هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارآگاه پاتر - فصل7


فصل هفتم: صحرا
_بیدار شو، پاتر!
هری میان تصاویر محو دور و برش مالفوی را تشخیص داد.
_چیه؟
آهی بلند بالا کشید و گفت:
_یه هفته اس غذا نخوردی.
_گرسنم نیست.
_ الان می میری، بلند شو دیگه!
_نه! بذار بخوابم.
صدای مالفوی را شنید که هر لحظه محوتر می شد.
_بلند نمیشه.
_بلندش کن.
_آوادا...
هری ناگهان جستی زد و گفت:
_اکسپلیارموس!
و رون را دید که به گوشه ای افتاد.
هری خندید و گفت:
_شوخی خوبی بود!
_شوخی نبود! یکی طلسمش کرده!
_کی؟
_نمیدونم. می خواست بکشت. چوبدستیتو بده.
هری آنرا به مالفوی داد. مالفوی وردی پیچیده به زبان آورد و آنرا به سمت رون فرستاد.
رون ناگهان بلند شد و گفت:
_سریع بریم!
_کجا؟
_جاروها رسیده! ولی..نه! حقیقت نداره! ماری رو کشتن! یکی از مرگخواراس.
مالفوی سریع هری را بلند کرد. جارو بغل دست هری بود. سه نفری سوار همان یکی شدند و سریع از پنجره به پرواز درآمدند.
هری بخود آمد و دید روی آسمان است. او وسط رون و مالفوی بود. رون مالفوی گفت:
_ یکی از مرگ خوارا اومد طرفم. ماری اومد کمکم اما اون رو کشت و رون رو طلسم کرد که اول تو رو بکشه بعد من! هری سر برگرداند و اشک های او را دید.
هری شوک زده و هراسان به اطرافش که پر از مه بود نگاهی انداخت. مرگ برایش تکراری بود. هر که با او آشنا بود سزایش مرگ بود.
_حالا کجا میریم؟
رون جواب داد:
_از ماری بیچاره پرسیدم از کدوم طرف بریم صحرا. دارم می رم اونطرف! هری، باید ولدمورت رو بکشیم. من تا نعش او را نبینم راضی نمی شم.
مالفوی نیز سرش را تکان داد. هری سرعت جارو و بلندی آن برایش عجیب بود، اما هزاران چیز بود که او نمی دانست.
_اما از کجا فهمیده که من اینجام؟
_ یک ارتباطی بین هم دارین، چفت شدگی...
هری به یاد اسنیپ، دامبلدور، و سیریوس افتاد.
_اما زخم من درد نگرفت!
_حتما یه راهی پیدا کرده.
_ پس هواپیما کار اون بود؟
_و پدر ماری که تحت طلسم فرمان بود. اگه بیاد خونه و بفهمه...
هری سرش را تکان داد. ناگهان جارو تکانی خورد. مالفوی سریع چوبش را درآورد و به جارو زد. جارو محکمتر و تندتر شد.
یک ساعت در سکوت گذشت. ناگهان رون سرعتش را کم کرد و گفت:
_به نظر همینجاس.
هری با تعجب گفت:
_صحرا جای گرمیه! اینجا هنوز مه داره.
_ فکر کنم اینا دیوانه سازن. به هرحال، همینجاس.
و به سرعت پائین رفت.
هری در حالی که پاهایش را به زمین می کوفت، گفت:
_خوب؟
_بریم اونطرف.
_جنگ مگه تو دل صحرا نیست؟
_مایم همونجائیم. چوبتو در بیار.
هری چوبش ر ا در آور و در دستش فشرد.
هرچه پیشتر می رفتند، جنازه ی جادوگران ضد ولدمورت بیشتر می شد. تا اینکه به ساختمانی محقر رسیدند که خوابگاه بود.
_فکر کنم همینجاس. آره. بریم تو.
ولی هری ایستاد و گفتک
_خوب، توهم با ما میای مالفوی؟
_البته!
_ولی تو. ازونا روی برگردوندی. میکشنت.
_مشکلی نداره. همیشه ب تو و رونم.
_واقعا از اون طرفیا نیستی؟
_مطمئن باش. ولدمورت حاضره جونشو بده اما نذاره علامت شوم رو کسی از مرگ خواراش برداره.
اما هری با شنیدن اسم ولدمورت راضی شد.
داخل ساختمان پر از چادر بود. هری فهمید که چطور این همه آدم اینجا جای می گیرند. و پر از آدم از تمام ملیت ها بود. هرکس به هری می رسید نگاهی به او و زخم خبرچینش می انداخت.
هری درحالی که سعی می کرد موهای انبوهش را روی پیشانیش بریزد، پرسید:
_ انگلیسیا کجان؟
_فکر نکنم بخش بندی شده باشه. باید از اون خانوم چادر بگیریم. آه، یک چادر.
آن ساحره یک چادر به
آنها داد. هری فکر کرد زبانشان را نمی فهمد و به هرکس میرسد چادر میدهد.
مالفوی چادر را روی زمین انداخت و چادر خود به خود باز شد. آنگاه خودش اول داخل شد وبعد از چند لحظه گفت:
_داخل شین. مشکلی نیست.
هری مشکل فرضی را نمی دانست، اما احساس کرد مالفوی خودشیرینی می کند. در حالی که او مالفوی را بخشیده بود.
اولین نگاه، هری را به یاد سربازخانه انداخت. چادری بود با بدنه خاکستری، دو تخت و سه رختخواب گوشه ی اتاق، میزی نو اما بی قواره با پنج صندلی، کمدی که شاید در آن ردای جنگ و آب بود.
رون انگار که به پیک نیکی دل انگیز آمده است، خود را روی یکی از تخت ها انداخت. و گفت:
_ حالا چیکار کنیم؟
_الان وقت اداری گذشته. اول باید بریم اسممونو ثبت کنیم و بعد پست مخصوص بگیریم. درست مثل جنگ مشنگاست.
_ اردوگاه روسیا و چینی ها کجاست؟
رون جواب داد:
_ بین اینجا و اردوگاهشون یه طلسمه. حدود 100 کیلومتر اونورتر.
هری که انگار یادش افتاده بود که سخت گرسنه است؛ گفت:
_غذا از کجا بیارم؟
_زنگ میزنن بریم غذا بخوریم. مثل مدرسست اما ممکنه بهمون غذا نرسه. ولی باید تو چادر آب باشه.
_هری که خودش از قبل می دانست، طرف کمد رفت. در آن پنج ردای همرنگ چادر و کلفت، یک چوب ذخیره و یک قمقمه ی معمولی آب بود که هری حدس زد با ان را با طلسم نگهدارنده طلسم کرده اند. بی خیار در قمقمه را گشود و نصف آن را نوشید.
رون یکی از رداها را برداشته بود و داشت خود را در آینه ای که از غیب ظاهر کرده بود مینگریست. هری دانست که این کارها را می کند تا بر ترس خود غلبه کند. او برای صلح بود. برای هری عجیب بود که او کارآگاه شده است، اما رون اینکار را برای کمک به هری گزیده بود.
_____________________--
دوستان این داستان قشنگه؟ میخو ام بذارمش تو یه سایتی که دارم میسازم؟
خداییش درست بگین خودمو اذیت نکنم.
قبلی « کارآگاه پاتر - فصل6 اخرين روز » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
ashy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۹ ۱۲:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از:
پیام: 122
 مي توني بهترش كني...
در كل خوبه و در آخر با Mahde موافقم...

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.