هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام - فصل10


باورم نمی شود. . .داگراس؟!

دنيا بر سر دني خراب شد.راحبه ها به او حمله ور شدند و هر كس چيزي بر او پرت مي كرد.از طرفي تمام اعضاي دني درد مفصل داشت و دني آن قتل را غير ارادي انجام داده بود و از طرفي ديگر بالهايش در آمدند ولي اينبار بال سمت چپش از صندليي كه به طرفش پرت شد ه بود،در كمرش گير كرد و دردي بدتر از جانكندن تمام وجودش را گرفت.ديگر اطمينان داشت در آن هاج و واج زنده نمی ماند.نمي دانست جلوي راحبه ها را بگيرد يا جلوي جانكندن خودش را…
"از اينجا دور شو اهريمني.."
"لعنت بر اهريمنيها"
"بكشينش…اينجا رو نجس كرده"
"از اينجا دورش كنيد …همين حالـــــــــــــــــــــــا"
….
كمرش بي حس شد….فقط ستون فقراتش را حس مي كرد كه ميان توده اي گوشت احاطه شده...هر شي كه به طرفش پرتاب مي شد با ديگر دستش مهار مي كرد و با تمام وجود سعي مي كرد بال گير كرده اش را از كمرش بيرون بكشد.چماغي از پشت بر سرش فرود آمد و دنيستون نقش بر زمين شد.مامور حراصت بيمارستان دني را هدف قرار داده بود.
دني ديگرهيچ حس نمي كرد.تمام دردها به يكباره از يادش رفت.بلند شد.تمام راحبه ها جيغ زدند.دني تمام محيط اطرافش را تاريك مي ديد و آدمهايي كه آنجا بودند را كاملا روشن و زرد مي ديد.بالش گير كرده اش بيرون آمده بود و چشمان آبي زيباي دني اينبار ،براي بار ديگر به چشمان زرد يك گربه سان تبديل شده بود.(دنی خون آشام شده بود)دوباره مامور حراصت با چماغ به پس كله ي دن كوبيد.دني بر زمين افتاد و ابينبار آنقدر خشمگين از روي زمين بلند شد كه صداي بدي از خود توليد مي كرد.دني به طرف مامور حراصت حمله كرد و او را بلند كرد و با تمام قدرت به داخل جنگل پرت كرد.تمام موجودات مافوق طبيعي كه دور و بر بيمارستان پرسه مي زدند با خوشحالي تمام ،بيمارستان را ترك كردند و به طرف مامور رها شده در جنگل رفتند.
"خواهرا بيايد كنار....درد دواش فقط منم"
در همين هنگام راحبه ها كنار آمدند و مردي قد بلند و زيبا با موهايي ارغواني رنگ به محوطه وارد شد.سينه اش باند پيچي شده بود.
دنيستون ،شواليه تاكشي نيكامارو را در برابر خود ديد.چهره اي مصمم داشت و انگار با نگاهش چيزي به دني مي گفت."شمشيرمو بياريد"
راحبه ها"ولي حال شما مناسب جنگيدن..نيـ..."
"زره و شمشيرمو بياريد.من حالم خوبه.."
باندهايش را باز كرد.هيچ زخمي روي سينه اش نبود.شواليه خود را گرفت و پوست كمرش مانند كوهاني بالا آمد و از آن كوهان دو بال عقاب مانند بسيار پهن و بزرگ بيرون زدند.يكي از راحبه ها زره سينه و همينطور شمشيرش را برايش آورد.شواليه زره سينه اش را بست و شمشيرش را به دست گرفت.
در آن لحظه دنيستون ،هيچ احساسي نسبت به او نداشت.دنيستون كه ميل جنگيدن با او را نداشت ،بي اراده به آسمان بال گشود.شواليه درست پشت سر دني پرواز كرد و فرياد زد"جنگيدن توي هوا،براي «تو»گرون تموم ميشه..."
دني جواب داد"زمين و آسمون برام فرقي ندارن...من خيال جنگ ندارم..بهتر بري تاكشي..تلاشت بي فايده ست..."
شواليه فرياد زد"اين حرفاي تو نيست دني....اگه اراده داري بچرخ"
دني در بين پرواز ،همينطور كه بال بال مي زد،به طرف شواليه چرخيد.احساس بدي در شواليه به وجود آمد."تو خودت نيستي ..."قيافه ي دني با روزهاي ديگر فرق مي كرد.انگار هر چقدر هم نگاهش مي كرد باز نمي توانست او را به خوبي درك كند.
براي اولين بار در زندگي شواليه،اشكي بر صورت بي روحش جاري شد"باورم نميشه....بالاخره پسر منو هم به تسخير خودت گرفتي...آخر كار خودتو كردي....پست فطرت"و به طرف دني حمله كرد.جنگي ميان دني و شواليه ،بين زمين و آسمان در گرفت.جنگي بد كه تمام جنگل به اين خاطر،خلوت و سوت و كور شده بود.
"تاكشي..ما بعد از هجده سال دوباره همديگرو ديديم...اين طريقه ي خوش آمد گويي نيست.."
"مادرتو ازم گرفتي..زندگيمو سوزوندي...پدرمادرمو هلاك كردي..و حالا هم بچه مو داري نابود مي كني...مطمئن باش تا من پيش اين پسرم زياد تو جلدش باقي نمي موني..."
