خلاصه سوژهطی یک اتفاق عجیب که سال ها پیش هم رخ داده بود، دریچه ای به دنیای اهریمنی باز شد و جیسون غیبش زد. همه گریفی ها جمع شدن تا وارد دریچه بشن و جیسون رو نجات بدن، اما بر اثر یک اتفاق، آرتور و پیتر زودتر از بقیه وارد دریچه شدن و از تیم جستجوی گریفی جدا شدن. بقیه اعضای گریف با استفاده از وسایلی کاربردی، وارد دنیای اهریمنی شدن و بعد از گذشت مدتی، به خاطر هوای مسموم دنیای اهریمنی، آرکو شخصیت خودش رو گم کرد و بعد از چاقو کشیدن روی گریفی ها از اونها جدا شد. تیم جستجوی گریفی بعد از مدتی گشت و گذار، تصمیم گرفتن داخل کلبه امنی که زیر یکی از درخت های غول پیکر جنگل دنیای اهریمنی مخفی بود، استراحت کنن. از طرفی جیسون به حالت تسخیر شده ها در اومده بود و اینیگو هم تو دو راهی جدا شدن از جمع و موندن بود که دوتا شاخک عجیب اونو به بیرون کلبه میکشن... از نظر استرجس و سرکادوگان، دنیای اهریمنی نسبت به دفعه پیش تغییر کرده بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خسته بود، زانوانش دیگر توان ادامه دادن مسیر را نداشتند، نفسش به سختی کفاف نیاز های بدنش را می داد؛ سرما تمام وجودش را گرفته بود و استخوان هایش از تاثیر آن تیر می کشید. تن کم جانش می لرزید و دندان هایش را از فرط سرما به هم می سابید. گویی دیگر روح در بدن نداشت و فقط مغزی بود که میگفت "این راه مستقیم را برو"! در ذهنش تلاطم عجیبی از تفکرات متفاوت و دردناک وجود داشت. فکر می کرد به آنکه چگونه این قدر راحت می توانست جیسون را از دست بدهد ولی لحظه ای در زندگی اش پیشبینی اش نکرده بود. هر ثانیه که یک قدم بر می داشت، صد بار خود را لعنت میکرد که چرا نتوانسته بود جیسون را در این دم آخری برای دقایقی به آغوش بکشد. تیک عصبی اش باعث میشد هر چند باری ماهیچه های گردنش را منقبض و رها سازد. درد داشت، دردی بی سابقه...
-چطور تونستم ولش کنم؟ چطور تونستم کنارش نباشم؟ چرا اصلا اون؟ چرا من نه؟! من باید به جاش می افتادم اینجا... لعنت... لعنت به من... اون بهم امید داد، بهم هویت داد و من...
در حالی که این را زمزمه میکرد، بغض گلویش را چنگ میزد و آن را می فشرد، اشکی که به آرامی از چشم های لرزانش پایین می آمد را با دست راست پاک کرد. به گونه ای که انگار تمام زندگی اش را رو به پایان می دید، با تمام وجود داد زد و ادامه داد:
-کنارش نبودم، کاری براش نکردم! لعنتی! کدوم گوری رفتی؟ من درد دارم... درد دارم!
به روی دو زانو افتاد، دو دستش را از روی تنش رها کرد و به روی زمین گذاشت، نفسش کند تر از همیشه عمل میکرد. خاک را مشت میکرد و رها میکرد، بغضش ترکیده بود. گلویش حال بهتری داشت ولی سوزش چشمانش تازه آغاز شده بود. بی اختیار اشک میریخت و درد میکشید. دیگر گریه به او امان نفس کشیدن نمی داد. سخت و شدید میگریست و مشتش را به زمین میکوبید. ناگهان، رویه به طرز عجیبی پیش رفت. گریه ی سخت آرکو تبدیل شده بود به خنده های هیستریک! از تمام رگ هایش استفاده می کرد برای خندیدن های عصبی ای که از روی دردش داشت. صدایش هر لحظه رو به افزایش بود. هر لحظه افزایش پیدا میکرد و حالا...
فریاد!
سکوت تمام فضا را فرا گرفت، انگار این مکان اهریمنی از ترس دهانش را بسته بود. نه صدای بادی، نه صدای آبی، نه صدای زوزه های مرموز جانوران... هیچ چیز نبود.
-آ... آر...کو؟
چشمانش درشت شد، باورش نمیشد... واقعا همان صدا بود؟ همان که منتظرش بود؟ چطور ممکن است؟ چگونه او توانسته بود آرکو را پیدا کند؟ سرش را بالا گرفت، اشکش تا به زیر فکش آمد و شروع کرد به ریختن بر روی زمین. به سختی برخواست. نمی خواست باور کند که جیسون پشتش ایستاده است، تمام بدنش را برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. خودش بود، جیسون در حالی که سرش را به شکلی که موهایش مانع دیدن چشمانش شوند خم کرده بود، پشت آرکو ایستاده بود و حرکتی نمی کرد.
-جی... جیسون!
در حالی که گریه میکرد شروع به دوییدن به سمت جیسون کرد. در میان راه خیسی صورتش را پاک میکرد و چشمانش را بسته نگه میداشت. دلش میخواست با تمام وجود خود را به آغوش جیسون بی اندازد و همین اتفاق هم افتاد. اما جیسون حرکتی نمی کرد...
