wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
ارسال شده در: یکشنبه 4 آذر 1403 16:04
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: امروز ساعت 00:34
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 219
آفلاین
هوادار تیم هاری گراس




گلرت دستش را از زیر چانه بر میدارد و با حالتی کاشفانه دست دیگرش را بالا میبرد.
- یافتم!

و سپس با انگشتش به سمت دامبلدور اشاره میکند. لرد که با تردید انگشت گلرت را دنبال کرده بود در چشمان او خیره گشت و گفت:
- خب حال این فسیل به چه درد مان میخورد؟ گفته باشیم ما ترجیح میدهیم به خود کروشیو بزنیم اما از او کمک نخواهیم!
- خب منم که نگفتم کمک بگیریم، اتفاقا منم مخالفم. حرفم اینه چطوره که دامبلدور رو تحویل بدیم بگیم همه چی از اول زیر سر اون بوده، شسته شوی مغزیمون داده، ماهم بیگناهیم؟
- هاهاها موافقم، موافقم! اینگونه با یک تیر دو نشان میزنیم. هم از شر دامبلدور خلاص میشویم هم از محاصره ی ماگل ها در می آییم.
- باباجانیان شما چرا انقدر از من در دل کینه دارید؟ من به نظرتون برای اونا با ارزشم یا حرف ما برای اونا ارزشی داره؟ من میگم همه چی در دنیا با عشق و محبت و دوستی حل میشه. شاید دلیل خشمشون این باشه که ما مادرشون یا خواهرشون رو...

جوزفین که حس خطری کرد سعی کرد جلوی الفاظ احتمالا رکیک دامبلدور را بگیرد.
- عه پروفسور! از شما بعیده. فحش اصلا در شان شما نیست‌.
- باباجان چیزی نگفتم که!؟ میخواستیم بگیم خانواده شون رو تصادفی کشتیم و اونها سر همین کینه دارن و اومدن به ما حمله کنن.
- آها مرلینو شکر یه لحظه قلبم گرفت.
- البته بگویید بلا نسبت خودتان که خون میبینید جیغ میکشید! کشتن و جناب دامبلدور؟
-تام من جیغ نمیکشم، صرفا از جنگ های بیخود و کشتن بیگناهان خوشم نمیاد.
- خب همان است دیگر چه فرقی دارد، تهش که کسی را نمیکشی. پیر مرد بی حاشیه!
- پسرم، پروفسور آروم باشید. با دعوا چیزی حل نمیشه باید اول یه راهی برای رفتن از اینجا پیدا کنیم.

با ورود تام ریدلِ پدر همه با تعجب به او نگاه میکنند چرا که تا لحظاتی قبل او اصلا در مغازه نبود. کمی بعد نگاه همه به سمت حفره عمیقی که پشت سر تام بود افتاد.
- پدر آن چاله که در پشت سرتان است احیانا همان است که ما می اندیشیم؟
- مرلینگاه؟

نگاه لرد غضبناک تر از قبل میشود.
- آخر برای چه ما باید فکر کنیم شما وسط مغازه آن هم در این اوضاع آشوب، مرلینگاه حفر کردید؟
- گفتم شاید از دور شبیهشه.
- پدر ما آنقدر هم از شما فاصله نداریم کلا ۱ متر از ما دور هستید‌. اصلا فراموش کنید فاصله را! آن سوراخ، تونل است؟

ناگهان با شنیدن کلمه تونل برق امیدی در چشم همه روشن شد. یعنی راه فراری از آنجا پیدا کرده بودند‌؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
S.O.S

پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
ارسال شده در: چهارشنبه 30 آبان 1403 20:13
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 9 مهر 1404 17:59
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 640
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


ریموس با ناباوری به کوین خیره شده بود انگار که در حال تماشای موجودی شگفت‌انگیزه که در باورش نمی‌گنجه. چطور یک کودکِ خردسالِ سه ساله چنین درک بالایی از موقعیت داشت که بتونه بین وزیر سحر و جادو و ارباب تاریکی مداخله کنه و آرامش را حتی شده برای دقایقی به چنین جمع پر تنشی برگردونه؟

البته کوین در جمع مرگخواران زندگی کرده بود و احتمالا صحبت‌های زیادی حول و حوش جنگ شنیده بود. ولی باز هم چنین اقدامی آن‌قدر برای ریموس ناباورانه و در عین حال تحسین‌برانگیز بود که حتی در اون موقعیت دشوار خودش رو ملزم می‌دونست دقایقی برای احترام به کوین سکوت کنه.

