فردا با هافلپاف مسابقه داریم. باید مسابقه رو ببریم. اگه ببازیم آخرین شانسمون برای بردن جام کوییدیچ رو از دست میدیم. تیم قوی و خوبی داریم. من مهاجمم و جیمز جستوجوگره. البته من جستوجوگر ذخیره هم هستم اگر یه وقت مشکلی برای جیمز پیش بیاد. دروازهبانمون وود عه. نه اون اولیور وود که زمان هری پاتر بوده. رزالین وود عه. دو سال از ما بزرگتره. با این که دختره ولی دروازهبانیش حرف نداره. انگار که این توی خونشه، مثل پدرش. جیمز هم جستوجوگری توی خونشه. پدرش هری و پدربزرگش جیمز هم هردو جستوجوگر بودن. دیروز با تیم تمرین داشتیم. چندتا حرکت جدید رو تمرین کردیم که تو مسابقه فردا ازش استفاده کنیم.
یهو به خودم اومدم. ساعت یازده و نیم بود. دیگه باید میخوابیدم که برای مسابقه انرژی داشته باشم. سالن عمومی خالی بود. طومارم رو لوله کردم. داشتم جوهر و قلمم رو جمع میکردم که چشمم به جیمز افتاد که از پلههای خوابگاه پایین میومد. تعجب کردم.
- فکر میکردم خواب باشی! چیزی شده؟
- نه چیزی نشده. خوابم نمیبره. نگران مسابقه ام.
بهش لبخند زدم:
- نگران نباش مطمئنم همه چی خوب پیش میره. حالا برو بخواب. باید انرژی داشته باشی.
جیمز با اتهام نگاهم کرد و گفت:
- خب خودتم باید انرژی داشته باشی. یه جور میگی انگار خودت تو تیم نیستی! اصلا برای چی خودت تا الان بیداری؟
- داشتم درس میخوندم جناب نابغه! تکلیف معجون سازیم مونده بود و ۳ روز دیگه امتحان تغییر شکل هم داریم. من که مثل تو نیستم همه رو با ۱۰ به زور پاس کنم!
یه نفس عمیق کشیدم.
- حالا دیگه برو بخواب. منم داشتم وسایلم رو جمع میکردم که بخوابم. فردا بعد از مسابقه دیگه باید جدی درس بخونی.
- باشه قول میدم بعد مسابقه بخونم.
جیمز داشت این پا اون پا میکرد. انگار یه چیزی تو گلوش گیر کرده بود که میخواست بگه. به روی خودم نیاوردم و به جمع کردن وسایلم ادامه دادم. یهو جیمز با لحن خواهشی گفت:
- ترزا بیا بریم تمرین کنیم!
جا خوردم.
- چی؟ الان این وقت شب؟ اصلا میدونی ساعت چنده؟
- ترزا لطفا! خواهش میکنم! قول میدم فقط نیم ساعت. ۱۲ و ربع برمیگردیم میخوابیم. قول میدم بعد مسابقه حسابی برای امتحان بخونم. لطفا بیا بریم ترزا! لطفا لطفا لطفا!
به ساعتم نگاه کردم. ۲۰ دقیقه به ۱۲ بود. آهی کشیدم و گفتم:
- باشه. ولی فقط نیم ساعت!
جیمز با خوشحالی سر تکون داد. وسایلم رو گذاشتم رو میز و با هم به سمت زمین کوییدیچ راه افتادیم. به خاطر شنل نامرئی جیمز میتونستیم شبا راحت توی قلعه پرسه بزنیم.
به زمین کوییدیچ رسیدیم.وارد رختکن شدیم. جیمز جاروی آذرخش ۵ اش رو برداشت. در کمدم رو باز کردم تا منم جاروم رو بردارم. وقتی در کمد رو باز کردم خاک شدیدی از تو کمد بیرون اومد. هردومون به سرفه افتادیم. در همین حین چند تا سنجاب سریع از توی کمد بیرون اومدن و به سمت جنگل فرار کردن. وقتی گرد و خاک فرونشست قلبم فرو ریخت. جاروم تیکه تیکه شده بود و تیکه هاش کف کمد ریخته بود! اون سنجابها جاروم رو تیکه تیکه کرده بودن اونم شب مسابقه! جیمز با وحشت گفت:
- حالا باید چیکار کنیم؟
داشت با سرعت توی رختکن راه میرفت و همینطور با اضطراب ادامه میداد:
- چرا شب مسابقه اینطوری شد؟ مهاجم جایگزین داریم ولی اونا نمیتونن به خوبی تو بازی کنن. ترکیبمون رو چیده بودیم. نمیتونیم عوضش کنیم. جارو های مدرسه هم خیلی داغونن نمیشه باهاشون مسابقه داد.