-آنکی، می دونی چقدر نگرانت بودم؟ کجا بودی؟ چطوری رسیدی به اینجا؟ می دونی چقدر دلم میخواست دوباره بودنتو کنارم احساس کنم؟
با طمانینه، دستش چپش را به روی دست آرکو که به دور گردنش حلقه شده بود گذاشت.
-بهم بگو... بقیه کجان؟
آرکو متعجب شد، چرا جیسون هیچ اهمیتی به او نمی داد؟ حداقل قبل از این واکنشی نسبت به احساساتش متوجهش می شد ولی این دفعه...
-نمی... نمی دونم، ازشون جدا شدم. همش نگران تو بودم، می ترسیدم بلایی سرت بیاد و می خواستم سریع تر پیدات کنم...
گویی جیسون از این قضیه خوشحال نشده بود، فشار دست چپش را بر دست آرکو زیاد کرد و آن را از گردنش جدا نمود. سپس بدون حتی یک کلمه برگشت و به راهش ادامه داد. آرکو دیگر هیچ چیز احساس نمی کرد، تمام وجودش سِر شده بود. با تعجب به جیسون نگاه میکرد. چند متری که فاصله جیسون از آرکو بیشتر شد، به سمت او دوید. دستش را گرفت ولی جیسون آن را پس زد. گویی دنیا بر سر آرکو خراب شده بود. باز هم دستش را گرفت و جیسون پس زد، باز هم و باز هم و باز هم... خشکش زد، دیگر حرکت نمی کرد، نمی خواست نفس بکشد، حبسش کرد، سرمای هوا بر او بی اثر شده بود، اشکش خشک شده بود و دهانش باز مانده بود. کمی که گذشت، به خود آمد... میخواست یک بار دیگر شانسش را امتحان کند شاید بتواند جیسون را قانع کند تا احساساتش را درک کند. به سمت او دوید، زمانی که به او رسید باری دیگر خواست دستش را بگیرد ولی ناگهان...!
درد تمام گردنش را فرا گرفته بود، دستان سفت و سخت جیسون بر تن بی جان آرکو تنها به قصد کشت میتوانست آنقدر دردناک باشد. آرکو که شکه شده بود، فقط سعی میکرد در چشمان جیسون بنگرد، جیسون اما دیگر چشمانش را از او قایم نمی کرد. سیاهی اش در وجود آرکو رخنه کرد. لرزش چشمان آرکو هر ثانیه بیشتر از قبل میشد. چه بلایی به سر جیسون آمده بود؟ چه چیز باعث شده بود تا این حد به آرکو آسیب بزند؟
-تو... چت شده؟
با صدایی ضعیف و از روی خفه شدن، جیسون را خطاب قرار داد. جیسون لبخندی شیطانی بر لب گرفته بود. در حالی که گلوی آرکو را در دست چپش می فشرد و او را از روی زمین بلند کرده بود، به چشمان لرزان آرکو نگاه می کرد. انگار برایش جان آرکو مهم نبود، او را به مانند سدی بر راهش می دید که میخواست فقط او را حذف کند.
-کی بهت گفته که حتی اجازه اینو داری به من فکر کنی؟ راجع خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی میتونی در حدم باشی؟ در حدی که حتی بخوام سعی کنم دو ثانیه تحملت کنم؟
این جیسون نبود، نمی توانست او باشد، اما آرکو... حس میکرد او خود جیسون است و دارد این حرف ها را از ته دل میزند. سینه اش خالی شده بود، حس می کرد دیگر قلبی ندارد، هیچ چیز در میان دنده هایش نیست، هیچ چیز... فشار دست جیسون هر لحظه بیشتر میشد و نفس های آرکو سخت تر.
-فکر کردی این که دو سه باری آدم حسابت کردم چیزی رو راجع وجودت عوض می کنه؟ تو همون پسر بی عرضه ی بی همه چیزی که هیچ چیزی نمی تونه خوشحالش کنه جز توجه...
پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
-چه خفت بار... خوبه که هرگز انقدر بدبخت نشدم که بخوام محتاج توجه کسی باشم.
نفسش قطع شد، اما آنقدر ضعیف بود که حتی نمی توانست برای زنده ماندن تقلا کند. اشکش به آرامی از چشمش به پایین می آمد. چهره ی وحشت زده اش...
تن بی جانش را به روی زمین انداخت. بدون هیچ حرکت اضافه ای، به راه خودش ادامه داد و فقط فاصله گرفت.بی احساس، ظالم و خشک تر از همیشه بود. او... آرکو را کشته بود... آرکو... مرده بود!
در تالار-وات د...
پیوز با تعجب تمام به دریچه باز شده نگاه میکرد. کفش پیتر که در کنار ورودی دریچه افتاده بود را برداشته بود و در دستش نگه داشته بود. متوجه گم شدن افراد شده بود. اما چگونه میتواند آنان را پیدا کند؟ آیا میتواند آنان را نجات دهد؟ بهرحال پیوز می دانست این دریچه چیست اما آیا میتواند راهی برای باز کردن دریچه برای افراد داخل بیابد؟