"نه بابا...مي بينم شجاعتر از قبل شدي...هــــــي(دني يكي از ضربه هاي شمشير شواليه را مهار كرد)نه..بد نيست ...ميشه بهت گفت عالي"
دني ،زره شواليه را گرفت و با قدرت پايش (كه بر سينه ي شواليه گذاشته بود)زره را كند
"حالا بهتر شد..راحت تر ميشه چنگت زد...راستي يه موضوعي رو مي دونستي...پسرت ناخوناشو نمي گيره ..ولي در عوضش ناخوناي تيزي داره"
"خفه شو عوضي"
"چي..چي گفتي..خيلي آروم بود..ها!حتما داري ميگي حق با منه....از اولش هم معلوم بود.راستي ..بهتره با من در نيفتي"
ولي شواليه حرف او را قبول نمي كرد و جنگي سراسر رعد و جرقه ي شمشير و جويبارهاي خون فيمابين فلق و فلك در گرفت .ابرها مي غريدند و از آن جنگ صحنه اي خوف ناك ساخته بودند.شواليه تا آن موقع در جنگي كه داشت توانسته بود بازو و قفسه ي سينه ي دني را بشكافد.خود نيز از ضربات و چنگهاي دني در امان نبود و سخت مجروح شده بود.
دني ،ضربه اي از شمشير را خنثي مي كرد و زخم مي شد و از طرفي با آن ناخنهاي تيز و برنده بر كمر عريان شواليه خشهاي خونين مي زد....
راحبه ها به مسيح متوصل شده بودند و از صميم قلب براي شواليه دعا مي كردند.راحبه ها،آسمان ،زمين و حتي جنگل و حيواناتش همه به تماشاي آن جنگ خونين جام ،نشسته بودند و گرگها زوزه ي غم سر مي دادند.
آن جراهات سنگين به هيچ كدام امان نداد و هر دو پس از دقيقه اي استراحت به زمين سقوط كردند.دني ديگر توان ايستادن نداشت و هينطو نفس،نفس مي زد.شواليه كه هنوز كمي جان در بدن داشت با آن شمشير سنگين،خود را از زمين جدا كرد.تلوتلو كنان به طرف نئش از نفس افتاده ي دني رفت و شمشير را درست روي هنجره اش گذاشت.دني آرام چشمانش را باز كرد و با صداي مبهم گفت"اينبار مثل باراي پيش..منتظر چي هستي...فرو كن..تو كه ديگه مانعي نداري..."و نيش خندي آتشين زد.
شواليه آنقدر عصباني بود كه در اولين تصميم ،حرفش را پذيرفت ولي دوست نداشت بيش از اين جسم پسر بي گناهش را زخم كند..بله ،درست است...دني نه پسر سلحشوردالارياس بود نه پسر كس ديگري...دنيستون در واقع پسر خود شواليه تاكشي نيكامارو بود...
شواليه در جواب دني گفت"نه ..اين كارو نمي كنم...يه كار بهتر مي كنم..."
شمشير را برداشت و به طرف درختي رفت.رو به آن درخت گفت"يه تيكه از شاخه ت رو مي خوام.."
دني كه از نيت شواليه آگاه شده بود فرياد زد"نه..تو اين كارو نمي كني...تو به كسي كه مجروحه چوب نميزني..."
شواليه با لبخندي شيطاني به نگاه كرد و سپس درخت خود را خم كرد و شواليه با شمشير خشكترين و سخت ترين شاخه را قطع كرد و شمشير را همانجا در پاي درخت رها كرد.
دني حتي رمق تكان خوردن را هم نداشت.شواليه بالاي سر دني استاد.
"چوب پدر گوله،هر کی نخوره خوله،با پسرم خداحافظي كن...."
دني فرياد زد"نـــــــــــــــــــــه.."
و در همين زمان شواليه با چوب محكم بر سر دني ضربه زد ...
...
...
شواليه گريه كرد و سر پسرش را در آغوش گرفت.ديگر به غير از نئش او هيچ چيز برايش نمانده بود.مظلومانه گريه مي كرد و صورت سرد پسرش را مي بوسيد واز او طلب بخشش مي كرد.چيزي از جيبش در آورد.يك عينك چهار گوش...آن عينك را روي چشمان بسته ي دنيستون گذاشت و همينطور گريست.بدن دني نوراني شد و روحي از جسمش خارج شد.
شواليه خطاب به آن روح فرياد زد"همينو مي خواستي آره..مي خواستي برادرتو بكُشي..آره..كور خوندي..من روحشو بهش بر مي گردونم..."
روح چرخيد .آن روح كاملا شبيه دني بود.لب باز كرد و گفت"پسرتو مي خواي..."
شواليه با سر نشانه تاييد داد.
"اون الان توي زير زمين ساختمون بيمارستانه...من پدر...بر مي گردم توي جسم خودم ولي بهت قول مي دم دوباره دني رو ملاقات مي كنم..قسم مي خورم كه اين كارو مي كنم.."
آن روح محو شد و شواليه جسم دني را بلند كرد و به طرف بيمارستان بال گشود.
...
راحبه ها ،شواليه را ديدند كه داشت به آنها نزديك مي شد.راحبه ها خوشحال شدند و خدا را شكر كردند ولي يكي از آنها به مسير حركت شواليه شك كرد"ساكت شين..اون ؟..اون داره ..داره يه جا ديگه ميره!"
شواليه به قسمت پايين بيمارستان پرواز كرد و دري در كف زمين آن قسمت ديد.فرود آمد ،سپس دني را بر زمين گذاشت و سعي كرد آن در را كه مشتي خاك روي آن را گرفته بود را باز كند.
باز نمي شد.
پس با لگد به آن كوبيد و آنرا باز كرد.در به راه پله اي زير زميني منتهي مي شد.شواليه,دني بر دوش،راه پله را تا آخر پيمود.به محوطه اي غليظ از مه و رخوت انگيز رسيد.پايه هاي پوسيده بيمارستان در آنجا به دل خاك چنگ زده بودند.لجن از چوبها آويزان و در آن ظلمت و تاريكي چيزي مانند روح مي درخشيد.شواليه ،جسم بي جان را روي زمين گذاشت و آرام تلفظ كرد"دني..."
روح چرخيد و قيافه ي زيباي پسري عينكي پديدار شد.پسري فوق العاده زيبا ....دنيستون...
شواليه به آن جسم بي جان اشاره كرد"برات پسش آوردم...بيا تا سرد تر از اين نشده..بيا و منو از اين عذاب نجات بده.."
