هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل هفتم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل هفتم: پیرمرد ناشناس

به خانه ي آن پیرمرد که رسیدند پیرمرد گفت: " مگه من نگفته بودم اونجا خطرناکه؟ چرا همینجوري سرتون رو انداختید پائین و با خیال راحت رفتید تو؟ " هري و هرمیون و رون به داخل خانه رفتند. رون هنوز حالش خوب نشده بود. آن پیرمرد چاي درست کرد و به او داد بعد ادامه داد: " اون خانه کاملا تحت نظارت اسمش رو نبر هست . از اون موقع که ریگولاس رفت تو اون خونه و جاودانه ساز رو اونجا گذاشت اسمش رو نبر مدام آن خانه را جستجو می کند . "

هري فهمید آن پیرمرد اطلاعات مهمی دارد که می توانست مورد استفاده او قرار گیرد . از آن پیرمرد پرسید: " ریگولاس؟ "

پیرمرد گفت: " آره ریگولاس بلک . رفت جاودانه ساز رو اونجا مخفی کرد " هري ناگهان پرید و گفت: " یعنی ریگولاس بلک ر.ا.ب هست" " نمیدونم من هرگز ندیدم اون خودش رو به این اسم صدا کنه " پیرمرد این را گفت و لیوان رون را که چایش را خورده بود دوباره پر از چاي کرد هرمیون از پیرمرد پرسید: " شما تعریف بیشتري از جاودانه ساز ندارید . منظورم اینه که می شه درمورد جاودانه سازها بیشتر توضیح بدین. "
پیر مرد گفت: " جادوگرهاي سیاه بزرگ براي این که خودشون رو جاودانه کنند جاودانه ساز درست می کنند . خیلی از جادوگران تا حالا این کار رو کردند . اونا با کشتن قدرتشان را افزایش می دهند بعد روحشان را تقسیم کرده و در یک وسیله قرار می دهند . تا بحال فقط دو جادوگر سیاه توانستند روحشان را به بیشتر از دو قسمت تقسیم کنند . چون براي درست کردن جاودانه سازهاي بیشتر باید بیشتر آدم کشت . " هري گفت: " یکی شون ولدمورت هست اون یکی کیه؟ " پیرمرد که پس از شنیدن نام ولدمورت وحشت زده شده بود: "اسمش رو نبر صداش کن در ضمن من در مورد اون یکی اصلا اطلاعاتی ندارم . " و دوباره لیوان رون را که خالی شده بود را پر از چاي کرد و رون را مجبور کرد که بخورد .

" البته هر جاودانه ساز روح یک انسان کامل را داراست . اون طوري که من می دونم اسمش رو نبر 7 تا جاودانه ساز درست کرده یعنی قدرتش رو تقسیم بر هفت کرد پس اسمش رو نبري که الان می بینید یک هفتم قدرتش را در دست دارد اگر روحش را از بقیه ي جاودانه سازها بیرون بکشد و وارد بدن خودش کند قدرتش 7 برابر می شود . البته اون همه قدرت نمی تواند در یک بدن دوام بیاورد و به خاطر همین بعد از کشتن انسانها و کسب قدرت . روحشان را تقسیم می کنند"

هري پرسید: " اگه روحشان را تقسیم نکنند چه می شود ؟ "

پیرمرد گفت: " اگه اون هفت تا روح رو وارد بدنش کنه به خاطر زیادي قدرت از بین میرود . در ضمن اگر هم قدرتشان راهم تقسیم نکنند این بلا به سرشان می آید"

هري گفت: " فعلا که دوتا از جاودانه سازها از بین رفته . اون می تونه روحش را وارد یک جسم دیگر نیز بکند؟ "

" آره می تونه. " پیرمرد جواب داد و کتري را بدست گرفت و دوباره براي رون چاي ریخت. وحشتی درون هري را فرا گرفت یک لحظه احساس کرد 5 تا ولدمورت جلویش ایستاده اند حتی فکرش نیز ترسناك بود یک ولدمورت به تنهایی آن همه وحشت در مردم بوجود آورده بود چه برسد به 5 تا .

