هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

" بازی روح " فصل1 - قسمت آخر


آخرین قسمت از فصل اول داستان
نکته: شخصیتهای اصلی داستان اسنیپ، دراکو و نارسیسا مالفوی هستند!
اسنيپ با قدمهاي کشيده راهروي تاريک را پيمود. صداي گفتگو و موسيقي که از زير آخرين در در انتهاي راهرو به بيرون تراوش مي کرد با هر قدم بلند تر مي شد . وقتي به روشنايي نور شمعهايي که از در نيمه باز بيرون می آمدند نزديک شد، در سايه اي مخفي شد و به ديوار تکيه داد. چوبدستي اش بي درنگ در دستانش قرار گرفته بود . او طلسم استراق سمع را اجرا کرد. آيا کسي همين الان نام او را به زبان آورده بود؟

"...بايد نگاهشو مي ديدي" صدايي که اسنيپ به سرعت تشخيص داد متعلق به آميکوس است داشت نجوا مي کرد : " دارم بهت ميگم وقتي اسنيپ به اون گريبک آشغال اون نگاهو کرد، اگر مي تونست اون دم کثيفشو بين پاهاش مي ذاشت و از سر برج تا پايين پورتمه مي رفت."

صدايي که متعلق به آلکتو بود جواب داد :" گرگينه کش"

"ساکت. ممکنه صداتو بشنوه."

"راستي تو هم شنيدي لرد سياه داشت چطوري مي خنديد؟"

آميکوس زير لب خنديد و گفت: "منم بودم مي خنديدم. دامبي بيچاره ي بي دفاع بالاخره همون چيزي رو که هميشه لايقش بود گير آورد..."

اسنيپ چوبديتي اش را دوباره به جيبش فرو برد و از ديوار فاصله گرفت و نفس عميقي کشيد. قدم به درون در ورودي اتاق گذاشت و مکث کرد و با چشمانش با خونسردي کل اتاق را ورانداز کرد. فنير گريبک در انتهاي اتاق ايستاده بود و به لبه ي پنجره اي کهنه تکيه داده بود و داشت طوفان بيرون را تماشا مي کرد. اطراف او را چند بادي-گارد گرگينه ي بي خاصيت احاطه کرده بودند و يکي از آنها با ديدن اسنيپ به پشت گريبک به آرامي ضربه اي زد. گريبک چرخيد و خنده ي زرد و نا مطبوعي از ميان ريش و موهايي که هنوز با خون خشک شده به هم کرک شده بودند نثار اسنيپ کرد. اسنيپ مدتي طولاني بدون پلک زدن به او چشم غره رفت تا بالاخره آن گرگينه ي منزجر کننده نگاه خود را منحرف کرد.

هيچيک از دوستان قديمي او اينجا نبودند. آنها همگی الان در آزکابان بودند. جايي که اسنيپ هيچ علاقه اي به ملاقات آن نداشت. حتي با فکر کردن به آن سرما تمام وجودش را فرا گرفت و در همان لحظه نارسيسا با چشماهاي خندانش چشمان سياه او را تسخير کرد و اسنيپ از ميان ميزهاي ناهمگون و صندليهاي زوار در رفته راهش را به سوي او پيدا کرد. مرگ خواران ديگر، درست مانند دانش آموزان هاگوارتز راه را براي او باز مي کردند.

وقتي مرگ خواران بيشتري متوجه حضور او در اتاق شدند گفتگوها در اتاق کم کم خاموش شد و اسنيپ براي چند ثانيه به آهنگي که سلستينا واربک در راديو ي جادويي مي خواند گوش کرد ( آهنگي در باره ي اينکه چرا او به اندازه ي یک پاتيل آتشين است) تا اينکه نارسيسا مالفوي بقيه ي مسير را به سوي او آمد و دراکو و بلاتريکس هم به فاصله ي کمي به دنبال او آمدند. بلاتريکس چشمان خاکستري اش را به سوي سقف مي چرخاند.