سیریوس که بعنوان وزیر سحر و جادو احساس وظیفه می‌کرد، برای سر و سامون دادن این وضعیت به سراغ رفیقش میاد تا ازش کمک بگیره که متوجه نگاه خیره‌اش به کوین می‌شه.
- خارق‌العاده‌س نه؟ تو موقعیت‌هایی که انتظار نداری اتفاقاتی میفته که شاید هرگز تصورش رو هم نمی‌کردی. ما الان دقیقا تو همین موقعیتیم. وسط جنگی که نمی‌دونیم چرا و چطور شروع شده هستیم و کوین به کمکمون میاد. این باعث نمی‌شه نگاهتون به موقعیت امیدوارانه‌تر بشه؟

نگاه‌های تحسین‌برانگیزی که این لحظات را با خیره شدن به کوین سپری کرده بودن، حالا به سمت سیریوس برمی‌گردن.

ریموس دستشو رو شونه‌ی سیریوس می‌ذاره.
- قطعا همین‌طوره. و همون‌طور که کوین گفت، اول باید بدونیم چه خبره! نمی‌تونیم چشم‌بسته جواب جنگ رو با جنگ بدیم. شاید اشتباهی رخ داده؟

ریموس اینو می‌گه، ولی خودش هم از گفته‌ی خودش مطمئن نبود. با این حال اینو می‌دونست که اولین اقدام نباید خشونت‌آمیز باشه. اول باید تلاش می‌کردن راهی برای مذاکره پیدا کنن.

لرد با بدخلقی به گوشه‌ی مغازه می‌ره و روی صندلی‌ای می‌شینه.
- دارین وقتتون رو تلف می‌کنین. این جریان جز با خشونت حل نمی‌شه! ولی مشتاقم بدونم دقیقا با چه کسانی قراره مذاکره کنین؟ چطور می‌خواین به مذاکره دعوتشون کنین؟ اصلا می‌دونین بیرون چه خبره؟

صدای انفجار دیگه‌ای که در نزدیکیشون به هوا بلند می‌شه، باعث می‌شه جمعیت حاضر در مغازه ویزلی‌ها به فکر فرو برن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: مغازه‌ی ویزلی‌ها!
ارسال شده در: چهارشنبه 30 آبان 1403 18:05
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 15:21
از: هاگوارتز
پست‌ها: 893
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز، استاد هاگوارتز
آفلاین
سوژه جدید: تور سوم سالازار اسلیترین


تصویر تغییر اندازه داده شده


مغازه ویزلی‌ها که همیشه مثل یک کارناوال پر از شوخی و خنده بود، امروز حال و هوای متفاوتی داشت. دیگر خبری از دانش‌آموزانی که با هیجان اختراعات عجیب‌وغریب جرج و فرد را تست کنند، نبود. دیگر کسی درباره چگونگی اذیت کردن پروفسور اسنیپ با آب‌نبات‌های انفجاری یا طلسم‌های رقصان صحبت نمی‌کرد. صدای انفجارهای بیرون، جیغ و داد مردم، و لرزش زمین به‌خوبی توانسته بود روحیه‌ی شاد مغازه را کاملاً نابود کند.

تعدادی از جادوگران که توانسته بودند از حمله‌ی ماگل‌ها جان سالم به در ببرند، خودشان را در این مغازه پنهان کرده بودند. نگاه‌های نگران و چهره‌های درهم از هر گوشه‌ی مغازه به چشم می‌خورد. در این میان، سیریوس بلک، وزیر دوپامین سحر و جادو، سکوت را شکست:
- به نظرتون من کم کاری کردم؟ دوپامین به نخست‌وزیر ماگلی کم دادم؟ یه بار گفت شام بیام خونه بلک‌ها مهمونت، بهش گفتم خونه کثیفه... باور کن به خاطر همون کینه به دلش گرفته.