رون که از بس چاي خورده بود داشت می ترکید پرسید: " حداقل چند روح میتونند در یک بدن باشند؟ "

پیرمرد نگاهی به لیوان رون کرد دید نیمه پر است درونش چاي ریخت و گفت: " حداکثر دو روح"

رون به لیوانش نگاه کرد . به سختی چاي درونش را با اصرار پیرمرد سر کشید چشمش را به خاطر داغ بودن چاي بست و لیوانش را روي میز گذاشت . چشمش را باز کرد دید لیوانش باز پر از چایی شده است از تعجب آروغ پر سر و صدایی زد رویش را برگرداند و با نگاه عصبانی هرمیون روبرو شد پیرمرد گفت: " خوب این نشون میده حالت خوبه " بعد لیوان را از دست رون کشید و چاي را خورد. بعد گفت: " البته جاودانه سازها همیشه اشیا نیستند من چند نوع رو دیدم که روحشان را در بدن یک انسان دیگر وارد کرده بودند . البته کار خوبی نیست چون نباید از موجودي که توانایی انجام کار دارد و یا می تواند فکر کند یک جاودانه ساز ساخت البته بعید به نظر می رسه که ولدمورت تونسته باشه 7 تا جاودانه ساز درست کرده باشه"

هري گفت: " چرا ؟ " پیرمرد جواب داد: " فراموش کردي هري؟ اون به کشتن تو نیاز داشت تا بتونه جاودانه ساز 7 رو درست کنه اما اون موفق نشد" پیرمرد لبخندي زد این اولین بار بود که هري را به اسمش صدا می زد چایی براي خودش ریخت و خیلی سریع تا آخرش رو خورد بعد ادامه داد: " البته باید زودتر اونو از بین برد وگرنه دوباره جاودانه سازهاي بیشتري از خودش بوجود میاره "

هري سري تکان داد و گفت: " پس یعنی اون 6 تا جاودانه ساز درست کرده که دوتاش از بین رفته . یکی در بدن خودش . یکی در اون قاب که امشب از ما گرفتند . یکی هم تو جام هافلپاف . ویکی دیگه احتمال می رود درون مارش باشه پس روح دیگه اي نیست که در وسایل گریفیندور یا ریونکلاو باشه "

پیر مرد گفت: " البته من فقط حدس زدم ولی به احتمال زیاد درسته . راستی نمی دونستم که دو تاش از بین رفته"

هري گفت: " آره یکی شو من از بین بردم و یکی دیگشو دامبلدور"

پیرمرد گفت: " آه . آلبوس . خیلی دلم براش تنگ شده اون الان کجاست؟ "

هري نمی دانست چجوري به او خبر مرگ دامبلدور را بدهد اگر او با دامبلدور خیلی صمیمیبود بعد از شنیدن خبر با گریه و زاري از بحث دور می شد اما دلش نیامد چیزي نگه خیلی سریع به او گفت: " دامبلدور مرده" خود هري هم از این که چرا اینجوري خبر را داده بود تعجب کرد به صورت پیرمرد نگاه کرد.

پیرمرد خندید و به هري گفت: " هذیون می گویی هري ؟. می خواي برات چاي بریزم ؟ " هري نگاهی به کتري و بعد به رون کرد که در حال وا رفتن بود از اینکه سر او هم این بلا بیاید خیلی قاطعانه گفت: " نه من راست می گویم . اون رفته" هري فکر می کرد این پیرمرد بچه هایش رو با ریختن چایی زیاد تنبیه می کرد . پیرمرد که با حرف هري خنده اش قطع شده بود گفت : " نه . این امکان نداره . آلبوس... آلبوس دامبلدور مرده؟ نه چنین چیزي ممکن نیست" " چرا ممکنه" هري گفت: " اسنیپ اون روکشت " پیرمرد به هري نگاه کرد و گفت: " چی ؟ " هري دوباره جواب داد: " اسنیپ دامبلدور رو کشت " پیرمرد در حالی که دستش را تکان می داد گفت: " نه این امکان نداره . اسنیپ نباید یه همچین کاري می کرد . اون زنده است؟ منظورم اسنیپه " هري تائید کرد هري از این سوال مسخره کمی تعجب کرد.

