هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۰۳ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 296
آفلاین
کتی تا خواست دستش رو به سمت زمان برگردون دراز کنه ناگهان دست یکی زودتر از خودش دراز شد و اون رو برداشت.

کتی، جیسون و دامبلدور سرشان رو بالا اوردند و به صورت پشت ماسک و پوکرفیس آستریکس خیره شدن که مثل تسبیح، زمان برگردون رو تو دستش میچرخوند. آستریکس که از چشمام مشخص بود حسابی از این سوژه طولانی، پیچیده و ناتموم خسته شده بود، اومده بود تا کاریو که لازمه و باید رو انجام بده.
کتی که همچنان دستش به سمت زمان برگردون بود، آستریکس یه نگاهی بهش انداخت و گفت:
_ اونو میخوای؟ تو بیا اینو بگیر.

و چند بسته چسب زخم از جیبش دراورد و یکی یکی بعد از باز کردنشون، با ذکر دیگه بزرگ شدی، دیگه بزرگ تر شدی... شروع به چسب زدن به زخمای ملت کرد. حتی خود دامبلدور هم بخاطر پیشانیش یک چسب زخم دریافت کرد و بزرگتر هم شد. برای جیسون نیز از اونجایی که اون یک خون آشام بود مقداری از خون تازه و گرم انسان که آستریکس همیشه تو بطری جیبش داشت کفایت میکرد تا کامل سرحال بیاد و سیم کشیاش قاطی نکنه.

بعد از چسب زدن ملت، آستریکس بوسیله زمان برگردان ملت رو به جای اولشون برگردوند و بعد از راست و ریس کردن اوضاع و نجات ملت از مرگ و میر. آستریکس همگی رو به سمت تالار جشن ها هدایت کرد تا با جشن گرفتن و دی جی بازی آستریکس و اهنگ های مستهجن و غیر مستهجن او به این سوژه همینجا پایان دهد. باشد که فرصتی برای سوژه های جدید باز شود و تو این اوضاع تالار ملت فعال تر.


پایان.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ پنجشنبه ۲ تیر ۱۴۰۱

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
خلاصه داستان: آرکو به دست جیسون کشته میشه ، جیانا جسد جیسون رو پیدا می کنه و با زمان برگردون به عقب بر می گرده تا کاری کنه جیسون نمیره . وقتی برمی گرده کتی رو میبینه و قانعش می کنه با این که ترسیده به جیسون کمک کنن ، کتی جیسون رو نجات میده و خودش جلو میره تا از بقیه دفاع کنه
-----------------------
نفس جیانا لحظه ای گرفت. نبض اش را گرفت ...هنوز زنده بود. آرکو را آرام زمین گذاشت و خودش را به سمت کتی پرت کرد. چشم های قهوه ای اش قرمز شد این یکی از توانایی هایی بود که جیانا اصلا راجبش حرف نمی زد چه برسد به استفاده.
-آاای...جی...سون...بیدار شو...دیگه...مگه...خل....شدی؟

جیانا خود را میان کتی و جیسون قرار داد ...درست به موقع... در حالی که هنوز دندان های جیسون تو گردنش بود بود آرام در گوشش زمزمه کرد:
- این تقصیر تو نیست...اشکالی نداره...همه چیز درست میشه قول میدم.
-جی..سون ... این تو نیستی...باهاش بجنگ... تو میتونی...جیانا راست میگه...آروم باش.
سر انگشت های جیانا نوری عجیبی دیده می شد که جادو نبود ،ولی عادی هم نبود.چشم های جیسون به حالت عادی برگشت و جیانا بعد از این که به کتی نگاهی کرد و خندید و با نفس نفس گفت:
-چی شده؟ ...فکر کردی به این سادگی میگذارم قهرمان بازی در بیاری؟
جیانا به سختی زمان برگردان رو لمس کرد و فکر کرد.
-آلبوس....رو پیدا کن.....و زخمت هم دیگه....چکه نمیکنه مگه نه؟.....
جیانا به زمین افتاد و کتی خشکش زده بود .
-کتی؟....
کتی به زخمی که دیگه وجود نداشت و جیسون متحیر و جیانای بی حرکت خیره موند...حس کرد دنیا دور سرش میچرخه. ...قارقارو رو حس می کرد ...که ....از پشت بوته بیرون اومد، روی زانو هاش افتاد.
-کتی....اینجا چه خبره....جیانا...تو ...اینجا؟
-جیسون تو برگشتی!
-آرکو؟....اینجا چه خبره؟T~T
جیسون با چشم هایی که از وحشت گشاد شده بود به همه نگاه می کرد.
-جی....جیانا؟
شخصی از تاریکی به سمت پیکر نیمه جان جیانا رفت.
اشک به پسر اجازه دیدن نمی داد.
-نه...نه...نههههههههههههههه.
آلبوس به سمت جیانا دوید از سر تا پایش آب می چکید و زخم پیشانی اش باعث می شد حتی خسته تر به نظر برسد ، پیدا بود نبرد سختی داشته.جیانا را در آغوش گرفت .کتی اشک هایش روی صورتش ریخت .
-همش ....همش تقصیر من بود....من دوست خوبی نیستم....من...به اندازه تو شجاع نیستم...نتونستم...هیچ کاری بکنم...
چشمش به زخم روی لباس جیانا افتاد که قدیمی تر از زخم روی گردن کتی بود ولی او که زخمی نبود. کتی به سختی گفت:
- زمانبرگردون...


