جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 22:30
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 22:29
پست‌ها: 13
آفلاین
دوشیزه تورپین!
خیلی خوش اومدی به کلاس من.

پستت رو خوندم و بعد رفتم پیش مودی تا ببینم که آیا شما کلاس ایشون رو تموم کردین و مودی گفت که نه هنوز چالش دومش رو رد نکردین.

لیسا جان باید این رو بدونی که مفهوم و خلاقیت وقتی دیده می‌شه که یک پست از لحاظ ظاهری خوب باشه. اون موقع فهمیده می‌شه.

توی چالش‌ها عجله نکن. کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، کلاس خیلی مهمی هست. اول اون کلاس رو تموم کن و بعدش دوباره برگرد. بی‌صبرانه منتظر حضور دوباره‌ت تو کلاسم هستم.

تک چالش تایید نشد.
پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 16:24
تاریخ عضویت: 1403/12/16
تولد نقش: 1403/12/17
آخرین ورود: امروز ساعت 18:23
پست‌ها: 22
آفلاین
اینم تک رول من
داشتم تمرین کوییدیچ میکردم و با جاروی مدل 3000 ام تو اسمون تاب میخوردم. هیزل و مایک هم از دورتر با چشمای گشاد و نیش گشاد تر بهم نگاه میکردند. توی هوا یک حرکت نمایشی زدم تا تحت تاثیر قرارشون بدم. پیچ خوردم. یه دور، دو دور، یهو یه جغد محکم خورد تو صورتم و تعادلم رو از دست دادم. جاروم از زیر پام دررفت و من محکم با کمر خوردم زمین.
_ای ای ای.کمرم.
هیزل:خوبی تو؟ چیشد
لیسا:یه جغد خورد تو صورتم
به جغده که داشت بالای سرم پروار میکرد نگاه عصبانی انداختم و دستم ومشت کردم و با عصبانیت تو هوا تکونش دادم
لیسا:چشماتو وا کن جغد کور
جغد:به من چه تو داشتی عینهو مگس دور خودت میچرخیدی.
خواستم جوابش رو بدم که دیدم صدای انفجار بدی بلند شد. صدا از سمت درخت ها میومد. رفتیم و دیدیم صدا از جاروم بود. زیر درختی شکسته افتاده بود. همه شاخه هایش پر پر شده بود و یگ تکه چوب خالی بود که از وسط شکسته بود. جارو اروم سرفه ای کرد:
جارو:اهم اهم اهم. لیساااا(با صدای گرفته). به جاروی 3400 بگو خیلی دوسش داشتم
و از کار افتاد. با چشمای اشکیم بهش زل زدم و با ناله گفتم
_جاروی 3000 ام
_حالا فردا مسابقه کوییدیچ رو چیکار میکنی؟
یکهو یاد کویدیچ افتادم. واااای. اگر جارو نداشته باشم که نمیتونم شرکت کنم.
چند دقیقه بعد من،هیزل و مایک توی سالن قرمز رنگ گریفیندور دور هم نشسته بودیم و داشتیم فکر میکردیم که چجوری برای فردا یه جارو پیدا کنیم. بجز صدای اتیش شومینه هیچ صدای دیگه ای از هیچ جا نمیومد. تا اینکه هیزل سکوت رو شکست
هیزل: من میگم میتونیم جاروی یکی از بچه ها رو بگیری. اونا دوستت دارن حتما بهت میدن.
لیسا:اره میدن بهم اما سذعت جاروشون به درد مسابقه نمیخوره.
مایک: میتونیم جاروتو با چسب بچسبونیم
هیزل:خودت دیدی جاروش مرد. دیگه نمیتونه پرواز کنه. تنها به درد این میخوره زمین رو جارو کنه
لیسا:میشه انقدر پیشنهاد های الکی ندین؟
مایک:میتونیم یه جارو خالی پیدا کنیم و روش ورد بخونیم و تبدیلش کنیم به یه جاروی پرنده.
لیسا:وااااای افرین. ولی...
لحظه ای امیدم از بین رفت
لیسا:ما که هنوز این ورد رو بلد نیستیم. از کجا باید اینکارو بکنیم؟
هیزل با چشم های شیطونش گفت: کتاب ورد های خلاق توی کتابخونه هست. میتونیم بریم برداریم.
به سمت کتابخونه راه افتادیم. فضای کتابخونه قهوه ای رو به سرخ بود و قفسه ها سرتاسر پر بود از کتاب. به نردبان دانا گفتم: دنبال کتاب ورد های خلاق میگردیم.
بعد از چند لحظه. نردبان بلند پرواز کنان به سمتمون اومد و کتاب مورد نظرمون رو بهمون داد.
به سمت دستشویی میرتل گریان رفتیم و منتظر شدیم تا مایک یک جارو بیاورد. بعد از مدتی مایک با لباس های خاکی،موهایی که در هوا پخش شده بود و صورت گلی و توی دستش یک جارو وارد دستشویی شد. با دیدن قیافه اش خنده امون گرفت. اون از توی انباری جادویی یک جارو برداشته بود. جایی که وسایل نظافت زنده بودند و اگر کسی بدون اجازه وارد میشد کتکش میزدند. کتاب را برداشتیم و جارو را وسط گذاشتیم. بعد از اماده کردن محلول مورد نظر ،محلول رو ریختیم روی جارو و با صدای بلند ورد را خوندیم. جارو یکهو صدای روشن شدن موتوری را داد و توی دستشویی پیچ خورد. جلو من ایستاد و من سوارش شدم. بسیار خوب. شب شده بود و جارو رو توی اتاقم گذاشتم تا برای فردا مسابقه سوارش شوم. ردایم را دراوردم و لباس خوابم را پوشیدم.موهی فرم را دورم ریختم و بعد از مسواک زدن و دستمال کشیدن به دندان های نیشم،به سمت تختخواب رفتم. به اتفاقات امروز فکر کردم و فهمیدم چقدر خوب که مایک توی باهوش ترینمون بود مگر نه باید از مسابقه انصراف میدادم. توی همین فکر ها بودم که خوابم برد.
پایان
پاسخ: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: دوشنبه 1 اردیبهشت 1404 12:52
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 22:29
پست‌ها: 13
آفلاین
جناب مالفوی!

