هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل اول


کارت دعوت



صبح زود بود و "هري" روي تخت دراز کشيده و دستش را تکيه­گاه سرش قرار داده­بود و اتاقش را­ از نظر مي­گذراند،اتاقي­که ­محل اقامتش طـي شش سـال گذشته در خانه­ي دورسلي­ها بود...درست از همان سالي که فهميد جادوگر است. تک­تک خاطراتش در­ آن اتاق را به ياد مي­آورد:طرح­ريزي نقشه­هاي مختلف براي بدست­آوردن نامه­هايي که براي او فرستاده مي­شد و روزشماري­اش براي رفتن به "هاگوارتز" ...اولين ملاقاتش با دابي و زنداني­شدنش در اتـاق بـه خاطر خرابکاري او...دريافت اولين کارت­ها و کادوهاي تولدش(بدون حساب آوردن به اصطلاح کـادوي "دورسلي" هـا که اغـلب جوراب­هـاي کهنه­ی­ عـمو ورنون بود)...سوزش ناگهاني جاي­زخمش و همچنين تصورشيرين تماشاي فينال جام­جهاني کوييديچ ...بي­قراري و قدم­زني­هايش به خاطر بي­خبري از دنياي جادويي و نقشه­هاي "ولدمورت"...در انتظار ماندنش براي رسيدن "دامبلدور" و نجات­دادن او ازآنجا...

اما اکنون همه­ي اين­ها در نظرش پوچ و مسخره بود و حتي گاهي تعجب مي­کرد کـه چگونه چنين مسائلي او را ناراحت يا خوشحال کرده­اند زيرا مشکلات و افکارش در اين تابستان چيزي فراتر از آن مسائل بود.در سال­هاي قبل معمولاً دورسلي­ها او را در اتاقش زنداني مي کردند ولي امسال هري به ميل و اختيار خودش در اتاق مانده­بود و تمام­­مدت به راهي که در پيش­داشت فکرمي­کرد،راهي که در آن تا چند ماه پيش راهنمايي داشت اما در حالي­که هنوز در اوايل جاده بودند آن راهنما او را تنها گذاشته­بود.پروفسور­دامبلدور تنها مسير را به هري نشان داده­بود و طي کردن مسير به عهده­ي او بود زيرا خودش در اين راه کشته شده­بود.

در واقع هري فقط اطلاعاتي را درباره­ي گذشته­ي­ ولدمورت و اين که او براي فنا ناپذيري تعدادي جاودانه­ساز درست کرده­بود مي­دانست(جاودانه­ساز کلمه­ايست که در مورد وسيله­اي به کار مي رود که شخصي بخشي از روحش را در آن پنهان کرده­است).

ولدمورت موفق به ساختن هفت جاودانه­ساز شده­بود و هري ابتدا بايد اين جاودانه­سازها را پيدا و نابود مي­کرد.البته دو جاودانه­ساز نابود شده­بود،يکي دفتر خاطرات "ريدل" که خود هري در سال دوم تحصيلش آن را از بين برده­بود.سال گذشته هم دامبلدور انگشتر "گونت" را نابود کـرده بـود و با اين حساب پنج جاودانه ساز ديگر باقي مي­ماند:فنجان "هافلپاف" ، "نگيني" مارِولدمورت،چيزي که متعلق به "گريفندور" يا "ريونکلا" بود،قاب­آويز "اسليترين" و در آخرين قسمت روحي بود که در بـدن ولدمورت قرار­داشت و براي نابود کردن آن بايد ولـدمورت را از بين مي­بردند و طبق پيشگويي تنها هري قادر به از بين­بردن او مي­شد.

