یک روز در هاگوارتز قدیم (سال ۱۷۶۵)ساعت هشت صبح بود و سرپرست هر گروه به خوابگاه جادوآموزان رفته، تا آنها را برای صبحانه بیدار کند.
-اجازه هس ما بیشتر بخوابیم خانوم؟ آخه دیشب تا دو بیدار بودیم...
-حتماً پسرم، تا هروقت که بخوای میتونی بخوابی، میخوای صبحانهتو برات بیارم روی تخت؟
-نه ممنون، خودم برای صبحانه میام.
-قابل نداشت پسرم.
بقیهٔ جادوآموزان که برای صبحانه بیدار شده بودند، درون سرسرا نشسته و گپ میزدند. همهشان رداهای متفاوتی پوشیده بودند، زیرا در آن زمان فرم مشخصی برایشان در نظر گرفته نشده بود و هرکس هرچه دلش میخواست میپوشید. روی میز هر گروه پر بود از غذاهای متنوع. جادوآموزان هرچیزی که دوست داشتند برایشان آماده میشد و سر میز قرار میگرفت.
***
بعد از صبحانه جادوآموزان به کلاسهای خودشان رفته بودند. اون موقع هر جادوآموز هر کلاسی که دوست داشت انتخاب میکرد. ممکن بود جادوآموزی یک کلاس انتخاب کند یا همهٔ کلاسها را. اما در یکی از کلاسها استاد مشغول امتحان گرفتن بود...
-خب بچهها اینم از امتحان فقط زود باشین که وقتی نمونده.
-ببخشید؟!
-چیه دخترم؟
-من نمیدونستم امروز قراره امتحان بگیرین، میتونم از روی کتاب ببینم؟
-چرا که نه! اصن بیا کتاب منو بگیر. همهٔ نکتهها رو توش نوشتم، بفرما!
-ممنونم پروفسور!
-اجازه هس؟
-چیه پسرم؟
-من دیشب به اندازهٔ کافی نخوابیدم، میتونم سر کلاس بخوابم؟ بجای من شما امتحان بدین؟
-با کمال میل پسرم! خیالت راحت... بگیر بخواب!
و اینگونه بود که جادوآموزان با موفقیت امتحان داده، و سپس برای استراحت از کلاس خارج شدند.
***
بعد از کلاسها جادوآموزان مجاز بودند هرکاری که دلشان میخواست انجام دهند. بعضیها به هاگزمید میرفتند، بعضیها در قلعه گشت و گذار میکردند، بعضیها در حیاط پیکنیک برگزار میکردند، بعضیها پارتی میگرفتند و خرخونها نیز درس میخواندند؛ هروقت هم که میخواستند میخوابیدند! مثلاً جادوآموزانی که سر شب میخوابیدند در کلاسهای روزانه و جادوآموزانی که صبح میخوابیدند در کلاسهای شبانه شرکت میکردند.
خلاصه، اون زمان هاگوارتز بهشتی بود برای خودش!
*منبع: دفترچهٔ خاطراتی گم شده، متعلق به پیرزنی با سن فسیلی!
یک روز در هاگوارتز جدید (سال ۲۰۲۰)ساعت پنج صبح بود و صدای بلندگوهایی که درون خوابگاه هر گروه قرار داده شده بود جادوآموزان خوابالود را آزار میداد!
-اذان صبح به افق هاگوارتز! کلیهٔ جادوآموزان پس از رفتن به دستشویی، وارد راهروی ۲۶م در طبقهٔ ۲۱م شده و سپس به نمازخونه مراجعه کنند!
بعد از نمازی که توسط حاج آقا الستور مودی اقامه شد، جادوآموزان به سرسرا رفتند که خیر سرشان چیزی کوفت کنند، اما با مشتی نون خشک که روی میز ریخته شده بود مواجه شدند.
-اینو تسترال هم نمیخوره!
-من یبار از زور گشنگی، یکیشونو بردم سمت دهنم، دندونام همه ریختن کف دستم!