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۲ ۱۹:۵۱:۰۷

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
نفس جیانا لحظه ای گرفت آرکو را آرام زمین گذاشت و خودش را به سمت کتی پرت کرد. چشم های قهوه ای اش قرمز شد .
-آااا.............جی...سو...ن....بیدار شو.....دیگه...مگه...خل....شدی؟

جیانا در حالی که هنوز دندان های جیسون تو گردنش بود بود آرام نوازشش کرد. سر انگشت هاش نوری دیده می شد که جادو نبود ،ولی عادی هم نبود.چشم های جیسون به حالت عادی برگشت و جیانا بعد از این که به کتی نگاهی کرد و خندید و با نفس نفس گفت:
-چی شده؟ ...فکر کردی به این سادگی میگذارم قهرمان بازی در بیاری؟...آلبوس....رو پیدا کن.....و زخمت هم دیگه....چکه نمیکنه مگه نه؟.....
جیانا به زمین افتاد و کتی که خشک زده بود .
-کتی؟....
کتی به زخمی که دیگه وجود نداشت و جیسون متحیر و جیانای بی حرکت خیره موند...حس کرد دنیا دور سرش میچرخه. ...قارقارو رو حس می کرد ...که ....از پشت بوته بیرون اومد، روی زانو هاش افتاد.
-کتی....اینجا چه خبره....جیانا...تو ...اینجا؟
-جیسون تو برگشتی!
-آرکو؟....اینجا چه خبره؟T~T
جیسون با چشم هایی که از وحشت گشاد شده بود به همه نگاه می کرد.
-جی....جیانا؟
شخصی از تاریکی به سمت پیکر نیمه جان جیانا رفت.
اشک به پسر اجازه دیدن نمی داد.
-نه...نه...نههههههههههههههه.
آلبوس به سمت جیانا دوید از سر تا پایش آب می چکید و زخم پیشانی اش باعث می شد حتی خسته تر به نظر برسد .او را در آغوش گرفت .کتی اشک هایش روی صورتش ریخت .
-همش ....همش تقصیر من بود....من دوست خوبی نیستم....من...به اندازه تو شجاع نیستم....
چشمش به زخم روی لباس جیانا افتاد که قدیمی تر از زخم روی گردن کتی بود...


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۰ ۲۲:۵۵:۲۴

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ دوشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
جیانا، نفس صدا داری کشید. واقعا خواب بود؟
گردنبند زمان برگردانش را درون مشتش فشرد. زمان را برگردانده بود؟ چرا؟
هیچ چیز به یادش نمی آمد. جمعیت گریفیندور، دستانشان را دورشان پیچیده بودند و از دهانشان بخار خارج میشد. جیانا، احساس خواب آلودگی کرد.
- من... باید بیدار بمو...

و روی زمین افتاد.

- آفرین پسر خوب! باید بکشیش! الان!

جیانا، بدن کرختش را تکانی داد و سعی کرد چشمانش را باز کند. دستی، جلوی دهانش را گرفته بود و نمی گذاشت حرف بزند.

- هیس! ساکت باش جیانا!

جیانا، از میان پلک هایش، کتی ریز نقش را دید. ماجرا تا حدودی از یادش رفته بود. حال، فقط میخواست به کتی نگاه کند و به کار های احمقانه اش بخندد. اما...
- کتی؟

کتی، صورتش را به سمت جیانا حرکت داد. دخترک، خشکش زد. دستش را روی صورت یخ زده ی کتی کشید و اشک های خشک شده اش را لمس کرد.
- چه اتفاقی افتاده؟

کتی، لبخند بی روحی زد و با سرش به سمت چپ جیانا اشاره کرد.
- چه اتفاقی...

آرکو، داشت زیر دست جیسون جان میداد و تقلا میکرد. انرژی رفته ی جیانا برگشت و مانند برق از جایش بلند شد. یقه ی کتی را گرفت و به صورتش سیلی زد.
- چرا یه کاری نکردی؟
- می... میترسیدم.

جیانا، باز روی زمین افتاد. بدنش هنوز، رمقی نداشت.
- یه کاری کن! کتی که من میشناسم خیلی شجاعه! برو کتی! وگرنه آرکو از دست میره.
- ولی...
- تو... خیلی احمقی! اگه نری کمکش، دیگه دوست من نیستی.

لب های کتی به هم فشرده شد. از جایش بلند شد چوب جادویش را بالا برد و به سمت جیسون حرکت کرد.
در تاریکی، چیزی از ردایش میچکید. جیانا، چشمانش را تیز کرد.
- این... خونه!

چیزی مانند چنگال، زخم بزرگ و عمیقی، از شانه تا پایین کمرش ایجاد کرده بود خون، وحشیانه از آن میچکید. دخترک، به زحمت حرکت میکرد.
- کتی... وایسا!

