؟ درد در وجود فلرو غوطه می خورد، درد حسادت. او به سمت زن می رود، در حالی که خشم بر چهره اش نقش بسته و بانگ می زند:
"ای موجود پست بی حیا."

زن از رقصیدن دست می کشد و لبخند بر لبانش خشک می شود و می پرسد:
"از چه روی مرا چنین خطاب می کنی، ای پدر مقدس؟"

و کلمه ی مقدس را با حالتی کنایه آمیز به زبان می آورد. فلرو پاسخ می دهد:
"در حالی که باید اوقاتت را به دعا و طلب آمرزش از خدا بگذرانی، به خاطر تاریکی ای که در آن مدفون شده ای، اینگونه با حالتی مست رقص و پایکوبی می کنی؟"

"بله، شادمانه می رقصم و پا بر زمین می کوبم. به خاطر نعمت هایی که خدا در خون آشامیسم به من عطا کرده، به این خاطر که با حواس خون آشامی ام چه قدر عالی و با ظرافت می توانم ارزش زندگی و انسانیت را درک کنم، به خاطر زندگی جاودانه ای که به من داده شده و با آن می توانم تا ابد عشق بورزم و عشق ببینم."

رگ های پیشانی فلرو از خشم بیرون می زند.
"مهمل نگو، زن. کدام نعمت؟ نعمتی در کار نیست، فقط نفرین است. موجودی که باید خون بنوشد تا زنده بماند، چه از انسانیت می فهمد؟ موجودی که در تاریکی محبوس شده و آفتاب تا ابد بر او حرام شده. لذت زندگی جاودانه؟ زندگی ابدی تنها رنج است و بس. تکرار روزها و شب هایی که به عشقی دروغین آغشته شده."

زن آه می کشد.
"پدر روحانی، غم انگیز است که تو اینگونه زندگی را می بینی. توده ی بدخیمی از کینه نسبت به خودت در وجودت جمع شده و حدس می زنم منشا آن گناهان گذشته ات باشد. ولی تو باید خودت را از باتلاق متعفن گذشته ات آزاد کنی تا بتوانی در اقیانوس پاک و آبی حال شنا کنی."

فلرو لب هایش را با عصبانیت به هم فشار می دهد.
"زن گستاخ! چه طور جرات می کنی مرا گناهکار خطاب کنی و پند و اندرز به سویم روانه کنی؟"

زن دوباره شروع می کند به رقصیدن و دستش را به سمت فلرو دراز می کند و با صدایی که مانند آوای ناقوس های کلیسا فرازمینی است، می گوید:
"بیا پدر روحانی. بیا و با من برقص و زندگی خون آشامی ات را جشن بگیر."

فلرو به سمت زن می جهد و با دستش ضربه ی محکمی به او می زند. زن به هوا پرت می شود و چند متر آن طرف تر در میان علف های بلند علفزار کنار جاده فرود می آید. فلرو با خشم رویش را برمی گرداند و به سمت شهر می رود. زن نیز بلند می شود و پیراهنش را می تکاند و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، به طرف جعبه ی حلبی فروزانش می آید و دوباره شروع می کند به رقصیدن.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۹ ۱:۰۷:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۹ ۱:۱۵:۰۱


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶:۴۳ سه شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۳
#23

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱:۳۰:۰۶
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 174
آفلاین
تصویر کوچک شده















مـــهمـــانی اســلاگــهــورن

19 ســـال قبــــل

پرفسور هوریس اسلاگهورن که حالا به سِمَتِ معاون هاگوارتز ارتقا یافته بود در دفتر کار جدیدش که در بالای یکی از بلندترین برج های مدرسه بود به تنهایی نشسته بود و با ذوق و شوق و مَلَچ و مولوچ مشغول خوردن دِسِرِ بعد از غذایش بود. بستنی ای شکلاتی و فوق العاده خوشمزه.

در همین حین جغدی بزرگ و چاق و چله از پنجره به داخل پرواز کرد، مانوری داد، چیزی روی میز انداخت و رفت. اسلاگهورن دست برد و بسته روی میز را برداشت. روزنامه پیام امروز بود که البته برای او هر روز رایگان ارسال میشد چون دختر معاون سردبیر روزنامه، یکی از دانش آموزان هاگوارتز بود و در کلوپ اسلاگهورن هم عضو بود.

تیتر یک روزنامه باعث شد قاشق آخر بستنی در دهان اسلاگهورن خُشک شود:
روبیوس هاگرید ده درصد از سهام بانک گرینگوتز را خریده است!

---

یکـــشـــــنبه

دراکو مالفوی رَدا، دستکش و کفش هایی سبز رنگ، بِرَند و سِت شده پوشیده بود، مانند همیشه قیافه ای کَج و کوله و از خود راضی داشت و پوزخند روی لبش را نیز حفظ کرده بود. همینطور یک تِلِ موی سیاه رنگ نیز به موهایش زده بود و به همراه نوچه هایش، گراپ و گویل در حال قدم زدن در راهروی هاگوارتز بود که از قضا هری، رون و هرمیون را دید که از روبرو به سمت آن ها می آمدند. او سریع کنار آن ها متوقف شد و گفت:
_ هِی پاتر! شنیدم جینی مو هویجی تو مهمونی هفته پیش اسلاگهورن بهت پیشنهاد دوستی داده!

هری یک لحظه هنگ کرد و رون نیز مانند لبو سرخ شد. اما هرمیون عصبانی شد. در عوض گراپ و گویل قاه قاه شروع به خندیدن کردند. چند ثانیه که گذشت و هری خود را جمع و جور کرد، لبخندی اجباری زد و گفت:
_ خفه شو مالفوی!

مالفوی و گراپ و گویل به خندیدنشان ادامه دادند و از کنار هری، رون و هرمیون گذشتند. کمی که دور شدند ناگهان هری گفت:
_ هِی مالفوی!

مالفوی به سمت هری برگشت و هری ادامه داد:
_ راستی تِل موی قشنگی زدی! امیدوارم دوست پسرهات خوششون بیاد!

لبخند روی لب مالفوی خشکید و گراپ و گویل که درست متوجه قضیه نشده بودند مانند انسان های اولیه، هاج و واج به هم نگریستند.
هرمیون نیز معطل نکرد و در ادامه صحبت هری گفت:
_ مالفوی! شنیدی که هاگرید از بابات پولدارتر شده؟

و پیام امروز در دستش را به سمت مالفوی انداخت! مالفوی و کراپ و گویل، با ناباوری به تیتر یک روزنامه روی زمین افتاده نگاه کردند و هری و رون و هرمیون خنده کنان از آنجا دور شدند.

---

عجب سالن مجلل، فاخر و بزرگی بود! اسلاگهورن آن جا را بعد از معاون شدنش ساخته بود و فقط به مهمانی های خاص خودش اختصاص داشت. آن روز اما مهمترین مهمانی آن سال ها بود زیرا ثروتمندترین و مشهورترین مرد حال حاضر دنیای جادوگری قرار بود به مجلس بیاید.

اسلاگهورن با غرور و افتخار بین مهمانان مشهورش که از سراسر دنیا به آن جا آمده بودند میچرخید، حال و احوال میکرد و مطمئن میشد که از آن ها خوب پذیرایی شود. در این حین ناگهان به شخص وزیر جادوگری، کینگزلی شکلبولت رسید و گرم تر از همه با او خوش و بش کرد. در این هنگام نویل لانگ باتم با سینی ای پر از همبرگر از کنار آن ها گذشت. نویل آنقدر دوست داشت در آن مهمانی شرکت کند که قبول کرده بود به عنوان گارسون فعالیت کند.

