هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پیست اسب دوانی هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۴۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#18

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
- این واقعا عجیبه!

ناتائیل جلوی پاتریشیا در اتاق نشیمن "خانه"‌ی قرمز نشسته بود و "کتابی" در دست داشت. "آب" باران روی پنجره‌ها جاری بود. چنان "توفان" شدیدی در جریان بود که هم "بانک" گرینگوتز و هم وزارتخانه‌ی سحر و جادو تعطیل کرده بودند. ناتائیل که دیشب در خانه‌ی قرمز خوابیده بود، با آمدن توفان ماندگار شده بود.

یک رنگینک زیبا با پرهای صورتی و بنفش روی بازوی پاتریشیا نشسته بود و آواز می‌خواند. پاتریشیا آن را دیروز در جنگل نزدیک خانه پیدا کرده بود. اکنون زمرد زیر کاناپه پنهان شده بود چون از پرنده‌ها می‌ترسید.

ناتائیل کتاب را بست و روی "میز" گذاشت. گفت:
- طبق این کتاب، رنگینک‌ها توی آفریقا پیدا می‌شن. پس این اینجا چی‌کار می‌کنه؟

پاتریشیا رنگینک را نوازش کرد.
- جدیدا‌ً چندتا قاچاقچی "موجودات" جادویی رو فرستاده‌م آزکابان. ممکنه اونا رنگینک رو آورده باشن اینجا تا بفروشن، ولی ازشون فرار کرده باشه.

آسمان رعد و برق بلندی زد و ناتائیل به "ابرهایش" نگاه کرد.
- لابد توی دوران "مدرسه" بهترین دانش‌آموز مراقبت از موجودات جادویی بودی!

پاتریشیا گفت:
- "معما" هم خیلی خوب حل می‌کنم!

ناتائیل گفت:
- بهتر از منی!

رنگینک دوباره آوازش را شروع کرد و زمرد از زیر کاناپه میوی بلندی کرد. ناتائیل چوبدستی‌اش را درآورد و او را ساکت کرد. گفت:
- الان ما رو به مرز جنون می‌رسونی! می‌خوای چیکارش کنی؟

پاتریشیا گفت:
- تصمیممو گرفتم. می‌رم مجوز می‌گیرم و نگهش می‌دارم.
----
اینم از رول آغاز. کلمات من اینا بودن: آب، توفان، خانه، ابر، میز، مدرسه، بانک، معما، موجودات، کتاب.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: پیست اسب دوانی هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳:۱۹ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#17

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
خب، از این به بعد اسم اینجا "پیست تسترال دوانی هاگزمید"ه. روال کارش رو هم براتون الان توضیح می‌دم:

یه سوژه داده می‌شه و من برای شروع، یه رول می‌زنم و توش از ۱۰ کلمه به دلخواه خودم استفاده می‌کنم. نفر بعدی باید از ۱۰ کلمه‌‌ى دیگه استفاده کنه که هر کدوم باید مربوط به یکی از کلمات من باشن. برای مثال:

آتش = حرارت یا شعله

بعد از من ۵ نفر می‌تونن پست بزنن. وقتی اونا هم پست زدن، امتیازهاشون داده می‌شه. هرکسی که بیشترین امتیاز رو داشته باشه برنده‌س. بعد دور بعدی آغاز می‌شه.

خب، سوژه‌ی این دور از مسابقات اینه: دوستی شما با یه موجود جادویی.

رول آغاز هم به زودی زده می‌شه.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۵ ۲۰:۴۲:۱۱

با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#16

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
توی دهکده هاگزمید، مدتی شایعه شده بود که مرلینگاه عمومی، تسخیر شده ست. با وجود اینکه وجود روح عادی بود، هیچکس به اونجا نمی‌رفت. تنها کسی که سالم برگشته بود، توی کافه نشسته بود و کل افراد کافه دورش جمع شده بودن. سوالای زیادی داشتن...

- جدی اونجا چند تا آدم تبدیل به عروسک شده و کشته شدن؟
- واقعا همه جا رو خون گرفته بود؟
- همه چیزو برامون تعریف کن!

مرد که تا الان سکوت کرده بود، کلاه گاوچرونیش رو بالا برد و یه پک به سیگارش زد.
- از کجا شروع کنم؟ همین که رفتم تو، یه نفر جیغ زنان خارج شد. آهسته آهسته رفتم داخل. یه سر و صداهایی از یکی از مرلینگاها میومد.
- سر و صدا؟ :ynai:
- سر و صدا... صدای یه دختر و پسر جوون. خواستم درو بشکونم و هر کسی رو، که چنین کار وحشتناکی کرده، به سزای اعمالش برسونم... ولی بعد پیش خودم فکر کردم، حقیقت مهم تره. پس آروم گوش واستادم...

مردم هیجان زده از سر و کول هم بالا میرفتن تا صدای مرد رو خوب بشنون.

- یهو صدای پسره رو شنیدم: مگه قرار نبود ما با هم کار کنیم؟ اینجوری نمیشه، باید تشنه خون باشی!

جمعیت تو سکوت هولناکی فرو رفت. تو مدت دو ساعتی که شایعه پخش شده بود، همه دلشون میخواست این داستانو بشنون، اما حالا دیگه مطمئنم نبودن.

- ب... بعدش؟
- دختره یهو قاطی کرد. سر و صدا مرلینگاهو برداشت. انگار یه غول داشت پاهاشو میکوبید زمین. جیغ گوشخراشی کشید: به بابام میگم! اصلا تو کی هستی که دستور میدی؟ من عروسک بازی دوست دارم!