اما کتی، با تمام زورش آرکو را رها کرد و به سمت جیانا انداخت. جیسون، به سمتش حمله ور شد. در هر صورت، نمیتوان خوی یک خون آشام را عوض کرد.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ پنجشنبه ۱ مهر ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
جیانا با جیغی کوتاه از خواب بسیار، بسیار ترسناک و غمناکش بیدار شد. در وهله ی اول خودش را درست پایین شومینه‌ی گرم و نرم تالار یافت. خوابش به شدت او را به فکر برده بود، چند باری در تالار به حرف‌های گوگو راجب تعبیر خواب و جدی گرفتن همه خواب ها گوش داده بود‌ و الان خوابی به شدت مهم دیده بود. پس با عجله ظاهر ژولیده ی خود را مرتب کرد و بی توجه به خلوتی تالار به طرف پله ها رفت تا سری به گوگو بزند. همانطور که بی توجه می‌رفت چشمش به پیوز افتاد که به دریچه ای عجیب و غریب چشم دوخته و قیافه بدبخت بیچاره ها را به خودش گرفته.
- چیشده پیوز؟ چخبره اینجا؟

قبل از اینکه پیوز شروع به حرف زدن کند، صدای پایی از پله های خوابگاه پسران آمد و چارلی و بیلی در پی آن صدا نمایان شدند و آنها هم متعجب به پیوز و جیانا و دریچه نگریستند.

چند دقیقه بعد - همان جای نفرین شده ی تالار

پیوز مختصرانه و به طور مفید و غیر مفید و گاها چرت و پرت محض برای آنها موقعیت را توضیح داده بود.
- خب کی میاد بریم؟ هر چند به نظرم هر چقدر تعداد کمتری وارد اون دنیا بشن بهتره و حداقل بقای گریفیندور تضمین میشه‌.

بیلی و چارلی چشمانشان برق میزد و جیانا در فکر آن بود که الان حتما باید گوگو را بیابد و اگر گوگو داخل آن دریچه باشد، شیرجه زدن داخلش هیچگونه عیبی ندارد. آن سه نفر طفل‌هایی بی خبر بودند و نمی دانستند چه خبر بود و چه در حال رخ دادن در آن دریچه ی منفور بود.

داخل دریچه

گریفیندوری های داخل تونل با ترس و بهت به یکدیگر نگاه میکردند. چه کسی می‌توانست این اتفاق‌ را هضم کند؟! الکس دستانش را روی سرش گذاشته بود و چشمانش خیره به در بود که هر لحظه اینیگو برگردد و آرکو و جیسون همراهش باشند. صدای بحث‌های استرجس و سر‌کادوگان از داخل تونل می آمد و در دل همه ترس و ناراحتی ایجاد میکرد. حال باید چه می‌کردند؟ چطور دوستانشان را نجات می‌دادند؟ هنوز هم امیدی بود؟

ورودی تونل

پیوز دستش را به طرف علامتی که به تونل مخفی راه داشت، دراز کرد.
- باید زود بریم داخل اون تونل، تموم نفسی که دارید رو صرف اینکار کنید.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
در همان موقع

اتفاقات مشکوکی در حال رخ دادن بود، این را حس می کرد . جیانا همیشه در حس کردن این جور چیزها عالی بود.برای همین از بقیه جدا شده بود و به دنبال سر نخ می گشت.

-وایی این چیه؟

یک جسد درست جلوی پای او بود! ناگهان جیانا لرزید، او حتی تحمل یک حیوان مرده را هم نداشت و جسد هنوز تازه بود.

- ا...اوروکو؟...
جیانا به زور روی پای خودش ایستاده بود ، کم مانده بود از حال برود ولی نمی توانست .باید می فهمید چه اتفاقی افتاده !

-روی ... روی گردنش... جای دسته...یعنی...

ورد تشخیص اثر انگشت و پیدا کردن صاحب اثر را ، اجرا کرد.

- این امکان نداره!

ولی درست بود . اثر انگشت مال جیسون بود.

- جیسون نه امکان نداره! باید با چشمای خودم ببینم.

صدایی از پشت سرش او را به خود آورد.

-چرا امکان داره جیانا.
-ا..اوروکو!
- گرچه الان یه روحم ، ولی خوب شناختیم.
-اوه... من واقعا متاسفم... نمیدونم باید چی بگم.
-اون این کار رو کرد، ولی تحت فرمان بود.
-باید یه راهی باشه که همه چیز رو درست کرد!

ارکو نگاه غم انگیزی به بدن خودش می کند. نمی داند کاری که قصد اگفتنش را دارد درست هست یا نه.

- خب ، یه راهی هست... البته ... فقط کشتن اون میتونه همه چیز رو به حالت اول برگردونه . منظورم کسیه که جیس رو تحت کنترل گرفته . اصلا کار راحتی نیست ... زمان برگردون هم نداریم که ...

چشمان جیانا برق زد!

-من دارم!
-چی؟
-راستش داستانش طولانیه ولی زمان برگردون دارم ! باهاش میشه تا هر وقت بخوای عقب بری اما ما فقط به چند ساعت نیاز داریم ... من برمی گردم و نمی گذارم بمیری بعد با هم دیگرانو نجات میدی! همه ... حتی جیسون!
-جیانا این خیلی خطرناکه!
-ولی اون یکی راه هم اگه بریم تو دیگه زنده نمیشی! من این کار رو می کنم و تو نمیتونی جلوم رو بگیری!

جیانا قبل از این که اتفاق دیگری بیفتد از ارکو راجب اتفاقات سوالاتی کرد و بعد زمان برگردان را به کار انداخت.

- نگران نباش. همه چیز درست میشه.