هرمیون که نگاهش را به رون دوخته بود تا به محض به هم خوردن حالش کمکش کند گفت: " براي چی نباید این کار رو می کرد ؟ " پیرمرد گفت: " این یک رازه . من به هیچ کس هیچ چیز نمی گم " هري آخرین سوالش را کرد: " ببخشید اسم شما چیه ؟ " پیرمرد کمی خندید و گفت: " نگم بهتره" هرمیون پرسید : " ریگولاس بلک . براي اون چه اتفاقی افتاد؟" پیرمرد جواب داد: " اون بعد از پیدا کردن جاودانه ساز رفت تو خونه ي جیمز اون رو مخفی کرد و از اونجا بیرون آمد. اومد پیش من و بعد از چند ساعت مرد . راستش هر چی چاي به او دادم، خوب نشد بعدش بردیم دفنش کردیم تو قبرستونی که نزدیک اینجا هست. جیمز و لیلی
هم اونجا دفن شده اند. "

هري گفت: " اون قبرستون کجاست؟ "

پیرمرد گفت: " بعد از این که یه خرده از اینجا پیاده راه بري یه راه فرعی هست که  تابلویی کنارش نوشته قبرستان . اون راه رو اگه ادامه بدي می رسی"

هري از پیرمرد تشکر کرد و همراه رون و هرمیون به راه افتاد . رون از شوك دیوانه سازها خارج شده بود و الان شکمش را گرفته و در شوك چاي بود . یک کمی که راه رفتند رون گفت: " من دیگه تا عمر دارم چاي نمی خورم " هري خندید و گفت: " شاید اون با چاي دادناش باعث شد ریگولاس بلک زودتر بمیره" بعد از چند دقیقه راه رفتن هرمیون گفت: " اوناهاش " دستش را دراز کرد هري به طرفی که هرمیون اشاره می کرد نگاه کرد و راه فرعی به قبرستان را دید. راه باریکی بود هري قبل از اینکه وارد شوند تابلوي کنار آن را بلند خواند :

قبرستان
تاسیس : سال 1952

رون خندید و گفت: " مگه شرکته که تاسیسش کنند؟ "

هرمیون به تابلو نگاه کرد و گفت: " خوب حتما اولین جسدي که اینجا دفن کردند سال 1952 بود" هري حرفش را تائید کرد . کمی که جلوتر رفتند یه احساس ناخوشایندي به هري دست داد دوباره به یاد رون و هرمیون افتاد که در خطر بودند احتمالا ولدمورت سعی داشت آنها رو هم از میان بردارد به رون نگاه کرد که جلیقه دفع طلسم نداشت و گفت: " جلیقه ات کو ؟ " هرمیون به جاي رون جواب داد: " تو خونه ي پدر و مادرت افتاده " احساس خطر هري را در بر گرفت سریع جلیقه اش را در آورد و به رون داد. رون جلیقه را پس داد و گفت: " نه هري تو بیشتر از من احتیاج به این داري" اما هري جلیقه را نگرفت و به رون گفت: " ببین من نمی خوام شما در خطر باشین"

رون حرفی نزد جلیقه را از هري گرفت و تنش کرد بعد از مدتی به قبرستان رسیدندقبرهاي زیادي آن جا بود هري و رون و هرمیون به دنبال قبر پدر و مادر هري گشتند . بعد از مدتی هرمیون گفت: " ایناهاش" هري و رون به سمت او رفتند هري حالا کنار قبر پدر و مادرش آمده بود خیلی خوشحال بود دو قبر کنار هم بودند که رویشان اسم لیلی و جیمز پاتر حک شده بود هري مدتی بالاي قبر پدر و مادرش ایستاد و به آن ها نگاه کرد ( تو خارج از فاتحه خبري نیست فقط قبرها رو نگاه می کنند ) بعد رون رفت و به بقیه ي قبرها نگاه کرد ناگهان داد زد : " اینجارو" هري می خواست به او بگوید که آرام باشد حس می کرد کسانی آن ها را می پایند و
مواظب آنها هستند هري و هرمیون به طرف قبري که رون نشان می داد رفتند روی آن نوشته شده بود:

ریگولاس آرکتوروس بلک
؟ -؟

هري بالاخره دریافت که ر.ا.ب همان ریگولاس بلک هست . مشخصات روي آن مشکوك می زد . چیزي از او نوشته نشده بود تاریخ تولد و وفات را هم ننوشته بودند هري به یاد جاودانه سازي افتاد که از آنها دزدیده بودند یک سوال یادش رفته بود او باید از آن پیرمرد می پرسید که چگونه باید جاودانه ساز دیگر را پیدا کند به احتمال زیاد آن پیرمرد اطلاعاتی در آن مورد داشت . به رون و هرمیون گفت که باید دوباره بروند خانه آن پیرمرد. آنها سریع دویدند بعد از چند دقیقه از راه فرعی قبرستان بیرون آمدند و به سمت خانه ي پیرمرد رفتند . چراغ خانه ي پیرمرد خاموش بود آنها در زدند ولی کسی باز نکرد در خانه قفل بود هرمیون چوبدستی شو طرف قفل گرفت و گفت: " آلاهومورا "