اسلاگهورن:
_ هی نویل! پسر خوب بیا اینجا! بیا بهمون از اون ساندویچ های خوشمزه بده!

سپس اسلاگهورن آهسته در گوش وزیر گفت:
_ همه ش گوشته جناب وزیر! به جان شما!

و ریز ریز خندید!

نویل به سمت صدا یعنی اسلاگهورن برگشت و به او و وزیر نزدیک شد تا از آن ها پذیرایی کند که لیز خورد و به همراه سینی بزرگ ساندویچ مستقیم در آغوش وزیر رفت!

اسلاگهورن آنقدر شرمنده شده بود که زبانش بند آمده بود. او در حال بیرون کشیدن خیارشورها از دماغ وزیر سحر و جادو بود که چشمش به سه محبوبش افتاد و وزیر را بیخیال شد! ...

_ هری! قهرمان! پسر نازنین! چه خبرا؟

اسلاگهورن هری را محکم در آغوش گرفت. سپس با هرمیون دست داد و گفت:
_ دوشیزه گرنجر دانشمند چطوره؟

در آخر با رون نیز دست داد و گفت:
_ چطوری پسر؟ چه خبر از کوییدیچ؟ شنیدم تیم های معروفی بهت پیشنهاد بازی دادن!

اما به هیچ کدام آن ها اجازه صحبت نداد و خودش ادامه داد:
_ راستی امشب گروه رقص و آواز هم دعوت کردم!

و ریز ریز خندید!...

او از سینی ای که در آن مجاورت بود چهار عدد نوشیدنی عسلی برداشت و با هری و رون و هرمیون شروع به نوشیدن کردند.

اینجا بود که بالاخره گل سر سبد مجلس وارد شد. در بسیار بزرگ سالن تا انتها گشوده شد و هاگرید چهار متری وارد شد. او پالتوی پوست خزی بسیار گرانبها پوشیده بود و کلی گردنبند طلا به گردن داشت. همینطور دستانش پر از انگشترهای جواهرنشان بودند. همه هاگرید را تشویق کردند و اسلاگهورن، هری، رون و هرمیون به سرعت به سمت او رفتند...

اسلاگهورن:
_ هاگرید! چه افتخاری! خیلی خوش آمدی مرد!

هاگرید لبخندی زد و در این حین یکی از دندان هایش که طلا بود مشخص شدند! و گفت:
_ ممنونم جناب پرفسور! بسیار مسرورم!

هری و رون و هرمیون هر سه زدند زیر خنده...

هاگرید که معذب شده بود گفت:
_ مَرَض! ماکسیم یادم داده!

هرمیون:
_ بانو ماکسیم؟؟؟

هاگرید:
_ آره دیگه مگه خبر نداری دختر جون؟ به جای کلبه م یه برج تو حاشیه جنگل ممنوعه ساختم. خودم و ماکسیم هم الان تو پنت هاوسش با هم زندگی میکنیم! به کسی چیزی نگید اما قراره بچه دارم بشیم!

اسلاگهورن که نوشیدنی حالش را عوض کرده بود و حالا رُک و راست تر حرف میزد زیر لب گفت:
_ چه شود! بچه دورگه غول!

هاگرید:
_ جان؟

اسلاگهورن خنده ای تصنعی کرد و برای عوض کردن موضوع گفت:
_ هاگرید جان راس میگن که الان جزو هیئت مدیره گرینگوتز هستی؟ جان من راس میگن؟

هاگرید بادی به غَبغَب انداخت، شَق و رَق ایستاد و گفت:
_ بله جناب پرفسور! تازه الانم با کالسکه مخصوصم به اینجا اومدم!

هری:
یعنی از جنگل ممنوعه تا اینجارو؟ واقعا؟ یعنی پیاده نیومدی؟؟

هاگرید:
_ پیاده؟ شوخی میکنی هری؟ ماکسیم اگه بفهمه سه روز رو چوب لباسی آویزونم میکنه! جدی میگما میدونی که قَدِش چقد از من بلندتره! میتونه! ... اون اجازه نمیده هیچ جا دیگه همینجوری پیاده برم، همه جا تیم اسکورت و کالسکه و خَدم و حَشَم دنبالمه! راستی یه چیز باحال! میخوایم برا گراوپی هم زن بگیریم!

رون:
_ جان؟ گراوپی؟!! همون برادرت که ... که ...

هاگرید با اخم به رون خیره شد...
_ که چی؟

اسلاگهورن با خنده:
_ که غول بود دیگه!

هاگرید چشم غُره ای رفت و گفت:
_ بله همون جناب پرفسور... هر چند ترجیح میدم که ...

هری صحبت هاگرید را قطع کرد و گفت:
_ راستی هاگرید چطوری اینقد پولدار شدی؟

هاگرید نگاهی عاقل اندر سَفیه به او کرد، ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
_ سیکریته! ماکسیم اجازه نداده به کسی بگم!

هرمیون:
_ منظورت سِکرِته؟

هاگرید:
_ همون!

حالا نوشیدنی عسلی هاگرید را نیز گرفته بود و او علاقه داشت بیشتر حرف بزند بنابراین قولش به بانو ماکسیم را بیخیال شد و ادامه داد:
_ حالا شما که غریبه نیستید! والا شانسی یه تخم اژدهای نایاب تو سوراخ زیر خونه آراگوک تو جنگل ممنوعه پیدا کردم! میگن مال عهد دقیانوسه! همتا نداره! تو گینس جادوگری میخواد ثبت شه! اینقدر بزرگه که نگو! اندازه دو تا مَنه! پوستشم همه ش طلائه! شده پشتوانه خزانه بانک گرینگوتز!

اسلاگهورن که چشمانش برق میزد صحبت هاگرید را قطع کرد و یکی از انگشتان دست او را که به اندازه کف هر دو دست خودش بود گرفت و کشان کشان به سمت میزی بسیار عریض و طویل در وسط مجلس و صندلی ای شاهانه و فوق العاده وَزین در صدر آن برد و گفت:
_ هاگرید جان! تو حالا گل سرسبد کلوپ منی! ببین چی برات آماده کردم! بیا بشین صدر مجلس... بخور و بنوش و حال کن!

خود اسلاگهورن نیز در صندلی ای روبروی هاگرید نشست. هاگرید که کلی خوشش آمده بود پیشنهاد او را قبول کرد، پالتوی پوستش را به کناری زد و مانند اَبَرقهرمانان برای جمعیتی که دوباره در حال تشویقش بودند دست تکان داد، سپس محکم روی صندلی نشست... صندلی اما امان نداد و زیر فشار وزن سنگین هاگرید بلافاصله شکست و او به درون آن فرو رفت!

ناگهان همه جا ساکت شد ... اما سکوتی کوتاه مدت ... سه ثانیه بعد جمعیت یک جا از خنده روده بُر شدند! اسلاگهورن ابتدا شوکه شده بود اما تقلای هاگرید درون صندلی شکسته را که دید ناخودآگاه یکی از چشمانش را بطرز عجیبی بالا داد و شروع به خنده کرد...

هاگرید، دست و پا زنان:
_ هــــــــوریس! لامصب! بِکِشَم بیرون!




پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰:۵۸ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
#22

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵:۰۵ دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۱:۰۳ شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳
گروه:
جادوگر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 7
آفلاین
تصویر کوچک شده

سال 25 قبل از میلاد:
پدر مرد...

