پروتی چند ساعتی در صف ورود به انجمن ترک اعتیاد نشسته بود و ستون فقراتش از این استمرار در نشستن خشک شده بود. بعد از اعلام بسیج هاگوارتز برای بسته ی استثنایی ترک اعتیاد ملت همیشه خارج از صحنه به صحنه ی ترک اعتیاد هجوم آورده بودند. چند ساعت اول همه متمدنانه در صف ایستاده بودند اما کم کم متوجه شدند این قصه سر دراز دارد و تا ترک زمان بسیار مانده است. صف از حالت عادی خارج و به مود پیک نیک وارد شد. گروهی از معتادان عزیز جامعه آخرین فرصت استفاده از مواد اعتیاد زا را از دست نداده بودند و منقل ها را به پا کردند.
اما پروتی ترک را شروع کرده بود و برای اثبات اراده اش حداقل به خودش تلاش می کرد. بعد از گذشت هجده ساعت بالاخره نوبت به پروتی رسید. از روی صندلی اش بلند شد و بی توجه به صدای استخوان های خشک شده اش آخیشی گفت، ردایش را مرتب و صندلی چرمی چرخ دارش را غیب کرد. در به طور اتوماتیک باز شد و دسته ی طلایی سرخوشش با صدای نازکی گفت:
_اعتیاد یک بیماریست و بیماری ها قابل درمان. معتاد گرامی به انجمن ترک اعتیاد خوش آمدید. بی اعتیادی را با ما تجربه کنید.
به محض اینکه پایش را درون انجمن گذاشت چشمش به سالن بزرگی افتاد که دور تا دورش آدم های خوشحالی که نیششان تا بنا گوش باز بود نشسته بودند.
_سلام.
_سلام.
تعداد زیادی جادوگر و ساحره به پروتی زل زده بودند و بی هیچ دلیلی به او با لبخند نگاه میکردند همین صحنه باعث شد در کسری از ثانیه استرس بگیرد و پنج دقیقه آدم های رو به رویش را نگاه کند. آدم های رو به رو هم پروتی را نگاه می کردند و این قضیه قرار بود همچنان ادامه پیدا کند که یکدفعه صدای دامبلدور از ناکجا آباد به گوش رسید:
_فرزندم. ما همه اینجا برای کمک به تو دور هم جمع شدیم از دردت بگو تا درمان دسته جمعی تو باشیم.
_عه دامبلدور؟ پروفسور شما کجا اینجا کجا؟
_من امروز برای گسترش عشق و محبت همراه این عزیزان زحمت کش شده ام.
_خب چطوره اول خودت رو معرفی کنی و بگی برای چی به اینجا اومدی؟
صدای یک ساحره ی ناشناس از بین جمعیت به گوش رسید اما گوینده مشخص نبود. پروتی با خودش فکر می کرد آدرس را اشتباه آمده و اینجا باید برای درمان مشکلات روانی تاسیس شده باشد، اما با این حال شروع به صحبت کرد.
_ خب اسم من پروتی پاتیله.
_سلام پروتی پاتیل.
_یه بار سلام کرده بودیما ولی باشه بازم سلام. من دیدم بسیج هاگوارتز اطلاعیه داده که دیگه میشه یکبار برای همیشه اعتیادهامون کنار بذاریم و تصمیم گرفتم بیام اینجا از چهارتا آدم متخصص کمک بگیرم.
_تو خیلی شجاعی پروتی پاتیل.
_شماها چرا همتون باهم حرف می زنید؟
_از بیماریت برامون بگو. ما همه اینجا برای تو کنار هم جمع شدیم.
_لازم نبود زحمت بدید یکی دوتا متخصص جمع میشدید هم بس بود.
_
_خب بهتره شروع کنم . من به حرف زدن معتادم.
پروتی یک دقیقه به صورت های خندان جماعت نگاه کرد و منتظر بود کسی سوال بپرسد تا در نهایت صدای همان ساحره ناشناس گفت:
_پروتی میشه کمی برامون توضیح بدی؟
از همین سوال مشخص شد حتی یک انسان متخصص هم در این جمع حضور نداشت. تشویق یک پر حرف به حرف زدن شبیه حکایت جادوگریست که چاه و اژدهای درونش را می بیند اما با لبخند در آن می پرد.
