هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر_فصل9


فصل نهم: زخم خبرچین
روزها به کندی می گذشت. ساعت شش صبحانه، دوازده ناهار، و هشت شام.
هری یک بار سعی کرده بود بر طبق گفته ی زپ، پرستار درمانگاه را ببیند، به همین بهانه یک بار به دنبال مالفوی رفت، اما مالفوی نگذاشت او را ببیند و گفت:
_ زیاد خوشحال نمی شی.
اما هری دغ دغه ی دیگری در ذهنش داشت، و آن زخمش بود.
او هیچ گاه در چفت شدگی موفق نمیشد. همیشه یاد شکنجه های اسنیپ می افتاد و از خشم کاری نمی کرد. اما چفت شدگی برای او؛ به خصوص الان، امری ضروری بود.
هرشب قبل از این که در تخت خواب سکته کند، بسیار تمرین می کرد، اما در آخر ناامید روی تخت می افتاد. همچنین، با خود فکر می کرد که حتما ولدمورت نیز نمی خواهد او از وجود کارهایش آگاه شود؛ بنابراین به آن بخش ذهنش که مانند هری به ولدمورت مربوط بود؛ کاری ندارد و از چفت شدگی استفاده خواهد کرد، پس کاری به کار هری نخواهد داشت، اما باز می گفت که او حتما برای اینکه یک طرفه ذهن هری را تسخیر کند؛ راهی پیدا یا ابداع کرده است.
یک روز دم غروب، هری بی کار به افق طلائی و مه دیوانه سازان ذل زده بود و سعی داشت ذهنش را از هرکسی بپوشاند. برگشت و به چهره ی رون نگاهی انداخت و سعی کرد خنده اش نگیرد. ریش های او بسیار بلند شده بودند و با سبیلی که از قبل داشت، چهره ی او را به کوتوله ها شبیه می کردند.
ناگهان صدائی از پائین شنید که او را صدا می زند. زپ را شناخت. داد زد:
_بله؟
_فاج کارت داره.
_چی کار؟
_نمی دونم. فقط گفت سریع بیا.
رو به رون کرد و گفت:
_الان میام.
و خود را به پائین انداخت و به طرف دفتر جنگ رفت.
فاج که انگار منتظر او بود، او را با دست دعوت به نشستن کرد. سپس گفت:
_کار خصوصی باهات دارم؛ پاتر. ببین...
هری حرف او را قطع کرد:
_پس بهتره جلوی ن نزنین.
_چرا؟
_ولدمورت می فهمه من دارم چی کار می کنم. و به زخمش اشاره کرد.
اما فاج گفت:
_فرقی نمی کنه. از کجا معلوم که الان در حال ذهن جوئی تو باشه؟ اسمشونبر کارهای دیگه ایم داره.
_کارش اینه که ما رو شکست بده و حالا هم اینجا جاسوسی نداره. اون می دونه من اینجام. قبل از این تو ساحل مدیترانه به به من و دوستام حمله کرد و کسی که وقتی من یه مدت مریض بودم ازم نگهداری کرده بود کشت.
فاج دستش را جلوی هری گرفت و گفت:
_فرقی نمی کنه. میخواستم بگم که یک نیروی کمکی داره بهمون می رسه. فردا ما خودمون پاتک میزنیم و به محل استقرار اونا حمله می کنیم. باید اماده باشی. و با حرکت دست او را مرخص کرد. هری مطمئن بود که زخمش کمی می سوزد؛ اما به روان خود اعتماد داشت و با خود گفت که از حساسیت خبر این احساس را کرده است.
اما دوباره فاج او را که به دم در رسیده بود فراخواند.
_راستی، در مورد اون دختر، من می دونم کیو می گی. خواهرش طرف ولدمورت بود. من نویل لانگ باتم رو برای جاسوسی اونجا فرستادم، به بهانه ی اینکه رفته دنبال تو. همونوقت به وزیر خودمون اطلاع دادم که یکی رو بفرسته تا تورو بیاره، اما وزیر به حرفم گوش نکرد. فکر کنم الان نویل مرده باشه، نه؟
_بله قربان، و خواهر ماری هم مرده.