داستان خوبی نوشتی. پر از خلاقیت. از اسم برای جاروی لوسیوس گرفته تا نحوه‌ی ساخت جاروی جدیدش. واقعا لذت بردم که به این چیزها دقت کردی. توجه به جزئیات یکی از مهم‌ترین کارهای یک نویسنده است. این توجه کردن رو ادامه‌ تا بتونی بازم از این داستان‌های زیبا بنویسی.
یک مورد دیگه هم که دوست دارم بهش اشاره کنم اینه که پستت طنز ملایمی داشت. شاید ساختار پست جدی بود ولی با این طنز دلنشبن‌ترش کردی. سبک نوشته‌ای هست که کم دیده می‌شه.

تک چالش تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: شنبه 30 فروردین 1404 15:23
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: امروز ساعت 12:21
پست‌ها: 21
آفلاین
صدای شکستن چیزی در سالن کوییدیچ پیچید. لوسیوس سرش را به آرامی بالا آورد و با چشمان خاکستری‌اش به صحنه‌ای خیره شد که بیشتر شبیه یک فاجعه‌ی خانوادگی بود تا یک حادثه‌ی ورزشی: جاروی مخصوص مسابقه‌اش — مدل نقره‌تراش شده‌ی «بادسیاه ۷» — درست از وسط دو نیم شده بود، در حالی که یک ترول ناآگاه آن را با استخوان دایناسور اشتباه گرفته و جویده بود.
نفسش را با حرص بیرون داد. مسابقه‌ی فردا علیه ریونکلاو، مهم‌ترین رقابت فصل بود. بدون جارو، حتی جستجوگر بودن او هم بی‌معنا می‌شد. اما این لوسیوس بود... و لوسیوس هرگز بازنده نبود.
با همان طمانینه‌ی همیشگی، ردای مشکی‌اش را مرتب کرد و زیر لب زمزمه کرد:
–جارو که نیست، اما غرور هنوز هست.

چند ساعت بعد، در برج شمالی هاگوارتز، لوسیوس در حال مذاکره‌ای سنگین با آینه‌ای سخنگو بود که ادعا می‌کرد در زمان‌های دور، بخشی از چوب یک جاروی پرنده‌ی افسانه‌ای بوده. آینه با لهجه‌ای فرانسوی گفت:
–من فقط با کسانی که لبخندشان زیباست همکاری می‌کنم.
لوسیوس بی‌درنگ ابرو بالا انداخت و با نیشخندی شاهانه گفت:
–نگاه کن، زیبایی به ذات است، نه به لبخند.

