هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل چهارم


داستانی دراماتیک در ادامه کتاب ششم
فصل چهارم - جینی دختر بد!

- اه، این هریم شورشو در آورده! یه لحظه تنها می مونه بیهوش میشه!

- رون، واقعا که ظرفیت وجودی تو از یه قاشق چای خوری هم کمتره! واقعا نمیدونم چرا با تو...

- چرا با من چی، هرمیون؟!

هری در حالی که از ته دل می خندید چشمانش را همچنان بسته نگه داشته بود. یک نفر کنارش در تخت نشسته بود. می توانست گرمای وجودش را حس کند؛ کسی که بی شک اسمش جینی بود! هری دلش برای دعواهای رون و هرمیون تنگ شده بود. این به نمونه ای از رون و هرمیون که در ذهن هری بود بیشتر نزدیک بود.
وقتی سرانجام چشمانش را گشود، بی اختیار به سمت جینی نگاه کرد. دخترک از بس گریه کرده بود، چشمانش به رنگ سرخ در آمده بود. با دیدن هری دوباره قطره اشکی از چشمانش جوشید و صورتش به رنگ موهایش درآمد. اولین کلماتی که از دهانش خارج شد این بود:

- اوه هری، من واقعا متاسفم! هرگز فکر نمی کردم اونا این تاثیرو روت بگذارند!

و بی آنکه منتظر جواب هری باشد از اتاق بیرون زد. جواب هری در برابر چهره های آکنده از سوال دوستانش، یک نمیدانم ساده بود.

اصلا جینی در مورد چه چیزی حرف میزد!؟ نگاهش متوجه کاسه ای شد که جینی به همراه خاطرات به او هدیه داده بود. متوجه شد که خاطرات ناپدید شده اند. بر خود لعنت فرستاد که چرا آن خاطرات را مرور نکرده! اما او که پنسیو نداشت. پس از هفته ها، این اولین بار بود که با رون و هرمیون تنها مانده بود. می خواست آنها را در جریان حوادث بی شماری که بر او گذشته بود، بگذارد.

هنگامی که به آنها گفت هنوز میتواند اثر زخمش را حس کند و آنها را از محتوای نامه دامبلدور آگاه کرد، هرمیون کم مانده بود از صندلی بر زمین بیفتد. دیگر از پسر غمگین و درهم شکسته دیروز خبری نبود. به نظر می رسید هری پاتر دوباره متولد شده؛ هری آرامشش را دوباره یافته بود.

دامبلدور هیچگاه کار بیهوده ای نکرد. مردی که از لحظه تولد رنج کشید، سختی ها را تحمل کرد، بارها جامعه جادوگری را از خطر سقوط به ورطه هلاکت رهانید و حتی در مرگش بزرگترین ضربه را به ولدمورت زد. مردی که هرگز اشتباه نکرد.

- از محفل چه خبر؟ از ولدمورت خبری دارن؟ رئیس جدید محفل کیه؟

- قرارگاه محفل تغییر کرده. ریموس، رئیس جدید محفل، هم به شدت شروع به عضو گیری کرده. بعد از این که تو بیهوش شدی، مک گونگال اومد. اون می گفت جادویی که محفل رو پابر جا نگه میداشت و با مرگ دامبلدور به شدت تضعیف شده بود، دوباره فعال شده! البته هیچ کس از علتش خبر نداشت؛ اما با توجه به بیهوشی تو و نامه دامبلدور، علت اون واضحه!

- اوه...تقریبا یادم رفته بود! مک گونگال یک نامه دیگه هم برای تو آورده بود! می خواست باهات صحبت کنه؛ اما چون تو بیهوش شده بودی، نامه رو به من و رون داد. البته گفت دامبلدور اونو طوری جادو کرده که فقط تو بتونی بازش کنی!

هری در حالی که به سختی فکر می کرد علت این کار چه می تواند باشد، نامه را باز کرد و دوباره خط زیبای دامبلدور را دید:

 
هری عزیزم، مطمئنم که نامه اول من را خوانده ای! وگرنه مینروا هرگز به یاد نمی آورد که باید این نامه را به تو برساند! یکی از طلسم های اختراعی خودم....مطمئنا بعدها بهتر آنرا درک میکنی !

پسرم، اطمینان دارم که اکنون امیدوارانه تر به آینده مینگری. چند توصیه کوتاه را در رابطه با آینده برایت دارم:

اولا، از تو خواهش میکنم تا به هاگوارتز و دفتر من بازگردی. این کار تو دو فایده دارد؛ اول اینکه جادوهای حفاظتی هاگوارتز را، با توجه به قدرت های فعال شده در بدنت، قوی تر و تقریبا غیر قابل نفوذ می کند. ثانیا می توانی از دفتر من به عنوان مکانی برای مطالعه، آمادگی و نابودسازی هورکراکسها استفاده کنی. در ضمن، من وسایل زیادی دارم که می توانند نظر تو را جلب کنند! با رسیدن به دفتر من، به آرامش بیشتری خواهی رسید!

