هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۱۸ مهر ۱۳۹۹
#1
آرام دست‌‌های چروکیده‌اش را از روی چشمانش برداشت و به منظرهٔ روبرویش خیره شد. بالاخره از شر آن همه جمعیت رها شده بود. در حالیکه مرلین را بخاط اینکه در او را بلعیده شکر می‌کرد از جایش برخاست و ریه‌هایش را از هوای درون اتاق پر کرد. بوی عود و گل‌های نیلوفر آبی که درون کاسه‌های چوبی، روی آب غوطه‌ور بودند او را در خلسه فرو می‌برد.
***

نور شمع‌های دور تا دور اتاق چهرهٔ پیرزنی را که تا گردن درون آب گرم داخل اتاق فرو رفته بود روشن می‌کرد؛ کم‌کم چشمانش را باز کرد و خودش را از آب بیرون کشید و درون بخاری که از آب‌های گرم بوجود آمده بود گم شد.
***

دستی بر روی دامن طلایی‌رنگش کشید، نگاهی به کاسهٔ چوبی کنارش انداخت و گل ‌صورتی‌رنگ نیلوفری را از آن بیرون آورد و در پشت گوش راستش قرار داد، با دستانی لرزان گیره‌ی سرش را باز کرد؛ موجی از موهای خاکستری صورتش را احاطه کردند، از جا برخاست و قدم‌زنان بطرف آینه‌ای که توسط دودهایی نقره‌ای‌رنگ در هوا معلق بود براه افتاد.
***

اکنون در جلوی آینه‌ ایستاده بود و به تصویرش خیره شده بود.‌ همه‌چیز عادی بنظر می‌رسید اما اندکی بعد تصویر درون آینه در حال تغییر کردن بود! چروک‌های پوستش از بین می‌رفت و جایش را به پوستی شفاف و سفید می‌داد، دیگر خبری از آن بدن نحیف و لاغر نبود، جای چشمان سردش را چشمانی قهوه‌ای و براق گرفته بودند و موهای خاکستری‌اش تبدیل به موهایی مواج و قهوه‌ای‌رنگ شده بودند! ناباورانه دستانش را جلو آورد تا آن چهرهٔ جدید درون آینه را لمس کند ولی چشمان خوشحالش پر از ترس شدند و به پیکری نگریستند که درون آینه، پشت به او ایستاده بود... پیکری با قد بلند و پوستی رنگ‌پریده! ناگهان آینه ترک برداشت و همه‌چیز محو شد؛ زیرا پیرزن قبل از گفتن نام نیوت دستانش تصویر درون آینه را لمس کرده بودند!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱۹ ۱:۱۰:۵۶

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
#2
صدای دری که کوبیده می شد اعصاب همگی را بهم ریخته بود...

-ای مرلین... نکردی مرلینگاهت را بیشتر نمایی! خیر سرم کار واجب دارم!

پیرزن همانگونه که غرغر می کرد چشمش به تصویر گوجه ای افتاد که به هیچ دلیلی بر دیوار مرلینگاه نصب شده بود...

-گوجه نیز ولم نمی کند! دوباره ذهنم مغشوش شد!

انگاری کسی نمی خواست از مرلینگاهش بیرون بیاید... بنابراین پیرزن بیخیال کار واجبش شد و از آنجا بیرون رفت.
***

بدون توجه، با پا در کلاس گیاه شناسی را باز کرد... چنان که در از جا کنده شد و بر روی چند جادوآموز بخت برگشته افتاد. استاد گیاه شناسی، سو لی، با عصبانیت به وی نگاه می کرد!

-دوباره چیه آرتمیسیا؟
-گوجه می خواهم... دارید؟!
***

ساعت ها بود که کلاس گیاه شناسی به دلیل اینکه یک پیرزن آمده بود و بساطش را در وسط کلاس پهن کرده و مشغول بررسی یک گوجه بود متوقف شده بود. استاد و جادوآموزان همچنان در حال مشاهدۀ کارهای پیرزن بودند...