اما در مورد يکي از جاودانه­سازها مشکلي وجود داشت...قاب­آويز اسلايترين همان جاودانه­سازي که بدست­آوردنش باعث تضعيف قدرت دامبلدور شده­بود اما معلوم شد آن يک قاب­آويزِتقلبي است­که تنها يک يادداشت به همراه دارد.ر.ا.ب شخصي بود که اين يادداشت را برجا گذاشته و طبق آن جاودانه­ساز اصلي را از بين برده بود.هري طي زماني که در خانه­ي دورسلي­ها بود مدت زيادي را صرف فکر کردن درباره­ي آن يادداشت کرده و سعي کرده­بود حدس بزند چه­کسي ممکن است نويسنده­ي آن يادداشت باشد،اما تنها چيزي که توانسته­بود از آن نوشته برداشت کند دو احتمال بـود:يکي اين­که آن­شخص مرگ­خوار بـوده زيرا تنها مرگ خواران ولدمورت را "لرد سياه" صدا مي­زدند و ديگر اين­که آن شخص اکنون مرده­است.البته همه­ي اين­ها حدس و گمان بود و از طرفي هري حدس ديگري هم مي­زد،آيا ممکن بود آن قاب­آويز تقلبي و يادداشت،تنها براي دست­ به سرکردن­ باشد؟شايد خود ولدمورت آن­ها را آن­جا گذاشته بود تا اگر کسي به رازش پي برد با خيال آن­که تمام جاودانه­سازها را از بين برده به جنگ با او برود و در عوض خودش کشته­شود!اين هم حدس و گماني بيش نبود.

هري همان­طور که غرق دراين افکاربود و به گوشه­اي از اتاقش خيره­نگاه مي­کرد با شنيدن صداي برخورد چيزي با شيشه­ي پنجره از جايش پريد.باعجله به طرف پنجره رفـت و آن را بـازکـرد. "ارول" جغد خانواده­ي "ويـزلي" روي لبه­ي­ پنجره افتاده بود،هري اورا بلند و سرش را نوازش­کرد،ارول چشم­هايش را گشود و با صداي ضعيفي هوهو کرد،هـري دو پاکت نـامه را از پاي او بـازکـرد­ و او را در قفس "هدويگ" گذاشت که هنوز از شکار شبانه­اش بازنگشته­بود سپس روي تختش نشست و يکي از پاکت­ها را باز کرد،دوکارت از آن بيرون افتاد،يکي از کارت­ها که رنگ طلايي داشت کارت دعوت به عروسي "بيل" و "فلور" بود که روز دوم اوت و در باغ کوچک خانواده­ي ويزلي برگزار مي­شد،اما کارت ديگر چه بود؟!هري آن­يکي کارت که صورتي رنگ بود را برداشت،آن کارت هم کارت دعوت بود،کارت دعوت بـه عروسي پروفسور "لوپين" و "تانکس" !عـروسي آن­ها هـم دوم اوت و در بـاغ خانواده­ي ويزلي برگزار مي­شد.هري که هم متعجب شده بود هم خوشحال پاکت ديگر را برداشت و آن را بازکرد،نامه­اي از طرف "رون" بود:

هري عزيز

هري هيچ معلومه چيکار مي­کني؟پس چرا نيومدي خونه­ي ما؟امسال ديگه هيچ کس تورو مجبور نمي­کنه که اون­جا بموني پس زودتر راه بيفت و بيا.مامان مي­گه چون امسال به سن قانوني مي­رسي مي­خواد يه تولد درست­وحسابي برات بگيره، ما همه مي­خوايم قبل از عروسي اينجا باشي.

پ.ن.ببخشيد که نامه رو با ارول فرستادم،چاره­ای نداشتم چون "خرچال" کارت "فرد "و "جرج "رو برده.اميدوارم طولش نداده­باشه و تا قبل از روز تولدت برسه.



اگر سال­هاي قبل رون از هري مي­خواست زودتر به خانه­شان برود و هري هم مي­توانست اين کار را انجام­دهد بي ­برو برگرد و بدون اتلاف وقت چمدانش را مي­بست و مي­رفت،اما امسال بايد تا تولد هفده سالگيش همان­جا مي­ماند زيرا اين خواسته­ي دامبلدور بود.بنابراين بلند شد،تکه­اي کاغذ پوستي برداشت و شروع به نوشتن کرد:

رون عزيز

فکر کنم ارول کمي دير رسيده چون امشب تولدمه،اما در هر حال من تا قبل از تولدم نمي اومدم بنابراين من فردا صبح راه مي­افتم،به زودی ميبينمت.



