سوژه: یک شب در جنگل
پروتی در حالی که پشت هاله ای از اشک به دامبلدور نگاه میکرد با صدایی به لرزه افتاده از تردید، پرسید:
_یعنی این تنها راهه؟
_شاید تنها راه نباشه اما در حال حاضر بهترین راهه...
_پس، پس باید انجامش بدم؛ به هر قیمتی...
_نه من نمیخوام هر قیمتی رو برای این کار بپردازی؛ قیمتش نباید زندگیت باشه...
_پروفسور همیشه به یه حرف شما خیلی اعتقاد داشتم؛ عشق جادویی فراتر از جادوی ماست. دارم میرم برای نجات انسان هایی که عاشقشونم...
_تو تک به تک لحظاتت که نمی دونم چه قدر برات میگذره یه چیزو فراموش نکن؛ اینجا افراد زیادی منتظرتن...
پروتی پلک هایش را روی هم نشاند و قطره ی لجوج اشکی از دست مژهایش در رفت و خود را به دست گونه های دختر جوان سپرد.دامبلدور دریای چشم هایش خیره ی اشکی پر اندوه بودند که پروتی گفت:
_من بر می گردم.
و از اتاق خارج شد.از پله های تاریک دوازدهمین خانه ی گریمولد بالا رفت تا به اتاقی که به خودش، کتی بل و جینی ویزلی تعلق داشت رسید.در اتاق را باز کرد و با دیدن سکوت لبخند زد، سر و صدای مغزش خیلی زیاد بود و حالا فقط یکم سکوت میخواست، یکم ارامش...
چند دقیقه ای روی تختش نشست و به ماموریت سختی فکر کرد که پیش روش بود.قرار بود به جنگل هفت گانه برود و این جنگل ها بزرگترین معمای تاریخ جادو بودند.دستی در موهای بلندش کشید و آروم زمزمه کرد:
_باید شما رو هم بذارم کنار، تا اخر این سفر کوتاه باشید.
موهای سیاه و مواج پروتی اروم شروع به کوتاه شدن کردند.از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس ها رفت؛ چند دست لباس ضروری برداشت و در کوله پشتی اش مرتب چید.تمام وسایلی که احتمال داشت در این سفر به دردش بخورد در کیف بود پس بدون تامل از اتاق خارج شد و به آشپزخانه رفت.
صدای پچ پچ اعضای محفل از پشت در آشپزخانه به گوشش رسید و لبخند زد؛ نگرانش بودند و شاید حق داشتند. خود او هم نگران بود نگران راهی که هیچ اطلاعی از آن نداشت.در زد و وارد شد؛ چشم های نگران زیادی به سمتش برگشتند. در برابر آن ها لبخند پر آرامشی زد؛ گویا نگرانی هایش پشت در آشپزخانه او را تنها گذاشته بودند.
_من آمادم.
_پروتی جان مطمئنی میخوای بری؟
_بله مالی جون من میخوام این کار رو انجام بدم.
_پروتی، ما منتظرتیم.
_برمی گردم جینی، نگران نباش.
_دوشیزه پاتیل میخوام برای آخرین بار تذکر بدم.فراموش نکنید که شما به زمان اینجا و این دنیا فقط بیست و چهار ساعت زمان دارید. ما نمی دونیم زمان در جنگل های هفت گانه چطور برای شما میگذره ولی ازتون خواهش میکنم تلاشون رو بکنید تا زودتر برگردید چون اگر حتی یک ثانیه از بیست و چهار ساعت شما بگذره شما اسیر اون دنیا می شید و هیچ راهی برای بازگشتتون وجود نداره.
_بله متوجه شدم پروفسور.
پروتی با تک تک اعضای محفل خداحافظی کرد و برای دقایقی خواهرش را در آغوش گرفت.حتی علم مشنگ ها هم ثابت کرده بود؛ دو قلو ها درد یکدیگر را حس میکنند.پادما آرام در گوش خواهرش زمزمه کرد:
_ثانیه به ثانیه کنارتم...
پروتی هم به او پیوست و هر دو گفتند.
_تو قلبت...