اسنيپ نجوا کنان گفت : " دنبالم بيا" و انگشتانش را دور بازوهای باريک نارسيسا حلقه زد و او را به نزديک ترين گوشه ي خالي اتاق کشید و در آنجا قوي ترين افسون خاموش کننده صدايي که بلد بود اجرا کرد.

لبهايش را از هم باز کرد تا شروع به صحبت کند اما در همين لحظه آميکوس که انگار اين لحظه را براي بلند کردن ليوانهاي نيمه خاليشان مناسب ديده بود شروع به صحبت کرده بود : "به سلامتي شاهزاده ي دورگه!"

وقتي همه جامهاي شرابشان را بالا برند اتاق يکپارچه تلالو شد و تعدادي از افراد هلهله کردند و کف زدند. اسنيپ دستش را با بي اعتنايي بالا برد و اين عمل را تصديق کرد و اجازه داد لبخند کوچکي بر گوشه ي لبهايش شکل بگیرد.

بلاتريکس قدم زنان به کنار او آمد و درحالیکه به حالت نامطبوعي لبهاي باريکش را چرخانده بود ، با دادن حرکت کوچکي به مچ، جام شرابش را به طرف اسنيپ بالا برد و گفت: "نمي دونستم هنوزم با اين اسم مستعار مي چرخي اسنيپ... هر چيزي که بخواي به نارسيسا بگي مي توني جلوي من بگي. من خواهرشم – "

اسنيپ گفت: " براي بيان بديهيات ازت ممنونم بلاتريکس." و با
چشمانش اتاق پر جمعيت را ورانداز کرد.

با خودش فکر کرد : /احمق ها... اما هنوز يکي هست که به من کاملا اعتماد کنه/

اسنيپ به آرامي گفت: "نارسيسا..." و به او لبخندي زد. "لرد سياه به من-"

نارسيسا حرف او را قطع کرد و گفت : "ديگه چي مي خواد؟" و دستهاي ظريفش را روي شانه هاي دراکو گذاشت.

اسنيپ وقفه ي نارسيسا را ناديده گرفت و با صدايي بلند تر ادامه داد " –اطلاع دادند که تو و دراکو بايد براي مدتي بياين خونه ي من زندگي کنين." و از بالاي بيني عقابي اش به دراکو نگاهي کرد و گفت: " و ايشون مي خوان همين الان تو رو ببينن دراکو."

دراکو سرش را به نشانه تاييد تکان داد و با صداي بلند آب دهانش را قورت داد. در نور لرزان شمع ها ، چهره اش هر اندازه رنگي که قبلا داشت از دست داده بود.

اسنيپ به طرف او خم شد و گفت : " يک نصيحت. اصلا اسم پدرتو نيار. مگر اينکه بخواي خلق خوش اربابو از بين ببري."

چشمهاي کم رنگ مالفوي برقي زد. او خودش را از دستان مادرش رها کرد و قدم زنان درست از ميان آميکوس و آلکتو که در آن اطراف با هم صحبت مي کردند عبور کرد.

آلکتو گفت : "اوي مالفوي مراقب باش کجا قدم ميذاري." اما مالفوي از در عبور کرده بود و قدمهاي محکمش از راهره به گوش مي رسيدند.

آلکتو و آميکوس نگاههاي خشمناکشان را نثار نارسيسا کردند و اسنيپ مي توانست بشنود که آميکوس زير لب در مورد چيزي مانند /مالفوي يک آشغال است/ زمزمه مي کند.

نارسيسا از آندو رو برگرداند و به چشماهاي او خيره شد و گفت : " من معذرت مي خوام.. دراکو از وقتي که –"

اسنيپ ديگر حوصله ي شنيدن توصيف بدتر شدن رفتار دراکو را نداشت و در نتيجه حرف او را قطع کرد و پرسيد: " وسايل مورد نيازتونو دارين؟" خدا شاهد بود که او تجربه ي دست اولي از رفتار ناپسند اين پسر در هاگوارتز کسب کرده بود و هيچ تمايلي نداشت که اين رفتار را در خانه خودش هم تحمل کند.