هری نامه را در پاکتي گذاشت و از آنجا که فکر نمي کرد ارول بتواند نامه را تا خانه­ي رون ببرد ترجيح­داد آن را روی ميز بگذارد و منتظر بازگشت هدويگ بماند.

دوباره روی تختش دراز کشيد و به فردا صبح همين ساعت فکر کرد،تصور اين­که می­توانست برای هميشه از "پريوت درايو" برود بسيار شيرين­بود.حدس مي­زد امسال بيشتر از هميشه به او در پناهگاه خوش بگذرد زيرا امسال او و رون هم اجازه داشتند از جادو استفاده کنند،از طرفی عروسی بيل و فلور و همچنين پروفسور لوپين و تانکس را در پيش رو داشتند،روزبيست و چهارم اوت هم بايد به همراه رون امتحان جسم­يابي مي­دادند(رون زودتر مي توانسته امتحانش را بدهد اما خودش نامه­ای برای هری فرستاده و گفته­بود منتظر می­ماند تا با هم امتحان بدهند).اما اين تابستان بدی بزرگی نيز داشت و آن اين­که بعد از تابستان هاگوارتزی در کار نبود زيرا به احتمال زياد بسته می­شد،اما حتی اگر هاگوارتزی در کار بود هم هری نمی­توانست به آن­جا برود زيرابايد وظيفه­اش راانجام می داد.

دوباره به جاودانه­سازها رسيده بود و از آنجا که دلش نمی­خواست برای هزارمين بار به اين مسئله فکرکند و از ترس و وحشت راهی که در پيش­دارد بازهم ساعت­ها در اتاقش بماند و فکرکند از تختش برخاست تا پايين­برود و صبحانه اش

را بخورد.

آن روز هری و "دادلی" در خانه تنها بودند زيرا عمو "ورنون" به خاطر جلسه­ي مهمی مجبور شده­بود صبح زود خود را به محل کارش برساند،خاله "پتونيا" هم برای خريد بيرون رفته­بود.وقتي هری از پله­ها پايين می­رفت به اين موضوع فکر مي­کرد که اي­کاش دادلی هنوز خواب باشد زيرا ممکن بود چون در خانه تنها هستند سر ميز صبحانه مشکلی پيش بيايد و هری به هيچ­وجه دوست­نداشت روز آخرش در آن خانه جاروجنجال راه بيفتد.

هنگامی که هری به در آشپزخانه رسيد دادلی را ديد که جلوی يخچال قوز کرده بود و تندتند شکلات در دهانش مي­چپاند،روی ميز آشپزخانه دو بشقاب قرار داشت که در هر کدام مقداری گريپ­فروت دست­نخورده گذاشته­بودند.هری به چارچوب در تکيه داد و گفت:

- نچ­نچ­نچ ،"دی بزرگ" مامانت اصلاً خوشحال نمي­شه اگه بفهمه رژيمتو شکستی.

دادلی به­سرعت صورت خوک­ مانندش را برگرداند،دورِ­دهانش شکلاتی شده­بود. او ابتدا با ترس به هری نگاه­کرد اما بعد سعی کرد حالتی بی­خيال به خود بگيرد و گفت:

- تو که جرأت نداری به مامانم چيزی بگی.