پروتی از آغوش خواهرش بیرون آمد به چش هایش که هیچ تفاوتی با چشم های شبرنگ خودش نداشت نگاه کرد، چشم هایی که اشک داشتند؛ درد داشتند و شاید بیشتر از همه نگرانی داشتند.گونه اش را بوسید و گفت:
_حتی اگر برنگشتم تو منو حس میکنی.خوب باش نذار دردتو حس کنم.
از خواهرش دور شد و به اشکی که از چشم های پادما به راه افتاد نگاه نکرد.رو به روی دامبلدور ایستاد؛ حتی دریای نگاه پیرمرد هم نگرانی را موج میزد. چشم هایش به گوی زمان دوخت.هر دو دستش را جلو برد و همزمان با تماس سر انگشت هایش به گوی چشم هایش را بست.گوی جادویی که در رگ به رگ پروتی جریان داشت آزمود و با حس قوی بودن آن دیگر دخترک در خانه ی گریمولد نبود.
حس جابه جا شدنش مثل آپارات یا حتی پرواز نبود بلکه پروتی حس کرد در جادوی شیرینی غرق شده؛ چشم هایش را که باز کرد در دشت بزرگی قرار داشت که از هر سو تا چشم کار میکرد فقط خاک بود و خاک...
روی زمین نشست و به دشت خاکی که رو به رویش بود فکر کرد.این جا هرچه بود،جنگل نبود. هیچ اثری از زندگی در این خاک به چشم نمی خورد.کلافه به اطرافش نگاه کرد. هیچ راهنمایی ای نبود، هیچ اثری از موجودی زنده و حتی حیات نبود. او بود و دشتی بی انتها خاک و آسمانی که جز خورشید هیچ چیزی نداشت، حتی یک تکه ابر...
_من چی جوری باید طلسم تو رو بشکنم؟
صدای غمگین پروتی سکوت دشت را در هم کوبید اما هیچ جوابی نبود. او تنها بود.
دستش را روی خاک کشید، مکث کرد و دوباره حرکت کرد...
_این خاک، جادو... جادو داره...
قطره ای اشک از چشم هاش چکید. رد انگشت های پروتی سبز شده بود، خاک جادوی وجود پروتی را میخواست تا سبز شود.پروتی از این بازی خوشش آمد؛ صورتش غرق اشک بود اما لبخند زد و خطی دیگر با دستش روی زمین کشید. جوانه ی کوچکی از دل خاک ظاهر شد.
_پس تو شیره ی وجود منو میخوای! طلسمت فداکاری درسته؟
احمقانه نبود؛ حرف زدن پروتی با فضایی خالی از موجود زنده احمقانه نبود چون جادو حتی در مولکول های هوا هم جریان داشت.پروتی خوشحال از اولین موفقیتش بدون اینکه به عواقب از دست دادن بخشی از جادوش فکر کند کف جفت دستش را روی زمین گذاشت.خاک مثل کویری که سال ها انتظار بارون را میکشیده و هر قطره را با ولع در خود میکشد جادو را دست های پروتی مکید.
پروتی با چشم هایش میدید که با جادوی درونش دشت خاک به جنگلی سر سبز تبدیل می شود.کم کم حس رخوت کرد و آروم بر روی زمین سرسبز کنارش از حال رفت.قاصدکی بر روی گونه اش نشست و پروتی از جنگل خاک به جنگل آب کشیده شد.طلسم خاک فداکاری بود.
پروتی چشم هایش را که باز کرد با موهای بلند شده اش مواجه شد که نوکش در آب چشمه ای به بازی گرفته شده بود. سعی کرد موهایش را کوتاه کند اما نمی توانست. از کوله پشتی اش کش سری درآورد و ماهی سیاهش را که تا زانوهایش می رسید به زحمت بافت. به اطرافش نگاه کرد، کنارش چشمه ی آبی بود که زلال ترین آبی را داشت که پروتی در عمرش دیده بود.دستش را در آب فرو برد تا کمی آب به صورت خسته اش بپاشد اما حس کرد.جادو را در اب حس کرد. از کنار چشمه بلند شد دستش را به تنه ی درختی چسباند جادو در آوند های درخت بالا می رفت.