مردم نگاه های وحشت زده ای به هم انداختن، بعد به سمت مرد برگشتن.

- بعد پسره با صدای بغض داری گفت: داری بابا داشتنتو به رحم میکشی؟ من مامان ندارم. مامان داشتنتو به رحم بکش اگه راست میگی.

اشک تو چشم مردم جمع شده بود.
- دختره چیکار کرد؟
- دختره چیکار کرد؟! با بی رحمی تمام مادر داشتنشو به رخ پسره کشید! چجوری؟! با فریاد گفت: مامان من امروز شیش صبح بیدارم کرد گفت هشت صبحه! بعد خودش تا لنگ ظهر خوابید چون گزارشگری کار خیلی مهمی نیست. هر چند بعد از چند تا بحث و جدلی اینو گفت، ولی مطمئنا برای این بود که کار زشتشو پنهان کنه!

مردم نچ نچ کردن. تا حالا داستان به این ترسناکی نشنیده بودن.
- بعدش چی شد؟
- هیچی. یه چیزایی راجب یه نفر به اسم هکتور و معجون و اینا گفتن، و اینکه شاید اونا تا ابد با هم یکی شده باشن. بعد یهو بحثشون بالا گرفت. دختره گفت من نمیخوام به یه تک فرزند لوس وصل باشم. پسره هم گفت منم نمیخوام به یه ته تغاری لوس وصل باشم. این گفت لوس، اون گفت لوس...
از این مکالمه خسته شدم. با عصبانیت لگد زدم در رو باز کردم و...
- و چی؟!
- و یه پسر دیدم... که داره با دستش حرف میزنه!
-
- و دستش دهن داره!
-
- و در واقع اون عروسکها آدم نبودن، عروسک بودن که از تو زباله ها جمع کرده بودن و میخواستن به مناسبت قهرمان شدن یه تیم مشنگی، قرمز رنگ کنن و بفروشن!

نصف مردم غش کردن. نصف دیگه که سر حال مونده بودن، مرد رو رو دستاشون بلند کردن و بخاطر این افشاگری بزرگ، سر تا پایش رو طلا گرفتن.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#15

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
مرحله دوم جام آتش


نماینده ریونکلاو

حس بسیار عجیبی داشت.
خیلی وقت‌ها پیش آمده بود که دست به موهای کم‌رنگش و در حالی که با قبضۀ چاقو حین جفتک‌پرانی به بچه‌های محل و ایجاد دعوا است به او از طرف پدرها و مادرها و حضار و عابران و ماشین‌ها گلاب‌به‌رویتان بشود، اما این بار واقعاً او در گلاب‌به‌رویتان بود.
آخر... چگونه بگویم؟ شما چه می‌دانید از غلت زدن در اعماق؟

به هر نحو که بود، خود را در حالی یافت که در گلاب‌به‌رویتان نشسته بود.
نه! ننشسته بود؛ لم داده بود. در واقع، تکیه داده بود. آری تکیه داده بود. به دمش که به شکل عصای مارپیچی درآمده و پشتش را نگهبانی می‌کرد تکیه داده بود.
نمی‌دانست چگونه و چطور به اینجا رسیده است، آخرین چیزهایی که به یاد داشت چیزهای خوبی نبودند. قهوه‌ای بودند. سرخ گاهی. گاهی هم رنگ‌های متنوعِ دیگر، آخر از میزبان متنوع‌خواری هم می‌آمدند ماشاالمرلین.
یک چیز دیگر هم به یاد داشت: خنده. خنده‌های بلند و غش مانند. از آن دسته خنده‌هایی که هر لحظه منتظر آن هستی که طرف مقابل ترکیده، قسمت‌هایش در هوا پخش شود و همه‌جا را رنگی رنگی کنند. از آن‌هایی که حس شیطانی بهتان می‌دهد. از آن خنده‌ها.

هرچقدر که فکر کرد، در خاطراتش چیز مشخص و عیانی را پیدا نکرد. تنها چیزی که اکنون برایش اهمیت داشت این بود که از آن موقعیت خارج شود.
محلی که بود، آبی کم عمق داشت. شبیه به آن سرسره‌هایی که همیشه در استخرها هستند و همیشه مرلین هم آبشان به اندازۀ کافی نیست که حال بدهد. دقیقاً مانند آن سرسره‌ها، فضایی که در آن بود لوله مانند بود. در شرایط عادی، احتمالا باید جریان آن لوله برای تکان دادنش کافی می‌بود، ولی با اندازه ای که در آن لحظه داشت، آب صرفاً به دست و پاهای ظریفش تَری می‌بخشید.
به همین دلیل، در طول لوله به راه افتاد تا خود را به سرپناه مشخصی برساند.

هر گامی که بر می‌داشت، چیز جدیدی از محیط کشف می‌کرد. او بچۀ تیزی بود. در زمانی که با بچه‌های مشنگ محلۀ‌شان زنگ‌ها را می‌زدند و در می‌رفتند، او بود که از صدای پاهایی که در حیاط خانه‌ها می‌آمد خانۀ مناسب زنگ زدن و فرار کردن را انتخاب می‌کرد. همیشه فرد برندۀ بازی‌هایی که نیاز به چرب‌زبانی و سوء استفاده از شخص مقابل داشتند هم او بود.

نه... صبر کنید ببیند. این خاطره در ذهنش سنگینی می‌کرد... او همچین شخصی نبود. یعنی، تا جایی که یادش می‌آید از خودش، آدم چرب‌زبان یا سوءاستفاده‌گری نبود. کلاش و این‌ها که خب... بود. اما این خاطرات انگار برای او نبودند.
همینطور که با خاطراتِ دستکاری شده اش درگیر شده بود و سعی می‌کرد به کناره‌های لوله نچسبد تا قادر به حرکت باشد، به نور رسید.
چشمانش را از شدت تابش بست.