-اینم از این... ما که رفتیم.
_کجا، کجا؟!
-کاری بس واجب دارم!
-متأسفم... آرتمیسیا ولی اگه دلیل اینکه چرا اومدی اینجا و سر یه گوجه کلاسمو عقب انداختی نگی نمی زارم بری!

پیرزن کاغذی را از درون جیبش دراورد...

-اینگونه که فهمیدیم برخلاف تصور غلطی که مردم فکر می کنند گوجه جزو سبزیجات است در اصل جزو میوه هاست! زیرا مانند بقیۀ میوه ها از گل تبدیل به گوجه می شود نه از برگ و...
_کافیه، کافیه! حقیقت سنگینی بود آرتمیسیا ولی... تو اومدی کل رولتو بخاطر اینکه اثبات کنی گوجه یه میوه اس هدر دادی؟! تازه کلاس منو هم مختل کردی!
_آرام باش سو... مرلینگاه است و فکر های عجیب و غریبی که به سرت می زند! اصن نصف دانشمندان از مرلینگاه فارغ التحصیل می شوند!
-
-خب... دیگر از بس کار واجبمان زیاد شده که نمی توان تحمل کرد... فکر کنم دیگر مرلینگاه خلوت شده باشد... بدرود سو... بدرود جادوآموزان!

اما سو همینکه به خودش آمد و خواست کروشیوی را نثار پیرزن کند متأسفانه با جای خالی وی مواجه شد و در حالیکه آهی از سر کلافگی می کشید به ادامۀ درس پرداخت...


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#3
دختر جوان با موهای آشفته و ردایی که از سنگینی بر روی زمین کشیده می‌شد با تمام سرعت می‌دوید. پس از مدتی بالاخره ایستاد و به تابلوی روبرویش خیره شد:
انجمن ترک اعتیاد چیژ‌کشان گمنام ۲ متر جلوتر سمت چپ

***

-دستم به رداتون کمکم کنین!
-مشکل چیه؟
-نیست... نیست...
-چی نیست؟!
-دیگه مثه قبل نیست!
-کی؟!

دخترک دست درون جیب ردایش برد و یک پیرزن را دراورد و روی میز گذاشت؛ بی‌توجه به چهرهٔ متحیر اعضای انجمن که دور میز نشسته بودند به حرفش ادامه داد...

-ببینینش.
-خب...
-مگه نمی‌بینین عوض شده؟! امروز تا ظهر خوابیدم ولی تنبیهم نکرده؛ نه بهم گفته ظرفا رو بشورم نه ماهیتابه رو توی سرم کوبونده... پیری طفلی!
-اوهوم.
-دیدین، دیدین؟ وقتی بش گفتم پیری هنوزم ریلکس سر جاشه!


برای اعضای انجمن درک این موضوع کمی دشوار بود... مگر چه عیبی داشت کسی خونسرد باشد؟! تا اینکه پیرزن از روی میز پایین آمد با لبخندی که بر گوشهٔ لب داشت به حضار خیره شد...

-خب... ما که مشکلمان حل شد... بدرود!
-یعنی چی؟!
-معتاد را آوردیم پیشتان که ترکش دهید دیگر!
-مگه خودتون همین معتاده نیستین؟!
-خیر فرزند؛ ما وسیله‌ای بیش نبودیم! بیایید این دخترک را ببرید؛ بسی افسرده و نازک‌نارنجی شده است، به گمانم چیژی می‌کشد!
-ممنونیم مادرجان.
-ای پیرزن حقه‌باز! نقشه‌ات این بود منو بیاری اینجا؟! پس برای این اینقد عجیب و غریب شده بودی! مرلین منو بکشه دیگه گولتو نمی‌خورم! منو بگو چقد برات اشک ریختم!
-قابلی نداشت فرزند!

پیرزن پس از این حرف از انجمن خارج شد؛ زنجیرها به دور دختر جوان بسته شدند و نگهبانان او را راهی کمپ کردند...
***

پیرزنی با چهرهٔ مرموز و لبخندی که بر آن نقش بسته بود، آرام‌آرام در حال دور شدن از تابلویی با این مزمون بود:
انجمن ترک اعتیاد چیژکشان گمنام ۲ متر عقب‌تر سمت چپ


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲ ۰:۴۷:۳۳
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲ ۰:۵۰:۱۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱:۵۶ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹
#4
مأموریت ما نیز انجام شد... هرچند با شکست و خراب‌کاری‌های زیاد!


