بر روی تخت پادشاهی طلایی رنگش نشسته بود و تاجی بر سر داشت که برروی آن عبارت "گرداننده ی اصلی" حک شده بود.
از پنجره ی محل حکومتش، دورنمایی از یک شهر بزرگ دیده میشد و هر قسمت از شهر با تابلوهای عظیم الجثه ای، که هر یک به نامی خاص مزین شده بودند، به چند بخش تقسیم شده بود.
در کنار تابلوی هر بخش، قصری فیروزه ای رنگ و کوچک تر از قصر پادشاهی دیده میشد که محل سکونت مامورین نظم دهی به هر بخش... یا به اصطلاح "ناظران" بود.
در بخشی که از باقی بزرگتر مینمود، چهار تابلوی کوچک تر از تابلو های تقسیم بندی نیز به چشم میخورد که هریک محل سکونت و وقت گذرانی یک گروه از چهارگروه زیرمجموعه ی آن قسمت، که گروه های چهارگانه هاگوارتز خوانده میشدند، بود.
کمی دورتر از این قسمت ها اما، دو بخش دیگر به چشم میخورد که کاملا با هم در تضاد بودند.
از بالا که میدیدی، انگار شب و روز در کنار هم در یک محل بودند. یکی به سیاهی سیاه ترین شب و دیگری به روشنایی طلوع. در بخش سیاه رنگ، اعضا مرتب و در صف هایی یکسان کنار یکدیگر در حالت آماده باش بودند. اما در بخش سفید رنگ، نظم چندانی به چشم نمیخورد و هر شخص خود چادری به پا کرده بود و در آن به گذراندن وقتش مشغول بود.
در کنار هر یک از این گروه های مخفی و خصوصی برای مردم عادی، و همانطور که انتظار است عیان برای گرداننده، محلی کوچک تر احداث شده بود که دسترسی به آن برای عموم آزاد بود و هرکس با توجه به علایق و سلیقهش برای گذران وقت به آن ها سری میزد.
اعضای هریک از گروه های چهارگانه هم، اگر میخواستند، پس از گذراندن مراحل مورد نیاز و کسب تایید و اجازه ی فرمانده به یکی از این دو گروه مخفی ملحق میشدند و به فعالیتشان تحت سلطه ی فرماندهان هر گروه ادامه میدادند.
فرماندهان هر جبهه همه کاره ی آن بودند و حتی گرداننده و گردانندگان هم اجازه دخالت در کار آنها را نداشتند.
- قربان، مهاجرای جدید توی مرز منتظرن... چی امر میفرمائین؟
یکی از کارکنان قصر زوپس، که قصر فرمانروایی اش بود، به آرامی این را پرسید.
- چند نفرن؟
- چهار نفر قربان.
دست به چانه ی نقابش، تام به باز کردن یا نکردن مرز فرمانروایی اش برای ورود مهاجران جدید فکر میکرد.
راه دادن آنها برابر بود با زحمت برای آموزش و جا دادنشان در بخشی که نیاز بود، و راه ندادنشان به کمبود نیروی انسانی و در نهایت ضعیف شدن مملکتش میشد.
تصمیمش را گرفت.
- اگر ماموران ایستگاه مرزی تاییدشان کردند مانعی ندارد... داخل شوند و بسته به ظرفیت به گروه های چهارگانه منتقلشان کنید.
کارمند زوپس، تعظیمی کرد و از اتاق تام خارج شد.
بعد از خروج او و هنگامی که تام از تنها بودن مطمئن شد، ردای فرمانروایی اش را از تن در آورد و با لباس معمولی اش بر روی تخت لم داده و پا روی پا انداخت.
- به اون حسن مصطفی گفته بودم بالاخره یه روزی جاش رو میگیرم.
کجاست که این روزو ببینه و چشش درآد؟
تام از دوران نوجوانی رویای گرداننده شدن در سر میپروراند. از همان دوران به پر و پای گردانندگان وقت میپیچید تا بتواند با کمی پاچه خارانی و زبان بازی هم که شده مقام و منصبی در کاخ زوپس بگیرد، اما همیشه با یک جمله از طرف حسن مصطفی روبرو میشد.
"- ها ها ها ووی ووی! پِدی جاگی میخواد گرداننده شه؟
نمیخندوما! لِهِ لِه هَستُم!
"
از همان دوران از حسن کینه به دل گرفته بود و عزمش را جزم کرده بود تا یک روز تکیه بر جایش بزند.
