هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

"بازی روح" فصل 1 قسمت دوم


ادامه ی ترجمه ی فصل اول داستان .
نکته : شخصیتهای اصلی این داستان اسنیپ، مالفوی ها ، ولدمورت و مرگ خواران هستند!
وقتي اسنيپ وارد اتاق شد، لرد سياه روبروي آتش روي صندلي راحتي نشسته بود. تمام اتاق را تنها يک شمع روشن کرد بود . اسنيپ بر زانو نشست و تعظيمي کرد. موهاي بلند مشکي اش مانند پرده هايي روبروي چشمانش آويزان شدند.

لرد سياه گفت "بيا پيش من بشين سوروس و براي خودمون از اون شراب عسلي بريز" و به تنبلي به صندلي روبروي خودش اشاره کرد و با چوبدستي اش جامي بلورين بوجود آورد. "امشب تشريفاتو بجا نمياريم... کارت امشب خيلي خيلي خوب بود... من... از خود بي خود شدم."

اسنيپ گفت "ممنون سرورم" و از حالت زانو زده بلند شد و طول اتاق را طي کرد.

لرد سياه جام بلورين را با دستاني که انگار هرگز نور خورشيد را نديده اند براي او نگه داشت و اسنيپ جام را تا لبه از شراب عسلي پر کرد و بعد مقدار قابل توجهي از شراب را هم براي خودش در جامي که با خودش اورده بود ريخت. او در صندلي که در طرف ديگر شومينه بود فرود آمد و جام خود را به احترام ولدمورت بالا برد و گفت : "براي سرورم و موفقيت بعديشون".

لرد سياها لبخندي زد و جامش را به لبهاي سفيد و رنگ پريده اش برد و چشمانش را تنگ کرد: "بايد حسابي خسته باشي سوروس... نگاش کن... دستات دارن مي لرزن."

اسنيپ سعي کرد وانمود کند که شگفت زده شده است و گفت "اوه من متوجه نبودم." جام خود را براي جرعه اي ديگر بالا برد و ادامه داد: "احتمالا به خاطر هيجان زياده." و تظاهر کرد که دارد به اين موضوع فکر مي کند. هم چنان جامش را در دستانش مي چرخاند. او ادامه داد : "سرورم بايد اعتراف کنم... من فکر مي کنم خودم هم يه کم ... شکه شدم... من نمي دونستم اين اتفاق قراره امشب بيفته. دراکو غفلت کرد که منو در جريان بذاره. من آماده نبودم. "

"اما باز هم تونستي کنترل کامل اوضاعو در اختيار بگيري و کارو درست تموم کني... وقتي دراکو نتونست... همونطور که خودم هم مي دونستم نميتونه!" لرد سياه اين را گفت و لبهاي نازکش را به حالت نا خشنودي کج کرد.

اسنيپ با سر تاييد کرد و گفت: "اگر من ازاين نقشه خبر داشتم، حداقل ترتيب يک سري ... مسائل شخصيم رو مي دادم."

"سوروس خودتو با اين مسائل جزئي ناراحت نکن. من خيلي زود وزارت سحر و جادو رو تصرف مي کنم و با اون، هاگوارتز هم مال من ميشه. اون وقت تو، محبوب ترين شاگرد من ، هر چي بخاي خواهي داشت."
لرد سياه اين را گفت و چشمانش از اين تصور درخشان شد.

"شما خيلي بخشنده ايد سرورم."

لرد سياه يک جرئه از شرابش نوشيد و ادامه داد "من از وقتي دوباره به بدنم برگشتم هيچ وقت انقدر احساس زنده بودن نکرده بودم... هميشه فکر ميکردم خودم هستم که ترتيب بزرگترين جادوگر زمانه رو مي دم... و حالا ... من خودم بزرگترين جادوگرم ... تنها من ... ديگه هيچ چيزي جلودار من و مرگ خوارهام نيست!"

اسنيپ لبخندي زد. تجربه به او آموخته بود که اجازه دهد لرد سياه ديالوگهاي يک نفره اش را بدون انقطاع ادامه دهد.

لرد سياه به آرامي ادامه داد "حالا تنها چيزي که مونده پاتر و پيشگويي منه." چشمانش به شعله هاي لرزان آتش اخم کرده بودند انگار اين شعله ها به نحوي به او اهانت کرده اند.

