هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

شياطين شب - فصل 2


به نام نامي الله
فصل دوم : آشنايي

فرشيد به آرامي چشمانش را باز كرد سرش به شدت درد ميكرد،چشمانش هنوز سياهي ميرفت ، تا چند لحظه ذهنش خالي بود اما كم كم تصاويري در جلوي چشمانش ظاهر شد : مادر و برادرش،علامت شوم.........
فرشيد فرياد زد و از روي تختي كه روي آن خوابيده بود بلند شد.تازه متوجه شد كه در اتاق خودش نيست.
اتاقي كه فرشيد در آن خوابيده بود به طرز حيرت آوري زيبا بود رنگ ديوارها آبي بود
وسايل اتاق به نظر گران قيمت ميرسيدند و بسيار با سليقه چيده شده بودند.
فرشيد با ديدن اتاق چند لحظه از فكر خانواده اش بيرون آمد چيزي در گوشه ي اتاق توجه فرشيد را جلب كرد يك صندق كه نوري از آن ساتع ميشد گويي ميخواست فرشيد را به خودش جذب كند فرشيد به آرامي جلو رفت ودستش را دراز كرد.............
- لطفاً به اون دست نزن.
فرشيد به سرعت برگشت مردي در آستانه ي در ايستاده بود، قد بلندي داشت قوي هيكل بود و جلوي موهايش كمي ريخته بود چند جاي زخم هم روي صورتش بود كه كمي ترسناكش كرده بود ولي با اين حال لبخند زيبايي بر لب داشت.
مرد به آرامي جلو آمد وجعبه را بااحتياط بلند كرد:ارثيه ي خانوادگيه.
بعد به سمت فرشيد برگشت: زودتر از اونيكه فكر ميكردم بيدار شدي.
فرشيد با ترس پرسيد:اينجا كجاست؟؟؟؟؟؟
مرد با شنيدن اين حرف لبخند بزرگي روي لبانش نقش بست: خب آدرس دقيقشو نميتونم بهت بگم به هر حال اينجا خونه ي منه.
فرشيد به آرامي دهانش را باز كرد وبا صدايي كه انگار از ته چاه موال ( همون دستشويي خودمون)در مي آمد پرسيد :شما جادوگريد.
خدا خدا ميكرد اون چيزي كه فكر ميكند درست نباشد. مرد با شنيدن اسم جادوگر از دهان فرشيد چشمانش گرد شد:فكر نميكردم مشنگ ها هم از وجود جادوگر ها خبر داشته باشند.
فرشيددر حالي كه تلو تلو ميخورد سعي كرد تا تعادلش را حفظ كند بعد با آرامترين
صداي ممكن پرسيد:پس واقعاً مادر و برادر من مردند.
به سختي جلوي خودش را گرفته بود كه گريه نكند.
مرد با آه دستي به صورتش كشيد و نگاهش را از فرشيد برگرداند در نگاهش چيزي بود كه فرشيد از آن ميترسيد به نظر ميرسيد اوضاع بدتر از آن است كه فرشيد خيال ميكرد
بالاخره مرد به حرف درامد:ميدوني فرشيد فكر كنم تو اونقدر بزرگ شدي تا بتونم با هات رو راست باشم همون طور كه خودتم ميدوني پدر و مادرت مردن اما چيزي كه تو ازش خبر نداري اينه كه .........................
مرد با اندكي مكث گفت:پدرت هم مرده.
فرشيد احساس كرد دل و روده اش به هم ميپيچد حالت تهوع داشت ديوارها دور سرش ميچرخيدند در نهايت روي زمين افتاد و با بلدترين صدا شروع به گريه كرد.
مرد نگاهي به فرشيد انداخت بعد زير لبي گفت:كاش از پيشگويي خبر داشتي اون وقت به چيز به اين كوچيكي ميخنديدي.
بعد بيرون رفت و فرشيد را تنها گذاشت.
************************************
يك هفته از ورود فرشيد به خانه جديد ميگذشت وفرشيد هنوزجراٌت نكرده بود از اتاق بيرون برود.
موقع غذاخوردن همان مرد كه اسمش آقاي مرتضوي بود برايش غذا ميبرد وبا او صحبت ميكرد.