- جیمز آروم باش یه فکر میکنیم.
جیمز اصلا حرفم رو نشنید.
- حتما این مسابقه رو از دست میدیم. بعدشم جام رو از دست میدیم. چطور این اتفاق افتاد؟ چرا امشب؟ حتما کار یکی از خودشونه!
بلند داد زدم:
- جیمز! بس کن!
جیمز بالاخره ساکت شد. داشت با چشم های گرد شده نگاهم میکرد. یه نفس عمیق کشیدم.
- اون زمان ها که هنوز جارو مثل امروز نبوده مردم با روش های دیگهای پرواز میکردن. توی قوانین کوییدیچ هم هیچ منعی برای پرواز بدون جارو وجود نداره. قدیم ها تیمهایی بودن که با تسترال و هیپوگریف و حتی اژدها پرواز میکردن. به طرز عجیبی هنوز هم یکی از تیمها که مال ایرانه با قالیچه پرنده کوییدیچ بازی میکنن. حتی تو یه بخشایی از تاریخ افرادی بودن که میتونستن بدون هیچ وسیله ای پرواز کنن یا یکی بوده که کفشش بال داشته.
- خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟ الان نمیرسیم برای فردا جارو بگیریم. برنامت چیه؟ فکر کنم تسترال بهترین گزینه است. تو جنگل یه عالمه هست. ولی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- ولی نمیتونیم اونا رو ببینیم و گرفتنشون سخته. نگران نباش من برنامه بهتری دارم!
جیمز پرسشگرانه نگام کرد و با لحن مرموزی گفت:
- برنامت چیه؟
جارو رو از دست جیمز گرفتم، گذاشتم توی کمدش و محکم در کمدش رو بستم. بعد دستشو گرفتم و راه افتادم.
- بیا بریم.
- صبر کن. کجا داری میبریم؟ قرار بود تمرین کنیم...
داشتم سریع میرفتم. دست جیمز رو گرفته بودم و دنبال خودم میکشیدم. رفتم تا به یه راهرو رسیدیم. دست جیمز رو ول کردم و با رضایت گفتم:
- خب رسیدیم!
جیمز با سردرگمی گفت:
- دقیقا کجا رسیدیم؟
- معلومه دیگه اتاق ضروریات. میتونیم ازش جارو برداریم.
جیمز معلوم بود دیگه دوزاریش افتاده و حسابی به وجد اومده.
- بیا به جدیدترین مدل جارو فکر کنیم!
به نشونه تائید سر تکون دادم و شروع کردیم به قدم زدن توی راهرو. سه بار که از جلوی دیوار رد شدیم یه در کوچیک روی دیوار ظاهر شد. یه در چوبی بود. در رو باز کردم و رفتم داخل. جیمز هم پشت سرم اومد. یه سالن زیبا و بزرگ بود که به دیوارش انواع مدل های جاروهای جدید بازار به چشم میخورد.
رفتم یه جاروی مدل آذرخش ۷ از روی دیوار برداشتم. خیلی قشنگ بود. چوبش صیقل خورده و براق بود. شاخه های جاروش خیلی منظم دقیق کنار هم قرار گرفته بود. یه جاروی عالی و بینقص بود. بهترین جارویی بود که میشد باهاش مسابقه داد.
- وای این جارو خیلی خفنه! جدید ترین مدل بازاره. به نظرت منم میتونم یکی بردارم؟
- آم... فکر نکنم مشکلی باشه!
جیمز دستش رو دراز کرد و یه جاروی آذرخش ۷ از همون جایی که من برداشتم برداشت. به محض برداشتن جارو دوباره یه جاروی آذرخش۷ روی دیوار ظاهر شد. به قول کیو واقعا خفن انگیز ناک بود! به ساعتم نگاه کردم. ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه بود. باید زودتر میرفتیم. خیلی دیرمون شده بود.
- ساعت ۱۲ و نیم شد! بیا بریم جیمز دیگه خیلی دیره.
جیمز با ناراحتی سر تکون داد و برای آخرین بار اتاق رو با حسرت نگاه کرد. بعد همراه من به سمت در اومد. از اتاق بیرون رفتیم و داشتیم به در نگاه میکردیم که محو میشد. وقتی در محو شد یهو دیدم که جاروی توی دستم هم داره محو میشه. یه جورایی انگار داشت تبدیل به دود میشد. به جاروی توی دست جیمز نگاه کردم. اون هم مثل مال من داشت دود میشد میرفت هوا. چشمهای جیمز هم مثل من از تعجب گرد شده بود. همینطور داشتیم با تعجب به هم و جاروهای توی دستمون نگاه میکردیم تا جایی که جاروها کاملا از بین رفتن.