2 ساعت قبل:

در چوبی ناگهان باز و هیبت مردی نمایان می شود رعد و برق چهره او را لحظه ای روشن می کند و لحظه ای چهره اش در تاریکی پنهان می شود. باران شدیدی درحال باریدن بود. پسر گفت: اوه پدر مدت هاست دنبالت می گردم تونستی گنجینه رو پیدا کنی؟

مرد بر زمین افتاد. پسر فریاد می‌زند: پدرر نههه چه اتفاقی افتاده پدر صدای من رو می شنوی؟

صدای پسر می لرزد رنگ او سفید شده قطرات اشک روی گونه هایش می ریزد با نگرانی فریاد می زند: تو را به خدایان سوگند جواب بده.

دست پدر را فشار می دهد گوشش را روی سینه پدر می گذارد ولی قلبش خیلی ضعیف می تپد چهره پدر تیره شده، رعد برق لحظه ای اطراف را روشن کرد توجه پسر به دستان پدرش جلب می شود: پناه بر اسروش

دستان پدر سوخته بود.
چشمان پسر پر از ترس و صدای نفس های او در کل اتاق پیچیده بود دلش شور میزد.
ترسیده بود.
ناگهان پدر فریاد بلندی کشید: رهایم کنید.

ردای پسر را می کشد.
-پسر مرا نجات بده تو را به زروان سوگند نگذار مرا شکنجه کنند آن اهریمن سرخ پوش...

فرزند شوکه شده بود پدر را در آغوش گرفته و گریه می کرد: پدر تو در خانه هستی از کدام اهریمن سخن می گویی در تپه چه اتفاقی افتاد؟
-پدر جواب بده صدای من را می شنوی؟

بدن پیرمرد از عرق خیس شده بود فریاد می زد و به خود می پیچید. ناگهان پسر یاد پودر ریشه گیاهان که پدر برای تسکین بیماران سرعی استفاده می کرد افتاد. به طرف اتاق پدر دوید. اتاق تاریک بود. رعد و برق گاهی اتاق را روشن می کرد فرصت روشن کردن چربی گوسفند هم نبود.
چشمانش را بست و سعی کرد مطب پدر را به خاطر بیاورد.

پدر ریشه گیاهان را در گنجه کوچک روبرو پنجره نگهداری می کرد چون اعتقاد داشت نور خورشد مانع فاسد شدن گیاهان می شود.

پسر دستانش را در هوا می چرخاند تا به گنجه برسد. دستانش به ریشه ها برخورد کرد، آنها را برداشت و بو کرد، خودش بود ریشه گل شقایق.

به سمت پدر دوید. پدر به خود می لرزید و هذیان می گفت و دور دهان او کف جمع شده بود. پسر سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، نفس عمیقی کشید، پایین ردایش را پاره کرد و پارچه ردا را در دهان پدر گذاشت. کمی از پودر ریشه شقایق را بالای لب پدر ریخت و با کمی از آن شقیقه های پدر را مالش داد. بعد از چند لحظه پدر آرام شد. صدای رعد و برق و بارش شدید باران می آمد. الان موقعیت مناسبی بود که باقی مانده ریشه را داخل دهان پدر بگذارد. پارچه را از دهان پدر خارج کرد و سریع ریشه را در دهان او گذاشت.

پدر در آغوش پسر آرام شد و چشمانش را بست.



پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷:۵۸ یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
#21

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱:۳۰:۰۶
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 174
آفلاین
او و آن


وقتی صحبت از آغاز جهان میشود همگان بی درنگ به بیگ بَنگ اشاره می کنند، انفجاری وصف ناشدنی از نور و گرما. اما... جهان او از برف و یخ و سرما شروع شد. او زاده زمستان بود اما نه زمستانی معمولی، زمستانی تمام نشدنی...

از وقتی چشم به جهان گشوده بود فقط سفیدی برف و یخ را دیده بود. با اینکه ریز جثه بود مصداق ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه، چُست و چابُک و جان سخت بود. آنقدر جان سخت که جزو معدود کسانی بود که در آن دوره دوام آورده بودند. دقیقا همانند پدر و مادر و خواهرش.

بزرگ تر که شد وقتی هدف زندگیش را یافت از خانواده دوست داشتنیش جدا شد و به دنبال آن رفت. آن، هدف غایی او بود. بزرگ ترین گنج دنیا، زیباترین وجود هستی. به چشم او طلایی بود. تا قبل از آن فقط وصفش را از خانواده اش شنیده بود اما عزمش را جزم کرده بود تا آن زیبایی را به چشم خود ببیند و در آغوش بگیرد.

بنابراین به تنهایی شروع به سفر کرد. در جستجوی عشقش. شب ها که در میانه راه جان پناهی میافت و میتوانست استراحتی بکند در رویا آن را میدید. او را محکم در آغوش میکشید، میبوسید و حتی میلیسید! چه عشق بازی هایی...

وقتی راه خیلی سخت میشد و سرما و بوران و طوفان و جانوران وحشی از همه جهت به او سخت میگرفتند نصیحت مادرش در گوشش میپیچید:
" هر که طاووس خواهد جور چیزدوستان کشد" (در آن دوره از عمر زمین هنوز قاره آسیا و به تبع آن هندوستان شکل نگرفته بود)

روزها و هفته ها گذشتند و او همچنان جستجو میکرد و کم نمی آورد... آنقدر سماجت به خرج داد و آنقدر کَند و کاو کرد تا بالاخره در بالای بلندترین کوه آن دوره از زمین آن را یافت. عشق در نگاه اول. یک نگاه کافی بود تا چهار نعل به سمت آن بتازد. درست در بالای قُله بود. در سوراخی کوچک! گدازه های صورتی رنگ آتشفشان نیز اطراف آن را احاطه کرده بودند!

اَمان نداد! بر روی آن جَست و از سوراخ به بیرون کشید! باورش نمیشد، رویایش به حقیقت پیوسته بود...
تصویر کوچک شده









چه ذوقی کرده بود. چشمانش پنج برابر گشاد شده بودند. چقدر "آن" نرم بود. چقدر دلچسب و خوردنی بود. همه زحمت ها و مشقت ها ارزشش را داشت! میخواست آن را درسته ببلعد که...
ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد و از سوراخی که "آن" را بیرون کشیده بود چنان بخار آتشفشانی به بیرون زد که او و آن به آسمان پرتاب شدند... آغاز پایان عصر یخبندان.




پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱:۲۴ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳
#20

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
هوادار تیم اوزما کاپا

تصویر کوچک شده


یکی دیگه از روزایی که گابریل تو خونه الستور تلپ می‌شد فرا رسیده بود. البته این اتفاق در کل زیاد میفته و گابریل روزای زیادی رو تو خونه الستور می‌گذرونه، ولی اون روز یکی از اون معدود روزایی بود که خود الستور خونه حضور نداشت.

معمولا در این مواقع گابریل یه گوشه خودشو سرگرم می‌کنه، اکثرا با نقاشی کشیدن! اما این‌بار انرژی درونیش خیلی زیاد بود و با یه گوشه نشستن و سرگرم شدن تخلیه نمی‌شد. پس تصمیم می‌گیره شروع به پیتیکو پیتیکو کردن از این سوی خونه، به اون سو کنه.

