هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل هشتم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل هشتم- مبارزه با اسنیپ
آنها چوبدستی شان را در آوردند اسنیپ چوبدستی اش رو بالاي سرش چرخاند " اکسپلیارموس" به علت اینکه رون و هرمیون جلیقه پوشیده بودند طلسم به طرف خود اسنیپ برگشت اسنیپ جاخالی داد و با تعجب گفت: " این دیگه چی بود ؟ " هري که به قیافه ي اسنیپ نگاه می کرد داد زد: " اي خائن . تو به همه ي ما خیانت کردي . چطور دلت اومد " هري بلند داد می زد به امید اینکه همسایه ها بیدار شوند و به آنها کمک کنند " چطور دلت اومد دامبلدور رو بکشی؟ کثافت دورگه" هري چوبدستی اش رو طرف اسنیپ گرفت و داد زد: " پتریفیکوس توتالوس " اما اسنیپ خیلی سریع طلسم رو دفع کرد و گفت: " می بینم که هنوز یاد نگرفتی ذهنت رو ببندي . گرنجر چرا به پاتر کمک نمی کنی یاد بگیره ؟ مثل این که اون خیلی بی عرضه هست " هري گفت: " خفه شو" " ایمپدیمنتا "

دو طلسم با سرعت از دو طرفین هري گذشت و به سمت اسنیپ رفت اسنیپ با حرکت چوبدستی اش هر دو را دفع کرد حالا دیگر رون و هرمیون پیش هري آمده بودند و آماده حمله شدند . اسنیپ کمی عقب تر رفته بود . هري و رون و هرمیون چوبدستی شان را بلند کردند و سه طلسم ایمپدیمنتا و اکسپلی آرموس و سکتوم سمپرا به طرفش فرستادند اسنیپ باز طلسم ها را دفع کرد و آنها را به هوا منحرف کرد . هري بالاي سرش رو نگاه کرد هوا کم کم داشت روشن می شد . اسنیپ گفت: " تو باز سعی داري طلسم هاي خودمو رو خودم اجرا کنی پاتر؟

" هري نعره کشید : " دهنتو ببند"
" کروش ... "

" نه " اسنیپ این را گفت و طلسمش رو دفع کرد.

هري از اینکه اسنیپ اصلا نمی جنگید عصبانی شده بود او فقط داشت طلسم ها را دفع می کرد. رون و هرمیون دوباره دست به کار شدند و دو طلسم به طرف اسنیپ فرستادند اسنیپ آنها را در هوا نگه داشت هري تعجب کرده بود تا به حال طلسمی ندیده بود که طلسم ها را در هوا بی حرکت کند . اسنیپ طلسم ها را که در هوا معلق بودند را به طرف آنها فرستاد اما جلیقه ي دفاع آن ها طلسم ها را دفع کرد هري ناگهان احساس کرد کسی پشت درخت ها که کمی آن طرفتر پشت اسنیپ بودند حرکت می کند

هري و رون و هرمیون چوبدستی شان را طرف اسنیپ گرفتند حالت اسنیپ تغییر کرد به آنها نگاه کرد و گفت: " شما دارین جلوي لرد سیاه می ایستید . من اومدم تا شما رو بکشم " این تغییر حالت سریع کمی عجیب به نظر می رسید اسنیپ چوبدستی اش رو بالا آورد حالا کاملا آماده جنگ شده بود هري و رون وهرمیون منتظر بودند که اسنیپ شروع کند اسنیپ چوبدستی اش رو تکان داد طلسم ناشناخته اي اجرا کرد طلسمی قرمز رنگ بود که قبل از رسیدن به آنها به 5 قسمت تقسیم شد و به سمت آنها حرکت کرد به علت وجود جلیقه طلسمها کمانه کرده و به در و دیوار خوردند.

اسنیپ فریاد زد: " ریپیت آواداکداورا "

چندین طلسم سبز رنگ به طرف آنها فرستاده شد هري می دانست جلیقه رون و هرمیون نمی توانست به آنها کمک کند رون و هرمیون رو به گوشه اي پرت کرد و خودش روي زمین افتاد طلسم ها از بالاي سرش رد شدند اسنیپ که اصلا به آنها فرصت جادو کردن نمی داد چوبدستی اش رو طرف هري گرفت و نعره زد: " ریپیت ایمپدیمنتا " هري سریع سپر محافظی براي خود ساخت و طلسم هاي یک شکلی را که اسنیپ با گفتن یک ورد بوجود آورده بود دفع کرد . هري فهمید هر وقت قبل از گفتن طلسمی کلمه ي ریپیت رو بیاورد به جاي یک طلسم چندین طلسم از چوبدستی بیرون میزند هري سریع چوبدستی اش رو طرف اسنیپ گرفت " ریپیت پتریفیکوس توتالوس "

چندین طلسم از چوبدستی هري بیرون زد و به سمت اسنیپ رفت اسنیپ همه را یکجا دفع کرد رون و هرمیون که تازه از روي زمین بلند شده بودند چوبدستی شان را طرف اسنیپ گرفتند و داد زدند: " ریپیت اکسپلیارموس " ظاهرا آن ها هم به این طلسم علاقه مند شده بودند.