در باز شد آنها داخل رفتند بعد از اینکه هري برق را رو شن کرد با منظره ي عجیبی روبرو شدند . جسد پیر مرد وسط سالن افتاده بود تکه کاغذي روي او چسبانده بودند. هري کاغذ را گرفت و آن را خواند:

خطاب به سه محقق کوچولو
شما کشته می شوید
این را بدانید که شما نمی توانید در مقابل خواسته هاي
لرد تاریکی بایستید
لرد سیاه از رفتار شما خشمگین شده است

مفهوم نامه کاملا مشخص بود. ظاهرا کسی می خواست با این تهدید کردن ها آن ها را بترساند رون گفت: " هري این یعنی چی " هري گفت: " نمیدونم " " هر چی باشه نشانه ي خوبی نداره هري بیا بریم " هرمیون دست هري را کشید واو را از خانه بیرون برد. " اما اون مرده . ما باید کمکش کنیم " هري این را در حالی که سعی می کرد مقاومت کند، گفت. رون گفت: " هري . هرمیون داره راست میگه فضاي این جا داره ترسناك می شه "

صدایی آشنا پشت سرشان آمد: " خب این خیلی خوبه . اگه فرار کنید براي خودتان بهتره ولی حیف که شما همین جا کشته می شوید " هري و رون و هرمیون پشت سرشان را نگاه کردند.

اسنیپ کمی آن طرف‌تر در حالی که چوبدستی اش رو طرف آن ها گرفته بود، این حرف را زده بود. هري و رون و هرمیون با ناباوري به هم نگاه کردند.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل ششم هری پاتر و لرد سیاه - فصل هشتم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
smpposter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۱۶ ۱۱:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۶/۵/۲۰
از: اليا
پیام: 367
 کم دقتی
داستانش بدک نیست
ومیتونه خیلی بهتر از این باشه
داستان از زاویه منطق خیلی ضعیفه
خیلی هم فکری نیست(خود خواننده داستان هم باید کمی در مورد داستان فکر کنه)
در کل با کمی دقت میتونه بهتر بشه
در ضمن اگه به داستان نویسی علاقه مندید میتونی داستان های دیگه ای (به جز هری پاتر)هم بنویسید
موفق باشی.
RogerDaviesRD
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۱۳ ۱۳:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۱۳ ۱۳:۵۹
ریونکلاو
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۷
از:
پیام: 1220
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل هفتم
هوووم

نقل قول:
اون خانه کاملا تحت نظارت اسمش رو نبر هس

سه تا بچه میرن توش و سالم بیرون میان! چند تا دیوانه‌ساز فقط؟
ریگولاس؟ به همین راحتی؟ مرده یه همچین چیزی رو راحت لو می‌ده؟

و اینکه! اگه اسمشونبر میره و میاد! چطور متوجه اون نامه نشد! چطور هرمیون زودتر از ولدمورت تونست بفهمه اون قسمت دیوار شکافه
ولدمورت کل خونه رو می‌تونست خراب کنه و جاودانه‌ساز رو پیدا کنه! نه؟

واقعا منطق ضعیفی استفاده شده
--
یعنی ریگولاس بلک ر.ا.ب ه
راب! اسم نیست! کاملا مشخصه که مخففه یعنی آر، اِی، بی!
اون دیالوگ پیرمرده خیلی مسخره‌س که می‌گه: من هرگز ندیدم اون خودش رو به این اسم صدا کنه


تئوریت در مورد جاودانه‌سازها خیلی ضعیفه!
یعنی ولدمورت 7 برابر قدرتمندتر از الانشه؟

در صورتی که دامبلدور تو کتاب 6 واضح گفتش که قدرتش همونه ولی روحش مثله شده!

و از همه مهم‌تر! پیرمردی با این اطلاعات!!! به همین‌سادگی مغلوب شد؟

و در آخر! اسنیپ سه به یک؟

در کل هر دفه داره ضعیف‌تر می‌شه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.