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
#5
تازه‌وارد نگاهی دیگر به جغد انداخت، نگاهی دیگر نیز به دامبلدور انداخت و وقتی دید در حال خودش نیست، جغد را به زیر بغل زده و بدنبال روغن راهی شد... از میان جمعیت ویزلی‌ها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریش‌های دامبلدور‌ گذشته و از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفت. هیچ ایده‌ای نداشت که روغن می‌تواند کجا باشد!

-هوی... هوی...
-یعنی چی هوی! من که زبون جغدا رو بلد نیستم... تو که زبون آدمیزاد بلدی چرا هی می‌گی هوی؟!
-اولندش که، من می‌دونم دامبلدور روغنشو کجا می‌زاره! دومندش، من هرجور که دلم بخواد حرف می‌زنم! اگه یبار دیگه سرم داد بزنی جاشو بهت نمی‌گم!
-خیله خب باشه دیگه داد نمی‌زنم حالا بگو روغنه کجاس؟
-برو اونجا...

تازه‌وارد بطرف در اتاقی کهنه و فرسوده رفت که نیم‌کیلو غبار رو آن نشسته بود؛ درش را باز کرده و سرفه‌کنان با جغدی زیر بغل بدنبال روغن گشته و بعد از مدتی وقت طلف کردن، توانست آن را در یک جعبهٔ کوچک که در سقف اتاق جاسازی شده بود پیدا کند! با خوشحالی از کشفش، سریع از اتاق بیرون رفت؛ از جمعیت ویزلی‌ها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریش‌های دامبلدور نیز گذشته و خودش را به وسط آشپزخانه انداخت؛ وقتی دید دامبلدور هنوز آنجا نشسته، نفسی از سر آسودگی کشید. حالا که دیگر به خواسته‌اش رسیده بود، جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمه‌ای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... سپس بطرف روغن رفته و مقدار زیادی از آن را بر روی دستش خالی کرد و آمادهٔ روغن‌مالی کردن ریش‌های دامبلدور شد.

-پروفسور آماده باشین که می‌خوام یه حال اساسی بهتون بدم!

پیرمرد بیچاره که از حال خودش بیرون کشیده شده بود به تازه‌وارد نگریست...

-چه گفتی باباجان؟!
-می‌گم اومدم به ریشاتون روغن بزنم...

نگاه پیرمرد دلسوزانه شد...

-دستت درد نکند باباجان!

تازه‌وارد آستین بالا زده، و مشغول به کار شد و در همین حین سعی می‌کرد دربارهٔ جغدها اطلاعاتی کسب کند.

-ببخشید... می‌شه بگید جغداتون کجاست؟!
-چه جغدایی باباجان؟
-جغدای مجهز به نامه‌ دیگه... اونایی که برای محفلیا...

دامبلدور که حسابی در حس فرو رفته بود دقتی در گفته‌هایش نداشت!

-آهان... اونا رو می‌گی باباجان؟! خب ما اونا رو...

تازه‌وارد، از اینکه بالاخره می‌تواند موضوع را بفهمد نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتد! اما خوشحالی‌اش زیاد طول نکشید! زیرا دستش که درون ریش‌های دامبلدور بود چیزی را لمس کرد، و همینکه دستش را دراورد در کمال تعجب پیرزنی را در دستش دید؛ از ترس جیغی کشیده، پیرزن را روی زمین انداخت و زیر میز آشپزخانه قایم شد!

-آرتمیسیا تویی باباجان؟
-درود بر تو دامبلدور.
-چند وقت بود ندیده بودیمت باباجان!
-همین چند هفته پیش آمده بودیم که در محفل عضو شویم اما حواسمان نبود و درون ریش‌های شما غوطه‌ور شدیم؛ نتوانسته راه را پیدا کنیم و همانجا ماندگار شدیم و تا کنون نیز از شپش‌هایتان تغذیه می‌کردیم!
-متأسفم باباجان! یادمان رفت ریش‌هایمان را بازرسی کنیم؛ پیری است دیگر!
-بگذریم... معرفی نمی‌کنید؟!