- ها ها ها ووی ووی... مسخره!
اصلا شخصیت گرداننده بودن نداشت. نمیدونم چطور این مقامو داده بودن بهش.
ناگهان نگاهش به ساعت جادویی ای که در مقابلش آویزان شده بود افتاد. عقربه های ساعت برروی "خدمت به ارباب" تنظیم شده بودند.
فرقی نمیکرد عضوی عادی از جامعه، ناظر یا حتی گرداننده باشی. در زمانی که عضو یکی از دو جبهه ی سیاه یا سفید میشدی باید همیشه خدمت گذار میبودی.
تام به سرعت ردای سیاه رنگش را پوشید، بند کفشش را سفت کرده و چوبدستی اش را برداشت.
- فکر کردن به حسن دیگه بسه. اون رو که به محض رسیدنم به اینجا تبعیدش کردم به جزایر دِمِن، ولی الان اگه نرسم ارباب خودمو به نیستی تبعید میکنن.
پس، آستینش را بالا زد؛ چوبدستی اش را برروی نشان مار و اسکلتِ موجود برروی ساعدش گذاشت و چیزی نامفهوم زیرلب زمزمه کرد.
بعد، لحظه ای پیچش... و در مقر سیاهی بود!
"مقر جبهه ی سیاه"بالعکس آن چیز که از آن بالا به نظر میرسید، محل سکونت جبهه ی تاریکی فقط سیاه نبود! درحقیقت آن سیاهی پوششی بود که رویش قرار گرفته بود تا هرکسی از دور نتواند به واقعیات درونش پی ببرد.
درون آن، اتفاقا با حضور مروپگانت، که مادر رهبر جبهه ی سیاهی لرد ولدمورت بود، بسیار سرسبز بود. در هر طرف که نگاه میکردی درختی رشد کرده بود. چشمه های آب پرتقال برروی زمین جاری بودند و کیوسک هایی برای دریافت سهمیه ی "اجباری" میوه در جای جای محیط بیرون از خانه تعبیه شده بودند.
با کمی دقت هم، کلبه ای نه چندان سرِپا میدیدی که محل زندگی رودولف لسترنجِ نیمه عریان بود.
تام، هنگامی که در مقر سیاهی بود، باید در اصطبل تسترال های اربابش زندگی میکرد و از آن ها نگهداری میکرد. برای همین، به رسم عادت به طرف آن میرفت که صدایی به گوشش رسید.
- تام! ارباب توی اتاق قرارها جلسه گذاشتن و خواستن که همه باشن، گفتن قراره یه حکم مهم رو اعلام کنن. من یکی که حس میکنم بالاخره قراره اجازه بدن که آتیشت بزنم.
گوینده ی این دیالوگ، اگلانتاین پافت بود. اگلانتاین، مردی میان سال بود که همیشه ی مرلین پیپ قهوه ای رنگی گوشه ی لبش بود و دودی از آن ساطع میشد. همانطور که از صحبت هایش مشخص بود، دلِ پُری از تام داشت و دلیلش بر همگان پوشیده بود.
اما تام که دیگر کل کل های اگلانتاین برایش عادی شده بود، دهن کجی ای به او کرد و به سمت اتاق قرارهای مرگخواران رهسپار شد.
"اتاق قرارها"لردسیاه برروی صندلی عظیم و مارنشانش نشسته بود. بر روی گردنش ماری به نام "نجینی" که حیوان خانگی... یا بهتر بگوییم، فرزند و به قول خودش "پرنسس" او بود چمباتمه زده بود.
در سمت راست لردولدمورت، بلاتریکس لسترنج جاخوش کرده بود و بعد از آنان مرگخواران به ترتیب زمان رسیدنشان به آنجا، دیگر صندلی ها را پر کرده بودند.
مروپ گانت، مادر لردسیاه، مانند همیشه اولین نفر به آنجا رسیده بود و با تپه ای میوه در سمت چپ فرزندش نشسته بود و آماده ی این بود تا بعد از پایان سخنرانی او را مورد لطف و عنایت میوه ای خود قرار دهد.
در کنار بلاتریکس، همسر او، یعنی رودولف لسترنجی که بالاتر شکل و شمایل نیمه عریانش ذکر شده بود، نشسته بود و نگاهش تک به تک روی تمامی ساحرگان حاضر در جمع میچرخید... البته تا زمانی که لبخند ملیح و مهربانانه ای از طرف بلاتریکس به او فهماند که اگر کمی دیگر ادامه دهد، پیتزای امشبِ نجینی پیتزای آدم خواهد بود!
