هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

ايلين و توبياس اسنيپ


ترجمه اي از داستان Eileen and Tobias
شخصيتهاي داستان : ايلين، توبياس و سوروس اسنيپ
رده بندي: 13+

"بابا؟"

"برگرد پيش مادرت."

"بابا؟" پسرک دوباره تکرار کرد و قلب توبياس با شنيدن لرزش صداي پسر شش ساله اش به درد آمد. "تروخدا.. ما که روز خوبي داشتيم. از دست مامان عصباني نشو. همش تقصير منه که اون امروز ناراحته. تازگي ها من خيلي اذيتش مي کردم."

توبياس با خستگي گفت : "نه سوروس تقصير تو نيست." و مجله اي که برداشته بود را روي قفسه مجله هاي فروشگاه گذاشت و به پسر کوچکش نگاه کرد. چشمان درشت و سياهش در صورت رنگ پريده اش جلب توجه مي کرد. بي دليل نبود که هر بار توبياس او را پيش دکتر مي برد دکتر اصرار مي کرد که براي سوروس آزمايش کم خوني بنويسد. توبياس ادامه داد :"اين موضوع بين من و مامانته. تو نبايد خودتو مقصر بدوني سوروس. مامانت کجاست؟ الان از اينکه از دستش فرار کردي آسمونو به زمين مي دوزه."

در واقع توبياس ميتوانست صداي ايلين را بشنود که سوروس را صدا مي زند. او عصباني به نظر مي رسيد. انگار حدس زده بود که پسرشان بجاي اينکه با او بماند پيش پدرش آمده.

سوروس با آرامي گفت: "او همين دوروبراست." توبياس به پسرش نگاه عبوسانه اي کرد و خم شد تا دست سوروس را بگيرد و سپس سوروس را از قفسه ي مجله ها کنار کشيد و به سمت صداي مادرش هل داد.

ايلين به تندي گفت : "پس اينجايي!" و دست به سينه راست ايستاد و چشم غره اي به توبياس رفت که تنها از عهده ي ايلين بر مي آمد و ادامه داد : "بابات گفته مي خواد يک ساعت زندگي عادي داشته باشه" او کلمه عادي را طوري ادا کرد که انگار تا به حال کلمه اي رقت انگيز تر از اين ادا نکرده بوده است.

سوروس ناگهان صورتش را بالا گرفت و گفت : "مامان عصباني نشو. همش تقصير منه. ببخشيد که اوندم پيش بابا. ديگه اينکارو نمي کنم. ميشه برگرديم بقيه غرفه خزندگانو ببينيم؟ اونجا که داشت بهمون خوش ميگذشت."

توبياس ديد که وقتي ايلين به سوروس نگاه کرد خشمش فروکش کرد. ايلين بعد رو به او، توبياس کرد و در يکي از آن لحظات نادري که آندو بدون صحبت کردن با هم و فقط با نگاه مي توانستند منظور هم را بفهمند ، توبياس تقريبا صداي ايلين را در ذهنش مي شنيد که مي گفت آتش بست.

توبياس رو به سوروس کرد و گفت : "من ديگه نمي خوام مارا رو تماشا کنم. اما با بستني چطوري؟"

سوروس به سرعت سرش را چرخاند تا به پدرش نگاهي بکند و سپس يکي از لبخند هاي بسيار کوچک و ناياب خود را نشان داد. يکي از آن لبخند هايي که به نظر دردناک مي آمدند.

توبياس به پسرش نگاه کرد و با ناراحتي با خودش فکر کرد : ما چه هيولا هايي هستيم که پسرمونو اينطور شکنجه مي ديم. بايد يه راهي پيدا کنيم که نذاريم اون ديگه خودشو واسطه ي دعوا هاي ما بکنه.

ايلين گفت "بستني" و با وجود اينکه هنوز تنش در صدايش نمايان بود تظاهر به آرامش کرد و ادامه داد: "عاليه. چه پيشنهاد خوبي."

آنها مغازه کوچکي پيدا کردند و در ميزي در کنار پنجره نشستند و غرق در آفتاب بعد از ظهر بستني هاي قيفيشان را مي خوردند. از نظر توبياس، آتش بس او با ايلين چندان گرم تر از اين بستني ها نبود اما او هم مثل ايلين به اين بازي ادامه مي داد و به جمله هاي کنايه آميز ايلين و صحبت هاي تند تند و ناشمرده سوروس با خوش خلقي پاسخ مي داد. بعد از مدتي اين خوشي تقريبا واقعي به نظر مي آمد. او از پنجره به خورشيدي که در حال پايين آمدن بود نگاه کرد و با دلتنگي با خودش فکر کرد که آيا ممکن است او و ايلين موقع رانندگي به خانه هم بتوانند جلوي دعوايشان را بگيرند؟ هميشه ماشين سواريهاي طولاني ايلين را عصباني مي کرد و توبياس هرگز دليل اين موضوع را نفهميده بود. او دوباره به همسر و پسرش نگاه کرد.

