همهچیز با یک صدای ترک خوردن شروع شد.
نیمهشب بود. باقی اعضای تیم تو خواب بودن. من نمیتونستم بخوابم. فردا مهمترین مسابقهی فصل بود. اسلیترین علیه گریفندور. مسابقهای که نتیجهش تا هفتهها تو کل هاگوارتز زمزمه میشد. و من، شکارچی اصلی تیم، قرار بود افتخار بیارم.
رفتم سراغ جاروم؛ جارویی که خودم انتخابش کرده بودم، با دقت، با وسواس.
وایپر سیاه،... اون نه فقط یه جارو بلکه یه بیانیه از نماد قدرت، نظم، و تسلط بود.
دستهشو تو دستم گرفتم، و همون لحظه بود که حس کردم یه چیزی درست نیست. یه لرزش خفیف... بعد یه ترک.
انگار تمام جادو در یک ثانیه از بین رفت و جاروی من شکست.
برای چند ثانیه فقط خیره موندم. نه فریاد زدم، نه وردی خوندم؛ فقط ایستادم. یه جور سکوت... مثل وقتی طلسمی تو جنگ درست نمیگیره، و توی اون لحظه کوتاه، میفهمی که یا باید بجنگی، یا بمیری.
صبح روز بعد، مدرسه پر بود از شایعه. بعضیا شنیده بودن جاروی من شکسته. بعضیا باور نمیکردن. حتی شنیدم یکی از بچههای گریفندور گفته بود:
- مالفوی با پای پیاده هم نمیتونه بره، چه برسه بدون جارو پرواز کنه.
اونا نمیدونستن. نمیفهمیدن که این مسابقه فقط یه بازی نیست.
برای من یه چیز دیگه بود. راهی برای بازگشت. برای ساختن تصویری از خودم که فراتر از "پسر مرگخوار"، "رقیب پاتر"، یا "چهرهی شکستهی بعد از جنگ" باشه.
هر راهی رو امتحان کردم. ورد، تعمیر، حتی تماس با پدرم از طریق جغد.
هیچکدوم جواب نداد. وقت کم بود. کمتر از بیست ساعت.
آخرین امیدم، نورا بود. یه جادوگر ساکت و درونگرا از ریونکلا، متخصص در جادوی ساختاری و مکانیکی. رفتم سراغش. نگام کرد، اول با شک. گفت:
- تو دنبال معجزهای. من فقط ابزار دارم.
گفتم:
- من دنبال راه فرار نیستم. دنبال راه پروازم.
ساعتها توی کارگاه ممنوعهی طبقهی پنجم کار کردیم. جادوی ترکیبی. ساخت یک وسیلهی پرنده با هستهای جادویی که از عصای دومم تغذیه میکرد. هیچ تضمینی نبود. شاید وسط مسابقه از هم میپاشید. شاید اصلاً بلند نمیشد.
ولی وقتی طلوع آفتاب رسید، من آماده بودم.
زمزمهها توی زمین پخش بود. همه نگاهم میکردن. ردای سبزم تو باد میلرزید. وسیلهی پروازم مثل یه سایهی ناآشنا کنارم ایستاده بود. ترکیبی از فلز، چوب و جادو. چیزی بین یک بال، یک زره، و یک جسارت.
داور با شک نگاهم کرد، ولی توی قوانین چیزی نبود که جلوی استفادهشو بگیره.
و وقتی سوت شروع زده شد، من... پرواز کردم.
نه نرم، نه بیصدا، نه مثل قبل. اما هر لحظهاش واقعی بود. با لرزش، با تقلا، ولی با عزم.
اسنیچو دیدم، نزدیک زمین. پاتر هم دیده بود. ولی من قبل از اون شیرجه زدم. صدای وزوز تو گوشم پیچید. و وقتی انگشتهام دورش بسته شد، فهمیدم... هنوز تموم نشده.
هنوز هم میتونم پرواز کنم.
بدون نام مالفوی. بدون وارث بودن. بدون جارو.
فقط با خودم.