ویرایش شده توسط جیانا ماری در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۳۰ ۱۷:۱۰:۵۱

اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰

جیسون سوان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۴ سه شنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۴۲:۰۵ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
از پشت سرت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
کمی بعد ... جنگل اهریمنی

-داری چیکار میکنی؟ ولم کن ... خواهش میکنم ... من باید پیداش کنم!

اینیگو وحشت کرده بود.دست و پا میزد و هر از چند گاهی فریاد خفه ای از گلوی زخمی اش همچون شعله ای به جان خفقان آن دنیای خاکستر پوش می افتاد. میدانست چه چیز پیش رویش قرار دارد. از همان ابتدا همه چیز را میدانست. فقط مثل همیشه سعی در انکار بدیهیات داشت. شاید میخواست خود و بقیه را فریب دهد تا بتواند همه را از بی رحمی و سیاهی این دنیا مصون بدارد. اما روزگار قوی تر از او و اختیارش بود. همچون عروسکی خیمه شب بازی , دست بسته , همه شان را به بازی گرفته بود و حالا خسته شده بود و دلش سرگرمی دیگری میخواست.

-خواهش میکنم ... اون به ما نیاز داره!
-کی بهت نیاز داره؟

دنیای اینیگو تا پیش از این در سیاهی مطلق غرق میشد. اما آن صدا باریکه ای از نور بود. صدایی که بارها و بارها شنیده بود. خشک , جدی , مصمم ... خودش بود.باید خودش می بود. سرش را بالا اورد و آن موهای لخت و سفیدی که در صورت باریک پسرک افتاده بود را نگاه کرد. لبخند کم رمقی زد.
- جیس ... خودتی؟

جیسون بدون آن که او را نگاه کند سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و قدمی به سمت اینیگو برداشت.
-کجان؟
-چی؟
-گفتم کجان؟
-کیا جیسون؟ چرا من رو از دست این جونور مسخره نجات نمیدی؟ داره خفم میکنه.
-بقیه کجان؟
-نمیفهمم ...
-بهش بفهمون برادر.

جیسون سرش را بالا آورد و نگاهش در نگاه اینیگو قفل شد. لبخندی بر لبان باریکش دیده میشد.

-تو ... تو ... چته؟

کلمات را گم کرده بود. نفس هایش تندتر شده بودند. گویی ریه هایش با تمام توان سعی در جذب امیدی داشت که در وجودش رنگ میباخت و نابود میشد. شاخک های آن موجود کریه با پوست سخت و قهوه ای رنگش دور بدنش محکم تر میشد. صدای خورد شدن دنده هایش را میشنید اما صدایی از آن بلند تر در وجودش فریاد میکشید. صدای آشنای شکستن قلبش... اشکی بر گونه هایش روان شد. دندان هایش را محکم به هم فشار میداد. نه ... آن ها نباید فریاد هایش را میشنیدند. چشم هایش را بست و اجازه داد تاریکی وجودش را ببلعد.

چشم هایش را باز کرد. به سختی نفس میکشید. تصاویر مبهم , کم کم شکل معنی داری به خود میگرفتند. اطرافش را نگاه کرد. اتاقی بزرگ و تاریک که گوشه ای از آن روی زمین سرد رها شده بود. کمی آن طرف تر دو نفر با شنل سیاه رنگ پشت به او ایستاده بودند و با هم حرف میزدند.
صدای یکی را میشناخت ... جیسون بود.
-جی ... جیسون!

هردو به آرامی به سمت او بازگشتند.جیسون با چشم هایی تماما سیاه , بدون کوچک ترین احساسی به او خیره شده بود و مرد دیگر ... مردی با قدی بلند , چشم هایی سبزرنگ و موهایی مشکی بود. اینیگو او را میشناخت!
-تو ... اما ... تو مرده بودی!

قهقهه ای در اتاق طنین انداز شد. گویی هوا بین آن ها یخ زده بود.
- من ؟ مرگ؟ هه ... بیخیال گوگو... چی فکر کردی درباره ی من؟
-اما تو ... تو خیانت کردی ... به همه ی ما خیانت کردی. چه بلایی سر جیسون اوردی؟لعنتی چیکارش کردی؟

مرد سیاه پوش و بلند قد , سرش را به طرف جیسون خم کرد و با افتخار به او نگاه کرد.
-زیباست ... نه؟ بدون ذره ای اختیار ... صرفا یک جسم تهیه که هر کار بخوام میکنه. خاطرات ، گاهی فقط فریب ذهن آدم ها برای فراموش کردن واقعیتن. میبینی؟ با یه تغییر کوچیک توی ذهن و خاطرات میشه کاری کرد که فرد احساساتش رو از دست بده و بعد با گرفتن اختیار و منطقش ، هر کاری برات انجام میده حتی کشتن دوست صمیمی خودش!

چشم های اینیگو با وحشت به جیسون خیره شدند. تمام توانش را جمع کرد و فریاد خفه ای زد.
-ارکو! چه بلایی سرش اوردی؟
- اوه ندیدیش ؟ ببخشید یادم رفته بود با اون همه استخون شکسته نمیتونی تکون بخوری.جیس ؟بیارش!