ايلين داشت به سوروس مي گفت : "فلورين فورتسيو ، وقتي من داشتم توي... ام.. توي مدرسه راهنماييم درس ميخوندم تو خيابوني که من توش زندگي مي کردم يه مغازه باز کرد که بهترين بستني هاي مغز گردويي که تا حالا خوردي رو مي فروخت." او کبخند کوچي زد و ادامه داد : "بايد يه روز تو رو ببرم اونجا." و موهاي نرم سوروس را يکبار اما با مهرباني نوازش کرد.

توبياس به شکلاتهاي روي صورت سوروس نگاهي کرد و با لبخندي گفت : "اما قبل از اينکه بري بايد شکلاتهاي مغازه ي رقيبو از صورتت پاک کني." سوروس چشمانش برقي زد که با وجود اينکه با لبخندي همراه نبود اما باز هم خوشحالي او را کاملا نشان مي داد – حداقل به کسانيکه به اندازه کافي او را مي شناختند. او ادامه داد : "مادرت بهم گفت بازم يه نمره ي کامل از تمرين رياضيت گرفتي؟"

سوروس سرش را تکان داد و با افتخار گفت : " توي علوم هم همينطور. هيچ کس ديگه اي نمره کامل نگرفته بود. معلوممون مخصوصا اينو بهم گفت." توبياس به پهناي صورتش لبخندي زد و پشت سوروس را ماليد و گفت:

"آفرين!" او به راستي خوشحال بود. " تو مطمئنا يه شغلي بهتر از کارگر آسياب خونه که باباي بيچاره ات داره گير مياري! "

سوروش سرش را تکان داد و ليس ديگري به بستني اش زد و گفت : "من مي خوام استاد دانشگاه بشم. مي خوام فيزيک درس بدم."

لبخند توبياس بزرگتر شد و با خنده گفت: "تو فقط براي اين اينو مي گي چون ديدي من وقتي کسي نگاه نمي کنه کتاباي فيزيک مي خونم نه؟" و نگاهي به ايلين انداخت و ديد ايلين باز همان نگاه سرد و دور هميشگي که هربار در مورد آينده سوروس بحث مي کردند به خود ميگيرد گرفته است. توبياس با صدايي تندتر از آنچه واقعا در نظر داشت گفت : "به نظر تو که استاد دانشگاه شدن ايراي نداره نه؟"

ايلين لبخند سدي زد و چشمانش کاملا بي احساس شدند. او گفت : "معلومه که نه." او به سوروس نگاهي انداخت و ادامه داد :" البته در مورد معلم شدنت شک دارم. يه جورايي به نظرم معلمي براي آدمي با کله ي تو کافي نيست سوروس."

توبياس با تندي گفت : " ايلين اون راجع به يه معلم ساده صحبت نمي کنه." اما وقتي ديد سوروس با شنيدن اين لحن صدا کاملا بي حرکت نشسته لحنش را نرم کرد : "اون گفت مي خواد استاد بشه. استاد دانشگاه. يک چنين شغلي حسابي ارزش و اعتبار داره."

ايلين با همان لحن سرد بالاخره گفت " خيلي خوب. اما اون هنوز کوچيکه. سوروس انتخاباي زيادي داره. لازم نيست تصميمشو تو سن شش سالگي بگيره."

توبياس با ناراحتي شانه هايش را بالا انداخت. به نظرش مي رسيد براي ايلين مهم نبود سوروس بخواهد فضا نورد شود و يا رفتگر. ايلين طوري رفتار مي کرد که انگار براي سوروس چيزي وجود دارد که هزار بار از همه ي اينها بهتر است و او نمي تواند درک کند چطور توبياس مي تواند اينقدر استعداد هاي سوروس را دست کم بگيرد.

"پس گفتي فيريک؟" ايلين اينبار با مهرباني واقعي به سوروس لبخند مي زد : "شايد تو بتوني فيزيکو به من ياد بدي. بابات که هيچ وقت نتونست."

"فيزيک حداقل به اندازه ي معجونها جالبه،" توبياس اين را با پوزخندي به ايلين گفت. لبخند ايلين در جا محو شد و چشم غره اي جاي آنرا گرفت.