نارسيسا سرش را به نشانه ي تاييد تکان داد و گفت :" سوروس، من ميدونم چقدر به آسايش و خلوتت توي خونه ات اهميت مي دي. من واقعا دلم نمي خواد اسباب زحمتت –"

اسنيپ با بي حوصلگي حرف او را قطع کرد : "مذخرف نگو. کي منتظرتون باشم؟"

نارسيسا گفت :" فردا عصر" و بلاتريکس سرش را تکاني داد و به زمين چشم غره اي رفت.

"خب البته من مطمئنم که شما بهتر از دمباريک هستین... من معمولا فضاي زندگيمو با جانوران موذي تقسيم نمي کنم... البته بايد اعتراف کنم اون جن خونگي خوبي از آب در اومد."

بلاتريکس ديگر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و گفت : " مي خواي بري توي اون کپه آشغال ماگلي با اون زندگي کني؟" و با سرش به اسنيپ اشاره اي کرد در حاليکه چشمانش به نارسيسا اخم مي کردند.
نارسيسا با سردي جواب داد : " اين دستور لرد سياهه. مسلما تو که نمي خواي اونا رو نقض –"

بلاتريکس از لابه لاي دندانهاي به هم فشرده جواب داد : " منظورم اين نبود... نيست..."

اسنيپ يکي از ابروهايش را بالا برد و گفت " مي دوني، واقعا حيف شد که دندونات توي آزکابان نريختند. اونوقت مي تونستي اين فداکاري رو هم توي ليست فداکاريات براي لرد سياه بياري."

"چطور جرئت مي کنه؟" بلاتريکس با چشمهايي گشاد و سرشار از اتهام به خواهرش خيره شد. سپس به نحوي که انگار اسنيپ روحي است که تازه در آنجا پديدار شده است به او نگاه کرد و ادامه داد : "اونجا وايساده و به من توهين مي کنه! شنديدي اون چي گفت سيسي؟ کثافت دورگه ي..."

"بلاتريکس!" نارسيسا نفسش را به درون کشيده بود. او بلافاصله بين دو هم صحبتش قدم گذاشت و به بلاتريکس گفت : "خودتو کنترل کن."

و اسنيپ گفت : "و ديگه با اين حرف ها وسط بحث ما نپر. باور کن بعد از چند صد دفعه که اينکارو کردي ديگه داره بي مزه ميشه."

بلاتريکس به او دهن کجي کرد و گفت : " اين يه موضوع خانوادگيه ، اسنيپ، و در نتيجه به تو هيچ ارتباطي نداره!"

نارسيسا با صداي آهسته و سردي گفت : "تا اونجاييکه به من مربوطه، سوروس درست مثل يه عضو خانواده ست. اون بهترين دوست لوسيوسه و سالهاست که بوده- اون جون دراکو رو نجات داد- در حالیکه تو همش پسرمو تشويق مي کردي که - "

بلاتريکس سرش را تکاني داد انگار درست نشنيده است: " تو نمي خواي بگي که – "

نارسيسا گفت : "ما نمي تونيم برگرديم خونه- و من هم به هيچ عنوان اينجا نمي مونم – " او مکثي کرد و به جايي بالاي شانه هاي بلاتريکس خيره شد و ادامه داد : "نميدونم کدوم بدتره... گرگينه ها يا ... "

اسنيپ روي پاشنه ي پا چرخيد. رداي بلندش بدنبال چرخش او در هوا رقصيد. در آن لحظه مردي بلند قد و تکيده وارد اتاق شدن بود و جمعي از ياران هم ظاهر او نيز به دنبالش وارد اتاق شده بودند.اسنیپ ظاهر لاغر و پوست رنگ پريده و تيرگي زير چشمان تشنه و براق تازه وارد را ورانداز کرد و خون آشام سنگويني را تشخیص داد.