- چرا اینطوری شد؟ انگار نمیشه چیزی رو از اتاق بیرون آورد! حالا میخوای چیکار کنی ترزا؟ اینطوری مسابقه فردا رو از دست میدیم!
- تو حرکات منو هم بلدی درسته؟
جیمز سرش رو تکون داد.
- اوهوم.
- پس تو فردا جای من بازی کن. منم جای تو بازی میکنم. ما این مسابقه رو میبریم!
به سمت سالن عمومی گریفیندور راه افتادم. محکم و با اعتماد به نفس قدم برمیداشتم. میخواستم انجامش بدم. خیلی وقت بود داشتم تمرین میکردم. دیگه آماده ام. میدونم که میتونم.
جیمز دوید دنبالم.
- صبر کن ترزا! صبر کن منم بیام!
جیمز رسید بهم و لباسم رو از پشت گرفت.
- صبر کن! این وقت شب نمیتونی اینطوری بری!
شنل نامرئی رو از توی رداش در آورد و کشید روی سر هردومون.
- ترزا میخوای چیکار کنی؟ حتی اگه پستمون رو هم عوض کنیم باز هم تو جارو نداری!
- یه کار خفن! فردا میبینی. فقط پستت رو با من عوض کن.
جیمز شونهاش رو بالا انداخت.
- باشه. هر چی تو بگی!
در سکوت به سمت سالن گریفیندور رفتیم.
الان چند ماهه که با کمک پروفسور مکگونگال جانورنما شدم. تبدیل به یه شاهین بزرگ شدم. همیشه عاشق پرواز بودم و واقعا دوست داشتم بتونم بدون وسیله پرواز کنم. پرواز واقعا سخت بود. توی این چند ماه هر شب با پروفسور تمرین میکردم تا بتونم پرواز کنم. اوایل سقوط های خیلی بدی داشتم. اگه پروفسور نبود حتما میمردم ولی به لطف پروفسور فقط چند بار جاهای مختلفم شکست! نصفه شب با پروفسور میرفتم درمانگاه، مادام پامفری درمانم میکرد و صبح میرفتم سر کلاس. مادام پامفری به سختی راضی میشد که از درمانگاه برم. نمیتونستم بمونم چون بقیه نباید تا وقتی کاملا آماده میشدم میفهمیدن.
به سالن عمومی رسیدیم. وسایلم رو برداشتم؛ به جیمز شب بخیر گفتم و رفتم به سمت خوابگاه.
...........................
- ترزا بیدار شو! بیدار شو صبح شده!
- چقدر زود صبح شده! بزار یکم دیگه بخوابم سامر. برام صبحانه بردار سر کلاس میخورم.
- کلاس چیه! پاشو مسابقه کوییدیچ داری امروز! دیرت میشه ها!
مسابقه کوییدیچ رو که شنیدم مغزم روشن شد و دیشب رو یادم اومد. امروز قراره با شاهینم مسابقه بدم. مثل جت بلند شدم.
- ساعت چنده؟ چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
-نیم ساعته دارم بیدارت میکنم. بیدار نمیشی که! ساعت هم ۸ و نیمه. نیم ساعت دیگه صبحانه تموم میشه و ۱۰ مسابقه داری.
سریع بلند شدم. داشتم با سرعت نور حاضر میشدم که یهو یاد جیمز افتادم.
- سامر! جیمز بیدار شده؟
- کیو داره بیدارش میکنه.
وسایلم رو برداشتم. سریع از پله های خوابگاه پایین رفتم. جیمز هم همون موقع داشت وارد سالن عمومی میشد. داد زدم:
- جیمز! زود باش! دیرمون شده. الان صبحانه هم تموم میشه.
در همین حین دست جیمز رو هم گرفتم و دنبال خودم کشیدم تا سریع بیاد. با همه سرعت به سمت سرسرا میدویدم و جیمز رو هم میکشیدم. سامر و کوئنتین هم دنبال ما میدویدن.
- یکم آروم تر برین! نفسم دیگه در نمیاد!
تا سرسرا دویدم. یه صبحانه حسابی خوردم. سامر هم به زور به جیمز صبحانه میداد که برای مسابقه انرژی داشته باشه. بعد صبحانه رفتیم رختکن که آماده مسابقه بشیم و کاپیتان حرفای آخرش رو بزنه. کاپیتان رو یه گوشه کشیدم.