سیریوس که سعی داشت با حرف‌هایش کمی از تنش‌های جمع کم کند، موفق نشد، چرا که درست در همان لحظه ولدمورت، که حضورش از همه عجیب‌تر بود، چوب‌دستی‌اش را با خشونت بالا آورد و به سمت سیریوس گرفت.
- ببند دهن ماگل‌پرستت رو! همین کاراتون باعث شد پررو بشن بهمون حمله کنن! بذار برم بیرون، همشون رو یه‌جا آواداکداورا کنم و بیام!

فضای مغازه ناگهان سنگین‌تر شد. سیریوس، که حالا انگار متوجه اشتباه لحنش شده بود، خواست چیزی بگوید اما حرفی از دهانش خارج نشد. به نظر می‌رسید مغازه به یک میانجی نیاز داشت. کسی که بتواند توازنی بین نظرات افراطی ولدمورت و رفتار سبک‌سرانه‌ی سیریوس برقرار کند. و در کمال تعجب، این نقش به کوچک‌ترین و شاید ساده‌ترین فرد حاضر در مغازه رسید: کوین، دانش‌آموز خردسال هاگوارتز.

کوین که هنوز طلسم دفاعی‌ای بلد نبود، ولی مثل همیشه پر از اعتمادبه‌نفس بود، با جسارت جلو آمد و بین ولدمورت و سیریوس ایستاد. با همان لحن کودکانه و شیرینش گفت:

- بالد اول ببینیم چلا بمون حمله کردن... شالد بشه مذاکره کرد و جنگ رو بدون خون‌لیزی بیشتر تموم کرد.

حرف‌های ساده و معصومانه‌ی کوین باعث شد چند نفر لبخند بزنند. حتی سیریوس لبخندی کوتاه زد و شانه‌هایش را بالا انداخت. اما ولدمورت؟ چهره‌اش همچنان عبوس بود، ولی چوب‌دستی‌اش را پایین آورد. به نظر می‌رسید حتی او هم نمی‌توانست به یک کودک خردسال معترض شود. فضای مغازه برای چند لحظه آرام شد، ولی این آرامش هرگز به معنای حل شدن مشکلات نبود. جنگ هنوز بیرون از دیوارهای مغازه شعله‌ور بود، و تصمیم‌گیری در چنین شرایطی نیازمند ذهنی روشن و اقدامی جسورانه بود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Read to Awaken. Eat to Endure. Train to Dominate
پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: چهارشنبه 4 خرداد 1401 20:44
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
- مارا با خودتان جمع نبندید! شما احمق ها بودید که حواس مرا پرت کرده، با باعث دزدیده شدنه...

بلاتریکس، با بغض ناشی از کاری که میخواست انجام دهد، مایعی را درون بطری انرژی زا ریخت و در سینی برای لرد سیاه برد.

- از دست شما ملعون ها آزرده ایم!
- اربابا، همیشه تاریک باشند! در این حین، بسیار خسته شده اید. چطور است اول کمی نوشیدنی میل کنید و سپس دنبال مح...

تلفظ این کلمه، اندازه ی زدن پس کله ای به لرد سیاه، برای بلاتریکس سخت بود.
- مح... محبوتان بگردید؟

سپس، با لبخندی آبکی، قوطی حاوی معجون ضد عشق را به سمت لرد سیاه گرفت و با مخالفت لرد سیاه، رو به رو شد.
- تا محبوبمان برنگردد، لب به هیچ چیز نخواهیم زد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: دوشنبه 2 خرداد 1401 10:12
تاریخ عضویت: 1400/05/08
تولد نقش: 1400/05/12
آخرین ورود: جمعه 22 دی 1402 18:12
از: ایران_اراک
پست‌ها: 174
آفلاین
حالا جیانا دیگه نمی ترسید،عصبانی بود ولی نمی تونست کاری بکنه دلش میخواست لگد بزنه به ساق پای لرد و با قدرتش باهاش بجنگه ولی جوری که لرد دستش رو گرفته بود کاملا اسیر بود و معذب. فکری به سر جیانا خطور کرد.
- لرد سیاه ب..باشکوه و قدرتمند و ...

نگاهی به سر نیمه پشمالو و چشم های قرمز وسط مو های صورت پشمالو مانند لرد کرد.

-... و با جذبه میشه ازتون بخوام چوبدستی ام رو بهم بدین آخه خیلی براتون زحمت داره و من نمیخوام برای آدم مهم و پر ابهتی که شما باشین مشکلی یا زحمتی درست کنم.