روحيه ي فرشيد از هفته پيش خيلي بهتر شده بود و اين را مديون آقاي مرتضوي بود.
آقاي مرتضوي بيشتر از زندگي خودش حرف ميزد او يك پسر داشت اما دختر و همسرش در يك سانحه كشته شده بودند او هيچ وقت درباره ي آن حادثه توضيح نداد.
- فرشيد يه هفتس كه از اين اتاق بيرون نرفتي بهتر بري بيرون و يه هوايي تازه كني .
فرشيد دودل بود هم دوست داشت بيرون برود و هوايي تازه كند اما ميترسيد خودش هم درست نميدانست چرا اما ميترسيد...........
در نهايت آقاي مرتضوي او را راضي كرد تا دوري در داخل خانه بزنند و فرشيد بالاخره از اتاق بيرون رفت.
بر خلاف تصور فرشيدتمام خانه به غير از اتاقي كه فرشيد در آن بود معمولي بود فرشيد ميخواست در اين مورد از آقاي مرتضوي سوال كند اما قبل از اينكه حرفي بزند آقاي مرتضوي گفت:ببين فرشيد تا حالا در مورد جادوگرها با هم حرف نزديم چون به نظر نمي اومد حالت مناسب اين كار باشه اما حالا من ميخوام بدونم تو چطور از وجود جادوگرها مطلع شدي.
فرشيدچند لحظه بدون هيچ حرفي به آقاي مرتضوي خيره شد از بس رفتار آقاي مرتضوي عادي بود كه فرشيد يادش رفته بود كه او يك جادوگر است.
- خب من كتاب هري پاترو خوندم
آقلي مرتضوي با تعجب گفت: يعني در مورد هري پاتر در دنياي شما هم كتاب وجود داره
- البته كه وجود داره يكي از معروفتري كتاباس.
- سر كارم كه نگذاشتي
فرشيد با عصبانيت گفت: اگه بخواي ميتونم كتابشو برات بيارم .
آقاي مرتضوي به نشانه ي موافقت سري تكان داد: حالا بايد كجا بريم .
فرشيد در حالي كه بغض گلويش را ميفشرد گفت :خانه ي ما.
فرشيد دست آقاي مرتضوي را گرفت تا به سمت خانه يشان آپارات كنند.
هرگز حتي در خواب هم نميديد كه چنين چيزي برايش اتفاق بيفتد آپارات كردن دقيقآ همان احساسي را داشت كه در كتاب خوانده بود .هنگامي كه در وسط اتاق فرشيد ظاهر شدند بغض فرشيد تركيد.
آقاي موسوي با ملايمت به پشت فرشيد ضربه زد و گفت: بلند شو مرد الان كه وقت گريه نيست.
فرشيد بلند شد و به سمت كتاب خانه رفت بعد از چند دقيقه جست و جوگفت: پس اين كتاب هاي لعنتي كجن .
فرشيد تمام كتاب خانه رو زيرو رو كرد ولي خبري از كتاب نبود.
سرنجام آقاي مرتضوي گفت:ببين فرشيد اگه نميخواي به من بگي از كجا به وجود جادوگرها پي بردي من اصرار نميكنم پس نميخواد نقش بازي كني.
فرشيد با شنيدن اين حرف مرتضوي منفجر شد : يعني ميگي من دروغ ميگم حتماً مامانم وقتي از دستم ناراحت شد اونارو مخفي كرده اصلاً بيا بريم اين كتاب فروشي بقل خونمون يه دونه برات بخرم.
فرشيد تمام روز را در كتاب فروشي ها پرسه زد اما تمام كتاب فروشي ها يك چيز را ميگفتند:همچين كتابي وجود ندارد .
فرشيد بسار عصبي و متعجب بود انگار همه دست به دست هم دادند بودند كه فرشيد را پيش آقاي مرتضوي ضايع كنند .
نزديكاي غروب بود كه آقاي مرتضوي گفت: ديگه بسه جون تو ولي عجب كتاي بود اين كتاب هري پاتر ها.
بعد شروع به خنديدن كرد
فرشيد از اينكه مسخره شده بود ناراحت بود اما نميدانست چي بگه.