جیسون به سمت نقطه ی تاریکی از اتاق حرکت کرد و کمی بعد در حالی که پیکر بی جان آرکو را به دنبال خود میکشید به سمت گوگو آمد. اشک بر گونه ی اینیگو روان شد. درد عجیبی در قلبش احساس میکرد. گویی قلبش را پاره پاره میکردند.سرش را بالا گرفت و با نفرت به جیسونی نگاه کرد که رو به رویش ایستاده بود. دستش را به سمت ردایش دراز کرد و با کمک آن به سختی خودش را بلند کرد و ایستاد. دستش را بلند کرد تا دردش را با ضربه به تن سخت او کم کند اما جیسون مچ او را گرفت و اجازه ی حرکت نداد.

-لعنتی! اون دوستت بود ... تنها کسی بود که از ته ته قلبش دوستت داشت. اون جز تو کسی رو نداشت. چیکارش کردی؟ لعنتی باهاش چیکار کردی؟ با آرکوی من چیکار کردی؟ یادت نمیاد؟ یادت نمیاد چه کارایی برات کرد؟ لعنت بهت ... لعنت بهت... لعنت ...

دست آزاد جیسون به دور گلویش حلقه شده بود. او را از زمین بلند کرد و در چشم هایش خیره شد. اینیگو در آن سیاهی چیزی عجیب دید , اشک! جیسون بغض کرده بود و سرش را پایین انداخته بود.
اینیگو هر دو دستش را به سمت صورت رنگ پریده و خسته ی جیسون برد و سرش را بالا گرفت و در چشمانش خیره شد. فشار دست جیسون بر گردنش کم شده بود. اشکی بر گونه ی پسرک مو سفید راه به پایین پیدا کرد.
-دوست ... دوستم داشت؟

اینیگو حالا میفهمید. جیسون در درونش جنگی را اغاز کرده بود. جنگی با خودش برای شکست دادن جادوی مردی که کینه ای دیرینه داشت. اینیگو لبخند زد.
-جیسون ... تو میتونی ... میدونم که میتونی ... درستش میکنیم ... دوباره درستش میکنیم ... بهت قول ...

اینیگو حرکت نمیکرد. جیسون با ناباوری او را تکان میداد اما اینیگو خاموش بود. اشک روی گونه هایش روان بود و چشم هایش باز مانده بود. جیسون اورا روی زمین گذاشت و به عقب نگاه کرد... جایی که آن مرد با لبخندی عصایی بلند را به سمت اینیگو گرفته بود.
-زیادی حرف میزد ... میدونی...

جیسون با ناباوری مرد را نگاه میکرد.

- میدونی جیس ... از چیزی که فکر میکردم قوی تری ... فکر کنم باید جادو رو قوی تر کنم.

عصایش را به نرمی حرکت داد. جیسون به سمت او حرکت کرد و جلویش زانو زد.

-خب ظاهرا درست شد... برمیگردی و اون دو تا ارشد رو پیدا میکنی و برام میاریشون بقیه رو هم بکش ... لازمشون ندارم.

جیسون سرش را بلند کرد.
- چشم سرورم!





پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۵:۴۳ پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰

پیوز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۱۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۱۹ یکشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۲
از شکاف های تنهایی هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
خلاصه سوژه
طی یک اتفاق عجیب که سال ها پیش هم رخ داده بود، دریچه ای به دنیای اهریمنی باز شد و جیسون غیبش زد. همه گریفی ها جمع شدن تا وارد دریچه بشن و جیسون رو نجات بدن، اما بر اثر یک اتفاق، آرتور و پیتر زودتر از بقیه وارد دریچه شدن و از تیم جستجوی گریفی جدا شدن. بقیه اعضای گریف با استفاده از وسایلی کاربردی، وارد دنیای اهریمنی شدن و بعد از گذشت مدتی، به خاطر هوای مسموم دنیای اهریمنی، آرکو شخصیت خودش رو گم کرد و بعد از چاقو کشیدن روی گریفی ها از اونها جدا شد. تیم جستجوی گریفی بعد از مدتی گشت و گذار، تصمیم گرفتن داخل کلبه امنی که زیر یکی از درخت های غول پیکر جنگل دنیای اهریمنی مخفی بود، استراحت کنن. از طرفی جیسون به حالت تسخیر شده ها در اومده بود و اینیگو هم تو دو راهی جدا شدن از جمع و موندن بود که دوتا شاخک عجیب اونو به بیرون کلبه میکشن... از نظر استرجس و سرکادوگان، دنیای اهریمنی نسبت به دفعه پیش تغییر کرده بود...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خسته بود، زانوانش دیگر توان ادامه دادن مسیر را نداشتند، نفسش به سختی کفاف نیاز های بدنش را می داد؛ سرما تمام وجودش را گرفته بود و استخوان هایش از تاثیر آن تیر می کشید. تن کم جانش می لرزید و دندان هایش را از فرط سرما به هم می سابید. گویی دیگر روح در بدن نداشت و فقط مغزی بود که میگفت "این راه مستقیم را برو"! در ذهنش تلاطم عجیبی از تفکرات متفاوت و دردناک وجود داشت. فکر می کرد به آنکه چگونه این قدر راحت می توانست جیسون را از دست بدهد ولی لحظه ای در زندگی اش پیشبینی اش نکرده بود. هر ثانیه که یک قدم بر می داشت، صد بار خود را لعنت میکرد که چرا نتوانسته بود جیسون را در این دم آخری برای دقایقی به آغوش بکشد. تیک عصبی اش باعث میشد هر چند باری ماهیچه های گردنش را منقبض و رها سازد. درد داشت، دردی بی سابقه...
-چطور تونستم ولش کنم؟ چطور تونستم کنارش نباشم؟ چرا اصلا اون؟ چرا من نه؟! من باید به جاش می افتادم اینجا... لعنت... لعنت به من... اون بهم امید داد، بهم هویت داد و من...