هری، تو باید متوجه شوی که تمام دانسته ها و قدرت های ما سه نفر به تو منتقل خواهد شد. تو در باطن از آنها آگاهی خواهی داشت، و تنها باید آنها را به یاد آوری. در ضمن، فکر میکنم تو اولین شخص در تاریخ باشی که می تواند به بیش از یک حیوان تبدیل شود! بله، من هم یک انیماگوس بودم! یک ققنوس، پرنده ای شگفت انگیز! تنها دلیل همراهی فاوکس با من هم همان بود. هر چند ممکن است برایت عجیب باشد، اما در مورد خاص تو، پیش بینی من این است که برای تو، تبدیل شدن به شکل درونی ات دقیقا مثل گذشتن از پلت فورم سه و یک چهارم برای ورود به قطار هاگوارتز خواهد شد. بایذ بدانی که میتوانی به آنها تبدیل شوی!

هری عزیزم، تو با استفاده از شکل ققنوسی من میتوانی در دفترم ظاهر شوی! این رازی بود که من بدان در دوران زندگیم پی بردم، هرچند هرگز علت آن را نفهمیدم. توصیه دیگر من به تو در مبارزه با ولدمورت، در مورد محفل می باشد. تو باید دست نیازت را به آنها دراز کنی. هرچند، من مطمئنم که هیچ کس در سن تو به اندازه تو دانش و تجربه مبارزه با جادوهای سیاه را نداشته؛ اما در محفل جادوگرانی عضوند که تمام عمر خود را به مبارزه با جادوهای سیاه وقف کرده اند. هری عزیزم، زندگی به من آموخت که عالم شدن، بسیار راحت تر از آدم شدن است. هرگز آن را فراموش نکن!

 هری، باز هم تو را متوجه زاویه ای دیگر از اخلاق ولدمورت می کنم. ولدمورت همواره به تنهایی کار می کند؛ هر چند همواره در رسیدن به اهدافش از همگان استفاده ابزاری می کند. آنچه مرگخوارها را به ولدمورت پیوند می دهد، ترس، خشم و نفرت است. من اطمینان دارم محفل ققنوس که حلقه های نامرئی عشق، آن را پا برجا نگه میدارد، توانایی مقابله با مرگ خوارها را دارد.

آلبوس دامبلدور

- وای! هری امتحان کن ببین میتونی به ققنوس تبدیل بشی!

-یا به سگ پشمالویی که سیریوس به اون تبدیل می شد!

- رون، هرمیون، من هنوز آمادگی رو در خودم احساس نمیکنم! شاید بعد از اینکه به دفتر دامبلدور رفتم امتحان کنم!

پس از جواب هری همه در افکار خود فرو رفته بودند. هضم این همه خبر جدید واقعا دشوار بود. زخم هری، نامه دامبلدور، و مهمتر از همه غلبه ی عشق بر مرگ!

وقتی به پایین رفتند، هنوز این حالت رویایی از چهره هاشان رخت بر نبسته بود. مالی در حالی که با بدبینی به سه نوجوان روبه رویش نگاه میکرد گفت:

- هری! از این که دوباره به هوش اومدی خوشحالم! مطمئنم شماها گرسنه تونه. من و جینی قبلا صبحونه خوردیم.

پس از صرف صبحانه، هری به یاد جینی افتاد. باید می فهمید این خاطرات چه بودند که جینی فکر کرده بود ممکن است بیهوشی اش مربوط به آنها باشد! هنگامی که هری، جینی را یافت، دوباره قرمزی شرم چهره ی دخترک جوان را گلگون کرد.

- جینی، میتونی در مورد رفتارت بیشتر توضیح بدی!

- هری، من واقعا متاسفم! من فکر کردم...من فکر کردم اگه ما نمی تونیم در دنیای واقعی کنار هم باشیم، شاید بتونیم عشقمون رو در خاطرات زنده نگه داریم!

- پس اون خاطرات در مورد من و تو بود!

قرمزی شرم این بار جای خود را به قرمزی عصبانیت داده بود. هری با وجود شرایط بحرانی و انتظار غرش طوفان این دخترک دلربا، نمی توانست از توجه به اینکه جینی در هنگام عصبانیت چه قدر دوست داشتنی میشود، چشم بپوشد. ماهیچه های صورتش که در اثر انقباض به سرخی می گرایید، رگ گردنش که در اثر خشم برجسته میشد، چشمانش که در اثر انفجار خشم نازک تر میشد، و آه...موهایش که پراکندگی آنها و نظم ناشی از بی نظمی که موهایش را هم به شکل......غرش طوفان او را دوباره به واقعیات بازگرداند.