-متأسفم تام.
-من از بس چن روزه غذای درست و حسابی نخوردم سوء تغذیه گرفتم!
-پیپ منم ازم گرفتن!
در همین حین مودی وارد سرسرا میشود...
-هیپوگریفه برام خبر آورده که بعضیا اعتراض دارن! بشکنه این دست که نمک نداره! مثلاً میخواستم رژیمتون بدما! هرکی اعتراض داره با من بیاد ببرمش لای درختا، کرم فلوبر بخوره! کسی هست؟
و سکوتی که سرسرا را فرا گرفته بود...
***
جادوآموزان مجبور بودند در هر کلاسی که برایشان تعیین میکردند، حتی اگر باب میلشان نبود شرکت کنند.
-فلور این چیه؟
-چی چیه؟
-توی تکلیفت بجای مضطرب نوشتی مظطرب! این ترم مردودی!
-آخه...
-اگه یبار دیگه حرف بزنی اخراجی! سدریک وسایلاتو جمع کن که جات اینجا نیس!
-چرا؟
-چون سر کلاس من خواب بودی!
-ولی من که بیدارم!
-کور که نیستم! دیدم چشات بسته بود!
-ولی من داشتم پلک میزدم!
-پلک زدن فوقش پنج ثانیه طول بکشه ولی تو پنج ثانیه و سه صدم ثانیه چشات بسته بود! این یعنی تو خواب بودی!
-ولی...
-بیرون! لاوندر؟!
-بله قربان؟
-تواَم برو بیرون!
-دیگه چرا من؟
-چون یک سانت تار موی تو روی زمین افتاده!
-موهای من یک سانت نیس! اصن از کجا معلوم برای من باشه؟!
-بیرون! بقیه هم دفتراتونو بیرون بیارین، میخوام ازتون امتحان ریاضیات جادویی بگیرم!
-ولی اینجا که کلاس گیاهشناسیه!
- هر کلاسی که میخواد باشه، شما باید توی هر درسی آماده باشین! اونیم که مخالفه ازین مدرسه بره!
جادوآوزان همین که کلمهٔ
رفتن از مدرسه به گوششان خورد، خودشان را برای امتحان پیش رو آماده کردند!
***
در حیاط مدرسه سرهای جادوآموزان درون کتاب بود و مودی بر آنها نظارت میکرد.
-خواهر پروتی؟!
-بله قربان؟
-این چه طرز نفس کشیدنه؟
-مگه چشه؟
-این طوری که قفسهٔ سینهت بالا و پایین میره حواس بقیه رو از درس پرت میکنه، قشنگ نفس بکش تا ننداختمت سیاهچال!
-چشم قربان.
در همین حین که پروتی سعی میکرد نفس کشیدنش را درست کند توجه مودی به موهای شیلا جلب شد!
-خواهر بروکس این چه مدل مواِ؟
-چطور مگه؟
-موج موهاتون حواس بقیه رو پرت میکنه، همین الآن صافش کنین تا حبس نشدین! حسن؟
-چچی میگی آقو؟
-چرا داری ویبره میری؟
-عیهعیهعیه، نمیخندوما... له له هستوم!
-آقای اسمیت؟
-بله؟
-چرا سیکس پکاتو انداختی بیرون؟ پاشو برو خوابگات ردای مناسب بپوش، حسنم ببر حواس بقیه رو پرت میکنه!
بعد از رفتن حسن و زاخاریاس، مودی نگاهی به ساعت انداخت.
-دیگه وقت خوابه. همه همین الآن برین توی خوابگاهتون! اگه تا ساعت ده ببینم کسی بیداره، میبرمش پیش جنای خونگی تا صبح کار کنه!
و این است وضع هاگوارتز امروزی!
*پ ن: آقا ماروولو بعدش هی بگین چرا ما اعتراض داریم؟! تو رو مرلین یه مقایسه بکنین...