در حالی که این را زمزمه میکرد، بغض گلویش را چنگ میزد و آن را می فشرد، اشکی که به آرامی از چشم های لرزانش پایین می آمد را با دست راست پاک کرد. به گونه ای که انگار تمام زندگی اش را رو به پایان می دید، با تمام وجود داد زد و ادامه داد:
-کنارش نبودم، کاری براش نکردم! لعنتی! کدوم گوری رفتی؟ من درد دارم... درد دارم!

به روی دو زانو افتاد، دو دستش را از روی تنش رها کرد و به روی زمین گذاشت، نفسش کند تر از همیشه عمل میکرد. خاک را مشت میکرد و رها میکرد، بغضش ترکیده بود. گلویش حال بهتری داشت ولی سوزش چشمانش تازه آغاز شده بود. بی اختیار اشک میریخت و درد میکشید. دیگر گریه به او امان نفس کشیدن نمی داد. سخت و شدید میگریست و مشتش را به زمین میکوبید. ناگهان، رویه به طرز عجیبی پیش رفت. گریه ی سخت آرکو تبدیل شده بود به خنده های هیستریک! از تمام رگ هایش استفاده می کرد برای خندیدن های عصبی ای که از روی دردش داشت. صدایش هر لحظه رو به افزایش بود. هر لحظه افزایش پیدا میکرد و حالا... فریاد!

سکوت تمام فضا را فرا گرفت، انگار این مکان اهریمنی از ترس دهانش را بسته بود. نه صدای بادی، نه صدای آبی، نه صدای زوزه های مرموز جانوران... هیچ چیز نبود.
-آ... آر...کو؟

چشمانش درشت شد، باورش نمیشد... واقعا همان صدا بود؟ همان که منتظرش بود؟ چطور ممکن است؟ چگونه او توانسته بود آرکو را پیدا کند؟ سرش را بالا گرفت، اشکش تا به زیر فکش آمد و شروع کرد به ریختن بر روی زمین. به سختی برخواست. نمی خواست باور کند که جیسون پشتش ایستاده است، تمام بدنش را برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. خودش بود، جیسون در حالی که سرش را به شکلی که موهایش مانع دیدن چشمانش شوند خم کرده بود، پشت آرکو ایستاده بود و حرکتی نمی کرد.
-جی... جیسون!

در حالی که گریه میکرد شروع به دوییدن به سمت جیسون کرد. در میان راه خیسی صورتش را پاک میکرد و چشمانش را بسته نگه میداشت. دلش میخواست با تمام وجود خود را به آغوش جیسون بی اندازد و همین اتفاق هم افتاد. اما جیسون حرکتی نمی کرد...
-آنکی، می دونی چقدر نگرانت بودم؟ کجا بودی؟ چطوری رسیدی به اینجا؟ می دونی چقدر دلم میخواست دوباره بودنتو کنارم احساس کنم؟

با طمانینه، دستش چپش را به روی دست آرکو که به دور گردنش حلقه شده بود گذاشت.
-بهم بگو... بقیه کجان؟

آرکو متعجب شد، چرا جیسون هیچ اهمیتی به او نمی داد؟ حداقل قبل از این واکنشی نسبت به احساساتش متوجهش می شد ولی این دفعه...
-نمی... نمی دونم، ازشون جدا شدم. همش نگران تو بودم، می ترسیدم بلایی سرت بیاد و می خواستم سریع تر پیدات کنم...

گویی جیسون از این قضیه خوشحال نشده بود، فشار دست چپش را بر دست آرکو زیاد کرد و آن را از گردنش جدا نمود. سپس بدون حتی یک کلمه برگشت و به راهش ادامه داد. آرکو دیگر هیچ چیز احساس نمی کرد، تمام وجودش سِر شده بود. با تعجب به جیسون نگاه میکرد. چند متری که فاصله جیسون از آرکو بیشتر شد، به سمت او دوید. دستش را گرفت ولی جیسون آن را پس زد. گویی دنیا بر سر آرکو خراب شده بود. باز هم دستش را گرفت و جیسون پس زد، باز هم و باز هم و باز هم... خشکش زد، دیگر حرکت نمی کرد، نمی خواست نفس بکشد، حبسش کرد، سرمای هوا بر او بی اثر شده بود، اشکش خشک شده بود و دهانش باز مانده بود. کمی که گذشت، به خود آمد... میخواست یک بار دیگر شانسش را امتحان کند شاید بتواند جیسون را قانع کند تا احساساتش را درک کند. به سمت او دوید، زمانی که به او رسید باری دیگر خواست دستش را بگیرد ولی ناگهان...!