- هری پاتر! یعنی تو می خوای بگی که تو اون خاطره ها رو ندیدی!؟

هری در حالی که می خواست با لحن صدایش آرامِش را القا کند، با باهوشی جوب داد:

- البته که نه، جینی عزیزم! من که پنسیو نداشتم اونا رو ببینم!

با این حرف هری، جینی آتش گرفت و این چیزی بود که هری را ترساند.

- هری پاتر! تو یک احمقی! پس تو فکر میکنی من اون کاسه رو بهت داده بودم که توش بستنی بخوری!؟ سال گذشته من از دامبلدور خواستم که یک پنسیو برای من بسازه، چون تنها پنسیو رو در بریتانیا اون داره! اون هم با پیشنهاد من موافقت کرد و گفت فکر میکنم سال بعد هری خیلی به اون نیاز پیدا بکنه. من بیچاره کل دیشبو صرف گریه کردم که شاید پنسیو کار نکرده، یا تو با دیدن خاطره ها ناراحت شدی! اما تو در تمام این زمان خودت رو به خواب زده بودی!

و هری صدایی شنید که بیشتر به غرش یک گرگ خشمگین شبیه بود تا به صدای ناشی از عصبانیت دختری 16 ساله!

دومین صدایی که هری شنید مربوط به صدای بسته شدن در بود، که هری مطمئن بود به نحوی جادویی جینی آنرا بلندتر از معمول به دیوار کوبیده بود!

هری تصمیم گرفته بود امشب به هاگوارتز برود؛ چون دامبلدور از او خواسته بود. البته قصد نداشت به رون و هرمیون در این باره چیزی بگوید، چرا که می خواست خاطره هایی را که دوباره به نحوی جادویی در اتاقش ظاهر شده بودند را به تنهایی مرور کند. طی روز از عصبانیت جینی کاسته شده بود؛ حتی به نظر هری رسید که حین صرف شام، جینی بیشتر از حرکت ابلهانه ی هری خنده اش میگیرد تا اینکه عصبانیتش عود کند.

 

ذهنش مانند ساعت کار میکرد. عقربه های ساعت راس ساعت 12 را نشان می دادند. به آرامی از جای خود بلند شد. قبلا نقشه مارودر و شنل نامرئی کننده اش را در جیب ردایش چپانده بود. موفق شد بدون متوجه کردن کسی از اتاق خارج شود. هنگامی که به خارج از خانه قدم گذاشت، از سوز سرما به خود لرزید.

روی مقصدش – هاگوارتز – تمرکز کرد. دوباره آن احساس خفگی و فشار مضاعف.... اما وقتی بوی چمن تازه به مشامش رسید و چشمانش را باز کرد، خود را در برابر برج و باروی شکوهمند هاگوارتز یافت. گویی این قلعه قدیمی با استحکامش به قدرت پوشالی انسان ها و کاخ خیال ها و آرزوهای انها دهن کجی می کرد و قدرتش را به رخ آنها می کشید. در ذهنش روی ورد اکسپکتو پاترونوم تمرکز کرد، و سه جاندار نقره ای از آن بیرون زدند و به سمت کلبه هاگرید روانه شدند.

عجیب بود که روبیوس هاگرید هنوز به خواب نرفته بود. بعد از مرگ دامبلدور، این اولین بار نبود. شاید اگر آن شب لعنتی مست نبود...برای دور کردن افکار مزاحم به پا خاست و به طرف پنجره حرکت کرد، و ناگهان با دیدن ققنوس دامبلدور در میان دو موجود نقره ای رنگ، روزنه های امید بر شبستان تیره و تار وجودش درخشیدن گرفت. آیا ممکن بود؟ او نمی توانست منتظر بماند تا جواب، خود را بدو بنمایاند. با تمام قدرتی که پاهایش اجازه می داد، شروع به دویدن کرد. در راه چند بار زمین خورد، اما اهمیت نداد. هنگامی که به دروازه های هاگوارتز رسید، شبحی پیچیده در ردایی تاریک دید. این هر که بود، دامبلدور نبود! با درخشش اولین صاعقه، صورت هری پاتر بر تنها ساکن هاگوارتز معلوم شد. بعد از چند سوال و جواب وقتی از هویت وی مطمئن شد، و را به داخل راه داد.

- هری! اما اون پاتروناس دامبلدور بود! تو....

- هاگرید، من تغییراتی داشتم! یکیش همین بود که تو مشاهده کردی.