زمانی که چشم‌ گشود، صحنۀ عجیبی جلوی رویش بود. هاگزمید، اما هزاران برابر بزرگ‌تر. انگار هر جادوگری که در دهکدۀ جادویی تا به حال پا گذاشته بود، روی هر چیز یک طلسم بزرگ‌کننده خوانده باشد. آن‌قدر همه چیز بزرگ بود، که تابلویِ کافۀ محل پاتوقش انگار به تنهایی یک آسمان بود.
تلاش کرد جلوتر برود. با قدم‌هایی که هر کدام چند سانتی‌متر بیشتر جابجایش نمی‌کردند به جلو می‌جهید تا بالاخره با شیشۀ مغازه‌ای رو در رو شد. به خودش نگاه کرد. خودش به او. چشمانش را بست و دوباره به خودش نگاه کرد. خودش که چشمانش را بسته بود هم همین‌کار را کرد. نمی‌توانست چیزی که می‌بیند را باور کند... چطور؟

آخرین کلمه‌ای که قبل از غش کردن و بسته شدن چشم‌هایش در سرش فریاد زده بود، مانند تیتراژی بر پردۀ اکران فیلم خاطرات آن روزش نقش بست: موش!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹
#14

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 72
آفلاین
صدای دری که کوبیده می شد اعصاب همگی را بهم ریخته بود...

-ای مرلین... نکردی مرلینگاهت را بیشتر نمایی! خیر سرم کار واجب دارم!

پیرزن همانگونه که غرغر می کرد چشمش به تصویر گوجه ای افتاد که به هیچ دلیلی بر دیوار مرلینگاه نصب شده بود...

-گوجه نیز ولم نمی کند! دوباره ذهنم مغشوش شد!

انگاری کسی نمی خواست از مرلینگاهش بیرون بیاید... بنابراین پیرزن بیخیال کار واجبش شد و از آنجا بیرون رفت.
***

بدون توجه، با پا در کلاس گیاه شناسی را باز کرد... چنان که در از جا کنده شد و بر روی چند جادوآموز بخت برگشته افتاد. استاد گیاه شناسی، سو لی، با عصبانیت به وی نگاه می کرد!

-دوباره چیه آرتمیسیا؟
-گوجه می خواهم... دارید؟!
***

ساعت ها بود که کلاس گیاه شناسی به دلیل اینکه یک پیرزن آمده بود و بساطش را در وسط کلاس پهن کرده و مشغول بررسی یک گوجه بود متوقف شده بود. استاد و جادوآموزان همچنان در حال مشاهدۀ کارهای پیرزن بودند...

-اینم از این... ما که رفتیم.
_کجا، کجا؟!
-کاری بس واجب دارم!
-متأسفم... آرتمیسیا ولی اگه دلیل اینکه چرا اومدی اینجا و سر یه گوجه کلاسمو عقب انداختی نگی نمی زارم بری!

پیرزن کاغذی را از درون جیبش دراورد...

-اینگونه که فهمیدیم برخلاف تصور غلطی که مردم فکر می کنند گوجه جزو سبزیجات است در اصل جزو میوه هاست! زیرا مانند بقیۀ میوه ها از گل تبدیل به گوجه می شود نه از برگ و...
_کافیه، کافیه! حقیقت سنگینی بود آرتمیسیا ولی... تو اومدی کل رولتو بخاطر اینکه اثبات کنی گوجه یه میوه اس هدر دادی؟! تازه کلاس منو هم مختل کردی!
_آرام باش سو... مرلینگاه است و فکر های عجیب و غریبی که به سرت می زند! اصن نصف دانشمندان از مرلینگاه فارغ التحصیل می شوند!
-
-خب... دیگر از بس کار واجبمان زیاد شده که نمی توان تحمل کرد... فکر کنم دیگر مرلینگاه خلوت شده باشد... بدرود سو... بدرود جادوآموزان!

اما سو همینکه به خودش آمد و خواست کروشیوی را نثار پیرزن کند متأسفانه با جای خالی وی مواجه شد و در حالیکه آهی از سر کلافگی می کشید به ادامۀ درس پرداخت...


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#13

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
روزنامه را برداشت،شلوارش را پایین کشید و روی کاسه توالت نشست.مثل همیشه برای دستشویی کردن به مرلین گاه آمده بود.از نظر او مرلین گاه تنها مکانی برای رفع نیاز بود و بس.روزنامه پیام امروز را برداشت و به عناوین مطلب نگاه کرد.مثل همیشه در صفحه اول روزنامه از حوادث گفته بود و انتخابات و انتصابات.زاخاریاس خسته شده بود.چندی بود که تمام زندگیش شده بود تکرار یک دور باطل.دیگر زندگی برایش هیچ رنگی نداشت.تنها راه نجات برای او خودکشی بود!به هاگزمید امده بود تا برای آخرین بار رنگ بیرون را ببیند و برود.پایان زندگیش به هاگزمید بسته شده بود.به طناب دور گردنش.
روزنامه را ورق زد.صفحه بعد مطالب علمی بود و زاخاریاس هم مشتاق علم بود همان طور که مشتاق زندگی.خواست صفحه را پاره کند که به تیتری رسید.تیتری که تقریا زندگیش را تغییر داد.
نقل قول:
به راستی جهان چیست؟بحث و گفتگوی امروز ما با پروفسور بینز.