اسنيپ با صداي آهسته اي گفت : " من شخصا خون آشام ها رو ترجيح مي دم... اما براي اونچه لرد سياه در سر داره هر دوتاي اونا کفايت مي کنن."

وقتي همه ي خون آشام ها از در وارد شدند، مالفوي در پشت سر آنها در حاليکه از سر تا پا مي لرزيد به درون اتاق قدم گذاشت و نارسيسا نفسش را به درون کشيد و گفت : " اونا يه بلايي سر پسرم آوردن!"

او چوبدستي در دست به سرعت به جلو قدم برداشت، اما با جسمي گرم و سياه برخورد کرد. "سوروس ، برو کنار. همين الان."

اسنيپ گفت : "قبل از اينکه کاري بکني فکر کن!" و انگشتان کشيده اش را دور بازوان او حلقه کرد. "دراکو پيش لرد سياه بوده- "

نارسيسا ناله اي کرد و گفت : "خدايا، ديگه نمي تونم تحمل کنم!"
بلاتريکس خرناسي کشيد.

اسنيپ گفت : "ديگه کافيه." و به هر دو تاي آنها چشم غره اي رفت و حلقه ي انگشتانش را به دور بازو های نارسيسا تنگ تر کرد. " شما هر دو دارين بدون دليل توجه همه رو جلب مي کنين... فقط يک لحظه از فکر اين تراتژدي ای که خودتونو توش غرق مي بینين بيرون بيارين تا بفهمين رفتارتون در اين اواخر چقدر ناخوشايند شده."

نارسيسا گفت : "من ديگه اهميت نمي دم." و سعي کرد بدون اينکه توجه سايرين را بيشتر جلب کند خودش را از دستهاي اسنيپ رها کند.
اسنيپ صورتش را تا صورت او پايين اورد، تا حدي که بيني هايشان تقريبا با هم تماس پيدا مي کردند، و گفت : "اما من هنوز ميدم. و حالا اگر با من کاري ندارين من کاري دارم که بايد انجام بدم."

در ميان جمعيت انبوه اتاق، چشمش به موهاي بلوند پلاتيني رنگ مالفوي افتاد و او را در حال تکيه بر روي ميزي پر از جام هاي پر تلالوي شراب يافت.

اسنيپ يکي از ابروهايش را بالا برد و به او گفت : "نگفتم اسمي از پدرت نيار؟" و يکي از جامهاي شراب روي ميز را به دست گرفت، و چند قطره از معجوني ارغواني رنگ را از نوک چوبدستي اش به درون آن ريخت و آنرا به دستان لرزان مالفوي داد و گفت :"اينو بخور."

مالفوي معجون را نوشيد و صورتش از مزه ي آن منقبض شد. با چشمانش خون آشام سنگويني را دنبال کرد و نجوا کنان گفت : "اون اينجا چي کار مي کنه؟ من اونو توي يکي از مهموني هاي اسلاگهورن ديدمش."

اسنيپ چوبدستي اش را به دستش گرفت و آنسوي اتاق را نگاه کرد و بطور نا محسوس يک افسون خاموش کننده به گروه خون آشامها روانه کرد و گفت : "خوب تشخيصش دادي دراکو... لرد سياه منتظر مهمون هايي بود و به نظر ميرسه که اونها سر رسيدند."

مالفوي اخم کرد و گفت : "اما اون يکي از دوستاي اسلاگهورن بود. – و اسلاگهورنم – "

اسنيپ گفت : "اون با اون نويسنده ي غير قابل تحمل به مهموني اومده بود. و اين لزوما اونو يکي از دوستان اسلاگهورن نمي کنه." و در همين لحظه خود را مستقيم خيره به چشمهاي سنگويني يافت.