اما دنيستون(يا در واقع آن روح)اصلا چهره ي دلنشيني نداشت.
"من همه چي رو شنيدم..."
قلب شواليه در سينه تكه تكه شد.عرق شرم،پشت لبش و پشت گردنش را گرفت.پس رفت گرما از بدنش را احساس مي كرد."تو چي گفتي..؟؟!"
"من همه چي رو شنيدم...هر چي رو كه بين تو و اون پسر رد و بدل شد.اون به ظاهر پسرت بود و از طرفي تو بهش گفتي«برادرت..»پس بايد برادر من يا همون قلوي من باشه..در نتيجه من بايد پسر تو بوده باشم..."
"كي اينا رو بهت..."
"بهتره ادامه ندي..همه ي اينا رو از دهن خودت شنيدم...داگراس شايد جسممو تسخير كرد ولي بهم گفت مي خواد چيزي رو بهم ثابت كنه ..كه كرد،من در واقع عروسك خيمه شب بازي تو بودم...حالا درك مي كنم داگراس براي چي تو رو ول كرد..."
شواليه فرياد زد"نه تو درك نمي كني...شايد چيزايي فهميده باشي ولي شنيدهات همه بي ارزش و قديمين ..تو فقط فهميدي جگر گوشه كي هستي.همين..تو هيچي نمي دوني..هيچي...داگراس فقط گوشه اي رو بهت نشون داد كه مي دونست مي تونه با اون تو رو به طرف اهريمن و شياطين بكشونه...تو خون آشامي و اون جادوگر...با اين تفاوت خصلت كه تو مثل من..مثل پدرت مي توني از جانداران بي جان طبيعت استفاده كني و به گونه اي جادو كني....و اونا رو به طرف خودت بكشوني..."
دني هم فرياد زد"خب اگه من به قول خودت هيچي نمي دونم خب بهم بگو..بهم بگو اين مسخره بازيا چيه؟..."
"تو فقط بيا برگرد داخل جسمت تا بهت بگم..."
"من مرده م شواليه..برگشتنم دست خداست نه خودم...من فقط براي مدت كوتاهي اينجام بعدش فرشته ي عجل ميادو منو مي بره..تو اين فرصت مي خوام حقيقت خودمو بودنم...(دني به شواليه نزديكتر شد و با لطافت بيشتري گفت)..نذار با جاهليت تمام بميرم.."
شواليه از سر پشيماني ،شروع به بازگو كردن شرح حال دني كرد


این بود زندگی رخوت انگیز دنیستون ایتوشی هجده ساله"نوزده ساله بودم كه به خاطر تكنيك قوي كه توي شمشيرزني داشتم ، عضو رسمي ارتش الكترونيك شمشيرزني شدم.دو سال بعد كه من دقيقا بيستو يكساله بودم جنگ بين ارتشهاي الكترونيك و اهريمن هفت جان اعلام شد.جنگ خيلي سختي بود.من توي خود قلعه ي اهريمن مي جنگيدم در حالي كه ما رو از ورود به قلعه منع كرده بودند ولي من به خاطر جواني بيش از حدم دست به كار احمقانه زدم و وارد قلعه شدم.چون مي خواستم..مي خواستم اهريمنو از بيخ ريشه كن كنمو هم....هم مقامی گیر آورده باشم.
.به قسمت اصلي جنگ رسيدم.جايي كه دسترسي بهش غير ممكن بود.يه اتاق سبز رنگ خيلي بزرگ كه وسطش يه دختر خيلي خوشكلو داخل قفس گذاشته بودن.دستاشو ديدم كه رشته سيماي جذب قدرت بهش وصل بودنو از اون دختر ضعيف تغذيه مي كردن.قرار بود فرمانده ي ما وارد اين قسمت بشه و منبع كه همون دختره بود رو از بين ببره..خواستم اينكارو بكنم و...بكشمش..ولي اون...اون..(اشكهايش سرازير شد)مثل يه بچه ي دو ساله دستمو گرفت و با نگاهاش ازم خواست كه بشينم...
خيلي زود تسليم شدمو روبه روش زانو زدم.اون با اون دستاي نرمش صورتمو لمس كرد و خنديد.منم بي اراده باهاش خنديدم ،نفهمیدم چرا ولی ....ولی باهاش خندیدم.بهم گفت منو با خودت ببر ..نذار اينجا بمونم...قسمم مي داد كه اگه بيارمش بيرون به هيچ كس نميگه من نجاتش دادم..ولي من از همون اول قصد بيرون آوردنش رو داشتم...بيرونش آوردم.از دستم فرار كرد و توي يه راهروي تاريك دويد.دنبالش دويدمو بهمش مي گفتم كه كاريش ندارم ولي اون خيلي از من ترسيده بود.گرفتمش و آرومش كردم.به محض خارج كردنش از قفس و كندن اون رشته سيما..اهريمن براي او دوره زمان به طور كامل شكست خورد.. (آن صحنه ي دويدن شواليه دنبال آن دختر در آن راهروي تاريك او را ياد آن خوابي مي انداخت كه خودش دنبال دختري در يك راهروي تاريك مي كرد")
.من اون دخترو توي خونمون ،پيش پدر و مادرم پناهنده كردم و به همه گفتم كه كشتمش ...مافوقم خيلي دوست داشت نئش اون دختر رو با دستاي خودش چال كنه ولي من به دروغ بهشون گفتم كه اونجا رو آتيش زدمو به غير خاكستر هيچي ازش نمونده...
اون دختر طي دو ماه تونست بيشترين جا رو تو قلبم باز كنه و روز به روز بيشتر منو ديوونه ي خودش بكنه..دقيقا مثل همون عشقي كه ميون تو و جسي هست..."
دني از اين حرف خوشش نيامد...
"ما بعد از چهار ماه به سختي تونستيم ازدواج كنيم.زندگي خوشي رو دور هم داشتيم كه يه روز فهميدم دارم بابا ميشم...بهد از نه ماه حاملگي زنم يا همون..مادرت..شما به دنيا اوميدين.."