- جای من و جیمز رو عوض کن. جاروی من شکسته و میخوام با شاهینم بازی کنم. شاهین سریع ترین پرنده است. میتونم اسنیچ رو بگیرم!
- شاهینت؟!
- من جانورنما ام!
- اوه چه خفن! نمیدونستم. باشه جاتون رو عوض میکنم. بقیه میدونن؟
- نه ولی لطفا بهشون نگو. میخوام غافلگیرشون کنم!
کاپیتان سرش رو به نشونه تائید تکون داد. بعدش صحبت های انگیزشی همیشگیش رو برای تیم کرد. هممون به ترتیب پشت در وایسادیم. وارد زمین کویدیچ شدیم.
- و حالا این تیم گریفیندوره که وارد زمین میشه. ولی صبر کنین ببینم... بازیکن شماره ۵ ترزا مککینز بدون جارو اومده و داره توی زمین قدم میزنه! همه بازیکن ها وسط زمین جمع شدن و آمادن که مسابقه رو شروع کنن. ولی مککینز همچنان روی زمینه. معلوم نیست گریفیندور چه فکری با خودش کرده! حالا اسنیچ و بلاجر ها رها میشن. داور سوت رو میزنه و کوافل رو به هوا پرتاب میکنه.
به محض این که سوت زده شد تغییر شکل دادم و تبدیل به شاهین شدم و پرواز کردم. کل ورزشگاه شوکه شده بودن و مبهوت نگاهم میکردن. ولی روی صورت پروفسور مکگونگال لبخند رضایت نقش بسته بود.
- وای شما هم اون چیزی که من دیدم رو دیدید؟ مککینز تبدیل به یه شاهین شد و پرواز کرد... ام... بله ادامه مسابقه رو گزارش میکنم. حالا پاتر پاس میده. پرتاب میکنه ولی گل نمیشه. حالا هافلپاف ضد حمله میزنه. پرتاب میکنه و وود میگیره.
بازی سختی بود. هیچ کدوم از تیم ها هیچ گلی نزده بودن. یهو چشمم به اسنیچ خورد. شیرجه رفتم که بگیرمش.
- تازه ۵ دقیقه از بازی گذشته و به نظر میاد مککینز اسنیچ رو دیده. هر دو جستوجوگر دارن دنبال اسنیچ پرواز میکنن ولی انگار سرعت شاهین از جارو بیشتره! در همین حین جیمز پاتر اولین گل این بازی رو زد. احتمالا آخرین گل هم باشه. ۱۰ هیچ به نفع گریفیندور. و حالا سوت پایان بازی زده شد. مککینز اسنیچ رو به دست داره و وسط زمین ایستاده. این بازی یکی از کوتاه ترین بازی ها بود. فقط ۶ دقیقه ۳۷ ثانیه و گریفیندور ۱۶۰ به ۰ برنده میشه.
بچه ها فرود اومدن و به سمت من دویدن. ما این مسابقه رو بردیم. میدونستم که میتونیم. بعد از مسابقه سامر کلی سوال پیچم کرد که چرا بهشون نگفته بودم. داشتم براشون توضیح میدادم که پروفسور گفته بود تا وقتی آماده نیستم کسی نفهمه.
- وای پس برای همین چند وقته صبحا اینقدر خسته و خوابآلودی!
- بعضی شبا نصفه شب که بیدار میشدم میدیدم تختت خالیه ولی خب فکر میکردم رفتی دستشویی!
- آره دیگه ببخشید که زودتر بهتون نگفتم.
جیمز که تا اون موقع حرفی نزده بود لبخندی زد و گفت:
- حق داشتی! باید آماده میشدی بعد. ولی خیلی خفن بود! ما به خاطر تو بردیم!
لبخند زدم.
- ممنونم!
- کارت خوب بود خانم مککینز!
سرم رو بالا آوردم. پروفسور مکگونگال بود.
- خوشحالم که بالاخره به ترست غلبه کردی. حالا باید زودتر به وزارت خونه هم بگی که اسمت رو ثبت کنه.
از تعریف پروفسور خیلی خوشحال شدم. با یه لبخند بزرگ گفتم:
- چشم پروفسور حتما به وزارتخونه اطلاع میدم! ممنون از تعریفتون.
شب توی سالن عمومی گریفیندور جشن پیروزی بود. همه خیلی به خاطر بردمون خوشحال بودن. اگه تو مسابقه بعدی هم ببریم جام کوییدیچ رو میگیریم.