هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

سینگای خون آشام_فصل پنجم


صدای زنگ گنگی در گوشهای سینگا پیچید. دست و پای خود را گم کرد و با دست پاچگی تکرار کرد:"اژ...اژدها؟!"
یولان به سرعت جادو می کرد. آن قدر سریع که دست هایش دیده نمیشد. از میان دندان های به هم فشرده اش با خشم زمزمه کرد:"الان فرصتی برای تکرار نیست... سینگا! ما نیاز به کمک داریم! کمک!"
کم کم اژدهاها به آن سه نفر نزدیک می شدند. اکنون سینگا می توانست جزئیات بدن آنها را به آسانی ببیند. موجوداتی با هیکل های عظیم شبیه به خزندگانی غول پیکر. در چشمان ریز درخشانشان خشم و نفرت موج می زد و دست های کوتاه با چنگال های مرگبارو هر کدام به بلندای یک متر. بدن آنها پوشیده از فلس بود و در رنگهای گوناگون و جزئیاتی که در هر کدام متفاوت بود.
گودریک سرش را با ناباوری تکان داد:"این... این غیر ممکنه! چه طور ممکنه که این همه گونه هم زمان و دست جمعی به طرف یک هدف بیان؟ آخه چه طور ممکنه؟!"
یولان با سرعتی فراتر از حد تصور سینگا را گرفت و به سمت پناهگاه پرتاب کرد. فریاد زد:"سریعا پیش بنرا برو و ازش کمک بخواه! اون می دونه که باید چی کار کرد!"
اژدهاها اکنون به گودریک و یولان رسیده بودند. گودریک چرخی زد و بالای سر انها قرار گرفت. گوی های جادویی آتشین و مرگبار را به سمت چشم ها و قسمت های بدون فلس آن ها می فرستاد. سینگا به خود آمد، نمی بایست وقت را بیش از آن تلف کند. به سرعت به طرف شهر نامرئی رفت.
به سختی با زمین برخورد کرد و در حالی که پایش روی سطح زمین نمناک می لغزید به طرف کلبه ی بنرا دوید.دو تن از نگهبانان سد راه او شدند. سینگا با عجله گفت:"کار مهمی با بنرا دارم. گودریک و یولان در خطرن! اژدهاها حمله کردن!!"
یکی از نگهبانان گفت:"متاسفم خانم. دوشیزه بنرا مشغول استراحت هستند. در حال حاضر نمی تونن کسی رو ببینن!"
سینگا با شنیدن این کلمه برآشفت. فریاد زد:"یعنی چی که نمی تونن کسی رو ببینن؟! گودریک و یولان در خطرن! اژدهاها هر لحظه ممکنه به اینجا حمله کنن! استراحت توی چنین وضعی احمقانه س!" و با خشم سعی در کنار زدن نگهبانان کرد.
نگهبان دیگر یقه ی پیراهن سینگا را گرفت . او را بلند کرد و نزدیک صورت خود برد. در حالی که دندان هایش را به یکدیگر می سائید گفت:"خوب گوش کن خانوم کوچولو. در حال حاضر تنها کاری که احمقانه س اینه که تو سعی کنی ما رو عصبانی کنی. امیدوارم که دیگه اینجا پیدات نشه وگرنه..."
"وگرنه چی تراویا؟"
این چهره ی گلگون بنرا بود که از پشت پنجره پدیدار شد و با دیدن چهره ی سینگا ناپدید شد و به سرعت در درگاه پدیدار شد. در حالی که به سمت سینگا می دوید گفت:"خدای بزرگ، سینگا! چه اتفاقی برات افتاده؟"
سینگا بریده بریده گفت:"گودریک و...یولان! اژدهاها...حمله! به کمک نیاز دارن!"
بنرا در حالی که به طرز شگفت آوری خونسردی خود را حفظ کرده بود گفت:"اوه! باید عجله کنیم! نمی تونن خیلی دووم بیارن!"
و تن صدایش تغییر یافت. با فرکانسی بلند و صدایی غیر زمینی. سینگا حس کرد قبلا این صدا را شنیده است اما به خاطر نیاورد کجا؟ شبیه به یک فراخوان بود. ددنان های دیگر در حالی که زره هایی به تن داشتند از خانه های خود بیرون آمدند .
بنرا با ملایمت سینگا را به جلو هل داد و گفت:"تو جلوتر پرواز کن و راه رو به ما نشون بده. معطل نکن!"
سینگا بدون فوت وقت پرواز کرد. چنان سریع که از اطرافش چیزی به جز لکه های نورانی نمی دید و باد در گوشش هوهوی موهومی داشت. چیزی نگذشت که به آنها رسید. یولان و گودریک یارای مبارزه با اژدها ها را نداشتند. گودریک بی حال میان ضربات آتشین آنها قرار گرفته بود و یولان داشت سقوط می کرد. سینگا به سرعت به طرف یولان رفت. او را گرفت و به آرامی روی زمین گذاشت. یکی دیگر از ددنان ها نیز گودریک را روی زمین گذاشته بود. سینگا خواست به میدان مبارزه برگردد که یکی از ددنان ها فریاد کشید:" از جات تکون نخور!"
صدای غرش ملایمی به گوشش رسید. صدا از پشت سر او می آمد. صدای آه و ناله و تقلای یولان هم بلند شد. صدای جویده شدن و خرد شدن و آخرین فریاد.
سینگا دیوانه شد. از خشم فریادی برآورد و با یک چرخش موزون به عقب باز گشت. جسد له شده ی یولان در دهان اژدها بود. سینگا به سمت آن خیز برداشت. تنها چیزی که می خواست باز پس گرفتن یولان ، تنها معلم و دوستش، و بهترین مشوقش بود. به اطراف خود، غرش اژدهاها و ناله ی زخمی ها و آتش هایی که در اطرافش به پرواز در میامدند توجه نداشت. این حقیقت نداشت. حقیقت نداشت. یولان نمرده بود. نمی توانست مرده باشد. سینگا به او نیاز داشت. هنوز چیزهایی برای آموختن بود. یولان حق نداشت بمیرد.
سینگا با خشم پیش می رفت و نجوا می کرد:"اون نمرده! اون نمرده!خودم اون جونورو می کشم!" به اژدها رسید. اژدها با چشمانی حریص به او نگاه می کرد. به آرامی یولان را زمین گذاشت و با خرسندی نعره پیروزی سر داد. همین برای برانگیختن سینگا کافی بود. فریادی کشید و به سمت اژدها پرید و با نیرویی فراتر از حد تصور او را به عقب پرت کرد و او را گیج و خشمگین کرد. سینگا و اژدها با حالتی ستیزه جویانه به دور یکدیگر می چرخیدند و هر یک منتظر فرصتی مناسب بودند.اژدها پنجه های ترسناک خود را بالا آورد تا ضربه ای برق آسا به سینگا وارد کند. اما در این لحظات تمام وجود سینگا با تمرکز و حساب شده عمل می کرد و در برابر این حرکت جاخالی داد. ناگهان به سرعت به دور اژدها شروع به چرخش کرد و لحظه به لحظه بر سرعت خود می افزود. حیوان بیچاره از روی ناچاری همراه با حرکت سینگا به دور خود می چرخید تا زمانی که تلوتلو خوران به زمین افتاد. همین یک ثانیه سستی به سینگا فرصت وارد کردن آخرین ضربه را داد. تمام نیروهای خود را جمع کرد و اشعه ی پرقدرتی را به سمت اژدها فرستاد.
اژدها ناامیدانه آخرین نعره ی خود را کشید و در دم منفجر شد. سینگا به سرعت به سمت لاشه ی بیجان یولان برگشت. اطرافش از نبرد آنها به خاک و خون کشیده شده بود .سراسر فریاد... سینگا جسد بی جان یولان را در آغوش گرفته بود و می گریست... کابوس به حقیقت پیوسته بود.