به راستی جهان چه بود؟آیا مادی بود یا معنوی؟جهان چه گونه به وجود آمد؟هدف او در این جهان چه بود؟آیا جهان پایانی داشت؟
برای اولین بار در تاریخ زاخاریاس به ذهنش فشار آورد تا آکبند نماند!همه چیز از انفجاری شروع شد به اسم بیگ بنگ. ستاره ها و سیاره ها از به هم چسبیدن گاز ها و سنگ ها به وجود آمدند.اما زمین چه بود؟ جسم مادی کوچکی که تقریبا در کیهان نقشی ندارد! کیهانی که بی انتها بود و تمام دنیا در ان بود. اما دنیا چه بود؟دنیا دختر همسایه اش بود. دنیا چیزی نبود که بتواند با مغز کوچکش آن را درک کند.به عقب برگشت. کیهان یعنی چه؟کیهان مجموعه ای از سیارات و ساره ها و اجرام فضایی بود که این جهان را تشکیل داده بودند. جهان مادی که ذهنش میتوانست ان را ببیند. جهانی که میتوانست تنها با چشمش درک کند.اما او اکنون باید چشم دلش را باز میکرد. باید با دید دیگری دنیا را میدید!به خودش فشار آورد،باز هم فشار آورد.حتی فشار جسمی هم آورد.اما ذره ای چشم از درونش بیرون نیاورد اما ناگهان چیزی با صدای تلپ افتاد.این جهل و نادانی او بود.این عقب ماندگی وذلت او بود.او باید چشم دل باز میکرد.حتی اگر میشد باید دلش را سوراخ میکرد و چشمش را آنجا میکاشت.اکنون زاخاریاس بی مقصد نبود. بی هدف نبود.
سیفون را کشید و در اولین فرصت به هاگوارتز رفت. کتابخانه هاگوارتز را شخم زد و در به در به دنبال کتاب باز کردن چشم دل گشت.هر کتاب فلسفی که در مورد هستی جهان بود را برداشت و دوباره به مرلینگاه برگشت.کتاب ها را اورد و بی سر و صدا شروع به خواندن کرد.اکنون ذهنش باز تر شده بود و مغزش دیگر دنبال چیز های هرز نبود.دیگر دنبال چیز های کوچک نبود. الان او بزرگ شده بود. مرد شده بود. فیلسوف شده بود.دیگر وقت ان شده بود تا مغزش را بزرگ کند. جمجمه اش بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که سقف مرلین گاه را سوراخ کرد.وقتی مغزش به اندازه کافی بزرگ تر شد،بالاخره زور زد و زور زد و زور زد. آنقدر زور زد که ناگهان دلش سوراخ شد و چشمی از داخل آن در آمد. بالاخره به چشم دل دست یافته بود.حالا هستی جهان را فهمیده بود!
وقت را تلف نکرد.قلم و کاغذ را برداشت و به پیام دانش نامه نوشت.مقالات او پذیرفته شد و توسط میلیون ها جادوگر در بریتانیا خوانده شد.مقاله او به سرعت تکثیر شد و حالا برای کودکان و نوجوانان هم بازنویسی شد.حالا در کل انگلستان مردم مقالات او را میخواندند.مقاله او به تمام های زبان های دنیا ترجمه شد و کل دنیا حالا مقالات او را میخواندند.از تمام دنیا برای او مرید و شاگرد میامد تا پیش محضر او تحصیل کنند و او به شیخ مرلینگاهی معروف شد.

70 سال بعد

حالا او مقامی همسطح با پیامبران دنیا پیدا کرده بود. زاخاریاسی که یک روز میخواست در همین مرلینگاه خود کشی کند الان تبدیل به پیامبر مرلینگاهی تبدیل شده بود و در اسمان ها زندگی میکرد.اما زندگی زاخاریاس چیزی کم داشت.خل بازی کم داشت.نظارت کردن کم داشت. زندگی بدون دغدغه کم داشت.یک مغز و چشم معمولی کم داشت.
زاخاریاس از آسمان به زمین عروج کرد.در هاگزمید پیاده شد و وارد مرلینگاه شد.اکنون باید کارش را به پایان میرساند. هم اکنون نوبت پسرفت بود.نوبت زاخاریاس شدن بود!
به خودش فشار آورد.فشار آورد و فشار آورد تا چیزی تلپی افتاد.اکنون تمام دانش و آگاهی و مقامش بود که از خود خارج کرده بود. جمجمه اش کوچک شد،سوراخ چشم دلش با پوست و گوشت پر شد و شد زاخاریاسی که میخواست خود کشی کند.



ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۳۱ ۱۰:۴۸:۴۴
دلیل ویرایش: رفع برخی از مشکلات املایی


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#12

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۱:۲۹ چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۳
از ما هم شنیدن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 219
آفلاین
- حداقل معلومه کدوم طرفی هستم!

صدای هری پاتر در گوشش میپیچید، اصلا چه معنی داشت یک گریفندوری به ظاهر شجاع به یک اصیل زاده اسلیترینی تیکه بیندازد؟
حالش داشت بهم میخورد، گریفندور و به خصوص هری از همیشه منفور تر شده بود.

ردایش را جمع کرد تا تکان خوردنش در باد حواسش را پرت نکند، سرش را بالا گرفت و اجازه داد نور از لابه لای شاخه های درخت به چشمانش بتابد:
-سوروس راست میگفت، این درخت فقط مهربونی می خواد، یکم محبت، یکم صبر... هوففف... شایدم یه همدم خوب مثل لیلی.