اسنیپ شروع به دفع طلسمها کرد اما نتوانست همه را دفع کند یکی از طلسم ها به او خورد چوبدستی اش از دستش در آمد و به هوا رفت و خودش هم کمی آن طرف تر افتاد هرمیون دستش را دراز کرد تا چوبدستی اسنیپ که هنوز در هوا معلق بود را بگیرد اما اسنیپ سریع بلند شد و با حرکت دادن دستش باعث شد که چوبدستی به طرف او برود اسنیپ چوبدستی اش رو در هوا قاپید و گفت: " تقلید کردن نتیجه ي خیلی بدي رو به همراه داره " چوبدستی اش رو بالا برد و داد زد: " آواداك ..."

اما مجبور شد سریع چوبدستی اش رو برگردوند تا سه طلسمی رو که از پشت سر هري و رون و هرمیون به طرف او می آمد را خنثی کند هري و رون و هرمیون پشت سرشان را نگاه کردند و آقاي ویزلی . بیل و لوپین رو دیدند که به طرف آنها می آمدند اسنیپ سریع برگشت و سه طلسم مرگ به طرف آنها فرستاد ولی هیچکدوم به آنها نخورد وقتی او دید که اوضاع بی ریخت هست سریع غیب شد.

هوا دیگر کاملا روشن شده بود آقاي ویزلی به آنها گفت: " سریع برگردین خونه " هري برگشت و به آقاي ویزلی گفت: " یه نفراونجا مرده هست " دستش را به طرف خانه ي پیر مرد دراز کرد. بیل سریع به طرف خانه ي پیرمرد رفت و به داخل آن نگاهی انداخت و گفت: " آره . یه نفر اینجا افتاده " آقاي ویزلی گفت: " خوب پس باید وزارت خانه را خبر کنیم ولی اول باید شما ها را
برسونیم"

بعد نگاهی به هري و رون و هرمیون کرد و ادامه داد: " بیل ... ببین این پیرمرده شومینه داره؟ " " آره اما این پیرمرده ماگله. بخاریش تو شبکه نیست " بیل این ها را گفت و با حالت تاسف به آقاي ویزلی نگاه کرد. " نه این پیرمرده جادوگره " هري ادامه داد: " فکر کنم بخاریش توي شبکه جادوگرا باشه"

آقاي ویزلی از هري سوال نکرد از کجا می داند سریع دست هري و رون و هرمیون رو گرفت و برد تو خونه ي پیرمرد . آقاي ویزلی به پیرمرد که روي زمین افتاده بود نگاهی کرد بعد سریع کنار شومینه رفت چوبدستی اش رو در آورد و گفت: " لیکانوم اینفري موریا "

آتش از چوبدستی بیرون زد و شومینه را روشن کرد آقاي ویزلی پودر فلو را از جیبش در آورد و کمی از آن داخل شومینه ریخت رنگ آتش سبز زمردین شد . آقاي ویزلی گفت که الان وقت رفتنه . هرمیون نزدیک آتش رفت و داد زد: " پناهگاه " بعد داخل آتش پرید بعد از آن رون به طرف آتش رفت نگاهی از سر تنفر به کتري پیرمرد انداخت وکلمه پناهگاه را بر زبان آورد و داخل آتش پرید . هري نیز پشت سر او طرف شومینه رفت و گفت: "پناهگاه" داخل آتش پرید چشمانش را بست اصلا دوست نداشت مسیر پر پیچ و خم بخاري را نگاه کند کمی گذشت و بعد از چند لحظه با پا رفت تو کمر رون . رون که ظاهرا تازه رسیده بود هنوز پانشده بود . فرد و جرج که این صحنه را دیدند شروع به دست زدن کردند و گفتند: " آفرین هري درست زدي تو هدف . نشونه گیري خوبی بود "

رون که پشتش را می مالید گفت: " می شه خفه شید ؟ " بعد بلند شد و ادامه داد: " چرا این روزها اینقدر تو کارم دخالت می کنین؟ " فرد با خنده جواب داد: " آخه تو خیلی مجذوبی ..." جرج هم اضافه کرد: " و دلربایی " " گذشته از این ها ترکیب صورتت واقعا خیلی قشنگ هست . همین باعث میشه ما بهت توجه کنیم " رون چوبدستی اش رو در آورد جرج گفت: " یه وقت نخواي طلسم کنی ما حتما صدمه می بینیم " بعد از گفتن این حرف زد زیر خنده فرد هم او را همراهی کرد خانم ویزلی که تازه وارد شده بود گفت: " مگه نگفتم سر به سر همدیگه نزارین " بعد کنار رون رفت و چوبدستی رون با پائین آورد و با عصبانیت گفت: " تو هم سریع اونو بزار تو جیبت "