جیانا نقشش را عالی بازی کرده بود در حالی که در دل به خاطر حرف هایی که زده بود داشت بالا می آورد. در ذهنش فقط به آلبوس فکر می کرد خدا رو شکر اینجا نبود وگرنه بد غشغلقی راه می افتاد.

-نه زحمتی نیست می دهیم یکی از مرگخوارانمان برات بیاره.

تحمل این یکی خیلی سخت بود. مخصوصا برای بلاتریکس و جیانا . اگر به بلاتریکس چاقو هم میدی خونی ازش در نمی اومد. جیانا فقط یک لحظه چشمش به کتی افتاد.

- کتی...به مرلین اگه دستم بهت برسه...
- آه چه زیبا و خشن. دامبلدور را شکر که یه محفلی شرور فوق العاده تحویل جامعه داده . یک کروشیو مهمان من باشید مادمازل .
- کرو...
- کروشیو ای در حد ساحره ای با کمالات شما

لرد چوبدستی خودش را به جیانا می دهد . دهن دلفی نیم متر باز شده و مرگخوار ها که از شدت شوک تقریبا بی حس شدن فقط زل زل نگاه میکنن.جیانا که با تعجب به چوبدستی ای که به سمتش گرفته شده بود نگاه می کرد لبخند کوچیک ولی از ته دلی زد.

- واقعا؟!
-ارباب شما که...
- ساکت اینجا دستور دستور ماست. من به کسی چیزی میدم و با مخالفین با آوادا کاداورا برخورد میشه.
بفرمایید ساحره ی زیبای من.

جیانا چوبدستی رو گرفت نقش روش واقعا همزمان که ترسناک بود براش امید بخش بود چوبدستی خودش نبود ولی چاره ی دیگه ای نداشت. ولی قبل از رفتن اول باید برای دلفی کاری می کرد.

- لرد سیاه پر ابهت...میشه لطفا به دلفی بگین بیاد اینجا اون نقشه کشیده بود منو بکشه.
- دلفی!
- بله پدر...یعنی نه یعنی منظورم این بود که...

لبخندی صورت جیانا رو پر می کنه نقشه ی خوبی کشیده.دلفی گیج و سرگردان یقه کتی را می گیرد.
- کتی همش تقصیر کتیه و اون پشمالوی...
- نه تقصیر هکتورو و معجوناشه...
- تقصیر من چیه مگه معجون من بوده؟

در همین حین که مرگخوار ها به جان هم افتاده بودند و از هر طرف کروشیو نوش جون میکردن و لرد هر کاری می کرد تا ساکت بشن از جمله آوادا کاداورا ولی کار ساز نبود جیانا آروم خودش رو خلاص کرد و سمت دلفی رفت ، محکم گرفتش و با خودش تلپورت کرد وزارت خونه .لرد ناگهان اطراف را نگاه کرد و اثری از جیانا ندید.
-وااااااااای اگه دستم بهت نرسه دلفی حالا عشق ما را می دزدی!

مرگخوار ها مثل صحنه ی متوقف شده فیلم در هوا معلق مانده بودن و هیچ کس نمیدونست چی شده.که ناگهان کتی گفت:
- ارباب میگم اصلا چرا داشتیم دعوا می کردیم؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط جیانا ماری در 1401/3/2 10:16:40
اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: جمعه 16 اردیبهشت 1401 16:44
تاریخ عضویت: 1400/11/25
تولد نقش: 1400/11/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 25 شهریور 1404 20:33
از: بچگی دلم می خواست...
پست‌ها: 94
آفلاین
و برای یک صدم ثانیه نگاه وحشت زده جیانا به چشمان پشمالوی لرد گره خورد ؛
اما فقط برای یک صدم ثانیه ، زیرا ناگهان کپه ای مو به طرف لرد حجوم آورد و او را پخش زمین ساخت .
لرد درحالی که سعی می کرد خود را از زمین جدا کند ، فریاد کشید : چه کسی به خودش جرأت داده ما را هل بدهد ؟؟؟
و تک به تک به مرگخوارانی که نفسی از آسودگی می کشیدند نگاه کرد .
ظاهراً رفتار لرد تغییری نکرده بود .
لرد همان طور که داشت ، نگاهش را بین تک تک مرگخواران می چرخواند و آنها را مواخذه می کرد ، به دختری رسید که با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارد به او نگاه میکند .
در این لحظه حالت صورت لرد صد و هشتاد درجه تغییر کرد .
چشمان لرد که تا آن موقع از خشم قرمز شده بود ، حالا از سرخی عشق لبریز بود !!
لرد با لبخند پهنی بلند شد و در میان نگاه های خیره مرگخواران به طرف جیانا خیز برداشت ، وقتی به او نزدیک شد خم شد و دستش را به طرف جیانا دراز کرد .
لرد تن صدایش را نازک کرد و گفت :
- افتخار میدید مادمازل ؟

