هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

عشق نافرجام


فصل اول : شناخت
در هزار سال پیش در سرزمین رومنوس پسری با پدرش زندگی میکرد این پسر "ویکتور" نام داشت. او تنها فرزند شوالیه سیاه، جیمز گریفیندور بود. ویکتور قدی نسبتاً کوتاه با اندامی ورزیده و چشمانی مشکی و موهای ریز و قهوه‌ای داشت او در سوارکاری و تیراندازی مهارت خاصی داشت و این آموزشها را زیر نظر پدرش جیمز دیده بود. "رومنوس" سرزمین پهناوری با آبهای خروشان که در سمت شرق و کوههای بلند آلکامیس که در سمت غرب وجود داشتند دارای زیبایی فراوانی بود. پادشاه این سرزمین شاه ادوارد مرد جنگجویی بود که تمام وقتش را به کشورگشایی میگذراند و در نبود او تنها فرزندش شاهزاده ویلیام امور را در دست می‌گرفت. پدر ویکتور به دلیل خدماتی که انجام داده بود همه او را دوست می‌داشتند و به او و فرزندش احترام می‌گذاشتند.
جیمز و پسرش از خانواده های اصیل دربار بودند ولی جیمز و پسرش هیچگونه میلی به دخالت در امور درباریان را نداشتند؛ به همین دلیل پس از پیر شدن، جيمز خود را بازنشست کرد و از قصر خارج و بیرون از دهکده در جنگلی به نام "جنگل ممنوعه" درکلبه‌ای چوبی زندگی می کردند. خانه آنها دارای دو طبقه بود؛ در طبقه اول سه اتاق وجود داشت: اتاق مرکزی که در ورودی خانه در آن قرارداشت و دارای یک میز و چهار صندلی و یک بخاری دیواری بود و دو اتاق دیگر را به هم ربط می داد. اتاقهای دیگر یکی آشپزخانه کلبه بود و دیگری اتاق خوابِ نسبتاً کوچکی دارای یک تخت که برای مهمان در نظر گرفته می‌شد. در طبقه دوم یک اتاق خواب بود که دو تخت و دو کمد برای خودشان در نظر گرفته بودند. زندگی برای پدر و پسر بسیار شیرین بود. آنها با شکار در جنگل روزگار را می‌گذراندند. و تمام اموال خود را جز اندکی از آن بقیه را بین فقرا تقسیم کرده بودند.
* * *
ویکتور برای تله گذاری به جنگل رفت و درحال گذاشتن تله‌های جدید و بازدید از تله های روز گذشته بود. ناگهان صدایی از سمت چپ او بلند شد به سمت صدا رفت چون فکر می‌کرد که صدای تله گیراست. بله ویکتور درست فکر میکرد ولی.... آن پای دختری بیهوش بود. ویکتور مات و مبهوت استاده و نمی دانست که چه کار کند . پس از لحظه ای درنگ تصمیم خود راگرفت او به سرعت به سمت تله رفت و پای دخترک را از آن در آورد سپس او را بر دوش خود انداخت و به خانه برد.
* * *
پدر در خانه نشسته بود و به اسمی که بر روی شمشیر حک شده و از پدر پدربزرگش (گودریک گریفیندور)‌ به یادگار مانده بود نگاه می‌کرد. ویکتور در را باز کرد و گفت : پدر اين دختر پایش تو تله گیر کرده و بیهوش شده من اونو آوردم خونه .......... زخمیِه. جیمز در جواب گفت : اونو روی تخت بخوابان و از کمد خودم برگ های گیاه «مالرید» رو توی آب بجوشان و برام بیار. ویکتور به حرف پدر گوش کرد . و کارهایی که به او محول شده بود را یکی یکی انجام داد. در این حین پدر پای دختر را تکان می داد که ببیند استخوان آن شکسته است یا نه. پس آماده شدن جوشانده جیمز مقداری از آن جوشانده را در حلق دختر ریخت سپس رو به پسرش کرد و گفت اون شبِ سختی در پیش داره . معلوم نیست که چه موقع به هوش بیاد. بهتره که به نوبت مراقب او باشیم من مواظبم تو برو بخواب. فردا صبح تو مراقبت کن. ویکتور گفت چشم پدر و به سمت اتاق خواب خود رفت تا بخوابد. در تختخواب حس عجیبی داشت نمی دانست که آیا آنقدر بزرگ شده است که به پدر خود بگوید عاشق آن دختر شده است در این افکار غوطه ور بود که خوابش برد.
* * *
نیمه های شب صدایی شنید. از جایش بلند شد تا ببیند آن صدا چیست به طبقه پایین رفت و دید که پدر رو به روی بخاری روی صندلی راحتی خوابیده است. دوباره صدا راشنید ولی اینبار نزدیکتر. صدا از اتاق خواب مهمان بود به سمت صدا رفت ولی با احتیاط؛ در را باز کرد و دید که دختر روی زمین به حالت بیهوش افتاده است او را بلند کرد و روی تختخواب گذاشت و از اتاق خارج شد روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر صبح ماند ویکتور به شمشیرِ مخصوص پدر نگاه می کرد و به این فکر بود که روزی نوبت اوست از این شمشیر نگهداری کند او به روزی فکر می کرد که این شمشیر و آن دختر را با هم دارد. ناگهان صدای ناله ای از اتاق خواب مهمان به گوش رسید ویکتور خوشحال از اینکه دختر به هوش آمده به سمت اتاق دوید. او می خواست بداند که آن دخترک کیست. در را که باز کرد دختر به هوش آمده بود ولی نمی دانست کجاست که دخترک از ویکتور پرسید: اینجا کجاست و شما که هستید ویکتور در پاسخ گفت اینجای کلبه ای است در جنگل ممنوعه و من نگهبان اینجا هستم دختر دوباره پرسید نام شما چیست؟ ویکتور نمی داست چه بگوید زیرا او دوست نداشت که مردم بدانند او پسر شوالیه سیاه سرزمین آنهاست چون آن موقع مردم به او احترام خاصی می گذاشتند. او می خواست آزاد باشد و هرکاری که دوست دارد انجام دهد برای همین گفت نام من:
ادامه دارد
از کسانی که این داستان مطالعه کرده اند کمال تشکر را دارم
همچنین بابت اینکه مقداری از کلمات شکسته و محاوره ای است معذرت خواهی می کنم
امیدوارم در فصول آینده جبران کنم