"چي..يعني ..داگراس.."
"آره..آره..شما دو تا دوقلوي پسر بودين...فقط خدا درك مي كرد كه من اون روز چقدر خوشحال بودم.اسم«داگراس» رو من روي برادرت گذاشتم و اسمي كه مادرت روي تو گذاشته بود «نيكلاس» بود..نه دنيستون...به محض به دنيا اومدن شما روز بعد همسر سلحشور دالاراياس هم يه پسر به دنيا آورد.من به محض به دنيا اومدن پسرش اونجا بودم .پسرشون مرده به دنيا اومد.
دالارياس طاقت گفتن اين موضوعو به زنش نداشت.زن خيلي حساسي داشت.
اون از موضوع اينكه من دو تا پسر دارم مطلع بود اما هیچ وقت نفهمید که زنم کی بود..ازم درخواست كردكه يكي از پسرامو بهش بدم..اين موضوع ديوونم مي كرد.من به هيچ وجه قبول نمي كردم..
يه روز اين موضوعو با ريتا در ميون گذاشتم.."
"ريتا كيه؟"
"مادرت..اسمشو ريتا گذاشتیم..در وافع اون اصلا اسمی نداشت..فكر مي كردم اين موضوع خيلي ناراحتش ميكنه ولي بهم گفت چون احساس مادرانه ي زن دالارياس رو درك مي كنه قبول مكنه كه يكي از شما رو بهش بدم...من قلبا از اين موضوع راضي نبودم ولي وقتي بي قراري پرنسس آوالگاردو مي ديدم دلم به رحم اومد و تو رو بهشون دادم..."
دني فرياد زد"به همين راحتي..."
"هنوز حرفم تموم نشده....شش سالتون شد..تو وداگراسو مي گم...داگراس توي شش سالگي جادو مي كرد ...من جادوشو به انجمن معرفي نكردم تا تك پسمون رو ازمون نگيرن..تا اينكه شنيد م از تو هم قدرتي مشاهده شده..اون هم اهريمن ولي به واسطه ي دالارياس تو رو به دنياي معموليها معرفي كردن و تو اونجا بزرگ شدي...مي دونستم كه ديگه بخواي بفهمي كه كيا پدر و مادر واقعيتن خيلي برات سخت ميشه..و..........واقعا هم همينطور شد...ولي حداقل اين مسئله راضيم مي كنه كه ديگه توي سر در گمي نيستي...(شواليه نگاهي پدرانه به دني كرد)
..ازت مي خوام منو ببخشي كه باهات چنين كردم..منو ببخش پسرم..."
دني افسوس بار به پدر نادمش نگريست و جواب داد"مگه غير اين ،كار ديگه اي مي تونم بكنم..."
صداي راحبه ها شنيده شد.راحبه ها به صف وارد آن محوطه شدند و يكي بيش از پيش تعجب دني و شواليه را برانگختند.مدير بيمارستان كه راحبه اي قدر بلندتر و مسنتر از ديگر راحبه ها بود گفت"خواهرا..براي بازگشت دوباره ي دنيستون ايتوشي به اين ديار دعا كنيد.."
اين كار راحبه ها باعث شادي شواليه شد.روح دنيستو كم كم محو شد وازبرابر ديدگان غايب شد.
شواليه نارحت ومضطرب فرياد زد"چي شد..نيستش ..كجا رفت...كجا رفت!"
يكي از راحبه ها با نا اميدي گفت"فكر كنم دعاهامون معكوس شد..."
ولي در واقع اينطورنبود.قفسه سينه جسم مرده ي دني به شكل ناواضحي بالا و پايين مي رفت.اين به اين معني بود كه............
"خدايـــــــــــــــــــا ..شكرت..شكرت....بچه م ..بچه م...دوباره پيشمه..پيشمه.."
....
......
"داگراس كجايي..كجا رفتي ..برگرد...."داگراس هيجا نبود...ناگهان سگي وحشتناك و عظيم الجثه پايش را گاز گرفت و چشمانش باز شدند...
دستي بر سر خيس از عرقش كشيد.خواب خيلي بدي بود.چشمانش را ماليد و نشست.يك لحظه فكر كرد در سازمان است..ولي سازمان كه شبيه خانه نبود.
كمي كمرش را خوارند و دور و برش را نگاه كرد.خانه ي عجيبي بود.روي ديوارهايش قاب عكسهاي پسري نوجوان و (به نظر )پدر و مادرش در قابهايي مخصوص روي ديوارآويزان شده بودند.
يك مبل راحتي جلوي يك شومسنه ي روشن گذاشته شده بود و ميز تحريري نيزكنار پنجره ي دراز بالكن آرميده بود.تمام اشياي اتاق با آنكه رنگهاي متضادي با هم داشتند ولي خيلي عجيب باهم تطابق داشتند و جلوه ي بسيار زيبا يي در اتحاد هم آفريده بودند.
شقيقه ي دنيستون از خستگي زياد درد مي كرد .پلكهايش به سختي باز مي شدند و خستگي بدي(كه امكان عصبي كردنش را هم داشت)در تمام اعضاي بدنش حس مي كرد.
بلند شد و قاب عكشها را نگاه كرد.
يكي كه از همه كوچكتر هم بود عكس پسر بچه اي (كه شمشيري آتشين در دست داشت)را در آن گنجانده بودند.زير عكس چيزي نوشته شده بود«"فضولي مي كني؟"»
دنيستون جا خورد.نوشته سريع تغير كرد"هر وقت عكساي خودتو اينجا ذاشتن بيا توي آلبوم خونوادگي مردم سرك بكش آدم خوش ادب"
صداي خاطره مانند لبخند بچه اي از قاب عكس بلند شد كه خيلي زير و بم داشت.صداي مردي هم به طريقي ناواضح به گوش مي رسيد.انگار كه آن صحنه زنده شده باشد و دنيستون صداي بازي پدر و پسري را از نزديك بشنود.از آن قاب عكس تنها تاثيري كه گرفت،لبخندي ناقابل بود.عكسهاي ديگري هم به ديوار آويزان بود .عكس همانپسر خوش چهره ي نوجوان،عكس مردي با يكمرد جوان،زني ميانسال با همان مرد جوان...مرد جوان كاملا براي دني قابل تشخيص بود..تاكشي نيكامارو..اين نام در زير همه ي قابها نوشته شده بود.