سپس هردو به تازه‌واردی که در زیر میز با تعجب به آنها نگاه می‌کرد خیره شدند.

-اوه، بله! ایشون هستند؛ یک تازه‌وارد!
-احیاناً ایشون اسم ندارند؟!
-نمی‌دانم باباجان، از همان اول بی‌اسم بوده طفلکی! راستی باباجان نمی‌خواهی تازه‌واردمان را در محفل راهنمایی کنی؟! ما نیز برویم به کارهایمان برسیم!
-با کمال میل!

دامبلدور از روی صندلی بلند شده، روغنش را درون ریشش جاسازی کرد و از آشپزخانه خارج شد؛ بعد از رفتن او پیرزن نگاهی افسوس‌وار به تازه‌وارد انداخت. تازه‌وارد که چاره‌ای دیگر نیافت، لرزان از زیر میز بیرون آمد و بدنبال پیرزن راهی شد، سپس، بعد از مدت‌ها...

-فرزند، این اتاقی که می‌بینی در اصل برای عصمت‌الدوله بلک ساخته شده بود تا اینکه بعد مرگش وصیت کرد که این اتاق به دختران خاندان بلک برسه، و آخرش رسید به آماندا!
-جان؟!
-مگه مرض داری! چقد باید یچیزیو برات بگم؟! نمی‌گی آخرای عمرمه دیگه نفس ندارم؟!
-ولی...
-دیگه ولی نداره! فرزندم، فرزندای قدیم؛ سرشونو جلو بزگترشون بالا نمیاوردن! امروزیا «ولی» هم میارن!
-
-خیله خب باشد؛ غمگین نشو ای فرزند ما فقط صلاحت را می‌خواستیم!

تازه‌وارد نمی‌توانست درک کند که چطور یک نفر می‌تواند در آن واحد خونسرد، لحظه‌ای عصبانی و سپس بتواند نقش یک حامی را بازی کند!

-خب می‌گفتیم... چی... داری کجا می‌ری؟!
-
-با توام فرزند...
-
-پس اینجوریاس!

تازه‌وارد از دست پیرزن عاصی شده بود و مشغول فرار بود؛ پیرزن دستش را از ناکجا آباد جلو آورد و چنان پس‌گردنی‌ای به تازه‌وارد زد که از پنجره به بیرون پرتاب شد؛ بعد از آن پیرزن بطور غیر قابل باوری خودش را از پنجره پایین انداخت، بدون اینکه صدمه‌ای ببیند اما در آنجا بجز تازه‌وارد با دو نفر دیگر نیز مواجه شد! یکی لرد ولدمورت و دیگر بانو گانت که زیر پایشان علف سبز شده بود و تازه‌وارد در حالی که گردنش را می‌مالید در پشت آن دو پناه گرفته بود! پیرزن نگاهی به بانو، نگاهی به لرد، و سپس نگاهی به تازه‌وارد انداخت...

-می‌دانستم دسیسه‌ای در کار است! فکر ‌نموده‌اید می‌گذارم نقشه‌اتان را عملی کنید! اگر دامبلدور...

اما آرتمیسیا همین که خواست برگردد با یک دیوار نامرئی برخورد کرد!

-خب، خب، خب! شنیدم پیری مامان می‌خواد چغلی بکنه آره؟!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۸:۴۴:۰۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#6
پیرزن نیم‌نگاهی به پسرش انداخت؛ سپس چادرش را به دورش محکم‌تر کرد...

-قبل ازینکه بیرونمون کنین یه نگاه به چیزی که از قبل بعنوان مهریه برای گل‌دخترتون آماده کردیم بندازین... مطمئناً نظرتونو عوض می‌کنه...

با این حرف، ضحاک گردن یکی از مارهای روی شونه‌اش را گرفته، دستش را در دهان مار فرو برده و محفظه‌ای شیشه‌ای را از درون آن بیرون آورد، سپس با آستین بزاق مار را از رویش پاک کرد. اکنون مغزی کهنه، داخل محفظه خودنمایی می‌کرد...