آینه اندکی سکوت کرد، و بعد با غرشی نرم گفت:
–Très bien... اجازه می‌دهم از قاب من برای ساخت جارو استفاده کنی، ولی فقط اگر خودت مونتاژش کنی!
لوسیوس تا نیمه‌های شب مشغول ساختن جارویی شد که با آینه، شاخه‌ای از درخت جادویی متحرک (که با رضایت و کمی تطمیع لبوی طلایی همراه شده بود)، پر طاووس سیاه، و دسته‌ی چوبی بافته‌شده از موهای دم تسترال ساخته شده بود. این جارو نه‌تنها پرواز می‌کرد، بلکه غر می‌زد، آواز می‌خواند، و گه‌گاهی خودش جهتش را عوض می‌کرد.
صبح روز بعد، جستجوگر تیم ریونکلاو با تعجب به پرنده‌ای که با صدای اپرای فرانسوی از روی سکو بلند شد خیره ماند. جاروی لوسیوس بیشتر شبیه به یک اسب بالدار بود تا جارو. با هر چرخش، دسته‌ی آن برق نقره‌ای می‌زد و نوک آن جرقه‌هایی به رنگ زمرد پخش می‌کرد.
در اواخر مسابقه، وقتی اسنیچ در فاصله‌ای چند قدمی معلق مانده بود، جاروی عجیب لوسیوس نعره‌ای غرورآمیز کشید و مثل تیر پرتاب شد. با حرکتی نمایشی، لوسیوس دست دراز کرد و اسنیچ را درست پیش از برخورد با برج داوران گرفت.
تماشاگران فریاد کشیدند.
مربی ریونکلاو در حالی که عینکش را از روی بینی پایین می‌کشید، فقط یک جمله گفت:
–اون جارو بود؟ یا... دراکو بزرگ‌تر با بال بود؟
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 21:21
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 22:29
پست‌ها: 13
آفلاین
جناب مالفوی!

خوب چالشم رو درک کردی.

خلاقیت تو همه چیز باید خودش رو نشون بده. مرز خلاقیت، مرزی هست که خود آدم براش می‌ذاره. مخصوصا توی این دنیای جادویی! دنیایی که برای تو محدودیتی نذاشته.

توی این پستت از این آزادی به خوبی استفاده کردی. ولی این چیزی که می‌گم برای ادامه‌ی راهت توی این دنیای جادوییه. محدودیتی برای خلاقیتت قائل نشو. بذار هرکاری که دوست داره بکنه. اینجوری خودت هم با چیزی که می‌نویسی بیشتر ارتباط می‌گیری و قطعا خواننده این رو حس می‌کنن و مثل تو خواهد بود.

خوشحالم که استادت بودم.

تک چالش تایید شد.
پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ: پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: پنجشنبه 21 فروردین 1404 03:10
تاریخ عضویت: 1404/01/15
تولد نقش: 1404/01/17
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 16:21
پست‌ها: 25
آفلاین
همه‌چیز با یک صدای ترک خوردن شروع شد.
نیمه‌شب بود. باقی اعضای تیم تو خواب بودن. من نمی‌تونستم بخوابم. فردا مهم‌ترین مسابقه‌ی فصل بود. اسلیترین علیه گریفندور. مسابقه‌ای که نتیجه‌ش تا هفته‌ها تو کل هاگوارتز زمزمه می‌شد. و من، شکارچی اصلی تیم، قرار بود افتخار بیارم.

رفتم سراغ جاروم؛ جارویی که خودم انتخابش کرده بودم، با دقت، با وسواس.
وایپر سیاه،... اون نه فقط یه جارو بلکه یه بیانیه از نماد قدرت، نظم، و تسلط بود.

دسته‌شو تو دستم گرفتم، و همون لحظه بود که حس کردم یه چیزی درست نیست. یه لرزش خفیف... بعد یه ترک.
انگار تمام جادو در یک ثانیه از بین رفت و جاروی من شکست.

برای چند ثانیه فقط خیره موندم. نه فریاد زدم، نه وردی خوندم؛ فقط ایستادم. یه جور سکوت... مثل وقتی طلسمی تو جنگ درست نمی‌گیره، و توی اون لحظه کوتاه، می‌فهمی که یا باید بجنگی، یا بمیری.

صبح روز بعد، مدرسه پر بود از شایعه. بعضیا شنیده بودن جاروی من شکسته. بعضیا باور نمی‌کردن. حتی شنیدم یکی از بچه‌های گریفندور گفته بود:
- مالفوی با پای پیاده هم نمی‌تونه بره، چه برسه بدون جارو پرواز کنه.