پاتر یک محفلی بود، دومینیک یک مرگخوار، گابریل مرگخوار، رابستن مرگخوار، تقریبا تمام هم گروهی هایش مرگخوار بودند.
اما هیچ کس او را وادار نمیکرد کاری انجام دهد، انتخاب فقط و فقط با خودش بود.
آن روز سی ومین روزی بود که تفکراتش را برای بید کتک زن تعریف میکرد و هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بود:
- امروز روز آخره، باید انتخاب کنم، البته این منم که خودمو محدود کردم دلم میخواد زودتر مشخص کنم متعلق به کدوم جبهه ام.
محفلی یا مرگخوار!

وجدانش کش و قوسی به خودش داد و خمیازه ای کشید:
- خب تو باید بری به سمت سفیدی، این کاملا مشخصه.
- اما من از سفیدا خوشم نمیاد، همشون بچه مثبت و سوسولن.
- اولا که عفت کلام داشته باش، دوما مهم اینکه تو خوب باشی.
- من مرگخوار ها رو بیشتر دوست دارم...
.......
پس از ساعت ها بحث


- دیگه داره شب میشه پلا! باید بری خوابگاه.
- ولی من هنوز نمیدونم کدوم طرفم!
- پلاکس یه پشنهاد بدم؟

وجدانش تنها کسی بود که در هر لحظه، همدم تنهایی هایش میشد، مهربان ترین موجود دنیا بود و خیلی با حوصله راهنمایی اش میکرد؛ هرچند خود پلاکس هم میدانست خودش را گول میزند تا با تنهایی کنار بیاید.

- خب... بگو!
- چرا اصرار داری طرف داشته باشی؟ بی طرف بودن خودش یه خصوصیته! میتونی تا روزی که اتفاقی بیوفته و مطمعن بشی کدوم طرف رو دوست داری بی طرف بمونی.
- اما آدم هایی مثل هری مسخرم میکنن! بی طرف بودن یعنی ضعف.
- نه اصلا، کی گفته بی طرف بودن ضعفه؟ تو بی طرفی یعنی نیازی به تکیه گاه نداری و خودت کاملی، به خودت تکیه کن.
- قانع کننده نیست، اما مجبورم وانمود کنم قانع شدم، ممنون.
- از خودت تشکر میکنی؟
- عقلم هم از دست دادم.
- پاشو پلاکس بی طرف، قبل از اینکه باز هم امتیاز از دست بدی، این دفعه قول نمیدم سوروس اخراجت نکنه.

از جا بلند شد، نگاهی به آسمان کبودی رنگ انداخت و لبخند کمرنگی زد:
- حالا میشم پلاکس تنها، دردسر ساز، مهربون و... بی طرف!



پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#11

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۳۷:۲۴ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین

-160،161،162،163،164،165،166...

روی تخت نشسته بودم و داشتم کلمات صفحه 167 کتاب "جنگ و صلح" مشنگهارو می شماردم. خودم نمی دونم چرا و لی چون مامانم برام با جغد فرستاده بود خوندم؛در واقع قبلا خونده بودمش،الان از بی خوابی شروع به شماردن کلمات هر صفحش کرده بودم!
اره میدونم خیلی عجیبه ولی اینکار روزهایی که خوابم نمیبره. کلا این شعار منه"از کتاب تا حد ممکن استفاده کنین!"

-277،278،279،280...

هنوز هم مشغول خوندن هستم فقط با این تفاوت که الان صفحه ی 208 هستم!

-خب اینم از فصل بیستم کتاب...اوه حالا باید برم فصل بیست و یکم!

بعله! دوباره باید از 1 شروع میکردم!

-1،2،3،4،5،6،7،8،9،10...

سه ساعت بعد:

-خب اینم از جلد 4 حالا نوبت جلد اخره!

اما بعضی وقتا برای خود منم این سوال پیش میاد"اینکار به چه دردم میخوره؟" یا "الان با شمارش اینا سودی میکنم؟" و خلاصه ذهنم درگیر میشه و بیشتر اوقاتت همین کار باعث خوابیدنم میشه!
تازگیا یه راه حل ناب پیدا کردم! البته از نظر شما ممکنه مزخرفترین ایده ی دنیا باشه!

-88،89،90،91،92،93،94...

خب اگه قرار باشه به داستان امشبم گوش بدین که شب با کلی اعداد و ارقام خوابتون میبره!
پس بذارین راه حلم رو بهتون بگم!
چند سطر قبل هم بهتون گفتم که یه راه حل ناب پیدا کردم و امدم که بهتون بگمش که شما رفتین روی داستان امشب، اما الان خواهش میکنم بهم گوش کنید!
" سه شنبه بودش و مثل بیشتر سه شنبه ها به کتابهایی که خوندم تو کتابخونه داشتم فکر میکردم و خلاصه ذهنم درگیرش بود، داشتم به این فکر میکردم که اگه فیلیکس فیلیسیس ساخته شده، چرا دوباره هکتور یه معجون ساخته که مثل اون عمل میکنه و تازه بدمزه ترم هست؟"
همینطور که دیدین یه جلسه ی علمی-معجونی تو ذهنم شکل گرفته بود. وسط جلسه تشنم شد و بلند شدم که آب بخورم که چشمم به کتاب "بهترین و کمیابترین راه حل ها" افتاد!

-399،400،401،402،403،404...