تو یکی از همین دور دوراش که زیر لب آواز می‌خوند و از دیدن در، دیوار و تابلوهای راهرو لذت می‌برد، ناگهان از پشت پنجره‌ی دری توجهش به اتفاقی که تو اتاق در حال رخ دادن بود جلب می‌شه که باعث می‌شه گابریل به سرعت ترمز بگیره تا دقیق‌تر ببینه چه خبره. گابریل رو پنجه‌های پاهاش وایمیسه و از پنجره‌ی در به داخل خیره می‌شه.

توی اتاق، یه روح سفید رنگ، آب‌پاشی دستش گرفته بود و سرگرم آب دادن به گلی زیبا و صورتی‌رنگ بود. این چیزا اصولا موارد تعجب‌برانگیزی برای گابریل نبودن که بخواد شک کنه، چشماشو بماله و دوباره از نو نگاه کنه تا مطمئن شه چیزی که قبلا دیده درست بوده. پس فقط یکراست درو باز می‌کنه و تو می‌ره.
- سلام روح مهربون!

روح که شوکه شده بود، آب‌پاشو رها می‌کنه و به امید یافتن وسیله‌ای برای این که تسخیرش کنه و داخلش قائم بشه، از این سوی اتاق به اون سو می‌ره. ولی واقعیت این بود که اتاق خالی از هر وسیله‌ای بود. حتی لامپی برای روشنایی هم نداشت و تنها منبع نور، نوری بود که از تنها پنجره‌ی اتاق به داخل می‌تابید.

روح وقتی می‌بینه تلاش‌هاش برای پنهان شدن ثمری نداره و از طرفی، گابریل همچنان با نیشی تا بناگوش باز بهش خیره شده، آهی می‌کشه و به سمت آب‌پاش برمی‌گرده. اونو برمی‌داره و بی‌هیچ حرفی دوباره مشغول آب دادن به گل می‌شه، انگار نه انگار که گابریل خلوتشو به هم ریخته.

گابریل آروم آروم جلو می‌ره و همزمان سوالی که تو ذهنش شکل گرفته بود رو می‌پرسه.
- چرا به اون گل آب می‌دی؟

روح بدون این که دست از آب‌پاشی برداره، جواب می‌ده.
- چون... دوست دارم.

روح ساده جواب داده بود، اما تو لحنش گرمای عشق عمیقی احساس می‌شد. انگار که چقدر از انجام این کار لذت می‌بره.

- واسه همینه که می‌گم مهربونیا. نظرت چیه تموم گلدونای خونه رو به این اتاق انتقال بدیم تا به همه‌شون آب بدی و خیلی مهربون‌تر بشی حتی؟

روح برای لحظه‌ای دست از آب دادن به گل برمی‌داره.
- نه...
- پس چرا فقط این گل؟ چیز خاصی در موردش وجود داره؟

مشخص بود روح، از اون نوع روحای پر حرف نبود و فقط ترجیح می‌داد در سکوت به گل آب بده. ولی سوالای پیاپی گابریل باعث می‌شه مجبور به پاسخگویی بشه. وقتی بیشتر توضیح می‌ده، حس می‌کنه همیشه دوست داشت اینو با کسی در میون بذاره. حین تعریف کردن اثری از شک یا تاسف دیده نمی‌شد و فقط عشق و امیدواری بود که احساس می‌کردی.
- اولش فقط یه دونه بود. بهم گفتن اگه بهش آب بدم و گلش به ثمر برسه، می‌تونم یه روز به این دنیا بیام، خواهر کوچولوم رو ببینم و ازش مراقبت کنم.
- واهاهاهای! این عالیه! یه روز خواهر برادری قشنگ!
- خب، راستش خواهرم نمی‌تونه منو ببینه. با این حال همین که خودم بتونم خواهرم رو ببینم برام کافیه.

شاید هرکس دیگه‌ای جای گابریل بود، این سوال رو نمی‌پرسید یا حداقل محتاطانه‌تر بیانش می‌کرد. ولی گابریل ساده‌تر از این حرفا بود که بتونه خوب و بد رو تشخیص بده و خیلی رک می‌پرسه:
- ولی مگه گل همین الان هم به ثمر نشسته؟ پس نباید یه روزتو بگیری؟

این بار سوم بود که روح دست از آب‌پاشی برمی‌داره و برای لحظه‌ای متوقف می‌شه. اما به همون سرعت دوباره به آب دادن مشغول می‌شه.
- حتما... حتما هنوز به مرحله نهایی شکوفاییش نرسیده.

گابریل دوست داشت بازم اونجا بمونه و وقت بیشتری رو با روح بگذرونه، اما با شنیدن صدای در ورودی، متوجه برگشتن الستور به خونه می‌شه. پس خداحافظی‌ای از روح می‌کنه و بدو بدو برای استقبال از الستور می‌ره.

الستور تنها نبود و همراه هاسک به خونه اومده بود. گابریل با یه بغل حسابی، سلامی به هاسک می‌ده و بعد رو کله الستور می‌ره تا شال گردنشو از دور گردنش باز کنه و بره رو چوب‌لباسی آویزونش کنه.

- امروز چی کار کردی گب؟ برگه‌های نقاشیت رو خالی می‌بینم!

حق با الستور بود. کاغذهای نقاشی گابریل بدون این که حتی خطی روی هیچ‌کدومشون کشیده بشه، خالی یه گوشه افتاده بود. گابریل حالا که شال رو آویزون کرده بود، برمی‌گرده و با هیجان می‌گه:
- حوصله‌م سر رفته بود پیست دو و میدانی تو خونه‌ت راه انداختم. تا این که یه روحیو تو یکی از اتاقا دیدم که داشت به یه گلی آب می‌داد. یکم با اون حرف زدم و بعدش شما رسیدین.
- عالیه! خوب سرگرم شدی پس. ولی شاید الان وقت یکم نقاشی کشیدن باشه تا من و هاسک یکم اختلاط کنیم؟

گابریل حالا که انرژیش با دوایش به قدر کافی خالی شده بود، با حرکت سرش موافقت می‌کنه، روی کاغذا ولو می‌شه و شروع به کشیدن نقاشی روح و گلدون می‌کنه.

هاسک نگاهشو از گابریل برمی‌داره و پوزخندزنان جرعه‌ای از نوشیدنیش رو می‌ده بالا.
- گاهی حس می‌کنم این دختر مَستِ دائمیه!
- حداقل این‌بارو می‌تونم بگم نه! چون اون روح و گلدون واقعا وجود داره.

با شنیدن این حرف نوشیدنی تو گلوی هاسک می‌پره و به سرفه میفته. در نهایت وقتی کنترل خودشو بدست میاره، ابرویی بالا می‌ندازه.
- منظورت چیه؟ تو یه روح توی خونه‌ت داری که به گلدونات آب میده؟ پس چرا من هیچ‌وقت ندیدم؟
- خب... نه هر گلی. اونی که بهش آب می‌ده، در واقع روح خواهرشه. موقتا اینجان.