حالا نوبت مرگخواران بود که چشمانشان از حدقه در بیاید !
لرد به یک نفر تعظیم کرده بود ؟
آن هم یک محفلی ؟

بلاتریکس با بغض گفت : ارباب ؟
- الان چیکار کردین ارباب ؟

اما لرد به هیچ یک از مرگخواران توجه نمی کرد و فقط با نیش باز به جیانا خیره شده بود .
دیدن لرد از آن زاویه جیانا را بیشتر از پیش ترسانده بود ، پس جیانا جیقی بنفش (شاید هم صورتی ) کشید.

حتی او هم میدانست که در مقابل این همه مر‌گخوار شانسی ندارد .
لرد با شنیدن صدای جیغ جیانا چشمانش را بست و لبخندش را پهن تر کرد .
- به به ، چه صدای خشن و گوش خراشی ، خوشمان آمد !

دلفی با نا امیدی گفت : پدر شما الگوی من بودید .

جیانا ساکت شد ، باید روی راه فرارش متمرکز میشد ، با همان دهان باز لبخندی زورکی زد و به دلفی که شش دنگ حواسش به لرد بود ، خیره شد ، باید مثل برق و باد ، پای دلفی را می گرفت و به اداره سحر و جادو تلپورت می کرد ؛
اما تا چوبدستی اش را بیرون اورد لرد آن را قاپید .
- آه ، چه چوب دستی خوش تراشی

مرگخواران که دیگر از آه کشیدن های لرد خسته شده بودند ، دنبال راه حلی بودند ، اما آیا کاری از دستشان برمی آمد ؟

لرد دست جیانا را گرفت و کشید ، اگر چشم غره های مرگخواران نبود جیانا حتما دست لرد را گاز می گرفت.

- ما حتما باید به محفل برویم ، باید از دامبلدور جهت تربیت چنین محفلی شرور و نمونه ای قدر دانی کنیم !

اخم های جیانا در هم رفت ؛ لرد به چه کسی گفته بود شرور ؟

لرد به طرف مرگخواران برگشت .
- زود باشید راه بیوفتیم ، آه ، در ضمن مرگخواران ما حق ازدواج با غیر محفلیون را ندارند .

صدای فین فین مرگخواری به گوش رسید ، مرگخواران ماتم زده باید جداً فکری به حال اربابشان می کردند .

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سوزانا هسلدن در 1401/2/16 17:27:42
خواستن توانستن است.
پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: پنجشنبه 15 اردیبهشت 1401 11:13
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
لرد سیاه، معجون را سر کشید و در همان لحظه، پای دلفی روی دست بلاتریکس رفت و علاوه بر له کردن آن، لیز خورد و در بغل لرد سیاه افتاد.
لرد سیاه، سرفه کنان، بخاری را که از سر کشیدن معجون به وجود آورده بود، با دستش کنار میزد.
دلفی، با دیدن صورت اربابش، آب دهانش را قورت داد و پای جیانا را به سمت خودش کشید که روی او بیفتد و او را از نظر لرد سیاه پنهان کند.
کتی و مرگخواران، به بخار صورتی که تشکیل شده بود، خیره شده بودند. معجون تغییر قیافه، همیشه مانند معجون عشق، بخار میکرد؟
در یک لحظه، بلاتریکس موضوع را فهمید و به سمت لرد سیاه شیرجه زد. اما یک ثانیه قبل از رسیدن مرگخوار موفرفری به اربابش، لرد سیاه چشمانش را باز کرد و با صورت وحشت زده و جیغ زننده ی جیانا رو به رو شد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: یکشنبه 11 اردیبهشت 1401 09:55
تاریخ عضویت: 1400/08/06
تولد نقش: 1400/08/11
آخرین ورود: جمعه 25 مهر 1404 11:17
از: جایی دور از دستان لردسیاه
پست‌ها: 20
آفلاین
جیانا همچنان تلاش می‌کرد تا خود را به دلفی که روی صخره‌ای با ارتفاع نه چندان زیاد ایستاده بود برساند اما هر بار که بلند می‌شد پوست موزی جلوی پایش باعث افتادن دوباره او می‌شد.آن مکان تاریک و سرد برایش ناآشنا بود و قه‌قه‌های تحقیر آمیز دلفی آزارش می‌داد.