"سرورم، پاتر بي نهايت معموليه ..."

وقتي که لرد سياه ناگهان با چشمان سرخ بر افروخته به او اخم کرد، اسنيپ تلاش کرد تکاني نخورد. لرد سياه گفت : "هرگز پاترو دست کم نگير!"

اسنيپ به آرامي گفت: "من متاسفم سرورم" و سرش را به حالت معذرت خواهي فرود آورد.

"بحاي اين سوروس، بهم نشون بده چطور زندگي فلاکت بارشو تموم کردي."

"با کامل ميل سرورم." اسنيپ چوبدستي اش را از ردايش بيرون آورد و آنرا به لا به لاي موهاي چربش فرو کرد. به شکلي که انگار مي خواهد يک دسته از آنها را کنار بزند. وقتي چوبدستي را خارج کرد يک بند نازک نقره اي مثل يک باريکه تار عنکبوت به نوک آن چسبده بود و اسنيپ آنرا به لرد سياه تقديم کرد.

لرد سياه زمزمه کرد: "اين نبردو برديم.. و چه برد شيريني هم بود.. اما جنگو هنوز نبردم." و با چوبدستي اش خاطره ي اسنيپ را گرفت و آنرا به ذهن خودش وارد کرد و ادامه داد : "زود، خيلي زود، وزارتخونه مال من ميشه و با اون، هاگوارتز... بعد از اين مي تونيم دنياي جادوگري رو ازکثافتهايي مثل اون آلبوس دامبلدور مخلوع پاک کنيم. " او مکثي کرد و سپس خنده ي مستانه اي سر داد.

اسنيپ شرابش را مزه مزه کرد و لبهايش را به هم فشرد و لرد سياه را به دقت نگاه کرد. او در صندلي راحتش لم داده بود و پوزخندي چهره ي مارمانندش را اراسته کرده بود.

لرد سياه در حاليکه هنوز چشمانش بسته بود و خاطره ي اسنيپ از آن شب را بازبيني مي کرد گفت : "ميبينم که کمي دير به جمعشون ملحق شدي."

اسنيپ در حاليکه در صندلي اش کمي جا به جا مي شد، به نرمي گفت: "درست به موقع سرورم.".

"مالفوي جوان لياقت خودشو ثابت کرده. با کمي انگيزه مي تونه به مهره ي مفيدي تبديل بشه" لرد سياه اين را گفت و با ترش رويي ادامه داد : "بر خلاف پدر خودخواهش."

اسنيپ کمي اخم کرد و در حاليکه جام شراب را در دستانش مي چرخاند به ادامه ي صحبت هاي لرد سياه گوش داد.

"خب خب خب..." لبخند نامطبوعي بر صورت لرد سياه نمايان شده بود و بعد ناگهان چشمان سرخ با مردمک عمودي او باز شدند و به اسنيپ خيره شدند. " دامبلدور التماس کرد؟!"

اسنيپ در صندلي اش بيشتر به پشتي تکيه داد و با پوزخندي گفت: " واقعا کي فکردشو مي کرد؟"

دامبلدور البته براي نجات خودش التماس نکرد بود. اسنيپ بعد از سالهاي درازي که با او سپري کرده بود حداقل از اين موضوع مطمئن بود. او مطمئن بود دامبلدور براي اين التماس کرده است که اسنيپ تصميمش را عوض کند. اما اسنيپ از همان کودکي ياد گرفته بود که التماس کردن هرگز تصميم کسي را عوض نمي کند و اين شب مطمئنا اين قانون را عوض نمي کرد. اسنيپ هرگز ازروي احساست عمل نکرده و نمي کند.

لرد سياه خنده اي بلند سر داد و بقيه ي شرابش را در يک جرعه نوشيد و گفت : "دربهترين زمان ضربه ات رو زدي! دامبلدور تنها و بي دفاع... دامبلدور مريض... چطور و چراشو نمي دونم."

"شايد دراکو - "

"لرد ولدمورت خودش ترتيبشو مي ده." لرد سياه اين را گفت و جام خالي اش را در هوا مانند چکش قاضي ها تکان داد... "و اما فعلا.."

اسنيپ يکي از ابرو هايش را بالا برد و در صندلي اش به جلو خم شد در حاليکه رشته هاي موهاي لخت و سياهش بر روي صورتش مي ريخت . احساس مي کرد نگاه لرد سياه در درونش فرو مي رود.