درد تمام گردنش را فرا گرفته بود، دستان سفت و سخت جیسون بر تن بی جان آرکو تنها به قصد کشت میتوانست آنقدر دردناک باشد. آرکو که شکه شده بود، فقط سعی میکرد در چشمان جیسون بنگرد، جیسون اما دیگر چشمانش را از او قایم نمی کرد. سیاهی اش در وجود آرکو رخنه کرد. لرزش چشمان آرکو هر ثانیه بیشتر از قبل میشد. چه بلایی به سر جیسون آمده بود؟ چه چیز باعث شده بود تا این حد به آرکو آسیب بزند؟
-تو... چت شده؟

با صدایی ضعیف و از روی خفه شدن، جیسون را خطاب قرار داد. جیسون لبخندی شیطانی بر لب گرفته بود. در حالی که گلوی آرکو را در دست چپش می فشرد و او را از روی زمین بلند کرده بود، به چشمان لرزان آرکو نگاه می کرد. انگار برایش جان آرکو مهم نبود، او را به مانند سدی بر راهش می دید که میخواست فقط او را حذف کند.
-کی بهت گفته که حتی اجازه اینو داری به من فکر کنی؟ راجع خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی میتونی در حدم باشی؟ در حدی که حتی بخوام سعی کنم دو ثانیه تحملت کنم؟

این جیسون نبود، نمی توانست او باشد، اما آرکو... حس میکرد او خود جیسون است و دارد این حرف ها را از ته دل میزند. سینه اش خالی شده بود، حس می کرد دیگر قلبی ندارد، هیچ چیز در میان دنده هایش نیست، هیچ چیز... فشار دست جیسون هر لحظه بیشتر میشد و نفس های آرکو سخت تر.
-فکر کردی این که دو سه باری آدم حسابت کردم چیزی رو راجع وجودت عوض می کنه؟ تو همون پسر بی عرضه ی بی همه چیزی که هیچ چیزی نمی تونه خوشحالش کنه جز توجه...

پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-چه خفت بار... خوبه که هرگز انقدر بدبخت نشدم که بخوام محتاج توجه کسی باشم.

نفسش قطع شد، اما آنقدر ضعیف بود که حتی نمی توانست برای زنده ماندن تقلا کند. اشکش به آرامی از چشمش به پایین می آمد. چهره ی وحشت زده اش...

تن بی جانش را به روی زمین انداخت. بدون هیچ حرکت اضافه ای، به راه خودش ادامه داد و فقط فاصله گرفت.بی احساس، ظالم و خشک تر از همیشه بود. او... آرکو را کشته بود... آرکو... مرده بود!


در تالار

-وات د...

پیوز با تعجب تمام به دریچه باز شده نگاه میکرد. کفش پیتر که در کنار ورودی دریچه افتاده بود را برداشته بود و در دستش نگه داشته بود. متوجه گم شدن افراد شده بود. اما چگونه میتواند آنان را پیدا کند؟ آیا میتواند آنان را نجات دهد؟ بهرحال پیوز می دانست این دریچه چیست اما آیا میتواند راهی برای باز کردن دریچه برای افراد داخل بیابد؟


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۵:۵۱:۰۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۵:۵۹:۲۸
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۸ ۶:۰۱:۵۱

برخاسته از دوران رماتیسم!


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
سرمایی که از طرف تونل به کلبه می آمد، روی مغز و بدن گوگو تاثیر گذاشته بود. آرکو رفته بود و اینیگو نگران‌تر از قبل برای دوستان هم‌گروهی‌اش بود و نمی توانست مرز بین منطق و احساساتش را تشخیص بدهد.
از او خواسته بودند بیخیال دوستانش؛ جیسون، آرتور، پیتر و آرکو شود و همانطور منتظر بماند تا شاید سپیده ی روز دو ساعتی به آن مکان سر بزند. اینجور چیز ها با منطق آن بچه ی کله‌شق و لجباز جور در نمی‌آمد. پس کوله اش را دور از چشم بقیه که در حال استراحت بودند و در افکار خود غرق شده بودند برداشت و آرام و کشان کشان خود را به در کلبه رساند و با صدای کوتاهی آن را باز کرد و خزید و خود را به تونل رساند.

همینکه به تونل رسید به سمت خروجی خیز برداشت و دوان، دوان خود را به آن رساند. بدنش منقلب شده بود و خون به مغزش نمی‌رسید تا درست فکر کند و تصمیم بگیرد.

- داری کجا میری؟!
صدای کادوگان او را در آستانه خروجی گرفتار کرد و باعث شد به پشت سرش نگاه بیندازد که کادوگان و استر و ملانی را دید. آنها متوجه نبود گوگو و دری که باز مانده بود، شده بودند و سریعا خود را به او رسانده بودند.
گوگو هاج و واج به دوستان قدیمی اش و ملانی که عزیز تر از جانش بود نگاه میکرد. روی تصمیمش مصمم بود ولی این درست بود که آنها را هم تنها بگذارد؟! با خود فکر کرد آنها هیچوقت به او احتیاج نداشتند و اکثر اوقات به خاطر او دردسر هم به جانشان می افتاد. ملانی با قدم های بلند خودش را به گوگو رساند و در چند قدمی اش ایستاد.
- گوگو الان وقتش نیست، خب؟ بیا داخل نقشه میکشیم و میریم کمکشون.

گوگو مردد، آرام خودش را به طرف خروجی کشاند.
- ولی من نمی‍...