_آفرین جیانا خوب تلاش میکنی!اگه میتونی منو بگیر!

دلفی با پوزخندی بر لب این حرف را زد و به جیانا خیره شد که همچنان تلاش می‌کرد به پایین صخره برسد.جیانا با خودش میگفت:
_فقط یکم دیگه،دارم بهش نزدیک میشم.
او نقشه‌ای داشت و آن نقشه فقط با رسیدنش به پایین صخره عملی می‌شد،فعلا فقط باید دلفی را نادیده می‌گرفت و به راهش ادامه می‌داد.

_می‌دونی چیه؟هر کسی جای من بود تا الان تو رو فرستاده بود پیش مادر و پدرت ولی من از دست و پا زدنات برای رسیدن بهم خوشم میاد.

در یک لحظه چشمان جیانا برقی زد.به خط قرمزش وارد شده بودند.

_اکسپلیارموس!

دلفی سریع واکنش نشان داد و سپری بین خودش و جیانا قرار داد.

_پروتگو،اوه ببخشید،ببخشید نمیدونستم اینقد روشون حساسی.خب با اجازه،وقتشه که برم.

_نه!!!
دلفی داشت به جهان غیب و ظاهر شدن وارد می‌شد که...

_اسندیو!

با این حرکت هوشمندانه،جیانا که توانسه بود خودش را به پایین صخره برساند به سمت بالا پرتاب شد به بالای صخره رسید،در یک آن شانه دلفی را لمس کرد و...

درست در آن سو و در خانه ریدل ها کتی با اطمینان خاطر جام پر از معجون را به اربابش می‌داد.
_کاملا مطمعنی که معجون درست رو ریختی؟
_بله لرد، مطمعنِ مطمعنم

لرد با صورت قارقارو جام‌ را از دست کتی گرفت،قارقارو با سوء زن به جام نگاه می‌کرد نزدیک ولدمورت شد تا با تماس دوباره با صورت لردسیاه صورت بی موی خود را بازیابد.
نگاه سنگین همه مرگ‌خواران به لرد ولدمورت بود که ناگهان دلفی با چهره‌ای مات و متحیر به همراه جیانا که انگشت اشاره‌اش را به شانه دختر لرد سیاه اتصال داده بود در خانه ریدل‌ها ظاهر شدند...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: سه‌شنبه 9 فروردین 1401 07:17
تاریخ عضویت: 1399/07/28
تولد نقش: 1399/07/30
آخرین ورود: شنبه 31 شهریور 1403 14:25
از: زیر زمین
پست‌ها: 454
آفلاین
هیچ کس نمیدانست که در این بین، معجون پوست موز کجا رفته. تا وقتی که جیانا و دلفی ریدل به مکان تاریک و سردی تلپورت شدند. هر دو، با وقار و متانت، چوب دستی هایشان را به سمت یکدیگر نشانه رفتند. پوزخندی، روی لب جیانا جا خوش کرده بود.
_ مطمئنم اینبار میگیر...

مایعی زرد رنگی، شلپی روی سر جیانا ریخت و تمام غروری که تا به حال جمع کرده بود، خرد کرد. دلفی، به زور میتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. در حالی که از خنده دل درد گرفته بود، به سمت کوچه ای رفت.

_ وایسا!