"تصميم گرفتم مدتي خودتو آفتابي نکني... اينطوري کاراگاه ها رد پاتو گم مي کنن... البته پاتر مطمئنا الان ديگه دنبال کشتن توه ... همون اندازه که دنبال کشتن منه." لرد سياه لبخندي زد. انگار اين موضوع به شدت او را خوشحال کرده. " اين يک وجه شباهت ديگه بين من و توست ، نه سوروس؟"

اسنيپ سرش را به نشانه ي تاييد تکان دا و سعي کرد حالت چهره اش را طيعي نگه دارد. او از لبخند لرد سياه اصلا خوشش نيامده بود و علت آنرا هم مي دانست. پرسيد: " سرورم. تکليف دم باريک چي ميشه؟"

لرد سياه با خنده گفت : " چه تکليفي؟"

"الان که اون ديگه به من کمک نمي کنه فکر مي کنم بهتر باشه اونو با طلسم فراموشي طلسم کنيم. ياحداقل با يه طلسمي گيجش کنيم."

"البته." لرد سياه اين را گفت و با چشماني درخشان گفت " خودم گيجش مي کنم... البته بعدا ممکنه براي دوتاي شما يک کار کوچيک پيدا کنم"

"چه جور کاري سرورم؟" اسنيپ احساس مي کرد چيز سردي از ستون فقراتش به پايين مي لغزد و در شکمش انبار مي شود.

لرد سياه کمي درنگ کرد و وانمود کرد در حال تفکر در اين زمينه است و بعد به آرامي گفت : " چيزي که مي دونم هر دو تاتون حاضرين به
خاطرش جونتونو بدين."

اسنيپ خوب مي دانست که نبايد با اين سخن مخالفتي نشان دهد اما اين توضيح لرد سياه به هيچ عنوان به سوالات او جوابی نداده بود.

"همونطور که مي دوني،" لرد سياه دوباره شروع به صحبت کرد و موضوع را عوض کرد. " فنير گريبک احمق فکر مي کنه مي تونه لشکر گرگينه هاي خودشو بدون توجه من درست کنه. اونا مي خوان ما جادوگرا رو منقرض کنن... فکر مي کنن لرد ولدمورت بي تجربه ست. و اين براي من توهين کننده ست."

اسنيپ نقش خودش را در گفتگو ايفا کرد و گفت : " اون گرگينه ي رقت انگيز، رموس لوپين سعي داشته در تصميماتشون اثر بذاره." او پوزخندي زد و ادامه داد: " البته طبيعتا اونها هنوز بهش اعتماد ندارن."

"اين موضوع کم اهميتيه. مخصوصا حالا." لرد سياه اين را گفت و دستش را به نشانه ي بي تفاوتي تکان داد. "گرگينه ها و خون آشام ها دشمنان طبيعي هم هستن... تا حالا هم خودشونو مجبور به سازش کردن چون وزارت خونه اونها را تهديد کرده... اما وفتي من به وزارتخونه مسلط شدم بايد بهشون اجازه بدم کار خودشونو بکنن ... اونها انقدر مشغول پاره کردن گلوي هم مي شن که ساختن يک لشگر عليه ما آخرين موضوعي مي شه که براشون مهمه."

"سرورم. اين يعني خون آشام ها هم بالاخره به ما پيوستند؟"

"بله. لشگر من تقريبا کامل شده. در واقع امشب من تعدادي از دوستان شب زنده دارمونو هم دعوت کردم. مطمئنا به زودي سر مي رسن... يک کاري بکن خون آشام ها با دار و دسته ي گريبک خيلي خودموني نشن "

اسنيپ سرش را به نشانه ي اطاعت تکان داد.

"و حالا که مالفوي جوان توانايي هاشو ثابت کرده اونم يک جايي براي موندن لازم داره." لرد سياه چانه ي باريکش را با سه انگشت کشيده خاراند و به عمق آتشي که در شومينه در حال رقصيدن بود خيره شد و ادامه داد " اون الان نمي تونه به خونه برگرده چون خونه اش اولين جاييه که کاراگاهها براي دستگير کردنش بهش سر مي زنن. بنابراين تو مراقبت از اون رو ادامه مي دي." او نگاه معني دارش را به اسنيپ دوخت و ادامه داد : " همونطور که در طول اين يک سال ازش مراقبت کردي. و من مطمئنم ناراحت نمي شي اگر يه کم ديگه هم خلوتتو بهم بزنه."