همه ي قابها از اينكه دني بي اجازه ي صاحبشان به آنها نگاه مي كرد،شاكي بودند و جملات خصمانه اي روانه دنيستون مي كردند و بي توجهي دنيستون به جملاتشان بيشتر عصبانيشان مي كرد.
تق..تق ....تق...در كوبيده شد.دني به سرعت دويد و در را باز كرد.زني چاق وبي ريخت پشت در بود كه ازلبسهايش معلوم بود مستخدم خانه است."به شما ياد ندادن عالي جناب كه وقتي كسي در ميزنه اول بايد بگين كيه...شايد جاي من ماموتي پشت در بود..چه كار مي خواستين بكنين.."
دني كاملا ريلكس جواب داد"الانش هم فرقي نكرد...حسابي ترسيدم .."
ابروهاي پاچه بزي آن مستخدم در هم رفت"شما چيزي گفتين آقا.."
"برنامه جدي نگيريده..به كارتون برسين خانوم..ميتونم بپرسم شواليه رو كجا مي تونم پيدا كنم؟.."
مستخدم در حالي كه داخل شد از روي عمد پاي دني را لگد كرد(انگار وزنه اي 400كيلوگرمي روي پايش انداخته باشند درد گرفت) و شروع به جم كردن لحاف تختي كه دني روي آن خوابيده بود كرد.حين اين كار گفت"ايشون الان خونه نيستن و به من تاكيد كردن كه به شما بگم فعلا فكر فرار از خونه به سرتون نزنه..چون براتون گرون تموم ميشه آقا..مثل اينكه شما مورد پي گرد قرار گرفتين..."
دني در حالي كه يك پايش زمين بود و يك پايش هم در درون دستش ،پرسيد"چي؟..پي گرد واسه چي؟..مگه من چي كار كردم..؟!!"
مستخدم در حالي كه با انگشت (به طرزعجيبي)قابها را لمس مي كرد (و حين لمس نوري از آن بيرون مي زد)گفت"اينو ديگه از خود عالي جناب نيكامارو مي تونين بپرسين..من اطلاعي ندارم..تا قبل از اومدن عالي جناب برين لباستنو توي اتاق رختكن عوض كنين..شواليه تدارك يه سفر آموزشي براتون ديده..."
دني باز پرسيد"سفر آموزشي؟!..اين ديـــ.."
مستخدم با عصبانيت حرف دني را قطع كرد"گفتم از من هيچي نپرسين آقا...تنها كسي كه از دنيا بي خبره منم..راحت شدين!؟...."
دني به قصد اذيت گفت"نـــــــــــــه..."
آتش نگاه مستخدم بيشتر شد.
دني با لبخند گفت"خب اينو از اول مي گفتي..واسه گفتنش كه ديگه اين همه تشريفات نمي خواد.."
و به سرعت به سمت راهرو چرخيد تا قيافه ي خميري مستخدم را نبيند.مستخدم فرياد زد"توي اتاق نشيمن مهمون داريد آقّا.."
دنيستون از خوشحالي هورايي كشيد و از محافظ پله سر خوردو پايين رفت.نيمه راه يادش آمد كه اصلا نمي داند اتاق نشيمن كجاست.فرياد زد"هــــــــــــاي خانوم...اتاقــ.."
صداي نكره مستخدم بار ديگربلند شد"انتهاي راهروي سالن..سمت چپ.."
دنيستون راهرو را پيمود و به اتاقي بزرگ (كه همان اتاق نشيمن بود)رسيد.مبلمان آن همه بدون پايه و معلق بين زمين و هوا بودند.رنگ تمام اتاق و وسايلش باهم سط بودند.فردي شنلپوش آنجا نشسته بود كه از حركت غير معقول سرش معلوم بود چيزي مي خورد.
دني جلو رفت كه ناگهان صداي مسن پيرمردي از آن فرد شنل پوش بلند شد"صد هزار بار گفتم..عفريطه!من با دنيستون ايتوشي كار دارم..."
"خودمم...(زير لبي گفت"عفريطه خودتي عجوز")"
شنلپوش به زور از ناحيه ي كمر چرخيد و چهره ي كاملا چروك و طبقه طبقه مانند پيرمردي نمايان شد كه در حال خوردن هويج بود.ابروهاي ده سانتيش چشمانش را احاطه كرده بودند و پير مرد ميوه را از زير دماغ عقابي و آويزانش رد مي كرد و مي خورد.پيرمرد «هِمي» كرد و دوباره به طرف خود برگشت.سپس گفت"بيا..بيا بشين اينجا.."
پيرمرد خياري روي شيشه ي ميز روبه رويش انداخت و در كمال ناباوري ميزخورد شد و خيلي زيبا و مكانيزمي به يك صندلي تكه شيشه اي تبديل شد.
دني غوطه ور در هيبت آن حركت خارق العاده روي صندلي،درست روبه روي پيرمرد نشست.تازه به اين مسئله پي برد كه پير مرد در حال ذخيره ي ويتامين است.چون ظرف بزرگ ميوه را روي پايش گذاشته بود ، طوري آن را گرفته بود كه انگار هرآن ميوه ها را از دستش مي غاپند و با حرص و ولعي مي خورد كه دني پيش خود فكر كرد كه شايد تا به عمرش از اين نوع ميوه ها نديده است.
دني نيش خندي زد .پيرمرد يه ريز مي خورد و حتي اجازه ي نفس كشيدن به خود نمي داد.
در ميان خوردنش بود كه دهان باز كرد"دنيستون توي ديگه."