اونا نمی‌دونستن. نمی‌فهمیدن که این مسابقه فقط یه بازی نیست.
برای من یه چیز دیگه بود. راهی برای بازگشت. برای ساختن تصویری از خودم که فراتر از "پسر مرگ‌خوار"، "رقیب پاتر"، یا "چهره‌ی شکسته‌ی بعد از جنگ" باشه.

هر راهی رو امتحان کردم. ورد، تعمیر، حتی تماس با پدرم از طریق جغد.
هیچ‌کدوم جواب نداد. وقت کم بود. کمتر از بیست ساعت.

آخرین امیدم، نورا بود. یه جادوگر ساکت و درون‌گرا از ریونکلا، متخصص در جادوی ساختاری و مکانیکی. رفتم سراغش. نگام کرد، اول با شک. گفت:
- تو دنبال معجزه‌ای. من فقط ابزار دارم.

گفتم:
- من دنبال راه فرار نیستم. دنبال راه پروازم.

ساعت‌ها توی کارگاه ممنوعه‌ی طبقه‌ی پنجم کار کردیم. جادوی ترکیبی. ساخت یک وسیله‌ی پرنده با هسته‌ای جادویی که از عصای دومم تغذیه می‌کرد. هیچ تضمینی نبود. شاید وسط مسابقه از هم می‌پاشید. شاید اصلاً بلند نمی‌شد.

ولی وقتی طلوع آفتاب رسید، من آماده بودم.

زمزمه‌ها توی زمین پخش بود. همه نگاهم می‌کردن. ردای سبزم تو باد می‌لرزید. وسیله‌ی پروازم مثل یه سایه‌ی ناآشنا کنارم ایستاده بود. ترکیبی از فلز، چوب و جادو. چیزی بین یک بال، یک زره، و یک جسارت.

داور با شک نگاهم کرد، ولی توی قوانین چیزی نبود که جلوی استفاده‌شو بگیره.

و وقتی سوت شروع زده شد، من... پرواز کردم.

نه نرم، نه بی‌صدا، نه مثل قبل. اما هر لحظه‌اش واقعی بود. با لرزش، با تقلا، ولی با عزم.

اسنیچو دیدم، نزدیک زمین. پاتر هم دیده بود. ولی من قبل از اون شیرجه زدم. صدای وزوز تو گوشم پیچید. و وقتی انگشت‌هام دورش بسته شد، فهمیدم... هنوز تموم نشده.

هنوز هم می‌تونم پرواز کنم.
بدون نام مالفوی. بدون وارث بودن. بدون جارو.
فقط با خودم.
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: یکشنبه 14 بهمن 1403 17:49
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 22:29
پست‌ها: 13
آفلاین
پست خوبی بود و طنز جالبی داشت. ایده‌ی قالیچه به جای جارو خیلی خلاقانه و جذاب بود. دیالوگ‌ها هم طبیعی بودن و شخصیت‌ها رو خوب معرفی کردن.

با این حال، می‌شد بعضی جاها بیشتر توضیح بدی، مثلاً چطور لورا جاروی شکسته رو سرهم می‌کنه یا احساسش چطور بوده. دیالوگ‌ها هم بهتره با داستان ترکیب بشن تا جریان داستان قطع نشه. از توضیحات بیشتر استفاده کن تو پستت و سعی کن زیاد دو بر دیالوگ نباشه.

در کل، پست خوبی بود، فقط کمی جزئیات بیشتر و هماهنگی بیشتر بین دیالوگ‌ها و متن می‌تونه کمک کنه. تایید می‌کنم.

تک چالشت تایید میشه.
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در 1403/11/14 22:40:22
پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: یکشنبه 14 بهمن 1403 15:31
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/07
آخرین ورود: امروز ساعت 15:47
از: قلعه ای در نزدیکی آشیانه افسانه
پست‌ها: 81
آفلاین
سلام. اینم تک چالش من.

لورا به دسته گلی که خواهرش به آب داده بود نگاه کرد.
- نظرت چیه بفرستمت خونه، ها؟
- نه ببخشید دیگه نمی‌کنم! بذار بمونم.
- نه دیگه تصویب شد، امروز برای مامان نامه میفرستم.

نگاهی تأسف‌بار به مارا کرد و تکه های جاروی پرنده اش را برداشت و به سمت حیاط رفت.
- کن الان با اینا چیکار کنم! تازه فردا هم مسابقه‌ی کوییدیچ داریم.