توبياس لحظه اي در چشمهاي او نگاه کرد و بعد نگاهش را مخصوصا به سوروس منحرف کرد. سوروس در صندلي اش قوز کرده بود و سرش را پايين انداخته بود و بطور اتوماتيک بستني اش را ليس مي زد. توبياس گفت : "سوروس من فقط دارم سر به سر مامانت مي ذارم." و با مهرباني دستش را روي شانه سوروس گذاشت اما سوروس هم چنان سرش را پايين انداخته بود. " تو که راجع به همه اون چيزاي جادويي عجيب غريب که مامانت باور داره مي دوني. من فقط ديروز يه کتاب توي کتابخونه پيداکردم به اسم معجون سازي پيشرفته. گفتم يکم بخنديم. " توبياس نتوانست چلوي پوزخندش را بگيرد. او ديروز کتاب را ورق زده بود و مطالب کتاب واقعا به نظرش خنده دار مي آمد.

ايلين گفت :"آره سوروس" و دستش را روي آن يکي شانه ي سوروس گذاشت. " من و بابات به خاطر کارايي که هر کدوممون دوست داريم سر به سر هم ميذاريم. اون با باور من به جادو شوخي مي کنه ، منم با باور اون به علوم. اشکالي که نداره. مثل وقتيه که بچه ها با دوستاشون شوخي مي کنن. اونا که واقعا دعوا نمي کنن. ما هم همينطوريم."

سوروس سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانه اي به مادرش انداخت. توبياس با خود فکر کرد اون ميدونه ما دارم دروغ مي گيم و قلبش دوباره براي پسرش به درد آمد. او نگاه کرد وقتي سوروس لبخندي کوچک و ساختگي به مادرش زد و باز فکر کرد اما يه وقتي اينها واقعا بين ما شوخي بود... توبياس به ايلين نگاه کرد و کمي از احساس عشق فراواني که مدتها پيش نسبت به او حس مي کرد برايش تکرار شد. او با احساس گناه با خود فکر کرد تا قبل از اينکه سوروس بياد همه چيز برامون آسونتر بود. ما راچه به مسائل عجيب و غريب صحبت مي کرديم و موافقت مي کرديم که مخالف نظر هم باشيم. اما الان انگار ما توي مسابقه طناب کشي گير افتاديم. هر کدوم مي خوايم پسرمون دنيا رو از ديد ما ببينه. توبياس با وجود اين احساس خوب عزم خودش را جزم کرد و فکر کرد : اما من نمي ذارم پسرم به مسائل احمقانه اعتقاد پيدا کنه. ما توي دنياي واقعي زندگي مي کنيم و ايلين حق نداره ذهن فوق العاده اونو با اين مهملات پر کنه. سوروس مي تونه به فيزيک يا فلزکاري اعتقاد پيدا کنه اما جادو؟ من اجازه نمي دم.



ايلين پسر به خواب رفته شان را از صندلي عقب ماشين بيرون آورد. چهره اش از آزردگي که ماشين سواري هميشه برايش ايجاد مي کرد درهم رفته بود. توبياس چيزي نمي گفت و فقط او را تماشا مي کرد. با تمام شگفتي او آنها توانسته بودند سفر به اسپينرز اند را بدون حتي يک دعوا طي کنند. البته با نگاه به چهره ي ايلين به نظر مي رسيد تنها يک حرف نا به جا از جانب او کافيست تا دوباره آندو را به جان هم بيندازد.

ايلين لحظه اي در کنار در باز ماشين ايستاد و به با چهره اي کاملا تهي از هر تظاهر به پسرشان نگاه کرد. سوروس به نرمي در بازونش قرار داشت . سر کوچکش به شانه ي او تکيه داشت و دهانش کمي باز مانده بود. مژه هاي سياهش بر روي پوست سفيدش مثل زاغهاي خوبيده در برف مي نمودند. سوروس در نظر توبياس ناباورانه شيرين و بي عيب و نقص مي رسيد اما در عين حال طوري که انگار او به دنياي ديگري تعلق دارد. توبياس جلو آمد و دستش را روي موهاي ابريشمي او گذاشت و احساس مي کرد سينه اش مي خواهد منفجر شود. نمي دانست چرا اما او اکثر مواقع وقتي به سوروس نگاه مي کرد اين اخطار را احساس مي کرد. انگار فاجعه اي منتظر است و پسر فوق العاده او به زودي به بيگانه اي براي او تبديل مي شود. بيگانه اي که توبياس عاشقانه او را دوست دارد اما دور از دسترس اوست.