- بهتره ديگه با بچه ها آشنات كنم.
و قبل از اينكه فرشيد سوالي بكند دستش را گرفت و آپارات كرد.آن ها در داخل يك خانه ي قديمي ظاهر شدند.
بوي نم از همه جاي خانه به مشام ميرسيد به نظر ميرسيد ديوارها نيز در حال ريختن هستن
و با جادو سراپل وايسادن فرشيد ناخوداگاه ياد خانه ي ويزلي ها افتاد و بي اختيار خنديد
سه پسر كه به نظر همسن خود فرشيد بودند در سمت ديگر خانه نشسته بودند و با هم صحبت ميكردند تا اينكه يكي از آن ها متوجه ورود آن دو شد.
- سلام بابا .
پسري كه قد بلندي داشت به سمت آن ها آمد دو پسر ديگر نيز به آن ها سلام كردند.
- خب بچه ها اين فرشيده تعريفشو كه كردم ميخوام يه كاري بكنيد كه احساس تنهايي نكنه.
آقاي مرتضوي اين را گفت و بدون هيچ حرف ديگري آپارات كرد .
- نويد اين بابات هيچ وقت عادت نداره در بزنه .
پسرس كه اين حرف را زد به سمت فرشيد آمد:خب اينم كه آقا فرشيده تعريفتو خيلي شنيدم من شهروز اسماعيلي ام اينجا هم خونه ي ماست البته در و پكر نداره كه.
بعد به نويد نگاه كرد.
- همچين ميگي خونه كه انگار كاخ ملكه ي انگلستانه.
نويد اين را گفت و دستش رو به سمت فرشيد دراز كرد :منم نويد مرتضويم بابامو كه ديگه خوب ميشناسي.
- منم شايانم شايان داودي
آخرين پسر چنان بي سر و صدا به سمت فرشيد اومده بود كه فرشيد ناخداگاه جيغ كشيد.
سه پسر شروع كردند به خنديدن و فرشيد از خجالت سرخ شد.
شايان گفت: بيخيال پسر همه ي تازه واردا اولش جيغ ميزنن. تو خودتو معرفي نميكني هرچند الان كل جماعت ميشناسنت.
- من فرشيد موسويم منظورت از اون حرفي كه زدي چي بود .
- تو روزنامه نميخوني؟
فرشيد با تعجب پرسيد : روزنامه؟؟؟؟؟؟
- آره بابا مگه خبر نداري الان خيلي معروفي. پسري كه زنده ماند.
شايان با خنده گفت: اين تيترو قبلاً براي هري پاتر زده بودند .
- آره ولي فكر كنم الان به اندازه ي اون معروفي.
- فرشيد با تعجب پرسيد :چرا؟؟؟؟؟؟
- شكست نفسي ميكني.............50تا مرگ خوار به محلتون حمله كردند و تو زنده موندي
شهروز گفت:اين حرفهارو ول كنيد جون تو بريم يه چيز بزنيم تو رگ كه خيلي گشنمه.
- ميشه بپرسم دو دقيقه پيش چي كار ميكردي.
- اوه،راست ميگي همين الان ناهار خورديم.
شايان با تاٌسف سري تكان داد بعد رو به فرشيد گفت:به قيافت ميخوره كه دو سه ماه نخنديدي ميخواي نويد رو به ميمون تبديل كنيم بعد بهش بخنديم.
- هه........هه..........هه......بي مزه.ديشب تو آب نمك خوابيدي.فرشيد خودت چي ميگي
فرشيد كه هنوز داشت ميخنديد خودش رو جمع و جور كرد بعد گفت: من نميدونم.
نويد گفت : من يه فكري دارم
بعد به سمت دوستانش رفت و در گوش آن ها چيزي گفت بعد هر سه خنديدند.
- خب فرشيد را بيفت بريم
- كجا؟؟؟؟؟؟
چشمان شايان برقي زد:خودت ميفهمي
قبلی « فرضیه ای جدید در مورد ر.آ.ب همراه نکته ای جالب ! مادرخوانده ( 1 ) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۳:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۱۳:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 افرین
آفرین حتما ادامه بده و زودتر توی سایت بذار. منتظریم.