_خب قضیه از این قراره که من به معاشرت با آدم ها علاقه دارم ولی زیاده روی می کنم مثلا شما فکر کنید من پنج تا دوست دارم و صبح یه کاری رو بدون حضور دوست هام انجام دادم و اولین دوستم رو ظهر می بینم میشینم با آب و تاب براش همه چیز رو تعریف می کنم. ده دقیقه بعد از اینکه حرفای من تموم شد دومین دوستم از راه می رسه و من دوباره شروع می کنم تمام اتفاقاتی که برام افتاده رو با جزئیات کامل برای این یکی دوستم تعریف می کنم. دوباره یه ربع بعد سومین دوستم بهمون ملحق میشه و من از اول همه ی ماجرا رو بدون حذف یا سانسور تعریف می کنم. حالا شما فکر کنید وقتی من همه ی روزم رو برای پنجمین دوستم تعریف کرده باشم اولین دوستم کل این اتفاقات رو پنج بار شنیده. تازه بجز این اخلاقم یه رفتار بد دیگه هم دارم اینکه خیلی کتاب می خونم و به طور پیش فرض تو مغزم اینطوری تعریف شده که باید هرچیز جدیدی که از هر کتابی رو یاد گرفتم به بقیه هم یاد بدم و یا حتی اگر داستان باشه واسه اشون تعریف می کنم. البته این خوبی رو هم دارم که میتونید مثلا بهم بگید تا چه اندازه براتون تعریف کنم مثلا اگر درخواست بدید واو به واو ماجرا رو با ذکر ویرگول های کتاب براتون می گم و چیزی از دست نمیدید. تضمین می کنم که با خوندن کتاب فرق خاصی نداشته باشه.
پرانتز های رو به بالای صورت آدم های درون سالن کم کم به خط صاف بین دو نقطه در حال تغییر بود که پروتی چهارزانو روی زمین نشست و به تعریف ادامه ی اعتیادش پرداخت.
_تازه الآن یادم اومد این تنها اعتیادم نیست. یه اعتیاد دیگه ام اینکه خیلی دست و پام می جنبه آخه مادربزرگ پدریم هندی بود خب هندی ها هم آدمای شادی هستن و از حرکات موزون خوششون میاد منم خوشم میاد دیگه انگار اصلا تو خونمه. حالا یه وقت فکر نکنید اینکه شاد بودنه و چیز بدی نیست اتفاقا وقتی سر کلاس پروفسور اسنیپ در حالی که دارید پاتیلتونو هم میزنید سرتونو تکون بدید و بدنتونو با همون ریختم ملاقه در جهت عقربه های ساعت بچرخونید می فهمید که شاد بودن لزوما چیز خوبی نیست. شاید براتون سوال پیش بیاد حالا که من انقدر طرفدار رقص و شادیم چرا هجده ساعت روی صندلی توی صف نشسته بود؟ برای اینکه من میخواستم شئونات بسیج رو رعایت کنم و در عین حال میل قلبم رو هم زیر پا نذاشتم و صندلی چرخ دار انتخاب کردم که چرخ بخورم...
خط صاف روی صورت آدم ها به پرانتز سرپایین تبدیل شده بود و از خودشون می پرسیدند ما کی برامون سوال شد که چرا نشسته؟
پروتی با تمام قوا صحبت می کرد و هر لحظه جمعیت را از درمان خودش نا امید تر. بالاخره دامبلدور دل را به دریا زد و به سمت پروتی آمد. دخترک پر حرف به محض دیدن او ساکت شد و همه بر روح پر فتوح دامبلدور درود فرستادند.
_دخترم تو صدای دلنشینی داری و من فکر می کنم کسانی که انتخاب می کنن در کنارت بمونن حتما انتخاب خودشون بوده که از صدای آهنگینت لذت ببرن.
_واقعا؟
_بله فرزندم. اینو همیشه یادت باشه که بیماری هایی وجود دارند که درمانی براشون وجود نداره جز عشق ورزیدن و من برای تو آرزو می کنم که عزیزانت همیشه عاشقت باشن و تو هم عشق حقیقی رو در سکوت پیدا کنی.
پروتی چند دقیقه به صورت آرام و اطمینان بخش دامبلدور نگاه کرد، سری به تائید تکان داد و گفت:
_این حرف های ارزشمند شما رو همیشه یادم میمونه و برای همه تعریف می کنم.
لبخند اطمینان بخش دامبلدور با نگاه مرلین صبر بده به اطرافیانت همراه بود. اما تلاشی برای نجات اطرافیان پروتی نکرد و گفت:
_خب پروتی وقت خداحافظیه.
_خداحافظ دوستان ممنون از کمکتون.
_خداحافظ پروتی پاتیل.