حرفش تمام نشده بود که در ثانیه دو شاخک سیاه از طرف خروجی به داخل آمدند و دور دستان گوگو پیچ خورده و او را به بیرون کشیدند.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
آنچه گذشت...
طی یک اتفاق عجیب که سال ها پیش هم رخ داده بود، دریچه ای به دنیای اهریمنی باز شد و جیسون غیبش زد. همه گریفی ها جمع شدن تا وارد دریچه بشن و جیسون رو نجات بدن، اما بر اثر یک اتفاق، آرتور و پیتر زودتر از بقیه وارد دریچه شدن و از تیم جستجوی گریفی جدا شدن. بقیه اعضای گریف با استفاده از وسایلی کاربردی، وارد دنیای اهریمنی شدن و بعد از گذشت مدتی، به خاطر هوای مسموم دنیای اهریمنی، آرکو شخصیت خودش رو گم کرد و بعد از چاقو کشیدن روی گریفی ها از اونها جدا شد. تیم جستجوی گریفی بعد از مدتی گشت و گذار، تصمیم گرفتن داخل کلبه امنی که زیر یکی از درخت های غول پیکر جنگل دنیای اهریمنی مخفی بود، استراحت کنن. از نظر استرجس و سرکادوگان، دنیای اهریمنی نسبت به دفعه پیش تغییر کرده بود...
-------------------------------------------------------------------------------------------

سویی دیگر از دنیای اهریمنی-محل ظاهر شدن آرتور و پیتر

بعد از مدتی تلاش، بالاخره آرتور، پیتر رو از شر شاخه های درخت آزاد کرده و اون رو پایین کشیده بود. هوای منطقه سنگین بود و کم کم آرتور و پیتر رفتار های عجیبی از خودشون نشون میدادن. آرتور در حالی که مسیر جنگل رو گرفته بود و در حرکت بود، دو تا سیلی توی صورت خودش زد تا حال و احوالش سر جاش بیاد:
-میگم... این اطراف باید یکم آب پیدا بشه. تو تشنه ات نیست؟

پیتر که از آرتور گیج تر بود و تلو تلو میخورد و تعادل نداشت، پشت سر آرتور در حال حرکت بود:
-آب؟ توی این جنگل؟... فکر نمیکنم بتونیم آب پیدا کنیم.
-همش تقصیر توئه. اگه تو به من... نخورده بودی الان اینجا نبودیم... پیش بقیه بودیم.
-تقصیرا رو گردن من ننداز... تو جاخالی ندادی... عه آب!

پیتر به سمت مرداب کوچیکی که وسط جنگل بود اشاره کرد. آرتور سرش رو چرخوند و بعد از دیدن مرداب، به سرعت به طرفش دویید:
-دیدی گفتم آب پیدا میشه. ولی تو مخا... مخالفت کردی.
-بهتره یکم بخوریم... من که دارم بیهوش میشم.

پیتر و آرتور هر دو از آب مرداب خوردن. اشتباه بزرگی که هرگز نباید انجامش میدادن. مسموم تر از هوای دنیای اهریمنی، مرداب ها و دریاچه هاش بودن. به هر حال اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد و آرتور و پیتر اوضاع خودشون رو بدتر کردن. پیتر که همچنان داشت از آب مرداب میخورد نگاهی به داخلش انداخت:
-میگم... این تو ماهی داره. قلاب نداری ماهی... ماهی بگیریم بخوریم؟ من گشنمه!
-قلابم کجا بود؟ بعدم این ماهیا... خیلی کوچیکن... چجوری سیرت کنن؟
-شاید سیر نشیم... ولی ممکنه پیاز شیم! هه... هه... هه!
-پیاز شو... خودم میخورمت!

پیتر نگاه مست و ملنگی به آرتورکرد و دوباره به مرداب خیره شد:
-بیا یکم... آب با خودمون ببریم. شاید بین... بین راه تشنمون شه!
-موافقم. بذار چند تا شیشه... از توی کولم بیارم بیرون...

آرتور دستش رو پشت کمرش برد و چیزی جز جای خالی کوله حس نکرد. دستش رو جلو آورد و نگاهی گیج و منگ به دست خالیش و بعد به پیتر کرد. دوباره دستش رو پشتش برد و چیزی گیرش نیومد. بار دیگه به دست خالیش نگاه کرد. آرتور نگاه گیج و خمارش رو درحالی که جفت ابروهاش رو بالا داده بود به طرف پیتر با همون قیافه برد:
-عه کولم نیست...
-کولتو میخوای چیکار؟... ما شیشه میخوایم واسه آب!
-خب شیشه ها تو کولم بود... همش تقصیر توئه که جاشون گذاشتم...

آرتور این رو گفت و بلند شد تا یقه پیتر رو بگیره، ولی مثل یه تیکه ژله افتاد روی پیتر و هردوشون مثل دو تا تیکه ژله افتادن توی مرداب!

همان لحظه-منطقه ای نامشخص

-بدون شک دنبالت میان. ولی نمیتونن پیدات کنن.

صدایی عجیب و وهم آور در منطقه میپیچید. موجوداتی ناشناس دور تا دور جیسون رو گرفته بودن و منتظر دستورات بودن:
-هیچکدوم دووم نمیارن ولی من نگران دوتاشونم. اون دو ارشد! میخوام که برام بیاریشون. خودت رو ثابت کن.

جیسون سرش رو بالا گرفت و با چشمانی تماما سیاه به رو به روی خودش خیره شد:
-هر چی شما بگید سرورم!


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۲ ۱۱:۵۲:۳۵

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.