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۵ ۱۸:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۵ ۱۸:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 Fantastic
خيلي خيلي جالب بود . فصل بعدي رو زودتر بذار . واقعا آدم رو كنجكاو مي كنه بقيه داستان رو دنبال كنه .
minoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۶:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۶:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: انتهای چشمان او (Hogwarts)
پیام: 25
 اسمش...
اسمش"هری پاتر وچهره ای در ماه"هستش!
در اصرع وقت میزارمش تو سایت!(من همونHarry_Hermioneهستم که در این نقش تائید شدم)
hampa7
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۱:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۱۱:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱
از:
پیام: 1
 khoobe
خوبه ادامه بده.
sho
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۶:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۶:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از:
پیام: 12
 Re:دوستان منم يه داستان هري پاتر...
هري هرميون عزيز ،حتماً داستانت رو بزار تو سايت راستي اسمش چي هست
minoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۰:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۳ ۰:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: انتهای چشمان او (Hogwarts)
پیام: 25
 Re: دوستان منم یه داستان هری پاتر...
بد نیست بذارم؟
minoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۲۲:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۲۲:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: انتهای چشمان او (Hogwarts)
پیام: 25
 دوستان منم یه داستان هری پاتری نوشتم .ولی 227صفحه است.بذارم تو سایت؟
دوستان منم یه داستان هری پاتری نوشتم .ولی 227صفحه است.بذارم تو سایت؟
tooka
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۵:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۵:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۹
از: Hogwarts
پیام: 156
 Re: khoob
واقعا عالیه ولی خیلی دیر گذاشتیش خدایی
اگه منم داستانمو این جوری بذارم تو سایت حتما همه خفم می کنن
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۳:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۳:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 خوبه
هري هرميون عزيز.اگه فكر ميكني كه داستانت خوبه خب بزارش تو سايت تا بقييه هم ازش استفاده كنن
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۳:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۳:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 افرین
سلام به همه
افرین به این همه غیرت و همت؛وسط یه مشت داستان خارجی پر زرق و برق وازاد خیلی خوبه که دوبرره عزیز شما یه داستان ایرانی می نویسی و تمام مشکلات رو تحمل می کنی ،چون ایران دارای محدودیت های زیادی یه
ولی من ار این موضوع خوشحالم و سبک نوشتن داستان رو کاملا" می پسندم
موفق باشی
راستی چرا اینقدر دیر به دیر می زاری دل ادم می گیره
sho
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۲:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۲:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۲
از:
پیام: 12
 Re:بي خيال بماند
نه فليت ويك جون آقا شايان مشكلش حل شده و داره دوباره داستان رو مينويسه يه سر به دنياي جادوگري بزني ميفهمي
منم دارم فصلاي قبلي رو باز نويسي ميكنم(البته با اجازه ي آقا شايان) اخه چرا فصل سه رو نميزارن تو سايت
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۱:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۱:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بی خیال بماند
آخه براد این داستان که تو اینجا گذاشتی کامل نیست که. تقریبا 25 فصلش هنوز نوشته نشده و طبق گفته شایان یا به قول خودت شاشو قرار نیست نوشته بشه. می شه بیای و بی خیال شی و آتیش به جون ما نزنی که داستان نیمه تمام مونده و ما نمی تونیم به طور کامل اونو بخونیم؟؟؟
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۰:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۱۰:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 شیاطین شب
جدا مشعوف شدم!مثل اینکه خیلی به داستان نوشتن واردی،بخاطر اینکه خوب می دونی کجا داستان رو تمام کنی که مخاطب کنجکاو بشه داستان رو ادامه بده!بی صبرانه منتظر فصل های بعدیم!
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۸:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۸:۳۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: !!!!!
خوبه مرسی
minoo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۰:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲ ۰:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: انتهای چشمان او (Hogwarts)
پیام: 25
 !!!!!
خوب این در واقع یه جور هری پاتر ایرانیه!
ولی خوب قشنگه ادامه بده دوست پاک!
(دوستان منم یه داستان هری پاتری نوشتم .ولی 227صفحه است.بذارم تو سایت؟!)
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱ ۲۳:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱ ۲۳:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 khoob
khoobe..man avvaliam

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.