دراکو گفت : "اما اون مي تونه يکي از جاسوسهاي دامبلدور – "

اسنيپ به تندي گفت : "دامبلدور مرده." و نگاهش را دوبارو به دراکو برگرداند و ادامه داد : "در نتيجه من دليلي براي اعتراض نمي بينم. تو چي؟ مي بيني؟"

مالفوي به او خيره نگاه کرد اما ساکت ماند. درست زماني که اسنيپ گمان کرد ديگر نمي خواهد جوابي بدهد او به حرف آمد و گفت : "هيچ افتخاري توش نبود... منظورم اينه که – توي کاري که – "

اسنيپ به نتدي گفت : "الان زمان مناسبي براي اين صحبتها نيست." و سعي کرد درون دراکو را بخواند. بلافاصله سپر ذهني مالفوي بر پا شد و اسنيپ لبخند نا خشنودي به پسر جوان زد و گفت : "خوبه دراکو. اين همون کاريه که بايد به محض ورود سنگويني و دوستانش انجام مي دادي... ده امتياز به اسليترين."

مالفوي گفت : "خيلي بامزه اي" و چهره ي خالي از احساستش لحظه اي زود گذر با حالتي شبيه به ناراحتي و غم پر شد.

اسنيپ گفت : "حالا که به اندازه ي کافي مايه ي مسرتت شدم، فکر مي کنم بهتره براي امشب از مهموني کناره گيري کنم..."

او در ميان جمعيت خراميد و تقريبا به در خروجي رسيده بود که سايه اي سياه مسيرش را تيره کرد و در مقابلش متوقف شد و راه خروج او را بست. سايه لبخندی زد و رديفي از دندانهاي کاملا سالم را به نمايش گذاشت. به استثناي دو دندان نوک تيز. و گفت "عصر به خير."

اسنيپ يکي از ابرو هايش را بالا برد.

سايه ادامه داد " ما يکبار قبلا ملاقات کرديم " با هر کلمه نوک دندانهاي تيزش به لب پاييني اش گير مي کرد." در يک مهماني – "

اسنيپ به ميان حرف او پريد و گفت : "يادم مياد.... سنگويني." و دستانش را روي سينه گره کرد و ادامه داد:" يادم مياد هر دومون در مورد کيفيت شرابي که سرو ميشد هم عقيده بوديم."

لبهاي بنفش سنگويني تاب خورد و او صداي خيسي از نفرت از ته گلو توليد کرد و گفت :" همه مي گن تو بودي که به زندگي دامبلدور پايان دادي."

اسنيپ احساس مي کرد نبضش تند مي شود و به ديواره ي گردنش مي کوبد. خشم شديدي که او را چنگ زده بود و از زماني که از در برج وارد شده بود به او توانایی ادامه دادن داده بود در سينه اش بالا مي آمد و رگهايش را مي سوزاند و احساسات پاره پاره اي را که جايي در درون او مي جوشيدند خفه مي کرد.

اسنيپ به نرمي گفت : "دامبلدور خودش زندگيشو تموم کرد." او مي توانست حس کند که چشمانش از شدت خشم مي درخشند.

سنگويني گفت : "شنيدم که خيلي دووم نمي آورد... بعضي ها هم مي گن تنها و بي دفاع بوده ... "

اسنيپ با لحني بي اعتنا گفت : "و بعضي ها ی دیگه هم ممکنه بگن لحظه ي بجايي ضربه ام رو زدم ..."

سنگويني نگاهي نافذ و طولاني به او کرد و اسنيپ پوزخندي زد و گفت : "شب خوش"

روي پاشنه ي پا چرخيد و وقتي از اتاق خارج مي شد فش فش خون آشام را مي شنيد که مي گفت:" همينطورم هست." رداي بلندش در راهروي تاريک به دنبالش در هوا مي رقصيد.

---
پایان فصل اول.
قبلی « بررسی نکات مبهم کتاب ها(شماره 1) سینگای خون آشام - فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
helgahamgrim
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۷:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۱۷:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از:
پیام: 14
 به به !
خیلی عالی و قشنگ مرسی فلورانس
چطوری میشه داستان نوشت وتوی انجا گذاشت تو را به خداجوابم رو بدید :root2:

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.