دنيستون به جلو متمايل شد"بله.."
"هِم...دقرتت چيه؟"
"چي؟!!"
"منظورم قدرتت بود..چه مشخصه اي داري؟"
"ها...من خون آشامم"
پيرمرد بي خودي شروع به خنديدن كرد.دني پرسيد"چي اينقدر خنده داره؟"
پيرمرد با پشت آستينش ،دهانش را پاك كرد و گفت"اينكه فقط اهريمنيا ميفتن زير دستم"
"بَده..."
"نه اتفاقا ..خيلي جريان بامزه ايه..چند سالته؟"
"هجده.."
بازخنديد..."واي خدا..اين از همه جوجه تره...چه خوش مي گذره بهم با اين..خب ...اولين چيزي كه بهت مي گم اينه كه اولين ويژگيت احمقيه بيش از حدته.."
ابروهاي دنيستون در هم پيچيد"چي شد؟!!..چرا؟"
"چون احمّق...آدم كه روي شيشه نميشينه...(در همين زمان همبستگي ميان تكه شيشه ها از بين رفت و صندلي خورد شد،دني شانس آورد كه زود عكس العمل نشان داد)"
دني با عصبانيت گفت"خودت بهم گفتي..."
"آره ..ولي تو كه نبايد به حرف هر بي شعوري گوش بدي..."
"آره...اين مورد رو راست ميگي.."
"البته من يه بي شعور مستثنا هستم..با بقيه اشتباه نگيري.."
"نه ..من حرف اولت روقبول دارم.."
"بشين سر جات ...شانس آوردي منو گير آوردي..هيچ استادي مثل من اينقدر خوش اعصاب نيست ها..تازه پدرت تحت آموزشاي من به اينجاها رسيد جوجو..."و شروع به خنديدن كرد.
دني به حركات مسخره اش اهميت نمي داد.پيرمرد گفت"شوخي مي كنم..بيا بشين اينجا رو مبل..بيــا"
دني امتناع كرد.
پيرمرد خطاب به اين عكس العمل دنيستون گفت"نگفتم احمقي..."
"ديگه واسه چي؟!"
"چون احمّق..مبل كه ديگه ترس نداره.."
"من نمي ترسم..فكر مي كنم اينم يكي ديگه از شوخياته.."
"قسم مي خورم تنها شوخي رو كه توحق تو نمي تونم بكنم دستكاري توي وسايل اين خونه ست..داگراس جوري اينا رو جادو كرده عين سگ حارن"
دني با تكيه به فتواهاي پيرمرد،روي مبل نشست.خيلي خوش ركاب و نرم بودند.به هنگام نشستن مانند فنر بالا پايين مي رفتند.
پيرمرد آغاز كرد"(سيبي گاز زد و حين خوردن گفت)..خب..اسم من..آدم يه هوييه...به من ميگن استاد«حوادث غير مترقبه»..."
"اينم از اون شوخـــ.."
ابروهاي پير مرد در هم رفت"مگه من با تو شوخي دارم.."
"خيل خوب ببخشيد...."
پيرمرد شروع به خنديدن كرد"بابا..ترسو هم كه هستي.."
روي اعصاب دني راه مي رفت.
"خب..من از اين به بعد استاد رزمايشتم...تو ديگه نميري سازمان."
دني با اضطراب پرسيد"چرا؟"
"چون به اندازه ي كافي اونجا برا خودت دشمن درست كردي...مورد پي گرد هم قرار گرفتي ....تا همينجا هم بسته.."
"منظورت چيه؟.."
"خب اينطوري كه من فهميدم اونا تو رو به خاطر فرار از سازمانو،حمله به يكي از عوامل سازمان،شواليه رو مي گم،قتل و ديگه....هِم...ها فرار از سازمان دستگير كنن"
"فرار از سازمانو دو بار گفتي...ولي من كه كسي رو نكشتم؟..."
"خب داداشت كشته ولي جسم تو اين كارو كرده..پس تقصير خودته..."
"فرار از سازمان ديگه چه صيغه ايه..من كه بالاي ساختمون بودم.."
"بگذريم..فعلا بايد بريم خوش گذروني كنيم.."
پيرمرد ،تمام ميوه ها را توي جيب شنلش ريخت وبه طرف دني رفت."خي ديگه وقت رفتنه.."
گوش دني را گرفت و دني آي آي كنان به دنبالش رفت.پيرمرد دني و خود را صاف به طرف ديواربرد ودني فرياد زد"چي كار مي كني؟.."
پيرمرد گفت"ميريم اون دنيا..هاها ..هاها..هه هه.."
پيرمرد از ديوار رد شد و دني با صورت محكم به ديوار برخورد كرد.نقش زمين شد و پيرمرد ،نصفه از ديوار بيرون زد"آخ..نمي دونستم عرضه ي رد شدن نداري..."
دماغ دني مانند اينكه شكسته باشد ،درد داشت.با عصبانيت فحش داد"ديوونه..."
پيرمرد در جواب عكس العمل دني ،نفسي در سينه حبس كرد و لبش را گزيد"بي تربيتي كردي بي تربيت..."
پير مرد كمي عقب برگشت و خرمالويي را كه از جيبش در آورده بود به ديوار كوبيد.تمام وسايل اتاق نشيمن فحش دادند."بفرما ..اينم اثر بد آموزيت..."
ديوار روبه رو (در جواب به اصابت خرمالو)كم رنگ شد و پير مرد ،دني را بدجور به طرف ديوار هل داد.دني فكر كرد آنجا هم كف است اما اشتباه كرده بود.آنجا اصلا كف نداشت.
دني سقوط كرد.پيرمرد كنارش نبود.سعي كرد بالش را بيرون آورد ولي همان حركت بالها در گوشت كمرش يك دنيا برايش عذاب بود،چه برسد به درآوردنشان.با كمر بالاخره به كف مسطحي از آن محيط نا معلوم بر خورد كرد.سريع به كمر نشيت و سعي كرد آن درد را تحمل كند...