کمی با جاروی غیر جارویش ور رفت و با چسب جادویی کمی سر همش کرد.
- فکر کنم نشه سوارش شد. انگاری با علف هرز و یه تکه چوب آدم بخواد جارو بسازه!

جارو را ول کرد و به سمت سرسرای اصلی رفت.
- باید توی زمین کوییدیچ الکی راه برم. جارو گیرم نمیاد

همینطور که به سمت سرسرا می‌رفت، فرد آشنایی را دید. کسی که صددرصد جاروی پرنده نداشت.
- اون علی بشیر نیست؟ اصلاً، چطوری هنوز اینجاست؟ ام... آهای علی... بشیر!
- با منی؟
- آره بیا، بیا کارت دارم.

علی بشیر که جا خورده بود اصلاً کسی او را بشناسند، با تردید به سمت لورا رفت.
- با من کاری داشتی؟ من سرم شلوغه ها...
- آره، میگم تو قالی پرنده می‌فروشی، آره؟
- فکر نکنم قالیچه پرنده به درد تو بخوره ها! از همین الان گفته باشم، ولی برای خانواده حتماً بگیر.
- قالیچه ی کوچیک، در حد پادری داری؟ برای کوییدیچ می‌خوام.
-جان...چی گفتی؟ کوییدیچ؟ بین این دو تا چه ربطی هست اصلاً؟
- خب جاروی من شکسته... فردا هم مسابقه دارم. به جای جاروی پرنده، قالیچه ی پرنده دیگه...
- چرا باید بهت قالیچه بدم؟ تو مسابقه خراب میشه. اونم قالیچه ایرانی گرون قیمت!
- خب اینجوری میشه تست و تبلیغ قالیچه هات! میتونی بگی برای کوییدیچ استفاده بشه.
- فکر خوبیه ها... قبوله!

فردای آن روز، لورا با قالیچه در زمین کوییدیچ حاضر شد. با اینکه چند بار نزدیک بود از روی قالیچه سر بخورد، اما به خیر گذشت.
فرق بین سفیدی و سیاهی فرق بین وقیه که تو بین خودت و دیگران، ده نفر و صد نفر و غیره انتخاب می‌کنی. هرکدوم از این انتخاب ها یک لحظه و زندگی تو مجموعه ای از این لحظاته. هر انتخاب یک نتیجه داره و هر نتیجه یک انتخاب رو به همراه داره. پارادوکس عجیبیه ولی واقعیته. گاهی برای یک انتخاب سفید یک انتخاب سیاه لازم هست و گاهی برای یک انتخاب سیاه به یک انتخاب سفید احتیاج میشه.

نقل قول:
میو میو!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: جمعه 23 آذر 1403 14:41
تاریخ عضویت: 1403/03/31
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: سه‌شنبه 2 اردیبهشت 1404 22:29
پست‌ها: 13
آفلاین
دوشیزه بلک.

توصیفاتت رو واقعا دوست داشتم و پتانسیل خوبی توی نوشتنت می‌بینم. اما برام سواله که چرا تمام نکاتی که تو کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه یاد گرفته بودی و انجام داده بودی رو، اینجا به کل فراموش کردی؟
وقتی تو یه چالش قبول می‌شی، به این معناس که یادش گرفتی و باید بعد از اون همه جا رعایتش کنی. لطفا حواست به این موضوع باشه چون حیفه توصیفات به این زیبایی، با اشتباهاتی که حل کردنش بسیار ساده‌س کیفیتش پایین بیان.

از جمله نکاتی که به کل فراموش کرده بودی اینا هستن (ضمن توصیه به خوندن مجدد تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه):

- دیالوگ‌ها رو به زبان عامیانه بنویس! فقط موارد بسیار خاص و معدودی هستن که کتابی می‌شن!
- اگه دیالوگ متعلق به فاعل آخرین جمله بود، یک بار اینتر بزن، و اگه نبود دو بار اینتر می‌زنیم و دیالوگ رو می‌نویسیم.


در نهایت امیدوار بودم چیز خلاقانه‌تری نسبت به یه تیکه چوب که ساختار اصلی جارو رو تشکیل می‌ده انتخاب کنی، با این حال خوب نوشته بودی.

تک چالشت تایید میشه.