اسنيپ با خودش فکر کرد : /نه به اندازه اي که از اون موش کثيف ناراحت مي شدم./ و با صداي بلند پرسيد : "و در مورد نارسيسا چي سرورم؟"

"مسلما مادرش هم بايد اونو همراهي کنه." لرد سياه در حالي اين را گفت که به نظر مي رسيد از موضوعي تفريح مي کند. او با حالتي توطئه آميز روي صندلي به جلو خم شد و ادامه داد " نارسيسا در هر موردي که تو لازم داشته باشي بهت کمک مي کنه... بعد از اون همه کاري که براي پسرش کردي فکر مي کنم اون هم حاضر باشه براي تو هر کاري رو بکنه."

اسنيپ به نرمي گفت : "در خونه ي من به روي همه ي مالفوي ها بازه."

لرد سياه ناگهان از صندلي اش بلند شد و گفت : "تو مي توني بري. وقتي رفتي دراکو مالفوي رو بفرست تو "

رداي اسنيپ صداي نرمي کرد و او از جايش بلند شد. تعظيم کوتاهي کرد و بعد روي پاشنه ي پا چرخيد و طول اتاق تاريک را پيمود.

انگشتانش را دور دستگيره پيچيد تا در را باز کند که ناگهان فکري به ذهنش خطور کرد.

"سرورم ؟ " اسنيپ به آرامي به طرف لرد سياه بازگشت و در حاليکه لبخند عجيبي بر چهره داشت گفت : " به نظر مي رسه من هنوز هم مي تونم به عنوان جاسوس کار کنم حتي با وجوديکه ديگه در هاگوارتز نيستم..."

لرد سياه يکي از ابروهايش را بالا برد و پرسيد : "چطور؟"

يک لحظه ی طولاني با سکوت سپري شد که در آن جرقه اي از ترديد در ذهن اسنيپ برقي زد ... اسنيپ احساس کرد سينه اش تنگ مي شود اما دهانش را باز کرد و گفت :

"ساختمان مرکزي محفل ققنوس در شماره ي دوازده ميدان گريمولد در لندن قرار داره..."

لرد سياه لحظه اي مکث کرد و اين حرف را در ذهنش پردازش کرد بعد ناگهان سرش را به عقب کج کرد و خنده ي بلندي سر داد که نمام ساکنان خانه مي توانستند آنرا بشنوند.

---
ادامه دارد
قبلی « هری پاتر و وارث ولدمورت- فصل 8 ترجمه سوالات وومبت (W.O.M.B.A.T) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Samanosuke_demon
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۱۳:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۱۳:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۰
از: بعدا میگم
پیام: 13
 بازی روح
کارت عالیه من لذت بردم لطفا ادامه بده
منتظریم

عالیییییییه
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۹:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۹:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: آفرين
سلام. من دیروز فرستادمش ...
متاسفانه انگار مسئول مقاله ها دیر به دیر به سایت سر میزنه!
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۵:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۵:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: آفرين
کارت ترجمت واقعا عالیه
داستان جالبیه.

پس این فصل بعدی کوووووووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟

موفق باشی.

shyma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۲۳:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۲۳:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵
از: TeHrAn / ShAhRaKe GhArB
پیام: 61
 Re: "بازی روح" فصل 1 : برای جش...
پس چي ي ي ي
فكر كن نخونم؟؟؟
انقدر ايت داستان هيجان داره كه بدجور منتظره بقيه اش هستم
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۲۳:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۲۳:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: "بازی روح" فصل 1 : برای جش...
بطور مستقیم نه. (حداقل تا فصل 10 داستان که من اصلشو خوندم. )نویسنده ی داستان مثل خود من از شخصیت اسنیپ خوشش میاد و در نتیجه داستان رو بر محور اسنیپ نوشته. داستانهای زیادی هستند که بر محور هری هم هستند و نسبتا جالب هم هستند اما سطح نوشتاریشون خیلی از این یکی پایین تر بود و در نتیجه من اینو انتخاب کردم.