ايلين به توبياس نگاه کرد و لبخندي زد. همان لبخند کوچک اما نوازشگرش که اينبار کاملا حقيقي به نظر مي رسيد با نرمي گفت: "اين تنها چيزيه که ما روش توافق داريم."

توبياس تعجب کرد : "راجع به چي حرف مي زني؟ اين تنها چيزيه که ما هميشه سرش دعوا مي کنيم."

قبل از اينکه آخرين کلمه از دهانش خارج شود توبياس مي دانست که خراب کرده است. چشمان ايلين برقي از خشم زد و يک قدم از او دور شد و سر سوروس را به تندي از دست توبياس بيرون آورد.

توبياس بسيار آهسته گفت "نکن! الان بيدارش مي کني!".

ايلين به تندي گفت : "فقط از تو بر مياد که چيز ناجوري رو توي ذهنت بسازي و بعدش هم اونو به زبون بياري!" سوروس در بازوانش جابجا شد و صداي نرمي به نشانه اعتراض در آورد." ايلين به او نگاه کرد و بعد دوباره رو به توبياس کرد. توبياس با ديدن چهره ي ايلين تعجب کرد.صورت او ناگهان از غصه در هم رفته بود و در همان لحظه چشمانش از اشک براق مي شد.

ايلين با ناراحتي گفت " بازم داره وزن کم مي کنه." و با سرش به سوروس اشاره کرد. توبياس در صداي ايلين انعکاسي از اضطراب خودش را دو مورد از دست دادن پسرشان مي شنيد. "اون باهوشتر از اونه که دروغهاي مارو باور کنه. اون ميدونه زندگيمون در خطره و داره خودشو براي نگهداشتن اون فدا مي کنه. توبي، ما بايد خودمونو درست کنيم. بايد يه راهي پيدا کنيم. حداقل به خاطر سوروس."

"مي دونم ايلين،" توبياس اين را گفت و به پسرش خيره شد. حس مي کرد کسي دارد سينه اش را محکم فشار مي دهد. انگار کي خواهد قلبش را تکه تکه کند. " اما نمي دونم چه طوري."

--
ادامه دارد.
قبلی « مصاحبه ي خصوصيه مجله BRAVO با دنيل، اما و روپرت هری پاتر و دوست جدید - فصل 1 - 20 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
MIKE_L
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۱۹:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۱۹:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۳
از: هاگزمید
پیام: 545
 بی اشکال نبود...
سلام...

ببین بد ننوشتی..
اما بی اشکال هم نبود...
مثلا کمی غیر طبیعی نوشتی...
که این خودش از مزه داستان کم می کنه...
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۱۹:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۱۹:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: امکان نداره!!!
سلام. در ادامه ی داستان می بینیم که چی میشه اون صحنه ها پیش میاد! من تصمیم گرفتم همه اشو ترجمه کنم بعد بفرستم. (35 صفحه است) همه چیز کاملا توضیح داده میشه او داستان واقعا جالبه!
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 امکان نداره!!!
این داستان اصلا جالب نیست چون از حقیقت خیلی دوره...من فکر نمی کنم گذشته ی اسنیپ به این خوبی بوده باشه.....در ثانی داستان اتفاقات روز رو گفته و خیلی سرده!!!!
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۰:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۰:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: ترجمه
با عرض شرمندگی بله! البته اینو دیگه نوی بخش خلاصه ی داستان ذکر کرده بودم!!

علت اینکه من به نرجمه روی آوردم اینه که من داستانهای خیلی خیلی زیادی در مورد سوروس اسنیپ خوندم (از هر نوعش که بگی!!) و تازه فهمیدم در این سایت بخش داستان داره و تصمیم گرفتم یه تعداد از اونهایی رو که ازشون خوشم اومده اینجا بذارم!

هم تمرینی میشه برای ترجمه برای خودم و هم یه تعداد خواننده ممکنه از اونها لذت ببرن.

امیدوارم بتونم پیشرفت کنم!
hoort18
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۲۲:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۲۲:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۳
از: از یه جهنم دره ای میام دیگه!
پیام: 283
 ترجمه
خوب بود.فقط بگو ببینم اینم ترجمه بود؟
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۸:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۸:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 عالی
عالی بود
فقط ادامش رو زود تر بده
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 ايلين و توبياس اسنيپ
بدك نبود داستانت يه مقدار پايه ريزي ضعيفي داشت ولي بازم ممنون منتظر بعدي هستم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.