- چرا همچين فکری مي­کنی؟

درهمان لحظه صدای بازوبسته­شدن در از طرف حال آمد و دادلی با حالتی که قرار­بود تهديدآميز باشد اما بيشتر ملتمسانه بود به هری نگاه­کرد روی صندلی نشست و سعی­کرد نسبت به هری بي­توجه باشد،هری هم نشست و شروع به خوردن گريپ­فروتش کرد.خاله پتونيا وارد آشپزخانه شد و گفت:

- اوه سلام دادرز،بالاخره بيدار­شدی عزيزِ­مامان؟

خاله­پتونيا بسته­های خريدش را روی کابينت گذاشت و شروع­کرد به قرار­دادن مواد­غذايي در يخچال.دادلي چيزی نگفت،او زير­چشمي به هری نگاه مي­کرد اما هری تصميم­نداشت چيزی به خاله­پتونيا بگويد،دليل نداشت روز آخر خاطره­ي بدی از خود برجا بگذارد بنابراين خيلی سريع صبحانه­اش را خورد و به اتاقش بازگشت.

هدويگ و ارول روی ميز ايستاده و مشغول خوردن شکار هدويگ(يک موش مرده)بودند.هدويگ با ديدن هری سرش را از روی شکارش برداشت و هوهو کرد و دوباره شروع به خوردن­کرد.هری منتظر­ماند تا آن­ها غذايشان را بخورند و بعد پاکت را برداشت و به پای هدويگ بست و گفت:

- اين نامه رو به خونه­ي رون برسون و خودت هم همون جا بمون،ارول هم باتو مياد...مواظبش باش.

هری پنجره را باز کرد تا آن­ها بروند،هدويگ ابتدا روی شانه­ي هری نشست آن را به آرامي فشرد و سپس به همراه ارول رفت.هری آن­قدر آن­ها را نگاه­کرد تا بالاخره در پهنه­ي آسمان ناپديد­شدند.

ادامه دارد ...
قبلی « مالفوی همدست دامبلدور؟ هری پاتر و بازی مرگ - فصل 10 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۷:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۷ ۱۷:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 @
اسم داستانت جالب نيست ولي خيلي شبيه رولينگ مي نويسي .
mary clarkson
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۲۱:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۶ ۲۱:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۸
از: جنگل ممنوع
پیام: 28
 آفرین!
خیلی قشنگ نوشتی.ادامه بده فقط یه چیز همونطور که قبلا" هم گفتن اسم داستانت یه جورایی همه چیو لو میده!
Alessandro
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۱۶:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۸ ۱۶:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: اون بالا اکبر می آید!!
پیام: 250
 بهترین داستان
ای نویسنده
ای ج.ک.رولینگ
بهترین داستانی که من خوندم
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۸:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۷ ۸:۲۰
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: خوب نزديك به عالي
خوب نوشتی داستان جدیدیه باز هم تلاش کن بهتر بنویسی
تينا ساساني
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۲:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۲۲:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۱
از: there isn't any answer
پیام: 157
 خوب نزديك به عالي
انگار خود جي كي رولينگ نوشته البته يكمي هم فاصله داره با نوشته هاي رولينگ ولي به نظر من عاليه
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۴:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۴:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 پاسخ
به عنوان من گير میدی؟
من آدم انتقادپذيری نيستما!
اما مرسی که گفتی خوب نوشتی
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 عنوانت بده!
دوست عزیز عنوان داستانت که همه چیزو روشن کرد!
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۲:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 ايول
خيلي خوب نوشتي..
ولي..
به نظرتون يه ذره اسم داستان ارزشي نيست؟
ary_sani
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۱:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۱:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۵
از: پیش پدرخوانده
پیام: 294
 سوال؟
سلام
من چجوری داستانامو بنویسم و بعد اینجا بیارم؟
سانی بودلر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۱:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۱۱:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۸
از: V.F.D
پیام: 125
 عالیه.
خیلی باحاله. حتما ادامه بده . خیلی خوب می نویسی.
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
عیول ادامه بده.
j.m.2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۰
از: وزارت جادو
پیام: 2
 دامه بده
داستانتو خوب شروع کردی همینطوری ادامه بده
j.m.2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۶ ۹:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۰
از: وزارت جادو
پیام: 2
 دامه بده
داستانتو خوب شروع کردی همینطوری ادامه بده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.