در چهره‌ی هاسک به وضوح "واو" بزرگی شکل می‌گیره. شاید انتظار نداشت یک شیطان توی خونه‌ش اتاقی داشته باشه که به یه روح اختصاص داده شده باشه تا بتونه هر روز خواهرشو ملاقات کنه، حتی اگه خود روح خبر نداشته باشه... هاسک حتی از "موقتی" بودنش هم مطمئن نبود. پس با خودش فکر می‌کنه:

شاید شیطان‌ها هم می‌تونن قلب مهربونی داشته باشن؟

(با تشکر از دوریا بابت عکس و مشخص کردن چارچوب سوژه )


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۶:۰۵:۰۰ شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳
#19

گریفیندور، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۹:۵۷
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 93
آفلاین
قسمت اول: داوطلب

تصویر کوچک شده

به هواداری از تیم پیامبران مرگ

تصویر کوچک شده
اتاق 333- قسمت دوم: قربانی

Acid Rain- Lorn

هشدار: آهنگ پستی که درحال خوندنش هستین، آهنگ ممنوعه و بسیار خطرناکیه و ممکنه روی مغز و روان شما اثر منفی و مخرب بذاره. پس خواهش، درخواست و ترجیح ما اینه که از گوش دادن این آهنگ در تنهایی پرهیز کنید. و همچنین اگه خیلی با خوندن متون ترسناک و دلهره آور جور نیستین، از خوندن این پست صرف نظر کنید.


- مامان... زود بر می‌گردم!
- زود برگرد دخترم!
- قول میدم مامان!
- دخترم! دستمو بگیر!
- مامان...
- دخترم...
- مــــــــــــــــــامـــــــــــــان!

از خواب پرید. به ساعت نگاه کرد. ساعت، 3:23 دقیقه رو نشون می‌داد. گیج و منگ روی تخت نیم‌خیز شده بود و نمی‌دونست برای چی توی این زمان از روز بیدار شده. با این‌که خیلی به طبیعی بودن یا نبودن هر قضیه واکنشی نشون نمی‌داد، اما این قضیه کاملا غیر طبیعی بود و برای همین، وقتی کمی هوشیاری خودشو به‌دست آورد، از ترس به خودش لرزید.

فکر کرد که سردی دمای اتاق به‌خاطر باز بودن پنجره‌س و طبیعتا توی اون زمان از روز، هوا سرده. پس خیلی اهمیت نداد که حتی بچرخه و ببینه که پنجره کاملا بسته‌س و حتی به‌خاطر این‌که پدرش تمام درزای پنجره‌ رو با پنبه پر کرده، هیچ راه نفوذی برای سردی هوا وجود نداره. لوسی خیلی بی‌خیال بود و شاید اگه یکم به محیط اطرافش توجه می‌کرد، می‌تونست صبح روز فردا رو ببینه.

همین‌طور که از سرمای هوا خودشو بغل کرده بود، کفشای خرگوشی صورتیش رو که هدیه‌ی 10 سالگیش بود پوشید. با گذشت 2 سال، هنوز اندازه‌ش بودن و منتظر بود که ببینه فردا، روز تولدش، هدیه‌ی تولد 13 سالگیش چی میتونه باشه. شاید یه عروسک مکانیکی، یه لباس پرنسس دیزنی، یه جعبه‌ی ست نقاشی یا یه کتاب داستان ماجراهای پیتر پن و تینکربل.

لوسی توی رویاهای خودش غرق بود و متوجه نشد که گربه‌ش، آنجل به بالای تختش خیره شده. آنجل به حالت تهاجم خیز برداشته بود و همین‌طور که به بالای تخت خیره شده بود، آماده بود که حمله کنه. آنجل خیلی گربه‌ی خشنی نبود. بیشتر وقتا خیلی آروم و ساکت بود و اکثرا وقتی که یه غریبه یا یه دوست تازه می‌دید، می‌نشست و به غریبه نگاه می‌کرد و یا سرشو به دست غریبه نزدیک‌تر می‌کرد که غریبه سرشو ناز کنه. اما انگار از غریبه‌ای که تازه دیده بود، اصلا خوشش نمی‌اومد.

لوسی که همچنان به فکر کادوی تولد فردا بود، به واکنش های آنجل توجه نکرد و بغلش کرد و سعی کرد آنجل رو آروم کنه.
- آروم دختر. یواش! چیزی نیست...

اما آنجل تصمیم نداشت آروم بشه. لوسی به سمت در رفت. آنجل همچنان به بالای تخت لوسی زل زده بود و خرخر می‌کرد. لوسی سعی کرد با یه دستش آنجل رو کنترل کنه و با دست دیگه‌ش، در رو باز کنه. اما کنترل آنجل در اون زمان، با دو دست هم کار مشکلی بود.
بالاخره لوسی تونست در رو باز کنه، اما وقتی‌که در با صدای قیژ مانندی باز شد، بلافاصله تابلویی که عکس کودکی لوسی روی اون بود از روی دیوار افتاد و با صدای آزار دهنده‌ای شکست.

آنجل از توی بغل لوسی پرید و به روی تشکچه‌ش برگشت. لوسی سعی کرد که بدون ایجاد هیچ سر و صدایی قاب رو جمع کنه، اما صدای شکستن قاب و سر و صدای آنجل کافی بود که بلافاصله پدر و مادر لوسی توی چارچوب در باشن.
- چی شده؟
- آخ!

لوسی دستشو بالا آورد. قطره‌های خون از بالای انگشت لوسی شروع به سرازیر شدن کردن. لوسی به این‌که دیگه هوای اتاق سرد نبود، یا آنجل دیگه آروم شده بود و به بالای تخت لوسی زل نمی‌زد توجه نکرد. حق داشت! دستش زخم شده بود و پدر و مادرش کنارش بودن.
- چی شده؟ قابت چرا شکسته؟
- سروصداهای آنجل برای چی بود؟ دستت چی شد؟ خوبی؟!

لوسی اگه از همون بار اول، به همه این چیزا توجه می‌کرد، شاید دستش زخم نمی‌شد. شاید می‌تونست جواب همه‌ی این سوالارو بده. شاید گم نمی‌شد. اما نتونست توجه کنه.
- نمی‌دونم. دستم چیزیش نیست! خوب میشه...

موقع صبحانه لوسی دست به سینه نشسته بود و اخم کرده بود. غلات صبحانه نسکوئیک بالز، صبحانه مورد علاقه‌ش بود، اما به کاسه‌ی شیرش حتی نگاه هم نکرده بود.
- چرا نمی‌تونم برم بیرون؟

لوسی از وقتی که بیدار شده بود به مادرش اصرار کرده بود که اجازه بده به همراه آنجل به پیاده روی بره.

- اولا که باید صبحانه‌تو بخوری! دوما که هوای بیرون رو نگاه کن! بارونیه و هوا سرده! نمی‌تونی بری بیرون! سوما یه دختر خوب و مودب هیچ‌وقت تنها نمیره بیرون و سر مامانش داد نمی‌زنه، خانوم چارلسون!
- اگه صبحانه‌مو خوردم و هواهم خوب شد چی؟

لوسی سعی داشت واقعا این پیاده روی رو بره. دوستاش داخل مدرسه، هرروز صبح روزای تعطیل به پارک می‌رفتن و باهم بازی می‌کردن و لوسی، تنها دختر تنها در خانه‌ی کلاسشون بود. دوست داشت با دوستاش باشه و انقد از پیاده روی نیومدنش، بهش خورده نگیرن.

- اگه صبحانه‌تو خوردی و هواهم خوب شد، تو یه دختر خوبی که صبر می‌کنی که مامانت آماده بشه و با هم برین به پیاده روی!
- ولی من بزرگ شدم. می‌خوام تنها برم!