-خب این مغز کهنه به چه دردمان می‌خورد؟!
-ننه نگاه به کهنگیش نکن مغز انیشتینه!

لرد همچنان بی‌تفاوت، اما مرگخواران با تعجب به محفظهٔ شیشه‌ای نگاه می‌کردند. گیاه نیز دهانش آب‌افتاده و می‌خواست با بیرون آمدن از درون گلدانش مغز را بگیرد اما بلاتریکس آن را محکم نگه داشته بود.

-خیله خب باشد، اجازه می‌دهیم مراسم خواستگاری برگزار شود؛ ولی حق داخل شدن ندارید! همان جلوی در بمانید مراسم را برگزار کنیم!

پیرزن همینکه خواست اعتراضی بکند و فک و فامیلش را به رخ آنها بکشد با نگاه‌ تهدیدآمیز مرگخواران مواجه شد! برای همین تصمیم گرفت همان جلوی در مانده و با دودی که از مغز سوختهٔ تام به مشامشان می‌خورد مراسم را انجام دهند...


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۱۲:۲۲:۴۲

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#7
مأموریت اول و مأموریت دوم انجام شدند.



نقل قول:
پدر ماروولو مامان نوشتن:
بانو لافکین! قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری! حیف شما نیست با این خون اصیل ...؟

زن بابا؟! بانو لافکین تا حالا از خواص معجزه آسای خربزه و عسل مامان بهتون گفتم؟ بیاین تا پدر مامان ندیده بیشتر در موردشون با هم صحبت کنیم!




ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۸ ۱۳:۰۱:۳۸
ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۹ ۱:۱۸:۳۹

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#8
یک روز در هاگوارتز قدیم (سال ۱۷۶۵)

ساعت هشت صبح بود و سرپرست هر گروه به خوابگاه جادوآموزان رفته، تا آنها را برای صبحانه بیدار کند.

-اجازه هس ما بیشتر بخوابیم خانوم؟ آخه دیشب تا دو بیدار بودیم...
-حتماً پسرم، تا هروقت که بخوای می‌تونی بخوابی، می‌خوای صبحانه‌تو برات بیارم روی تخت؟
-نه ممنون، خودم برای صبحانه میام.
-قابل نداشت پسرم.

بقیهٔ جادوآموزان که برای صبحانه بیدار شده بودند، درون سرسرا نشسته و گپ می‌زدند. همه‌شان رداهای متفاوتی پوشیده بودند، زیرا در آن زمان فرم مشخصی برایشان در نظر گرفته نشده بود و هرکس هرچه دلش‌ می‌خواست می‌پوشید. روی میز هر گروه پر بود از غذاهای متنوع. جادوآموزان هرچیزی که دوست داشتند برایشان آماده می‌شد و سر میز قرار می‌گرفت.
***

بعد از صبحانه جادوآموزان به کلاس‌های خودشان رفته بودند. اون موقع هر جادوآموز هر کلاسی که دوست داشت انتخاب می‌کرد. ممکن بود جادوآموزی یک کلاس انتخاب کند یا همهٔ کلاس‌ها را. اما در یکی از کلاس‌ها استاد مشغول امتحان گرفتن بود...

-خب بچه‌ها اینم از امتحان فقط زود باشین که وقتی نمونده.
-ببخشید؟!
-چیه دخترم؟
-من نمی‌دونستم امروز قراره امتحان بگیرین، می‌تونم از روی کتاب ببینم؟
-چرا که نه! اصن بیا کتاب منو بگیر. همهٔ نکته‌ها رو توش نوشتم، بفرما!
-ممنونم پروفسور!
-اجازه ‌هس؟
-چیه پسرم؟
-من دیشب به اندازهٔ کافی نخوابیدم، می‌تونم سر کلاس بخوابم؟ بجای من شما امتحان بدین؟
-با کمال میل پسرم! خیالت راحت... بگیر بخواب!