پیش از شرکت در کلاس پرواز و کوییدیچ حتماً پست تدریس را به طور کامل و دقیق مطالعه کنید.
پاسخ به: كلاس پرواز و كوییدیچ
ارسال شده در: جمعه 23 آذر 1403 02:16
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 25 بهمن 1403 21:27
از: عمارت بلک
پست‌ها: 31
آفلاین
درمدرسه، من به عنوان یکی از اعضای تیم کوییدیچ هاگوارتز، همیشه آماده بودم تا در مسابقات شرکت کنم.
روز قبل از مسابقه بزرگ، در حال تمرین با جاروی پرنده‌ام بودم، که ناگهان صدای شکستن چوب جارویم به گوشم رسید.
قلبم به تپش افتاد و در یک لحظه همه چیز به هم ریخت.

با نگرانی به جاروی شکسته‌ام نگاه کردم. این جاروی پرنده نه تنها وسیله‌ای برای پرواز بود، بلکه نماد تلاش و زحمات من در طول سال‌ها بود. حالا چه کار کنم؟ مسابقه فردا بود و من نمی‌توانستم بدون جارویم در میدان حاضر شوم!

در حالی که به اطراف نگاه می‌کردم، ناگهان به درخت بزرگ و کهن‌سالی که در کنار زمین بازی بود، توجه کردم. به ذهنم رسید که شاید بتوانم از قدرت این درخت استفاده کنم. به سمت درخت رفتم و به دقت به آن نگاه کردم. درخت به قدری بلند و محکم بود که به نظر می‌رسید می‌تواند مرا به آسمان ببرد.

با کمی جستجو، متوجه شدم که در بالای درخت، چندین شاخه بزرگ و محکم وجود دارد. تصمیم گرفتم یکی از آن‌ها را به عنوان وسیله پرواز استفاده کنم. با دقت و احتیاط، به سمت درخت رفتم و با استفاده از جادو، یکی از شاخه‌های بزرگ را جدا کردم. این شاخه به قدری محکم بود که می‌توانستم روی آن بنشینم و با استفاده از جادو، آن را به هوا ببرم.

با قلبی پر از هیجان، روی شاخه نشستم و با جادو آن را به سمت آسمان پرتاب کردم. ناگهان احساس کردم که در حال معلق شدن در هوا هستم. باد در موهایم می‌پیچید و احساس آزادی و هیجان را تجربه می‌کردم. در حالی که به سمت آسمان پرواز می‌کردم، به یاد روز مسابقه افتادم. فردا، در ساعت دو بعد از ظهر، مسابقه کوییچ برگزار می‌شد و من باید آماده می‌شدم.

با این قدرت جدید، به آسمان پرواز کردم و احساس کردم که می‌توانم در مسابقه شرکت کنم، حتی بدون جاروی پرنده‌ام. اما در دل، نگرانی داشتم که آیا این راه حل واقعاً کارساز خواهد بود یا نه. در حین پرواز، به زمین نگاه کردم و دوستانم را دیدم که در حال تمرین بودند. صدای خنده و شوق آن‌ها به گوشم می‌رسید و این احساس را به من می‌داد که باید هر چه زودتر به آن‌ها بپیوندم.

به زمین فرود آمدم و به سمت دوستانم دویدم.

– سلام بچه‌ها! چطورید؟

ماری از میان ان ها با خوشحالی به من پاسخ داد.

– ما در حال تمرین برای مسابقه هستیم. تو چه کار کردی؟

با کمی تردید، داستان شکستن جاروی خود را برایشان تعریف کردم و از شاخه‌ای که به عنوان وسیله پرواز استفاده کرده بودم، گفتم.

– این خیلی جالبه! اما آیا واقعاً می‌توانی با آن در مسابقه شرکت کنی؟

من با کمی نگرانی گفتم:

– نمی‌دانم، اما باید امتحان کنم. فردا ساعت دو بعد از ظهر است و من باید آماده باشم.

محیط اطراف پر از هیجان و انرژی بود. آسمان آبی و صاف، و زمین سبز و پر از چمن‌های تازه بود. صدای پرندگان و وزش ملایم باد، همه چیز را زیباتر کرده بود. با دوستانم به تمرین ادامه دادیم و سعی کردیم تا بهترین عملکرد را در مسابقه داشته باشیم.

فردا روز جدیدی بود و من با تمام وجود آماده بودم تا در میدان حاضر شوم و با دوستانم رقابت کنم. آیا این راه حل من جوابگو خواهد بود؟ زمان نشان خواهد داد.