ماتیلدا به چشمای لوسی نگاه کرد. با خودش فکر کرد که لوسی چقد شبیه بچگی های خودشه. که چقد اون زمان، اون هم شیطون بود و دوست داشت به گردش بره و همه‌جارو ببینه و بشناسه. اما از ضعف و بی تجربگی لوسی هم خبر داشت و از همه مهم تر، شایعه های قبرستون کلیسای سنت آستین نگرانش می‌کرد.
- پس می‎‌خوای تنها بری؟
- آره!
- اگه صبحانتو خوردی و هوا هم خوب شد، میتونی با آنجل به پیاده روی بری. ولی باید قول بدی که زودتر از ساعت 11 خونه باشی و اصلا نزدیک قبرستون سنت آستین نشی!

لوسی که خیلی خوشحال شده بود و اصلا حالش دست خودش نبود، به سمت مادرش دوید و محکم بغلش کرد. مادرش هم لوسی رو در آغوشش گرفت و به نرمی پیشونیشو بوسید و سرشو نوازش کرد. لوسی درحالی‌که می‌خندید پشت ظرف غذاش نشست و اولین قاشق نسکوئیک بالز رو با لذت تموم داخل دهنش گذاشت.

اما ناگهان فکری که به ذهنش رسید هم طعم نسکوئیک بالز و هم خنده‌ی روی لبش رو از بین برد. دوستاش بهش گفته بودن پارکی که داخلش بازی می‌کنن، راهش از داخل قبرستون سنت آستین می‌گذره و لوسی برای اینکه زودتر برسه باید از اونجا رد شه. خونه‌ی لوسی پشت کلیسای سنت آستین بود و خونه‌ی دوستاش و پارک، کمی از سنت آستین جلوتر بود.

لوسی سعی کرد خیلی به قضیه‌ی قبرستون فکر نکنه و با خودش گفت همه‌ی شایعه‌ها الکی و خرافاتن و روح و موجودات ماورائی اصلا وجود ندارن و همین‌طور به خودش دلداری می‌داد و سعی می‌کرد روحیه خودشو حفظ کنه که حداقل از صبحانه‌ش لذت ببره.

ساعتی بعد، آفتاب توی آسمون می‌درخشید و لوسی با یه ژاکت طلایی رنگ و کاپشن و کلاه آبی، درحالی‌که آنجل رو توی بغلش گرفته بود از در بیرون رفت.
- مامان... زود بر می‌گردم!
- زود برگرد دخترم!
- قول می‌دم مامان!

لوسی درحالی‌که استرس داشت، به سمت قبرستون راه افتاد. همین‌طور که راه می‌رفت، فکرای زیادی به سرش هجوم آوردن. تولد فردا چجوری پیش می‌رفت؟ چه هدیه‌ای می‌گرفت؟ بازی با بچه‌ها چجوری پیش می‌ره؟ از اینکه اومده ازش استقبال می‌شه یا نه؟ چجوری از قبرستون سنت آستین رد بشه؟ اتفاقایی که اونجا می‌افتن واقعا حقیقت داشتن؟ فکرها مدام و مدام توی سرش می‌چرخیدن. بیشتر و بیشتر...

- آهای دختر مواظب باش.

زمانی‌که لوسی درست درحال رد شدن از وسط خیابون بود، یه ماشین با سرعت زیاد درحال نزدیک شدن به لوسی بود. لوسی چشماشو بست. باید سعی می‌کرد بیشتر به دور و برش توجه کنه. البته اگه از این اتفاق سالم برمی‌گشت. صدای موتور ماشین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و صداهای آنجل، صدای موتور ماشین رو غیر قابل تحمل تر می‌کرد. ناگهان لوسی خودش رو میون هوا دید و...

لحظه‌ای بعد چشماشو باز کرد. آنجل توی بغلش بود و اون توی بغل یه مرد جوان.
- از این به بعد باید بیشتر حواستو جمع کنی خانوم کوچولو!

مرد اینو گفت، خندید و لوسی رو پایین گذاشت. لوسی نفسی از سر آسودگی کشید و آنجل رو محکم تر توی بغلش فشرد. به مردی‌ که چند لحظه پیش جونشو نجات داده بود نگاه کرد.
- ممنونم آقا. حتما!
- کجا داشتی می‌رفتی؟ به چی داشتی فکر می‌کردی که ماشین به این بزرگی رو ندیدی؟

مرد درحالی‌که این سوال رو می‌پرسید، لوسی رو به سمت جلو هدایت کرد که با هم قدم بزنن. مرد قد بلند بود. عینکی با قاب نازک مشکی و یه اورکت خاکی پوشیده بود. موهاش توی آفتاب طلایی بودن و با اینکه خوش قیافه بود، اما توی نور آفتاب خوش قیافه تر به نظر می‌رسید. لوسی نمی‌دونست چرا، اما خیلی قلبی تصمیم گرفت به مرد اعتماد کنه.
- داشتم می‌رفتم قبرستون سنت آستین. یه پارک جلوی کلیساست که اونجا قراره با دوستام بازی کنیم. و برای رسیدن به پارک باید از قبرستون رد شم.

مرد از تعجب چهره‌ش باز شد و برگشت و به لوسی نگاه کرد.
- اوه! مگه شایعات رو نشنیدی؟ می‌دونی چندتا دختر و زن اونجا گم شدن؟ من مامانم و خواهرم آخرین بار همونجا بودن.

مرد تن صداش اومد پایین و چهره‌ی گشاده‌ش بسته‌تر شد. با ناراحتی تموم، نفسشو پایین داد و سعی کرد بغضش نشکنه.
- ولی الان دیگه نیستن.
- متاسفم آقا.

مرد که دید فضا سنگین شده، سعی کرد باز فضارو به حالت عادی و شاد برگردونه. پس خنده‌ی بلندی سر داد و به لوسی نگاه کرد و دستی به سر آنجل کشید.
- اشکال نداره. حالا من باهاتم! اسمت چی بود؟
- لوسی. لوسی چارلسون!

مرد خنده‌ی آرومی کرد و دستش رو از روی سر آنجل برداشت و توی جیبش برد.
- لوسی چارلسون. من باهاتم! نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته! فقط قبلش باید چند لحظه توی قبرستون وایستیم.

لوسی تعجب کرد. سعی کرد ترسش توی صداش مشخص نباشه و به خودش مسلط باشه. اما وقتی که از استرس آنجل رو فشار می‌داد و صدای گربه در اومد، نتونست بیشتر از این ترسش رو قایم کنه. به مرد نگاه کرد و با چشم‌هایی جست‌وجوگر پرسید.
- چرا باید توی قبرستون وایستیم؟
- چون مادر و خواهر من اونجان...

لوسی دیگه نمی‌ترسید ولی متعجب‌تر شده بود.
- مگه نگفتید مامان و خواهرتون آخرین بار اونجا بودن، اما دیگه نیستن!

مرد خنده‌ی تلخی کرد و دستش رو روی شونه‌ی لوسی گذاشت.
- آره خب. دیگه نیستن و آخرین باری که دیدمشون همونجا بودن!

لوسی گیج شده بود. حرفای مرد برای یه دختر 13 ساله گیج کننده بودن و لوسی ازشون سر در نمی‌آورد. ولی لوسی مطمئن بود حتی اگه یه آدم بزرگ مثل مامان یا بابا هم بودن، حرفای مرد رو نمیفهمیدن.

- می‌دونستی مغز انسان، هرموقع که یه نفر بهش زل زده باشه، می‌فهمه؟ این‌ یعنی اگه یهو از خواب بپری یعنی یکی داشته نگاهت می‌کرده. حالا یه روح یا هرچی!
- من دیشب توی خواب یهو از خواب پریدم!