ادامه دارد...
قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 7 هری پاتر و بازی مرگ - فصل 6 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
نگار اسدالهی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۲۱:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۸ ۲۱:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۸
از:
پیام: 231
 عالی!
آفرین
واقعا عالی مینویسی
منتظر بقیش هستیم!
bradpitt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۷ ۵:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۷ ۵:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۵
از: هر جا فلور باشه!!!
پیام: 153
 سینگای خون آشام
به به ...به به!الکسی جون!
بابا تو داستان هم می نوشتی ما خبر نداشتیم!ایول ایول!بسی لذت بردم با داستانت منتظر بقیشم هستم.
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 حجمش كم بود
خوب بود .. ولي كم هم بود
من يه ده بندي جديد مي گم:
1-وجدان ولدرموت
2-بليد
3-هري توپولو
4-الكسا بردلي
كي با من موافقه؟ :oops: :mail:
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۱:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۱:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: رده بندي عوض شد!
من نمی دونم چرا این سدی همیشه باید از من تو همه چی جلوتر باشه؟!
شوخی بود باب...به دل نگیر!
بعد ببخشید رابستن جون اینا رده بندیای کین؟!
واقعا لذت می برم که خودم رو نفر چهارم می بینم! ایول ایول!
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۳ ۱۶:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۳ ۱۶:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 رده بندي عوض شد!
1 - بليد
2 - وجدان ولدمورت
3 - سدريك ديگوري
4 - الكسا بردلي
5 - گرت
6 - هري توپولو
baharanjoon@yahoo.com
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱ ۲۳:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱ ۲۳:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از: اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
پیام: 362
 Re: ليگ برتر
هوم من شماره پنجم؟!ایول باب! ایول!
به به کف کردم انقد آدمای خفنگ اومدن نظر دادن! مااااااااااا ایول! افتخار منه که جسی جون بیاد نظر بده!مرسی ایگور جان مرسی اوری وان!مرسی!
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱ ۲۲:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۱ ۲۲:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 ليگ برتر
خوب بود ولي كوتاه بود حالا تريپ ليگ برتر مقاله نويسانو نگاه كنين:
1 - بليد
2 - سدريك ديگوري
3 - وجدان ولدمورت
4 - هري توپولو
5 - الكسا بردلي
6 - گرت
...
دسته يك...
mary clarkson
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۴:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۱۴:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۸
از: جنگل ممنوع
پیام: 28
 نه بابا!
الکسی جونم خوب نوشتیا!(نمیخوام دلتو بشکنم!)
ولی جدا" خوب نوشتی.مرسی!
shah_artoor
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۱ ۲:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۵
از: غار بلورين (خونه مرلين)
پیام: 6
 شاه آرتور
اوه مشكل من فقط حجم كمش بود
واز شما هم براي نوشتن داستان تشكر ميكنم
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۲۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۲۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هوممم
جالب بود.
واقعا ازت متشکرم.
امیدوارم موفق باشی.
harryj00n
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۰:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳۰ ۰:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۳۰
از: تالار قحط النساء گریف!
پیام: 1540
 سینگای خون آشام_فصل پنجم
wow
الکسا جون مثل وبلاگت و نوشته های دیگه ت عالی بود!
منتظر بقیه ی داستانت هستم!
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۰:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۰:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 good
ایول الکسا جون.عالی بود.امتحانتو خوب دادی؟
یه سوال:این سینگا در حالت عادی یه دختر کوچولوی خوشگله؟
راستی کی اوله؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.