"بچه سوسول..."صداي پيرمرد بود.
دني در جوابش گفت"اگه جاي من بودي اينو بهم نمي گفتي.."
از قلب تاريكي پيرمردي ظاهر شد كه اينبار لباس عجق وجقي بر تن داشت.يك كلاه زمستاني بافتني،يك كاپشن چرم دارچيني و شلوار راسته ي مشكي كه مشتي كاغذ زير بغلش بود.جاي تعجب آنجا بود كه در فاصله آن چند ثانيه اختلاف ،ريش بلند سفيد هم درآورده بود.
دني كه بلند شده بود و كمرش را مالش مي داد ،پرسيد"كي لباساتو عوض كردي پيري...يه هويي!؟...نگاه ريشاشو..ماجرا اينا چيه ؟..."
پير مرد كه پُز كاغذهايش را مي داد ،بادمجاني از جيب كاپشنش بيرون اورد و در حالي كه به آن گازي زد گفت"ايناش ديگه به تو مربوط نميشه فضول بابا....اينا تازه «مُد» شده.."
"نه بابا...جوان پرستو كم داشتي كه ...خدا رو شكر مبتلا شدي...(خطاب به بادمجان درون دستش)،با همه ي اين اوصاف هنوز ذخيرتو از دست ندادي..نه بابا خوبه.."
"پس فكر كردي مثل تواَم...من هواي ويتامينامو دارم...حالا هم به جاي ور زدن بهتره دنبالم بياي...اينجا بهم خوش نمي گذره.."
پيرمرد چرخيد و دوباره به دل تاريكي رفت.دنيستون به سرعت دنبالش دويد و گوشه ي كاپشنش را گرفت كه در آن تاريكي گم نشود.پيرمرد كه فنر مانند (تيك اعصابي)راه مي رفت ،گفت"دست به ميوه هام نزني.."
"نترس..الان گشنم نيست..."
"چه خوب چون تا 35 ساعت ديگه هم چيزي واسه خوردن نداريم.."
"چي!؟؟؟؟؟!!!!"
"پس فكر كردي واسه چي ويتامين ذخيره مي كنم خوشكل!"
"واي خدا...."
دني روزنه اي از نور كه در كف مي درخشيد،را ديد.معلوم بود دري آنجاست.پيرمرد روبه روي آن روزنه ايستاد.لحظه اي به طرف دنيستون چرخيد و حرف بي موردي زد"عطسه كن"
چه حرف احمقانه اي"چي؟!"
"بهت گفتم عطسه كن"
"عطسم نمياد."
يك پس گردني خورد"واسه چي ميزني..خب عطسم نمياد.مگه دست خودمه.اصلا عطسه تُو اين موقعيت مي خواي چي كار؟..گرفتي مارو.."
"مي گم احمقی ميگی چرا..خب احمق اين در فقط با رمز عطسه باز ميشه"
"تو هم با اين رمزات"دني چند ثانيه اي فكر كرد.چطور در آن موقعيت بايد عطسه مي كرد؟...
الكي اداي عطسه را در آورد.صدايي شنيده شد.صدايي الكترونيكي"رمز فرضيست.مجوز صادر نمي شود."
....
.......
.........
دو ساعت بعد....
دني روي زمين دراز كشيده بود و با موهايش ور مي رفت.پيرمرد انواع و اقسام عطسه هايي را كه مي توانست تقليد كند را امتحان كرد و همه يك جواب داشتند"مجوز صادر نمي شود"
"(انواع عطسه)هـــــــــــــــتچه...هيــــــــــــــــشه..هيپچه...هاشّه...دِ باز شو پدر سوخته..هر روز ده ساعت با اين مكافات دارم..هطسه...."
دني بي اهميت گفت"زور نزن پيري...خسته ميشي فشارت ميره بالا.."
"فشار هفت جدو آبادت با هم ميره بالا.."
"(دني به پهلو چرخيد)به جدو آباد من چي كار داري..در باز نميشه..به خونواده من گير ميدي.."
"آخه احمّق..الان وقت گفتن اين چرندياته..هيچو...."
دني باز به كمر برگشت و به آن سياهي مطلق نگاه كرد.چيزي سفيد داست درست روي صورت دني فرود مي آمد.يك قاصدك كوچك...
دستش را بلند كرد كه آن رابگيرد ولي قاصدك زبل جا خالي مي داد و از لاي انگشتانش در مي رفت.قاصدك روي دماغدني نشست به گونه اي كه منجربه قلقلك دماغش شد.همان لحظه دني عطسه كرد.صداي الكترونيكي"مجوز صادر شد.ورود شما رو خير مقدم مي گم استاد غير مترقبه."
پير مرد از خوشحالي رنگ عوض مي كرد و هورا مي كشيد.يقه ي دني را گرفت و او را به داخل هل داد.نور شديد فضاي داخل،چشمان آسمان رنگ دني را مي آرزد.پيرمرد پس از وارد شدن ،كدي در دستگاه رمز وارد كرد و در بسته شد.پيرمرد مشت كاغذهايش را در سبدي گذاشت و خطاب به دنيستون گفت"پسر احمّق..تو محشري..امروز به بركت وجودت 9 ساعت زودتر وارد خونم شدم..."
"اواع!!!!!!!"
محلي كه آنها در آن ايستاده بودند ،آشپزخانه اي بي همتا و يك دست سفيد بود.ديوارهاي آن عكس مهمانشان(دنيستون)را منعكس مي كردند و به آن (به طرز خارق العاده اي )شكلك مي دادند.پير مرد كلاهش را برداشت و رو به دني گفت"خوش آمدي جوان احمّق.."
"نظر لطفته ،مهربونيتو مي رسوني.."