جیانا، قدم اول را برداشت و هنگام برداشتن قدم دوم، پایش روی پوست موزی رفت و جلوی پای دلفی پهن شد. دلفی، دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از شدت خنده، دلش را گرفت.
در آن سمت، کتی با خوشحالی و در حالی که داشت با بالا پایین پریدن ظرف های آشپزخانه را دانه دانه پایین می انداخت، و می شکست، شیشه ی تغییر صورت را برداشت و درون جامی برای اربابش ریخت...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی
پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
ارسال شده در: جمعه 5 فروردین 1401 16:16
تاریخ عضویت: 1400/05/08
تولد نقش: 1400/05/12
آخرین ورود: جمعه 22 دی 1402 18:12
از: ایران_اراک
پست‌ها: 174
آفلاین
قارقارو با درد تبدیل به کتی شد . به سرعت سمت آینه رفت و خودش رو نگاه کرد و از حال رفت.
-هی اونقدر ها هم بد نیست!
- گفتنش برای تو آسونه.
-اینقدر قر نزن دیگه .
-تو خودت مثلا ساحره ای؟ خب به جای این که با اون ریش مسخره بری بیرون خودتم جادو کن دیگه.
-خب ... خب ....

در حالی که قارقاروی کتی شده به کناری پرت می شد کتی مشغول تغییر شکل خودش با جادو های بدون درد شد .

در فروشگاه شوخی فروشی ویزلی


جیانا در حالی که مشغول برسی گوی زیبای پیشگویی هشت برای کلاس پیشگویی بود متوجه شد کتی با موهایی سبز و لباس های بنفش وارد مغازه شده.
-اون اینجا چه کار میکنه؟

جرج سمت مشتری تازه رفت تا اجناسش رو بفروشه .

-سلام خانم محترم امروز چه کمکی میتونم بهتون بکنم ؟ میخواین کلاس رو بپیچونین؟میتونم بهتون آبنبات حالت تهوع آور یا سرگیجه آور رو پیشنهاد کنم....یا شاید دلتون یکم معجون سکسکه بخواد تا پروفسور اون درس تا یه هفته مدرسه نیاد؟
-من یه معجون.....

کتی به خاطر حرف های جرج کاملا فراموش کرد چی می خواد بنابراین به قفسه ها نگاه کرد تا بلکه یادش بیاد .

-من یه معجون رشد مو میخوام. البته فکر کنم.
-انتخواب تون عالیه میخواین کسی اینقدر موهاش بلند بشه که زیر پاش گیر کنه؟ میخواین دل کسی رو به دست بیارین؟ معجون عشق تازه برامون رسیده فقط قیمتش یکم بالاس ولی مطمئن باشین پشیمون نمیشین . تازه معجون پوست موز هم داریم هر کس اون رو بخوره جلوی پاش پوست موز سبز میشه.
-خب یکم معجون عشق و پوست موز و ضد تغییر صورت،یعنی چیز ....یه چیزی که اثر معجون تغییر صورت رو وارونه کنه میخوام. آخرش یادم اومد. یکم آبنبات سکسکه هم بدین .
-سلیقه شما بی نقص ....میشه صد و بیست گالیون.
- بفرمایین.
کتی با کیسه ای پر از خرید در حالی که اصلا متوجه نبود چه خسارتی به خزانه لرد زده بیرون رفت .جیانا هم پول وسایلش رو داد و دنبال کتی رفت.

-باید ببینم این همه چیز رو برای چی می خواد.

ناگهان سر راه کتی جادوگری سبز شد که شنلی سیاه پوشیده بود و مو های سفید نقره ای از اون بیرون زده بود جیانا فورا جادوگر رو شناخت و با چهره ای کاملا بی احساس به سمتش هجوم برد .کتی هم که از هیچ چیز سر در نمی آورد کنار خیابون وایساد.
-دلفی ریدل تو به اتهام فرار از آزکابان و دخالت در زمان بازداشتی.
کتی از شنیدن کلمه آخر در جا خشکش زد دلفی ریدل فامیل ارباب بود؟ باید کاری می کرد؟ ولی جیانا در حالی که طلسم های رو سمت جادو گر نشونه می گرفت خودشون رو تلپورت کرد و کتی بی چاره که نمیدونست چه بلایی به سرش اومده رو جا گذاشت. جیانا اتفاقی محتوی معجون ها رو با هم جابجا کرده بود. معجون عشق توی بطری معجون معکوس کردن جابجایی صورت بود و معجون پوست موز توی بطری معجون عشق.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط جیانا ماری در 1401/1/5 16:19:31
اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!


Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