قبلی « داستان های هری پاتری ( SP1 ) - قسمت سوم کبوتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۸:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۸:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 خوبه
خوبه ادامه به ده داستان جالبی رو شوروع کردی
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۰:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۰:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ?????خوب بود؟؟؟؟؟
خوب بود جالب بود!!!!!
بذار حدس بزنم اون دختره کی بود؟؟؟یکی از موارد زیر باید باشه!!!!!!
1)اما گرنجر 2)اما واتسون 3)هرماینی گرنجر 4)هرماینی واتسون!!!!!!!
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۲۳:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۲۳:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 خيلي...
خيلي خوب!
اما...
خيلي كم
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۶:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۶:۵۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 خوب بود
خوب بود ....اما راستش برای فصل های بعدی باید یکم بیشتر تلاش کنی
در هر حال متشکرم از زحمتی که کشیدی امیدوارم که زودتر فصل های بعدی رو بفرستی
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۶:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۶:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
هومك بد نبود حالا
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۵:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۵:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
سلام
راستش رو بخوای نظری ندارم چون چیزی ازش ندیدم. منظورم اینه که هنوز وارد داستان نشدیم. اما خوب گردوندیش.
راستی یه سوال: این اسما رو از خودت درآوردی یا از جایی گیر آوردی؟ هان؟؟؟
ingo_ali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۴:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳۰ ۱۴:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۴
از: جايي به نام هيچ جا
پیام: 788
 عشق نافرجام
ایول داشت!

ها! من عاشق این سبک نوشتار هستم، خیلی حال کردم..

عین خودم می نویسی!

خوب بود، میتونستی هیجان بدی بهش، خفنش کنی..


موفق باشی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.