و اینگونه بود که جادوآموزان با موفقیت امتحان داده، و سپس برای استراحت از کلاس خارج شدند.
***

بعد از کلاس‌ها جادوآموزان مجاز بودند هرکاری که دلشان می‌خواست انجام دهند. بعضی‌ها به هاگزمید می‌رفتند، بعضی‌ها در قلعه گشت و گذار می‌کردند، بعضی‌ها در حیاط پیک‌نیک برگزار می‌کردند، بعضی‌ها پارتی می‌گرفتند و خرخون‌ها نیز درس می‌خواندند؛ هروقت هم که می‌خواستند می‌خوابیدند! مثلاً جادوآموزانی که سر شب می‌خوابیدند در کلاس‌های روزانه و جادوآموزانی که صبح می‌خوابیدند در کلاس‌های شبانه شرکت می‌کردند.

خلاصه، اون زمان هاگوارتز بهشتی بود برای خودش!
*منبع: دفترچهٔ خاطراتی گم شده، متعلق به پیرزنی با سن فسیلی!

یک روز در هاگوارتز جدید (سال ۲۰۲۰)

ساعت پنج صبح بود و صدای بلندگوهایی که درون خوابگاه هر گروه قرار داده شده بود جادوآموزان خوابالود را آزار می‌داد!

-اذان صبح به افق هاگوارتز! کلیهٔ جادوآموزان پس از رفتن به دستشویی، وارد راهروی ۲۶م در طبقهٔ ۲۱م شده و سپس به نمازخونه مراجعه کنند!

بعد از نمازی که توسط حاج آقا الستور مودی اقامه شد، جادوآموزان به سرسرا رفتند که خیر سرشان چیزی کوفت کنند، اما با مشتی نون خشک که روی میز ریخته شده بود مواجه شدند.

-اینو تسترال هم نمی‌خوره!
-من یبار از زور گشنگی، یکیشونو بردم سمت دهنم، دندونام همه ریختن کف دستم!
-متأسفم تام.
-من از بس چن روزه غذای درست و حسابی نخوردم سوء تغذیه گرفتم!
-پیپ منم ازم گرفتن!

در همین حین مودی وارد سرسرا می‌شود...

-هیپوگریفه برام خبر آورده که بعضیا اعتراض دارن! بشکنه این دست که نمک نداره! مثلاً می‌خواستم رژیمتون بدما! هرکی اعتراض داره با من بیاد ببرمش لای درختا، کرم فلوبر بخوره! کسی هست؟

و سکوتی که سرسرا را فرا گرفته بود...
***

جادوآموزان مجبور بودند در هر کلاسی که برایشان تعیین می‌کردند، حتی اگر باب میلشان نبود شرکت کنند.

-فلور این چیه؟
-چی چیه؟
-توی تکلیفت بجای مضطرب نوشتی مظطرب! این ترم مردودی!
-آخه...
-اگه یبار دیگه حرف بزنی اخراجی! سدریک وسایلاتو جمع کن که جات اینجا نیس!
-چرا؟
-چون سر کلاس من خواب بودی!
-ولی من که بیدارم!
-کور که نیستم! دیدم چشات بسته بود!
-ولی من داشتم پلک می‌زدم!
-پلک زدن فوقش پنج ثانیه طول بکشه ولی تو پنج ثانیه و سه صدم ثانیه چشات بسته بود! این یعنی تو خواب بودی!
-ولی...
-بیرون! لاوندر؟!
-بله قربان؟
-تواَم برو بیرون!
-دیگه چرا من؟
-چون یک سانت تار موی تو روی زمین افتاده!
-موهای من یک سانت نیس! اصن از کجا معلوم برای من باشه؟!
-بیرون! بقیه هم دفتراتونو بیرون بیارین، می‌خوام ازتون امتحان ریاضیات جادویی بگیرم!
-ولی اینجا که کلاس گیاه‌شناسیه!
- هر کلاسی که می‌خواد باشه، شما باید توی هر درسی آماده باشین! اونیم که مخالفه ازین مدرسه بره!

جادوآوزان همین که کلمهٔ رفتن از مدرسه به گوششان خورد، خودشان را برای امتحان پیش رو آماده کردند!
***

در حیاط مدرسه سرهای جادوآموزان درون کتاب بود و مودی بر آنها نظارت می‌کرد.