ببینم با این اوصاف، هنوزم می خوای داستانو دنبال کنی؟!
shyma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۲۲:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۲۲:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵
از: TeHrAn / ShAhRaKe GhArB
پیام: 61
 Re: "بازی روح" فصل 1 : برای جش...
اااااااااااا يعني هري اينا اصلا نميان تو داستان؟
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۹:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۹:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: بازی روح
ممنون. من دارم داستان رو ترجمه می کنم و نویسنده ی اصلی فعلا که قصد داره داستان رو ادامه بده. (تا حالا ده فصل از داستان اصلی رو نویسنده ش نوشته...

اما من تا وقتی که خواننده ها استقبال کنن ادامه می دم. داستان جالبه اما چون شخصیتهای اصلیش اسنیپ و دراکو و نارسیسا هستند من می ترسم بعد از مدتی بچه ها دیگه نخوننش. اگر اینطور بشه منم ول می کنم اما اگر نظرات بچه ها همینطور مثبت باقی بمونه چرا که نه؟ هر چی باشه تجربه ی مترجمی خوبی برای منه!

راستی اگر انگلیسی بلدی می تونی اصل داستان رو بخونی... آدرسشو فکر کنم توی قسمت اول داستان گذاشتم. اگر نبود بنویس که بذارمش.
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۵:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۰ ۱۵:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 بازی روح
داستانت باحاله ، ولی ببینم میتونه ادامه بدی یا مثل خیلی ها بی خیال میشی
dadli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۹:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۹:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۳
از:
پیام: 34
 هری
خیلی عالی بود
فقط زود زود بزار تو سایت
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۷:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۷:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 آفرين
آفرين خوب ترجمه ميكني
منتظر فصل بعدي هستم
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۲:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۲:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 مرسی!
مرسی عالی بود ادامه بده......هرچه که می تونی داستان را جذاب کن.....همین طوری که هست!!!
nazanin.t
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۱:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۱:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱۱
از: tehran
پیام: 10
 jaleb bod
vaghean dastet dard nakone khili khob bod az hame dastanhaye dige behtare faghat ye kam zoodtar age mitooni tarjome kon mamnoon
subzeroking
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۴
از:
پیام: 12
 خوب!!!
دمت گرم!!!
خيلی خوب پيش ميری و مثل اينکه کم کم داره روند کار دستت مياد، ترجمه ات نسبت به فصل قبلی بهتر شده ، اميدوارم همين روند رو به رشد رو حفظ کنی.
فکر کنم آخرش يه داستان توپ از کار دربياد.
بیصبرانه منتظر قسمت بعدی هستم!!
کارت حرف نداره!!!
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲۰:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲۰:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: خوب بود
می دونستی خیلی خوب می نویسی؟
hoort18
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲۰:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۲۰:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۳
از: از یه جهنم دره ای میام دیگه!
پیام: 283
 Re: خوب بود
کارت حرف نداره.به نظرم این یکی بهتر بود.
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۹:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۹:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوب بود
آفرين به اين ترجمه خيلي خوب بود
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۹:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۹:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 سلام
خوب بید برادر
shyma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۶:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۶:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵
از: TeHrAn / ShAhRaKe GhArB
پیام: 61
 "بازی روح" فصل 1 : برای جشن گرفتن هنوز زود است - قسمت دوم
WOW!!!
خيلي عالي داره پيش ميره
آخره هيجانه
واي فلورانس جان خيلي قشنگ ترجه مي كني
منكه احساس مي كنم واقعا دارم كتابه 7 رو ميخونم
مرسي ي ي ي ي ي ي
فقط بعدي رو زود ترجه كن كه خيلي منتظرم
خيلي پرروام نه؟


فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۵:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۵:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 Re: بازی روح
ممنون. سعی می کنم از این به بعد بهتر ترجمه کنم.
کلا این داستان توصیفات زیاد داره و نسبتا کند پیش میره و طبیعتا بخش های هیجان انگیزش با فاصله بیشتری از هم قرار گرفتند ... اما من حتما سعی خودمو می کنم!
MIKE_L
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۵:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۸ ۱۵:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۳
از: هاگزمید
پیام: 545
 بازی روح
خیلی خوب بود..
زحمت زیادی کشیدی...
اما بعضی از قسمتاش یه کمی خشک بود...
ولی در کل خوب بود...
من لذت بردم..

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.