- من یک لحظه فکر کردم شاید دامبلدور...

- هیچ وردی نمی تونه مرده رو زنده کنه!

بر خلاف انتظار هری، هاگرید هیچ سوالی در مورد علت ظهور ناگهانی هری از او نکرد. فقط به آرامی به سمت کلبه اش روان شد.  قبر دامبلدور با شکوه تر از همیشه بود. حتی عظمت هاگوارتز در برابر آن هیچ می نمود. گویی وجود و عظمت هاگوارتز از آن نشأت میگیرد. آه، دامبلدور...چه بزرگ مردی بود!

 

داخل قلعه واقعا ترسناک بود. حتی از ارواح هم خبری نبود! تابلوها با اینکه متوجه تازه وارد شده بودند، ترجیح می دادند خود را به خواب بزنند. سرانجام انتظار به پایان رسیده بود. در سنگی دفتر دامبلدور در برابرش خودنمایی می کرد.

- من قسم می خورم که به کار بدی دست خواهم یازید!!!!

خطوط تاریک کوچک روی نقشه به حرکت در آمدند و در جای جای نقشه به هم پیوستند. هیچ چیز تغییر نکرده بود؛ جز اینکه بخش جدیدی به نقشه اضافه شده بود: قبر دامبلدور. هاگرید در کلبه اش قدم میزد. حتی از فلیچ هم خبری نبود.

هری در برابر دفتر دامبلدور ایستاده بود؛ اما هیچ رمز عبوری از در آن پدیدار نشده بود. هری دیگر فکر اینجایش را نکرده بود. پس از اینکه کلمات مختلفی را امتحان کرد، ناگهان حقیقت خود را بر وی نمایاند. دامبلدور مخصوصا وی را به آنجا فرستاده بود و هری می بایست مانند غار راه ورود را می یافت.

بیش از یک ساعت بود که دستانش را در برابر دیوار سنگی حرکت میداد؛ اما هیچ چیزی احساس نکرده بود. با خود فکر میکرد، اگر دامبلدور زنده بود از دیدن او ناامید می شد. اما هری که دامبلدور نبود!

اما چرا، بود! با این فکر جان تازه ای گرفت. این بار تمام قدرت تمرکزش را در دستانش جمع کرد و ناگهان توانست در یک خط نازک، اثری از جادو را حس کند. اکنون باید مقداری از خون خود را فدا می کرد. چاقویی از جیبش در آورد؛ اما قبل از این که آن را به کار گیرد، دوباره فکر کرد. دامبلدور واقعا کسی نبود که از وی بخواهد در راه ورود به دفرش خود را ضعیف کند.

چوب دستی اش را روی خط نامرئی حرکت داد. ناگهان باریکه طلایی رنگ خودنمایی کرد و در سنگی در برابر هری باز شد. او موفق شده بود.!

دفتر دامبلدور همانی بود که به یاد داشت. تنها چیز جدیدی که در آن خودنمایی می کرد، عکس دامبلدور بود که که با لبخندی مشتاقانه او را نظاره می کرد، گویی انتظار او را می کشید. هری برای لحظه ای در صورت این پیر خردمند دقیق شد و توانست ذره ذره خرد را در صورتش بخواند. جاذبه ای نامرئی حتی در عکس دامبلدور بود که هری را به خود جذب میکرد. سرانجام دیده از تابلو بر گرفت و مشغول نظاره اثاثیه دامبلدور شد. اشیایی که اکنون به هری متعلق بودند....اشیایی که روزی هری با خشونت تمام آنها را تکه تکه کرده بود. هرگز در عمرش بدان حد احساس پشیمانی و شرم از این عملش نکرده بود. با یادآوری نحوه برخورد دامبلدور با خودش، بیشتر احساس عذاب وجدان کرد؛ اما توانست بر احساساتش غلبه کند. کاسه ای را که اکنون می دانست یک پنسیو است، روی میز دامبلدور قرار داد. اولین خاطره را در آن خالی کرد و داخل آن شد.

آه...خاطره اولین بوسه آنها بود. اما چیزی متفاوت؛ هری تقریبا می توانست احساسات جینی را خودش حس کند. البته پنسیو دامبلدور باید هم متفاوت می نمود! خاطره ای بهتر از آن سراغ نداشت. در آن لحظه که لبهایش به آرامی بر لبهای جینی ساییده می شدند، لذتی غیر قابل توصیف وجودش را در بر می گرفت. چیزی که هری نمی دانست، این بود که مایل ها آن طرفتر، دخترک سرخ مویی که در رختخوابش آرمیده بود نیز می توانست آن را حس کند.

قبلی « هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل سوم هری پاتر و ترایپاد عشق فصل پنجم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.