-خواهر پروتی؟!
-بله قربان؟
-این چه طرز نفس کشیدنه؟
-مگه چشه؟
-این طوری که قفسهٔ سینه‌ت بالا و پایین می‌ره حواس بقیه رو از درس پرت می‌کنه، قشنگ نفس بکش تا ننداختمت سیاهچال!
-چشم قربان.

در همین حین که پروتی سعی می‌کرد نفس کشیدنش را درست کند توجه مودی به موهای شیلا جلب شد!

-خواهر بروکس این چه مدل مواِ؟
-چطور مگه؟
-موج موهاتون حواس بقیه رو پرت می‌کنه، همین الآن صافش کنین تا حبس نشدین! حسن؟
-چچی می‌گی آقو؟
-چرا داری ویبره می‌ری؟
-عیهعیهعیه، نمی‌خندوما... له له هستوم!
-آقای اسمیت؟
-بله؟
-چرا سیکس‌ پکاتو انداختی بیرون؟ پاشو برو خوابگات ردای مناسب بپوش، حسنم ببر حواس بقیه رو پرت می‌کنه!

بعد از رفتن حسن و زاخاریاس، مودی نگاهی به ساعت انداخت.

-دیگه وقت خوابه. همه همین الآن برین توی خوابگاهتون! اگه تا ساعت ده ببینم کسی بیداره، می‌برمش پیش جنای خونگی تا صبح کار کنه!

و این است وضع هاگوارتز امروزی!
*پ ن: آقا ماروولو بعدش هی بگین چرا ما اعتراض داریم؟! تو رو مرلین یه مقایسه بکنین...


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#9
نقل قول:
روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)

آیا از کلاس طلسم‌های باستانی بازگشته‌اید؟ آیا نمی‌دانید با طلسم داده شده چکار کنید؟ آیا به اشیاء اعتماد ندارید؟ چون می‌ترسید گم شوند و اطلاعات شما را لو بدهند؟ آیا به حیوانات نیز اعتماد ندارید؟ آیا به یک چیز ثابت، قابل اعتماد و همیشگی نیاز دارید که همه‌جا یافت شود؟ ما جواب را می‌دانیم! جواب یک دیوار است!
پروفسور، این اطلاعیه رو اتفاقی روی دیوار کلاس شما پیدا کردم! خیلی اطلاعیهٔ مفیدی بود، دست هرکی که اونو اونجا زده درد نکنه.

نقل قول:
چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)

بعد از انجام طلسم اسملانسیوس روی دیوار خوابگاه هافلپاف:
-اِهِم... اِهِم... اِهِم...
-چته؟ مگه مرض داری منو از خواب می‌پرونی؟!
-اومدم باهات درد و دل کنم دیگه.
-مگه دیوار حرف می‌زنه؟
-پس تو الآن داری چیکار می‌کنی؟
-دارم حرف می‌زنم! واسا... واسا! من چجوری دارم حرف می‌زنم؟!
-با طلسم دیگه!
-اِی مرلین! کی می‌شه این جادوگرای مزاحم دست از سر کچل ما بردارن! یه نفس راحت هم نمی‌تونیم بکشیم!
-اگه به درد و دلام گوش بدی می‌ذارم بری.
-خیله خب، باشه، بگو.
-هِعی... از کجا شروع کنم... خب... هیشکی توی این مدرسه به یه پیرزن اهمیت نمی‌ده... یه همسن و سال من اصن پیدا نمی‌شه!
-اوهوم.
-بهداشتم که رعایت نمی‌کنن... نمی‌گن یه پیرزنی مثه من ممکنه جرونا بگیره و بمیره!
-اوهوم، حالا برم؟
-هیشکیم نیس بشینه پای درد و دلام! حتی یه دیوار!
-برم؟
-برو... چی؟ مگه دیوار هم می‌تونه بره؟
-خیر سرم اینجا یه مدرسهٔ جادوییه ها! پله‌هاش می‌تونن حرکت کنن من نتونم؟
-عجب!
-می‌زاری برم یا نه؟ زن و بچه دارم! کار و زندگی دارم! نمی‌تونم کل روز رو پای حرفات بشینم که ننه!
-زن و بچه؟!
-آره والا! اون دیوار روبرویی رو می‌بینی؟ اون بچهٔ ۶۸۷م منه!
-ششصد و چند؟!
-می‌زاری برم یا نه؟
-معلومه که نه!
-آخه چرا؟
-چون دلیلت جادویی نبود! یعنی قانع‌‌کننده نبود!
-اِهه! اصن چون س اسملانسیوستو نکشیدی! برا همینه که می‌خوام زود برم! برم؟
-خیله خب باشه قانع شدم برو.
-
و این بود از مکالمهٔ بین من و دیوار! (که فهمیدم حتی یه دیوار هم حاضر نیس به حرفام گوش بده! )