لردسیاه پس از کمی صبر برای مرلین که حاضر شدن و رسیدنش از بارگاه ملکوتی کمی به طول میانجامید، و ابراز ندامت و معذرت خواهی او، دستی به هم زد و سخنرانی اش را آغاز کرد.
- مرگخوارانِ ما! همانطور که میدانید از آغاز فعالیت جبهه ی سیاه تا کنون بلاتریکس به عنوان دست راست و مشاور ما همیشه ارادت خود را ابراز نموده و ما را در رسیدن به اهدافمان یاری... یاری که نه، وظیفه اش را انجام داده.
ما که به یاری و مساعدت نیازمند نیستیم! هکتور! این چه متن سخنرانی شنیعی است که برای ما نوشتی؟
لرد بعد از چشم غره رفتن به هکتور دگورث گرنجر که معجون سازی مجنون بود، به ادامه ی سخنرانی اش پرداخت.
- میفرمودیم... بلا خود را به ما ثابت کرده و اکنون قصد داریم تا جانشین او و مشاور جدیدمان را معرفی نمائیم.
با شنیدن این جمله، همه ی مرگخواران به بهت و حیرت فرو رفتند.
درک کردن و فهمیدن آن جمله برایشان سنگین بود. مقام مشاور لرد، عظیمالشان ترین مقامی بود که یک مرگخوار میتوانست به دست آورد.
آنقدر عظیم که حتی سدریک دیگوری برای شنیدن ادامه ی صحبت های اربابش از خواب دست کشید، دروئلا سرش را از انبوه کتاب هایش بیرون آورد و گابریل اسپری ضدعفونی اش را به کناری انداخت.
- بله. میدانیم، و از قبل هم میدانستیم البته، که شما شوکه خواهید شد. اما ما وقت برای دیدن بهت و حیرت شما نداریم.
بی اتلاف وقت گران بهایمان به سراغ معرفی جانشین میرویم... جانشین بلاتریکس و دست راست آینده ی ما، که بعد از ما حرف اول و آخر در میان مرگخواران را خواهد زد و مسئولیت جذب اعضای جدید هم بر روی دوش او خواهد بود،
کسی نیست به جز تا...هنگامی که حروف اول اسم جانشین از دهان لرد خارج میشد، درست قبل از سومین حرف، صدای کوبشی ذهن تام را فرا گرفت. انگار کسی در حال کوبیدن به چیزی بود. این صدا از شنیدن صدای اربابش جلوگیری میکرد و فقط تصاویر و لب زدن اربابش را میدید.
بعد از لحظاتی کوبش، صدای ضعیفی نیز در پس زمینه شروع به خودنمایی کرد.
- بِدُو... بِدُو... ریخت! ریخت!
ناگهان همه چیز تیره و تار شد، خانه ی ریدل ها به یکباره محو شد و تام چشمانش را باز کرد.
او در مرلینگاه به سر میبرد! ذهنش اما هنوز در دنیای خیال سِیر میکرد پس بی اختیار فریاد زد:
- کدام بی ملاحظه ای به خود اجازه داده تا مزاحم اوقات گرداننده بشود؟!
بعد از گفته شدن این جمله، صدای خنده به مانند شلیکی از پشت درب مرلینگاه به هوا رفت.
- زررشک!
گرداننده؟! ها ها ها ووی ووی! پِدی جاگی میخواد گرداننده شه؟
نمیخندوما! لِهِ لِه هَستُم! بیا بیرون بابا کل زندگیمون ریخت!
اشک در پشت نقاب تام حلقه زد. جمله ی منحوسِ همیشگی حسن دوباره کاخ آرزوهایش را خراب کرده بود و آن هم چه موقع! درست زمانی که داشت دست راست اربابش میشد.
- کوفت!
نامرد! انتقاممو میگیرم... پدی خودتی و هفت جد و آبادت!
مرتیکه کِش! به خاک سیاه مینشونمت... میفرستمت همون بلاجر بشی اصلا.
با اکراه آگوامنتی ای گفت و بعد از اطمینان از تمیز شدن مرلینگاه، با دشنامی زیر لب و چهره ای گرفته، در را برای حسن مصطفی باز کرد و از مرلینگاه خارج شد. اما به خود قول داد روزی به گردانندگی برسد و به محض رسیدن به کرسیِ قدرت انتقامش را از حسن مصطفی بگیرد!
پایان!