_آه! لانگ باتم کارشو خوب انجام داد. اگه پدرش خوب بشه و بفهمه... اوه. چه حرف احمقانه ای زدم. به هیچ وجه به مادر بزرگش نگو.
هری نپرسید که مادربزرگ نویل بدبخت را از کجا می شناسد، او در این فکر بود که اگر کسی را اینجا در حال ماهی گیری ببیند، هیچ تعجب نخواهد کرد که ماهی به تور او بیفتد.
صبح هری با صدای مالفوی بیدار شد که داشت ردایش را می پوشید. به او گفت:
_اه دیگه من ندیدی، منو ببخش.
_چرا؟
_امروز میریم جنگ.
_خیال کردی من همینجا میشینم؟
_مگه تو درمونگاه نیستی؟
_ بیکارم. مسئول اونجا بهم اعتماد نداره. خودت اگه دیدیش می فهمی. حالا وقت این حرفا نیست. باید جون خودمونو تا انگشت پا حفظ کنیم.
و بعد از این مکالمه ی بی قاعده بیرون رفت.
هری به ساعتی که نصیحت می کرد نگاهی انداخت. ساعت نه بود. شاید فاج دستور داده بود که او بیشتر بخوابد. بلند شد و ردای خود را پوشید و بیرون رفت، و زندگی روزمره احمقانه خودش را از سر گرفت.
اما غروب مثل بقیه ی روزهای دیگردر حالی به افق طلائی و رون عبوس ناگه می کرد، ناگهان به نظرش آمد که شنل نامرئی بزرگی به کنار رفت و هزارن سیاهی پدیدار شدند. هری که از دیروز خود را آماده کرده بود، دست رون را گرفت و پائین رفت، می دانست که باید برود به فاج بگوید که اشتباه کرده است که او را محرم راز خود قرار داده، اما رویایی محال بود.
از هر طرف طلسمی شلیک می شد. هری برگشت و چوبش را به هر طرفی گرفت و طلسم فرستاد.
ناگهان طلسمی به رون برخورد و تمام تن او چاک چاک شد و از آن خون بیرون زد.
هری ناگهان پرده ای جلوی او باز شد.
به طرف کسی که طلسم را فرستاده بود ایستاد و گفت:
_آوادا کداورا !
هری ندید که آن مرد چه کار شد. حمله کنندگان به سمت او آتش پرت می کردند و تنها کار هری این بود که با رون که روی شانه اش از حال رفته بود و از او خون می رفت، به این طرف و آن طرف جاخالی بدهد و طلسم بفرستد. چوب رون را گرفت و به چوب خودش پیوند زد. نمی دانست چرا با اینکه از هر طرف طرف طلسمی به او می خورد، از پا نمی افتاد؛ بلکه هر طلسمی که می فرستاد نیمی را واژگون می کرد.
ناگهان دستی را بر روی شانه اش احساس کرد. روی برگرداند و مالفوی را دید.
_سریع رون رو ببر درمونگاه. خودتم برو. اوه! تو نصف ارتش رو نفله کردی! سریع برو.
و طلسم نابخشودنی که به طرفش فرستاده شده بود پس زد.
هری به آرامی گفت:
_جنازه ی اون فرمانده هه رو نذار ببرن. فکر کنم اسنیپ باشه.
مالفوی گفت:
_خیلی خوب. سریع برو!
و هری را میان جمعیت هل داد. هری به سختی راه خود را از میان جمعیت که به او ذل زده بودند راهش را کج کرد و رد شد.
وقتی به ساختمان رسید، آن را کاملا خالی یافت. به طرف درمانگاه رفت و در بین راه احساس کرد پایش به اختیارش نیستند و همین الان خواهند افتاد. به سختی خود را به درمانگاه رساند و خود را به داخل پرت کرد
.
قبلی « هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل هشتم هری پاتر و آغاز پایان - فصل 28 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۹:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۹:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 ايول !
ايول مرگ خوار جون سر قرارمون كه هستي ؟
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۳:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۳:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 اوووووووووووف.
اخییییییییییییش.
بلاخره فصل نهو گذاشتن.
فکر کنم سیستم باز کریستال زده بوده وگه نه اینقدر طول نمیدادن

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.