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۲:۴۸:۰۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۱۲:۵۰:۳۲

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱:۵۱ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹
#10
نقل قول:
1. از روی شکل و محل قرار گیری این برگ‌ طعمش رو حدس بزنید. علت حدستون رو کامل توضیح بدین. (4 نمره)

ریحون تند! شما به برگه نگا کنین... با ریحون مشنگی مو نمی‌زنه! اون سبزای دراز رو هم روی برگه می‌بینین؟‌ اونا نوعی فلفل هستن! نگا به کوچیکیشون نکنین خیلی تندن! اصن یه ضرب‌المثل مشنگی هس که می‌گه فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه! ازینا گذشته شما تا حالا به ساقهٔ یه ریحون دقت کردین؟ محل قرارگیری برگاش عین عکسیه که فرستادین! با این تفاوت که روش فلفل هم روییده! بین خودمون باشه، ولی از یجا شنیدم صاحب برند برتی باتز از مشنگا پیوند زدن رو یاد گرفته (مشنگا بش پرتقال خونی دادن خورده) خوشش اومده، تصمیم گرفته توی دنیای جادوگری هم روششو ترویج بده! منتها بجای میوه، سبزیجات رو انتخاب کرده!

نقل قول:
2. یه برگ رو توصیف کنید یا نقاشیشو بکشید؛ بعد از حدس زدن طعمش، اون رو امتحان کنید و بگید چقدر با حدستون فاصله داشت. (3 نمره)

یه نگا به این بکنین! والا گول برگای سفیدشو خوردم! فکر کردم مزهٔ شیر می‌ده ولی... مزهٔ وایتکس می‌داد! (بعدش فهمیدم این گیاه بدبخت، یه هفته پیش گابریل دلاکور بوده، یه هفته هم پیش کریچر، از بس با وایتکس ضدعفونیش کردن اینجوری شده! )

نقل قول:
3. به نظرتون علت تفاوت طعم و ظاهر برگ‌های این گیاه چیه؟ (3 نمره)

این سؤالتون یکم مبهم بود! الآن گیاه خودمونو بگیم؟ گیاه توی کلاس؟ یا کلاً گیاهای این نوعی؟ ازونجایی که ذکر نکرده بودین، من دربارهٔ خود این نوع گیاهان می‌گم! تنها دلیلی که یه گیاه ممکنه طعمش با ظاهرش فرق بکنه فقط یچیزه! چون این نوع گیاهان نه خاصیت جادویی دارن، نه خاصیت درمانی،‌ نه خاصیت تزئینی... یعنی کلاً هیچ خاصیتی ندارن، بخاطر همین به گیاهای دیگه حسودیشون می‌شه! اینجوریه که دست به تقلیدکاری می‌زنن! مثلاً خودشونو تبدیل به چیزایی می‌کنن که مردم اونا رو دوست دارن تا بیان و ازشون بچشن! بعدشم بیان پز کارشونو به گیاهای دیگه بدن و بگن آره داچ، ما اینیم! ولی بنظر خودم عاقبت این کارشون نابودیه! چون ملتو به قدری عصبانی می‌کنن که بیان و نسل این گیاه رو منقرض کنن! البته به عوامل محیطی هم بستگی داره، مثه تکلیف دوم!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۱ ۳:۴۰:۱۴

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.