مرد صداشو کلفت و ترسناک کرد و خم شد و به صورت لوسی نزدیک‌تر شد.
- پس یه روح داشته نگات می‌کرده! بووووووو هاهاها!

لوسی کمی عقب رفت و خندید. خوشحال بود که اون مرد رو پیدا کرده بود. وگرنه چجوری می‌خواست تنها از قبرستون سنت آستین بگذره؟ درسته روز بود، اما قبرستون سنت آستین حتی توی روز هم ترسناک بود. چون هم خیلی خلوت بود و هم هیچ‌کس به دلیل شایعات نمی‌تونست داخلش بره. پس لوسی از اینکه این مرد رو همراهش داشت خوشحال بود و تصمیم گرفت اسمشو بپرسه.
- اسمتون چیه آقا؟

مرد از سوال سوفی جا خورد. نمی‌دونست چرا ولی توقع نداشت لوسی این سوالو بپرسه. لوسی هم توقع نداشت مرد، از سوالش جا بخوره.
- من؟ هیچ‌کس تاحالا اسم منو نپرسیده! ولی چون تو پرسیدی می‌خوام کامل بهت توضیح بدم. اسم من آنتونیه! آنتونی اسپرینگر! من پسر اول یه خونواده‌ی چهار نفره بودم که داشت پنج نفره می‌شد. پدرم ادموند اسپرینگر یه مرد پولدار و اصیل بود. مادرم میلا اسپرینگر دختر عموی پدرم بود و خواهرم لایلا و من، چهار نفر خونوادمون رو تشکیل می‌دادیم. اما وقتی که من 7 سالم بود همشون مردن. مادرم ۷ ماهه باردار بود و خواهرم...

آنتونی صداش لرزید. نتونست جلوی گریه‌شو بگیره. خاطرات تلخی از جلوی چشمش گذشتن. خاطرات تلخی که پشت سرهم اتفاق افتاده بودن و حاصلشون، تجربیاتی تلخ بود. حتی فکر به اون خاطرات و صحبت ازشون، تن و بدن آنتونی رو می‌لرزوند. سعی کرد جلوی لوسی خودش رو کنترل کنه.

- خواهرم... فقط 4 سالش بود.

لوسی غمگین شد. به این فکر کرد که آنتونی حتما باید خیلی براش سخت بوده باشه که توی یه شب کل خونوادشو از دست بده. با خودش فکر کرد که اگه خواهر داشت، یا برادر، و توی یه شب هم پدر و مادر و هم خواهر یا برادرشو از دست می‌داد چه حالی می‌شد؟ لوسی تک فرزند بود و پدر و مادر لوسی، بعد از تولد لوسی، یه مشکل پیدا کردن و نتونستن بچه دار بشن. پس لوسی تک فرزندشون بود و براشون خیلی عزیز بود.

- رسیدیم!

با صدای آنتونی، لوسی به خودش اومد. به آنتونی نگاه کرد که با دستش دو قبر رو نشون می‌داد. یکی از قبرا بزرگ بود و با یک صلیب بزرگ نشون داده شده بود و روش نوشته بود "به یاد میلا اسپرینگر" و قبر بعد با همون حالت اما کمی کوچک‌تر و رویش نوشته شده بود "به یاد لایلا اسپرینگر کوچک". آنتونی داشت توضیح می‌داد که کدوم قبر مادرش و کدوم قبر خواهرشه.

لوسی به توضیحات آنتونی نیازی نداشت. خودش می‌تونست بفهمه که کدوم قبر مال کیه! اما تعجب کرده بود که چرا قبر پدر آنتونی اونجا نبود. تصمیم گرفت این سوالو از آنتونی بپرسه، اما توجهش به آنجل جلب شد. آنجل باز حالت تهاجمی گرفته بود و به پشت قبر‌ها خرخر می‌کرد.

- آنتونی! چه اتفاقی برای آنجل افتاده...

آنتونی با ظاهری آروم و لبخندی شیطانی، به چهره‌ی وحشت زده لوسی نگاه کرد. همیشه از وحشت قربانی‌هاش لذت می‌برد.
- مگه نمی‌دونی؟ گربه‌ها وقتی روح می‌بینن این‌جوری میشن! یادت نیست اون شب تو اتاقت چه اتفاقاتی افتاد؟

لوسی ناگهان دوباره سردش شد. دوباره سرما تموم وجودش رو گرفت. سعی کرد جلو بره و آنجل رو بغل کنه تا بتونه فرار کنه، اما نتونست. سرما تمام عضلات بدنشو قفل کرده بود.

- آره لوسی. من برای آرامش خواهر و مادرم و سوزوندن روح اون حرومزاده در جهنم هر کاری می‌کنم. حتی اگه لازم باشه که تورو یا هرکس دیگه‌ای رو قربانی کنم...

آنتونی به سمت لوسی اومد و اونو از یقه‌ی کاپشنش محکم گرفت و کلاه لوسی از سرش افتاد. سرما نمی‌ذاشت لوسی حتی ذره‌ای مقاومت کنه. آنتونی نخواست صدای زمزمه‌ی لرزان و خفه‌ی "نه! خواهش می‌کنم!" لوسی رو بشنوه و مشتی به دهن لوسی زد. خون از میون دندونای لوسی به روی زمین ریخت و آنتونی، اونو به سمت قبر مادرش کشوند. با دست چپ سنگ قبر رو کنار زد و لوسی رو داخل قبر انداخت. نور از سوراخی که لوسی ازش به قبر افتاده بود، به داخل قبر نفوذ کرد و لوسی تونست استخون‌های یه آدم که استخونای یه آدم کوچک‌تر دیگه داخل شکمش بود رو ببینه و لحظه‌ای بعد، در قبر بسته شد.

دو روز بعد، اعلامیه‌های گم‌شدن لوسی در تموم شهر پخش شد. همه می‌دونستن که لوسی هم یکی دیگه از قربانی های قبرستون سنت آستین بوده. خانواده‌ی لوسی برای پیدا کردن دخترشون هر راهی رو امتحان می‌کردن و روزا به دنبال دخترشون بودن و وقتی که می‌دیدن هیچ راهی جواب نمیده، شبا توی خونه به گریه و عزا می‌گذروندن. دیگه کم‌کم فهمیده بودن که برای پیدا شدن لوسی هیچ امیدی نیست.
اما چند روز بعد، یه تماس با آقای چارلسون گرفته شد که امید رو به خونشون برگردوند. اون تماس با این جمله شروع شد.
- سلام! پدر موریر هستم و بابت گم‌شدن دخترتون باهاتون تماس گرفتم...


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۵ ۸:۳۲:۳۵
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۵ ۱۴:۵۳:۱۲

MAYBE YOU ARE NEXT
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱:۵۸ جمعه ۱۴ دی ۱۴۰۳
#18

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۳:۰۹
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 539
آفلاین
هواداری از تیم پیامبران مرگ




تصویر کوچک شده


شبی مه‌آلود، درون تالار سنگی و تاریکی، سالازار اسلیترین برنده دوئلی سرنوشت‌ساز بود. حریفش، جادوگری سرسخت و ناشناس، با دستان بسته و چشمانی خیره به زمین در گوشه‌ای افتاده بود. صدای برخورد قدم‌های سالازار با سنگ‌های تالار به گوش می‌رسید، هر قدمش به نظر مانند ضربه‌ای بود که آرامش تاریک فضا را می‌شکست.