میشه اینقدر اذیتم نکنید؟...ممنون!
خب داشتم می گفتم" چشمم به کتاب "بهترین و کمیابترین راه حل ها" افتاد!
سریع برش داشتم و شروع به خوندنش کردم؛ با خودم گفتم" حتما اینجا درمورد این فیلیس فیلیسیس و هکتور یه چیزایی نوشته!"
اما کتابو هرچی زیر و رو کردم چیزی ندیدم! تصمیم گرفتم که برای 3 بار بخونمش که تو فصل 10 چشمم به این افتاد"اگه خیلی ادم کتابخونی هستین و دلتون می خواد از کتاب تمام بهره رو ببرین بهتره تعداد کلمات هر فصل کتابتون رو توی یک کاغذ بنویسین تا بعدا به کارتون بیاد!"
واسه همین منم سری...

-1111،1112،1113،1114،1115...

مثل اینکه 9 سطر قبل ازتون یه خواهشی کردم!
خب امیدوارم اخرین دفعتون باشه!
داشتم میگفتم"واسه همین منم سریع قلم پرم و کاغذ پوستیم رو برداشتم و شروع به شمارش کلمات فصل اول کتاب "جنگ و صلح کردم!"
حالا می تونین برین به داستان امشب!

-1999،2000،2001،2002،2003،2004،2005...

اقا پایان داستان رو اعلام میکنیم! خسته شدم از عددها!

پایان.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۵ یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹
#10

ایزابل مک دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۲ جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
من؟ من کیم؟
خب معلوم دیگه الیزابت ! الیزابت پاتر!
بله نوه همون هری پاتر معروف!
من ی سال اولی هستم. البته سال اولی سال اولی هم که نه فردا میشم!
هنوز سال تحصیلی شروع نشده همه از من توقع دارن مثل پدر بزرگم باشم
ولی من که پدربزرگم نیستم!
من نه کوییدیچم خوبه نه ولدرمورتی هست که شکستش بدم!
و نه حتی دوست دارم تو گریفیندور بیوفتم، برعکس برادر بزرگم فرد پاتر !
اون تو گریفیندوره، ارشده و بهش افتخار میکنه! تازه همه وقایع ۱۰۰ سال پیشو حفطه
ولی خب اخه من چرا من باید جنگ با باسیلیسک رو حفط باشم؟
دلم می خواد همه ی اینا رو به پدر و مادرم بگم ولی درک نمی کنن که!
اصلا دوست دارم تو ریونکلا بیوفتم! چی میشه ؟
اخ خدا کاش یکی بود کمکم کنه!
می خوام جهانو بگردم!
اصلا برم مصر !
شایدم برم کوچه دیاگون!
شایدم ی ابلیویتو نثار مادر پدرم کنم که یادشون بره منم هستم
ولی خب دلم نمیاد!
هوففف اصلا من برم بخوابم ببینم فردا چی میشه!


فردا



وایییی افتادم تو ریونکلااااااااااااا
ولی مادر و پدرم اصلا نارحت نشدن!
چطور ممکنه؟
حتی با اینکه تنها ریونکلایی خانواده ام؟
اتفاقا ی جشن مفصلم دادن!
چه باحال !
شاید اگه تو تیم کوییدیچم نرم ناراحت نشن!
نمی دونم شاید!



پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۷:۴۴ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۹
#9

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱:۱۱:۵۳ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 642
آفلاین
بر روی تخت پادشاهی طلایی رنگش نشسته بود و تاجی بر سر داشت که برروی آن عبارت "گرداننده ی اصلی" حک شده بود.
از پنجره ی محل حکومتش، دورنمایی از یک شهر بزرگ دیده میشد و هر قسمت از شهر با تابلوهای عظیم الجثه ای، که هر یک به نامی خاص مزین شده بودند، به چند بخش تقسیم شده بود.
در کنار تابلوی هر بخش، قصری فیروزه ای رنگ و کوچک تر از قصر پادشاهی دیده میشد که محل سکونت مامورین نظم دهی به هر بخش... یا به اصطلاح "ناظران" بود.
در بخشی که از باقی بزرگتر می‌نمود، چهار تابلوی کوچک تر از تابلو های تقسیم بندی نیز به چشم می‌خورد که هریک محل سکونت و وقت گذرانی یک گروه از چهارگروه زیرمجموعه ی آن قسمت، که گروه های چهارگانه هاگوارتز خوانده می‌شدند، بود.
کمی دورتر از این قسمت ها اما، دو بخش دیگر به چشم می‌خورد که کاملا با هم در تضاد بودند.
از بالا که می‌دیدی، انگار شب و روز در کنار هم در یک محل بودند. یکی به سیاهی سیاه ترین شب و دیگری به روشنایی طلوع. در بخش سیاه رنگ، اعضا مرتب و در صف هایی یکسان کنار یکدیگر در حالت آماده باش بودند. اما در بخش سفید رنگ، نظم چندانی به چشم نمی‌خورد و هر شخص خود چادری به پا کرده بود و در آن به گذراندن وقتش مشغول بود.
در کنار هر یک از این گروه های مخفی و خصوصی برای مردم عادی، و همانطور که انتظار است عیان برای گرداننده، محلی کوچک تر احداث شده بود که دسترسی به آن برای عموم آزاد بود و هرکس با توجه به علایق و سلیقه‌ش برای گذران وقت به آن ها سری میزد.
اعضای هریک از گروه های چهارگانه هم، اگر می‌خواستند، پس از گذراندن مراحل مورد نیاز و کسب تایید و اجازه ی فرمانده به یکی از این دو گروه مخفی ملحق می‌شدند و به فعالیتشان تحت سلطه ی فرماندهان هر گروه ادامه می‌دادند.
فرماندهان هر جبهه همه کاره ی آن بودند و حتی گرداننده و گردانندگان هم اجازه دخالت در کار آنها را نداشتند.