پير مرد از در كناري بيرون رفت و دني دنبالش راه افتاد.خلاصه خانه اي بود كه نمونه نداشت و دني تا به عمرش چنين خانه اي نديده بود.(حتي در تبليغهاي بازرگاني و تجاري)





قبلی « برخي از وردها و افسون هاي هري پاتري مصاحبه ي خصوصيه مجله BRAVO با دنيل، اما و روپرت » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۱:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۱:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 فرشته ی نجات من..مولدمورت
بچه ها کام من دچار مشکل جدی شده بود که من از بعد از 28 خرداد تا به الان موفق به login نشدم..مولدمورت یکی از بهترین افرادی که من اسمشو فرشته ی نجات می ذارم با دادن آی دیه خودش بهمن کمک کرد تا من برای چندمین بار وارد سایت بشم..بچه ها خواهش می کنم توی نظرهای فصل 11 از آقای مولدمورت خیلی تشکر کنین..اون باعث شد تا من یه بار دیکه بتونم وارد سایت بشم...


باتشکر آرموک ایتسوی بیچاره و مظلوم
atefehshan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۷:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۷:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۱
از: خانه ی بلک ها
پیام: 68
 چرا دیگه نمی نویسی
میدونی چقدر از 28 خرداد گذشته؟
خانم بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۲۲:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۲۲:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: خانه ی بلک ها
پیام: 3
 Re: به زودی
ببین سیمرغ جون راست میگه اگه این پیرمرد بخواد تا آخر داستان پیش دنی باشه یه خورده قصه لوس میشه .راستی من خیلی درباره ی این داگراسه نگرفتم اما مثل همیشه عالی بود، واسه بعدیش عجله کن
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۱ ۲۱:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۱ ۲۱:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 به زودی
بعد از 28 خرداد به زودی فصل 11 به سایت منتقل میشه...منو به علت این همه تاخیر ببخشید..می دونم که حسابی فحش خردم
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۲ ۸:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۱۲ ۸:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 فصل 11
سلام . آرموك جون گفته كه تمام فصل ها به طور اعجاب انگيزي پاكيده ( از تو كامشون ) فعلا هم درگير امتحانات نهاييه و نمي تونه از اول فصل 11 رو بنويسه و از 28 خرداد ماه به بعد احتمالا شروع به نوشتن مجدد كنه ! يعني اين كه منم مثل شما سر كارم بايد تا اون موقع منتظر بمونيم
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۹:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۹:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 کجایی
کجایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۹:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۹:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 یادت رفته
مگه نگفتی فصل یازده در حال اتمام پس چی شد . خداحافظ
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۹:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۹:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 حسابت را می رسم
معلوم هست کجایی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!! گوش هات رو بگیر می خوام جیغ بکشم.
Ginny_w
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۲:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱ ۲۲:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶
از: هاگوارتز
پیام: 32
 خيلي نامردي!!!
پس بقيه‌اش كو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عصبي‌م كردي !



خيلي نامردي
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۱۲:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۱۲:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 انتقاد
سلام جالب بود ولی باید بگم بهتر این پسر یک کم با ادب تر باشه داره زیاده روی می کنه و امیدوارم بقیه داستانت مثل بعضی از فیلم هایی که دیدیم نشه ، منظورم این هست که تکراری نباشه . آخه تو خیلی از داستان ها اینجوری هست که یک نفر به طور خصوصی پیش یک استاد بزرگ تعلیم می بینه و خیلی بزرگ می شه . امیدوارم این انتقاد سازنده باشه.
arsam
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۰:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۶ ۰:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۶
از: اینجا انجا همه جا
پیام: 28
 کی
قسمت بعد را کی میزاری؟
arsam
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۹:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۹:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۶
از: اینجا انجا همه جا
پیام: 28
 عجبی
فکر کنم حدود پنج ماه می شه که چیزی نفرستادی
واقعا خوشحال شدم می خواستم بدونم بعدش چی می شه
پامیدوارم فصل های بعدی را سریع تر بزاری
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: خدا رو شکر
AKSET RA HAM DIDAM


JALEB BOOD


HOOMAN RIDELL
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: خدا رو شکر
YANNI KHEYLI TOOLANNI BOOOD



HOOMAN RIDELL
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۴ ۱۶:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۴ ۱۶:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 Re: جادوگر یا خون آشام - فصل10
ایول جالب بود اما یه چیزی هست . من در حینه (همینجوری مینویسند؟) خوندن دیدم انگار میخواستی حس ترحم خواننده را برانگیزی که باعث ضعف داستان شده بود.
منتظر بقیه‌اش هستم

(راستی من محیط مدرسه‌شون را خیلی دوست داشتم یک سری به اونجا بزنه بد نیست)
shima_korn
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳ ۱۰:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳ ۱۰:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۹
از: جایی که در ذهن نمی گنجد!
پیام: 111
 جادوگر یا خون آشام - فصل10
چه فصل درازی بود! اما قشنگ بود افرین! :poser:
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۲۰:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۲۰:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 اوه!!
آفرین خوب بود ولی خیلی زیاد بود عزیز!!!!!
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۶:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۶:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 جادوگر یا خون آشام - فصل10
اينم مثل قبلي ها دمت گرم دستت درد نكنه
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۴:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۴:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 خدا رو شکر
ممنون..امیدوارم از عکس هم خوشت اومده باشه..
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۸:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۸:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 خوب
خیلی خوب بود دستت در دنکنه
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱ ۲۲:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱ ۲۲:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 اینم عکس دنیستون...
این آدرس عکسه..



http://tinypic.com/view/?pic=rw2xja
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱ ۲۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱ ۲۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 واقعا منو ببخشید...درسا امونمو بریدن...
اینم از فصل ده...امیدوارم یکمی سرگرمتون کنه..فصل یازده هم در حال اتمامه ...در مورد اینکه پرسیده بودین کارم الگو داره یا همینجوریه..باید بگم که بر اساس یه الگو تنظیمه و سر خودی نیست...در ضمن در پیام بعدی من عکسی از دنیستون ساختم که می تونید ببینید....
امیدوارم همین شکلی تصورش کرده باشین چون من اینجوری تصورش می کنم..

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.