سالازار با آن نگاه نافذ و چهره‌ای که همزمان اقتدار و بی‌احساسی را نشان می‌داد، نزدیک حریف شد. او به خوبی می‌دانست که اطلاعات حیاتی در ذهن این جادوگر نهفته است، اطلاعاتی درباره مکانی که شیء جادویی بی‌نظیر و باستانی در آن مخفی شده بود. صدایی عمیق و آرام، همچون زمزمه مارها، از دهان سالازار بیرون آمد:
- می‌دونی که نمی‌تونی چیزی رو تو ذهنت از من پنهان کنی!

او به آرامی زانو زد، قامت بلندش همچون سایه‌ای بی‌پایان بر بدن لرزان دشمن گسترده شد. نگاه نافذ و سرد سالازار، که هیچ رحمی در آن دیده نمی‌شد، همچون تیغی بر جان دشمن نشست. چشمانش همچون دریچه‌هایی به سوی تاریکی بیکران می‌درخشیدند، دریچه‌هایی که هیچ‌کس نمی‌خواست به درون آن‌ها سقوط کند. در آن لحظه، سکوت تالار سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، گویی حتی دیوارهای سنگی نیز از مواجهه با آن قدرت شوم لرزیده بودند.

سالازار آرام و حساب‌شده به چشمان وحشت‌زده دشمن خیره شد، نگاهش را چون قفلی بر روح او فرو نشاند. دشمن در ابتدا تنها با ترس آشکاری به او نگاه می‌کرد، اما این ترس، با گذر هر ثانیه، به حالتی شبیه به ناامیدی تبدیل شد. او دیگر تنها از مرگ نمی‌ترسید؛ چیزی عمیق‌تر، چیزی فراسوی مرگ، در برابرش بود. سالازار از قدرتی بهره می‌برد که نه‌تنها جسم، بلکه روح را نیز به بند می‌کشید. ذهن‌خوانی و کنترل افکار او همانند هنر نقاشی با سایه بود، هنری که تنها معدود جادوگرانی می‌توانستند جرئت تصورش را داشته باشند.

وقتی که او شروع به تمرکز کرد، تغییراتی عجیب و غیرطبیعی در چهره‌اش آغاز شد. چشمان تیره‌ای که معمولاً همانند دریاچه‌ای آرام و بی‌حرکت به نظر می‌رسیدند، حالا به‌تدریج به رنگ سبزی درخشان تغییر پیدا کردند. این سبزی همچون شعله‌ای زنده بود که با هر لحظه‌ای که می‌گذشت، بیشتر زبانه می‌کشید و شدت بیشتری می‌گرفت. درخششی عجیب در آن‌ها بود که هم زیبا و هم ویرانگر به نظر می‌رسید. گویی سالازار خود، تجسمی از نیروهای اولیه و غیرقابل‌مهار طبیعت بود.

جادوگر، که تا لحظاتی پیش تنها وحشت‌زده به نظر می‌رسید، حالا دیگر تسلیم شده بود. گویی تمام قدرتش برای مقاومت از میان رفته بود. بدنش همچون برگی در باد به لرزه افتاده بود، و عضلاتش بی‌اراده تکان می‌خوردند. نفس‌های بریده‌بریده و عرق سردی که از پیشانی‌اش جاری بود، نشان از دردی داشت که حتی به زبان آوردنش ممکن نبود. او چیزی را حس می‌کرد که فراتر از ترس بود؛ چیزی که گویی وجودش را از درون می‌سوزاند و تمامش را به تاریکی بدل می‌کرد.

سالازار دستش را جلو برد، انگشتان بلند و باریکش را به‌آرامی نزدیک شقیقه‌های دشمن برد، گویی که از قبل صاحب آن ذهن شده بود. انگشتانش مانند شاخه‌های درختی کهنسال که روح جنگل را در خود دارند، سنگینی غیرقابل‌توصیفی داشتند. صدایی نرم و ملودی‌وار، همانند زمزمه‌های باد در میان شاخه‌های خشک، از لب‌هایش بیرون آمد.
- فکر کن... بگذار وارد تاریکی ذهن تو شوم... جایی که هیچ دروغی نمی‌تواند پنهان شود.

نور سبز چشمان سالازار حالا تمام فضا را پر کرده بود. دشمن بی‌اراده شروع به تقلا کرد، اما بی‌فایده بود؛ قدرت ذهن‌خوانی سالازار مانند زنجیری نامرئی او را در بند نگه داشته بود. تصاویر و خاطرات، مانند امواجی که از دل اقیانوس بلند می‌شوند، در ذهن دشمن ظاهر شدند و یکی یکی در ذهن سالازار جاری شدند.

تصاویر کودکانه از دوران جوانی، روزهای سخت تمرین جادوگری، و سپس تصویری ناواضح از شیء جادویی که سالازار به دنبال آن بود. سالازار با دقت به هر تصویر نگاه می‌کرد، اما هنوز به آنچه که می‌خواست نرسیده بود. صدای لرزان دشمن، میان زمزمه‌هایش شکست:
- تو هیچ‌وقت پیداش نمی‌کنی...

سالازار لبخندی زد، لبخندی سرد و بی‌روح، و با صدایی که به‌سختی آرامش را نشان می‌داد، گفت:
- مقاومت نکن... ذهن تو حالا مال من است.

در همان حال که زمزمه‌های سالازار فضا را پر می‌کرد، دشمن احساس کرد که دیوارهای ذهنش یکی‌یکی فرو می‌ریزند. گویی که هر خاطره و هر فکر، همچون برگ‌هایی خشکیده، به آسانی از شاخه‌های ذهنش جدا می‌شدند و در دست‌های سالازار می‌ریختند. اما این تنها یک تجاوز به ذهن نبود؛ این فرایندی بود که روح را خسته و تهی می‌کرد.

سالازار در همان لحظه که ذهن دشمن را می‌کاوید، خود نیز با مفهوم عمیق‌تری درگیر بود. او به این فکر می‌کرد که ذهن انسان چقدر شکننده و در عین حال، چقدر پیچیده است. آیا قدرت، چیزی جز توانایی کنترل دیگران است؟ آیا می‌توان روح را همچون کتابی خواند و آن را بی‌آنکه شکسته شود، درک کرد؟

نور سبز چشمان او حالا مانند دو مشعل در تاریکی شعله می‌کشید. دشمن، که در آغاز تلاش کرده بود تا مقاومت کند، حالا همچون سایه‌ای بی‌جان به نظر می‌رسید. ذهنش در اختیار کامل سالازار بود و تمام اسرار و خاطراتش، همچون جریانی از تصاویر و صداها، به سالازار منتقل می‌شد.
- تمام شد... دیگر چیزی برای پنهان کردن نداری.

صدای سرد و محکم سالازار، آخرین مقاوت‌های دشمن را درهم شکست. چشمان دشمن، خالی و بی‌فروغ شده بود، گویی که تمام جانش را از دست داده است. سالازار، با نگاه سبز و درخشانی که همچنان هراس‌انگیز بود، از جای خود بلند شد و به سوی تاریکی قدم برداشت. او چیزی را که به دنبالش بود یافته بود، اما در این مسیر، بار دیگر ثابت کرد که هیچ‌چیز، حتی ذهن انسان، نمی‌تواند از قدرت او پنهان بماند.

سالازار، با قدم‌هایی آرام ولی مطمئن، به سوی سرنوشت خود حرکت کرد.


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱۴ ۱۹:۴۱:۲۸

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.