- قربان، مهاجرای جدید توی مرز منتظرن... چی امر می‌فرمائین؟

یکی از کارکنان قصر زوپس، که قصر فرمانروایی اش بود، به آرامی این را پرسید.

- چند نفرن؟
- چهار نفر قربان.

دست به چانه ی نقابش، تام به باز کردن یا نکردن مرز فرمانروایی اش برای ورود مهاجران جدید فکر می‌کرد.
راه دادن آنها برابر بود با زحمت برای آموزش و جا دادنشان در بخشی که نیاز بود، و راه ندادنشان به کمبود نیروی انسانی و در نهایت ضعیف شدن مملکتش میشد.
تصمیمش را گرفت.
- اگر ماموران ایستگاه مرزی تاییدشان کردند مانعی ندارد... داخل شوند و بسته به ظرفیت به گروه های چهارگانه منتقلشان کنید.

کارمند زوپس، تعظیمی کرد و از اتاق تام خارج شد.
بعد از خروج او و هنگامی که تام از تنها بودن مطمئن شد، ردای فرمانروایی اش را از تن در آورد و با لباس معمولی اش بر روی تخت لم داده و پا روی پا انداخت.
- به اون حسن مصطفی گفته بودم بالاخره یه روزی جاش رو می‌گیرم. کجاست که این روزو ببینه و چشش درآد؟

تام از دوران نوجوانی رویای گرداننده شدن در سر می‌پروراند. از همان دوران به پر و پای گردانندگان وقت می‌پیچید تا بتواند با کمی پاچه خارانی و زبان بازی هم که شده مقام و منصبی در کاخ زوپس بگیرد، اما همیشه با یک جمله از طرف حسن مصطفی روبرو میشد.
"- ها ها ها ووی ووی! پِدی جاگی می‌خواد گرداننده شه؟ نمی‌خندوما! لِهِ لِه هَستُم! "

از همان دوران از حسن کینه به دل گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود تا یک روز تکیه بر جایش بزند.

- ها ها ها ووی ووی... مسخره! اصلا شخصیت گرداننده بودن نداشت. نمی‌دونم چطور این مقامو داده بودن بهش.

ناگهان نگاهش به ساعت جادویی ای که در مقابلش آویزان شده بود افتاد. عقربه های ساعت برروی "خدمت به ارباب" تنظیم شده بودند.
فرقی نمی‌کرد عضوی عادی از جامعه، ناظر یا حتی گرداننده باشی. در زمانی که عضو یکی از دو جبهه ی سیاه یا سفید می‌شدی باید همیشه خدمت گذار می‌بودی.
تام به سرعت ردای سیاه رنگش را پوشید، بند کفشش را سفت کرده و چوبدستی اش را برداشت.
- فکر کردن به حسن دیگه بسه. اون رو که به محض رسیدنم به اینجا تبعیدش کردم به جزایر دِمِن، ولی الان اگه نرسم ارباب خودمو به نیستی تبعید می‌کنن.

پس، آستینش را بالا زد؛ چوبدستی اش را برروی نشان مار و اسکلتِ موجود برروی ساعدش گذاشت و چیزی نامفهوم زیرلب زمزمه کرد.
بعد، لحظه ای پیچش... و در مقر سیاهی بود!

"مقر جبهه ی سیاه"

بالعکس آن چیز که از آن بالا به نظر می‌رسید، محل سکونت جبهه ی تاریکی فقط سیاه نبود! درحقیقت آن سیاهی پوششی بود که رویش قرار گرفته بود تا هرکسی از دور نتواند به واقعیات درونش پی ببرد.
درون آن، اتفاقا با حضور مروپ‌گانت، که مادر رهبر جبهه ی سیاهی لرد ولدمورت بود، بسیار سرسبز بود. در هر طرف که نگاه می‌کردی درختی رشد کرده بود. چشمه های آب پرتقال برروی زمین جاری بودند و کیوسک هایی برای دریافت سهمیه ی "اجباری" میوه در جای جای محیط بیرون از خانه تعبیه شده بودند.
با کمی دقت هم، کلبه ای نه چندان سرِپا می‌دیدی که محل زندگی رودولف لسترنجِ نیمه عریان بود.
تام، هنگامی که در مقر سیاهی بود، باید در اصطبل تسترال های اربابش زندگی می‌کرد و از آن ها نگهداری می‌کرد. برای همین، به رسم عادت به طرف آن می‌رفت که صدایی به گوشش رسید.

- تام! ارباب توی اتاق قرارها جلسه گذاشتن و خواستن که همه باشن، گفتن قراره یه حکم مهم رو اعلام کنن. من یکی که حس می‌کنم بالاخره قراره اجازه بدن که آتیشت بزنم.

گوینده ی این دیالوگ، اگلانتاین پافت بود. اگلانتاین، مردی میان سال بود که همیشه ی مرلین پیپ قهوه ای رنگی گوشه ی لبش بود و دودی از آن ساطع میشد. همانطور که از صحبت هایش مشخص بود، دلِ پُری از تام داشت و دلیلش بر همگان پوشیده بود.
اما تام که دیگر کل کل های اگلانتاین برایش عادی شده بود، دهن کجی ای به او کرد و به سمت اتاق قرارهای مرگخواران رهسپار شد.