_دنیای آّب، طلسم آب رو باید شکست. اینجا سرزمین آب هاست.
کوله پشتی اش را از روی زمین برداشت و در جهت حرکت آب چشمه به راه افتاد.پیاده روی طولانی ای کرد حتی چند بار در کنار پیوستن جویبار های دیگر استراحت کرد و دوباره به راه افتاد.کم کم داشت شک میکرد به انتخاب تصمیم دنبال کردن آب تا اینکه صدای موسیقی دل انگیزی سکوت ترسناک جنگل را شکست.پروتی چند دقیقه ایستاد و به سحر انگیزترین نوای زندگیش گوش داد.
حالا علاوه بر آب موسیقی را هم دنبال میکرد؛ جریان هر دو به یک سمت بود.
آب و موسیقی؟
این یک طلسم بود؟! یک جادو؟! یک نفرین؟!
اما پروتی در اعماق وجودش موسیقی را احساس کرد.
قطعه قطعه؛ قطره قطره از وجودش به مانند یک جام از موسیقی پر میشد. این نوا هرچه که بود مثل یک ابزار راهنما هدایتش میکرد.
به هر حال با هر شک و شبهه به راهش ادامه داد.
از میان درختان گذشت.
بعد از مدتی پروتی متوجه شد تراکم درختان این جنگل، مثل جنگل اول نیست. بسیار زیباتر بود. طبیعت این جنگل وحشی نبود. در واقع مثل یک باغ که خورشید مغربش آخرین انوار جاوید خود را با مهربانی بر گستره ی درختان میتاباند.
چاله هایی کوچک از آب در هر طرفش به چشم میخورد.
پروتی میدانست؛ میفهمید که مقصد اینجا نیست.
با بدنی کرخت به خاطر جادوی جنگل قبلی، از تپه ها بالا رفت تا به تپه ای بزرگ با شیبی تند رسید. گیاهان خودرو از بالا تا پایین شیب، مثل آبشار روییده بودند.
پایین تپه چشمه ای بزرگ و درخشان قرار داشت که جوششی عجیب از ترکیب موسیقی و آب در آن حس میشد.
پروتی با تعجب فکر کرد:
- چطور میتونم معمایی رو حل کنم که خودش رو به من نشون نمیده؟
به سمت چشمه رفت و قدم درآن گذاشت.
خنکای آب چشمه، ذهن و بدن پروتی را به هوشیاری کامل رساند. پس ساکت و ساکن در آب کم عمق ایستاد، آخرین انوار خورشید بازتاب چهره اش را منعکس کرد.
پروتی با خود فکر کرد که: "مقصد اینجاست. پس جواب هم اینجاست.من حسش میکنم".
با خیره شدن به عکس خود درآب، نا خودآگاه سوالش را به زبان آورد.
-معمای این چشمه چیه؟
-خودت باید پیداش کنی!
چهره اش در آب با تبسمی به او خیره شد.پروتی با دهانی باز مانده گفت:
-اما من برای جواب اینجا هستم!
-قلب تو جواب دهنده است، اما سوال مناسب رو ذهن میپرسه.
پروتی با خطی بر چین پیشانیش که نشان از تفکر او بود گفت:
-راز بین موسیقی و آب؛ نتیجه ترکیب اونها چیه؟
-این سوال مناسبه دختر.
-جنگل اول شیره ی جادوی من رو گرفت. احساس ضعف میکردم. بدنم خالی از انرژی و حیات شده بود... حیات!
-آب حیاته و موسیقی جادو. پس ترکیب این دو...
پروتی کم کم به قسمت عمیق چشمه رفت. آب داشت بالا می آمد و آنقدر بالا آمد که تا بالای سر پروتی رسید/
جواب آنجا بود.
آب و موسیقی؛ حیات و جادو؛ جادوی پاکی که از دل زمین میجوشید و قلب ها را جلا میداد.
پس هیچکس ذاتا طرفدار سیاهی و سفیدی نیست و این دو با هم جاودانگی رو تشکیل میدن.
در حال تفکر و پذیرش این مطلب بود که از حال رفت...
قدم قدم تا روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!
برای عشق!!!!
برای گریفیندور.