هرمیون هم که پشت سر خانم ویزلی وارد شده بود گفت: " اینطوري بهتره " معلوم بود هرمیون وقتی وضعیت را ناجور دیده بود رفته و به خانم ویزلی خبر داده بود رون با عصبانیت چوبدستی اش رو توي جیبش گذاشت خانم ویزلی به هري که با تعجب به ماجراهاي پیش آمده نگاه می کرد گفت: "شما ها خیلی دیر کردین . ما نفهمیدیم آخر شما براي چه آنجا رفته اید من پیش خودم گفتم ممکنه اتفاقی پیش آمده باشد بنابراین به لوپین و بیل و آرتور گفتم که آن جا بیایند راستی نگفتین چه اتفاقی براتون افتاده ؟ " خانم ویزلی به فرد و جرج که ظاهرا مشغول حرف زدن با هم بودند نگاهی کرد و گفت: " البته بریم یه جاي دیگه بهتر هست"

ناگهان فرد برگشت و گفت: " نه همین جا خوبه . براي حرف زدن مناسبه " خانم ویزلی که با تعجب به فرد نگاه می کرد گفت :
" نه خیلی ممنون . شما مشغول صحبت کردن بشید ما مزاحم شما نمیشیم " بعد آنها را به گوشه اي برد و گفت: " خوب حالا بگید چی شد؟ " رون گفت: " مامان . اسنیپ اونجا بود. خیلی حال داد" خانم ویزلی به هري گفت:" راست میگه هري ؟ اسنیپ اونجا بود ؟ " هري با حرکت سر حرف رون را تائید کرد خانم ویزلی کمی اخم کرد و به رون گفت: " این کجاش خیلی حال داشت ؟ "

رون گفت: " آخه ما باهاش جنگیدیم واقعا ناتوان بود . حتی نتونست جلوي من که داشتم افسون بیهوشی رو روش اجرا می کردم را بگیرد" بعد ادایی در آورد و به خانم ویزلی نگاه کرد خانم ویزلی از هري پرسید: " بعدش چی شد ؟ " هري گفت: " بعدش اسنیپ فرار کرد" خانم ویزلی رو به رون کرد و گفت: " تو افسون بیهوشی رو روش اجرا کردي بعد اون از دستتون در رفت . آره ؟ "

رون که پشت سرش را می خاراند، گفت: " نه گفتم سعی داشتم افسون بیهوشی رو روش اجرا کنم " خانم ویزلی گفت: " بس کن رون این بحث جدیه اصلا جاي خالی بندي نیست " هرمیون که منتظر مانده بود تا بحث شان تمام شود گفت: " قبل از اینکه فرار کنه آقاي ویزلی و بیل و لوپین به کمک ما آمدند " خانم ویزلی گفت: " همین ؟ " هري گفت: " البته ما سر قبر پدر و مادرم هم رفتیم "

آنها تا جایی که سعی داشتند مسئله جاودانه ساز رو از موضوع حذف کردند اعضاي محفل اصلا از وجود جاودانه سازها خبر نداشتند خانم ویزلی مدتی به صورت آنها نگاه کرد به امید این که آن ها چیز دیگري براي گفتن داشته باشند اما هیچ کس حرفی نزد بعد از چند لحظه خانم ویزلی سکوت را شکست: " چند لحظه دیگه صبحانه حاضر می شه . من میرم" و از پیش آنها رفت رون به هري گفت: " به نظرت بهتر نیست موضوع جاودانه سازها رو به اعضاي محفل بگوییم ؟"

هري دستش را به شدت تکان داد و گفت: " نه اصلا نباید این کار رو بکنیم وقتی دامبلدور می گه به کسی چیزي نگم پس حتما باید نگم حتی به محفلی ها " رون گفت: " اما اونا می تونند موثر واقع بشن اونا بهتر از ما به مسائل واردند " هري دوباره تکرار کرد : " نه . همین که گفتم نباید بگیم " هرمیون گفت: " رون اینقدر اصرار نکن . نکنه از سفر امشبت با هري زیاد خوشحال نشدي؟ اگه می خواي دیگه با ما نیاي واضح بگو نیاز نیست اینجوري کنی. اما اینو بدون من تا آخر همراه هریم "

رون که از حرف هرمیون شک زده شده بودگفت: " نه من نمی خوام ول کنم . ولی بدونین محفل خیلی می تونه کمکمون کنه. یه روزي به حرفم می رسید " هري خیلی سریع گفت : " خواهیم دید کی بیشتر موثره "

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل هفتم هری پاتر و لرد سیاه - فصل نهم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.