"اتاق قرارها"

لردسیاه برروی صندلی عظیم و مارنشانش نشسته بود. بر روی گردنش ماری به نام "نجینی" که حیوان خانگی... یا بهتر بگوییم، فرزند و به قول خودش "پرنسس" او بود چمباتمه زده بود.
در سمت راست لردولدمورت، بلاتریکس لسترنج جاخوش کرده بود و بعد از آنان مرگخواران به ترتیب زمان رسیدنشان به آنجا، دیگر صندلی ها را پر کرده بودند.
مروپ گانت، مادر لردسیاه، مانند همیشه اولین نفر به آنجا رسیده بود و با تپه ای میوه در سمت چپ فرزندش نشسته بود و آماده ی این بود تا بعد از پایان سخنرانی او را مورد لطف و عنایت میوه ای خود قرار دهد.
در کنار بلاتریکس، همسر او، یعنی رودولف لسترنجی که بالاتر شکل و شمایل نیمه عریانش ذکر شده بود، نشسته بود و نگاهش تک به تک روی تمامی ساحرگان حاضر در جمع می‌چرخید... البته تا زمانی که لبخند ملیح و مهربانانه ای از طرف بلاتریکس به او فهماند که اگر کمی دیگر ادامه دهد، پیتزای امشبِ نجینی پیتزای آدم خواهد بود!

لردسیاه پس از کمی صبر برای مرلین که حاضر شدن و رسیدنش از بارگاه ملکوتی کمی به طول می‌انجامید، و ابراز ندامت و معذرت خواهی او، دستی به هم زد و سخنرانی اش را آغاز کرد.
- مرگخوارانِ ما! همانطور که می‌دانید از آغاز فعالیت جبهه ی سیاه تا کنون بلاتریکس به عنوان دست راست و مشاور ما همیشه ارادت خود را ابراز نموده و ما را در رسیدن به اهدافمان یاری... یاری که نه، وظیفه اش را انجام داده. ما که به یاری و مساعدت نیازمند نیستیم! هکتور! این چه متن سخنرانی شنیعی است که برای ما نوشتی؟

لرد بعد از چشم غره رفتن به هکتور دگورث گرنجر که معجون سازی مجنون بود، به ادامه ی سخنرانی اش پرداخت.
- می‌فرمودیم... بلا خود را به ما ثابت کرده و اکنون قصد داریم تا جانشین او و مشاور جدیدمان را معرفی نمائیم.

با شنیدن این جمله، همه ی مرگخواران به بهت و حیرت فرو رفتند.
درک کردن و فهمیدن آن جمله برایشان سنگین بود. مقام مشاور لرد، عظیم‌الشان ترین مقامی بود که یک مرگخوار می‌توانست به دست آورد.
آنقدر عظیم که حتی سدریک دیگوری برای شنیدن ادامه ی صحبت های اربابش از خواب دست کشید، دروئلا سرش را از انبوه کتاب هایش بیرون آورد و گابریل اسپری ضدعفونی اش را به کناری انداخت.

- بله. می‌دانیم، و از قبل هم می‌دانستیم البته، که شما شوکه خواهید شد. اما ما وقت برای دیدن بهت و حیرت شما نداریم. بی اتلاف وقت گران بهایمان به سراغ معرفی جانشین می‌رویم... جانشین بلاتریکس و دست راست آینده ی ما، که بعد از ما حرف اول و آخر در میان مرگخواران را خواهد زد و مسئولیت جذب اعضای جدید هم بر روی دوش او خواهد بود، کسی نیست به جز تا...

هنگامی که حروف اول اسم جانشین از دهان لرد خارج میشد، درست قبل از سومین حرف، صدای کوبشی ذهن تام را فرا گرفت. انگار کسی در حال کوبیدن به چیزی بود. این صدا از شنیدن صدای اربابش جلوگیری می‌کرد و فقط تصاویر و لب زدن اربابش را می‌دید.
بعد از لحظاتی کوبش، صدای ضعیفی نیز در پس زمینه شروع به خودنمایی کرد.
- بِدُو... بِدُو... ریخت! ریخت!

ناگهان همه چیز تیره و تار شد، خانه ی ریدل ها به یکباره محو شد و تام چشمانش را باز کرد.
او در مرلینگاه به سر می‌برد! ذهنش اما هنوز در دنیای خیال سِیر می‌کرد پس بی اختیار فریاد زد:
- کدام بی ملاحظه ای به خود اجازه داده تا مزاحم اوقات گرداننده بشود؟!

بعد از گفته شدن این جمله، صدای خنده به مانند شلیکی از پشت درب مرلینگاه به هوا رفت.
- زررشک! گرداننده؟! ها ها ها ووی ووی! پِدی جاگی می‌خواد گرداننده شه؟ نمی‌خندوما! لِهِ لِه هَستُم! بیا بیرون بابا کل زندگی‌مون ریخت!

اشک در پشت نقاب تام حلقه زد. جمله ی منحوسِ همیشگی حسن دوباره کاخ آرزوهایش را خراب کرده بود و آن هم چه موقع! درست زمانی که داشت دست راست اربابش میشد.
- کوفت! نامرد! انتقاممو می‌گیرم... پدی خودتی و هفت جد و آبادت! مرتیکه کِش! به خاک سیاه می‌نشونمت... می‌فرستمت همون بلاجر بشی اصلا.

با اکراه آگوامنتی ای گفت و بعد از اطمینان از تمیز شدن مرلینگاه، با دشنامی زیر لب و چهره ای گرفته، در را برای حسن مصطفی باز کرد و از مرلینگاه خارج شد. اما به خود قول داد روزی به گردانندگی برسد و به محض رسیدن به کرسیِ قدرت انتقامش را از حسن مصطفی بگیرد!

پایان!



ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۷:۵۶:۰۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۰:۱۷:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۶ ۱۹:۵۰:۳۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.