توی یک روز گرم تابستونی، پاتیل درزدار جای سوزن انداختن نبود. جادوگرا و ساحرهها از قشرها و طبقات مختلف اومدهبودن و میخواستن نوشیدنی کرهای تگری بزنن، یا برن کوچه دیاگون برای خرید، یا حتی اومدهبودن سر قرارهای دوستانه، یا هر دلیل دیگهای که به خودشون مربوطه.
و بعد، درحالی که دیگه جای نشستن وجود نداشت، در کافه یکبار دیگه باز شد و مردی با کت و شلوار قرمز و ظاهر عجیبش وارد شد، بدون اینکه به کسی نگاه کنه، از وسط کافه عبور کرد، حتی از پیشخوان که جلوش صف تشکیل شدهبود هم عبور کرد، و به دیوار شرقی که بشکههای چوب بلوطی پر از نوشیدنی رو به روی دیوار قرار گرفتهبودن، رسید.
- تو! آره آره! دارم میبینمت! فکر نکن اینا نمیبیننت کلا نامرئی هستی! بیا اینجا ببینم.
و اون کسی که "تو" خطاب شدهبود، با شک و تردید یک قدم جلو گذاشت، به اطرافش نگاه کرد.
- قرمزی عجیب غریب چطور وینکی رو دید؟ وینکی جن مستتر بود!
و کسی که "قرمزی عجیب غریب" خطاب شدهبود، یک قدم به وینکی نزدیک شد و با لبخند دنداننماش به مسلسلی که توی یک چشم بههم زدن جلوی بینیش قرار گرفتهبود، نگاه کرد.
و تمام پاتیل درزدار در سکوت فرو رفت.
- هاها... دوست کوچولوی من! الستور هستم، از دیدنت خیلی خوشبختم.
- وینکی دوست کوچولوی یاروی قرمزی نیست! وینکی یک متر قد داشت! وینکی بین جنای خونگی خیلی رعنا بود!
- ببین باشه، ولی...
الستور خیلی آروم معرفی شخصیت وینکی رو باز کرد و زیر چشمی خوندش، حواسش هم بود همزمان تماس چشمیش با مسلسل وینکی رو حفظ کنه، دلش نمیخواست کلهش با کلی سوراخ تزئین بشه بههرحال.
- ... یه خدمتی ازت میخوام؟
وینکی مسلسلش رو پایین آورد، با چشمای وحشی و شکاکش به الستور نگاه کرد، دستش رو تو دماغش کرد و مشغول تفکر شد.
- وینکی خدمت دوست داشت، ولی فقط خدمت به لرد سیاه رو!
- آره آره... منم همینطور. حالا چیزی که ازت میخوام اینه که بهم ورودی کوچه دیاگون رو نشون بده.
- مرتیکه قرمزی...
- الستور.
- الستور مرتیکه قرمزی مگه خودش بلد نبود؟ همه جادوگرا باید ورودی کوچه دیاگون رو بلد بود.
- من همیشه کتابا و وسایلمو از جادوکالا سفارش میدادم، کلا خانوادگی از ورود به کوچه دیاگون منع هستیم از حدود 100 سال گذشته...
- الستور مرتیکه مو قرمزی دنبال وینکی اومد.
و وینکی در حالی که انگشتشو از دماغش خارج میکرد و با روبالشی کثیفی که تنش بود، پاکش میکرد، جلو افتاد. الستور رو از در پشتی کافه خارج کرد، و جادوگر و جن خانگی وارد حیاط خلوتی در پشت کافه شدن که در نگاه اول هیچچیز عجیب و خاصی نداشت.
و بعد وینکی به سمت دیوار آجری رفت، و با مسلسلش به چندتا از آجرای روی دیوار شلیک کرد.
و دیوار در حالی که به خاطر شلیک شدن مسلسل دردش گرفتهبود، آخ و اوخ کنان از هم باز شد و آجراش از هم متفرق شدن و راه کوچه دیاگون نمایان شد.
- یعنی منم یکی از اونا نیاز دارم واسه ورود به کوچه دیاگون؟
الستور درحالیکه متفکرانه به مسلسل وینکی نگاه میکرد، سوالش رو پرسید.
- نه. وینکی مسلسلش رو به کسی نداد. الستور مرتیکه مو قرمزی بره واسه خودش یه راه ورود پیدا کنه. البته فقط باید با جادو به همون چهارتا آجر وسط ضربه زد.
و الستور لبخند پیروزمندانهای زد، به سایهش که با دست چپش شصتش رو به علامت موفقیت نشون میداد، و با دست راستش هم عصاش رو نگهداشتهبود، نیشخندی زد و وارد کوچه دیاگون شد.