هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هري پاتر و پايان داستان- فصل 1


بازگشت به پريوت درايو براي هري بسيار سخت بود ولي مجبور بود تا روز تولد17 سالگيش يه بارديگر به اون خونه برگرده نه به خاطر ولدمورت بلکه به خاطر آلبوس دامبلدور.اون تابستان با سال هاي پيش خيلي تفاوت داشت.هري اکثر روز ها را در اتاقش سپري مي کرد.از نظر خاله پتونيا هري تبديل به روحي شده بود که فقط براي غذا خوردن(ودراکثرموارد بردن غذا به داخل اتاق خواب)ظاهر مي شد.
خيلي چيزها که تا آن روز براي هري مهم بود ديگر رنگ باخته بود.هري طوري عمل مي کرد مثل اينکه يک نفرين عجيب،پنهاني به داخل وجودش خزيده.از هري شاد وپر انرژي شبحي باقي مونده بودکه تمام شب ها با کابوس هاي عجيب و غريب از خواب بيدار مي شد.آن روز نيز مثل هر وقت ديگري که بيدار بود به سوالهاي بي جوابش فکر مي کرد"قاب آويز اصلي هافلپاف کجاست؟ R.A.B کيه؟کجا مي تونه دنبال اون خاطره از آخرين جاودانه ساز باشه؟"وقتي دامبلدور زنده بود مي تونست جواب خيلي از سوال ها را ازش بپرسه ولي حالا....چرادامبلدوربه شک هميشگي هري نسبت به اسنيپ بي توجه بود.چرا لااقل کمي احتياط نمي کرد؟چرا او را در اين شرايط تنها گذاشته بود؟ هري مي دانست براي مواجهه با ولدرمورت به چيزي بيشتر از تمام نيروي جادويي دنيا نياز دارد.
در همين فکرها بود که ناگهان در اتاق به شدت باز شد.هري پريد و به قدري سريع چوب جادوگريش را قاپيد که عکس پدر و مادرش از روي پاتختي به زمين افتاد. خاله پتونيا نفس زنان پشت در ظاهر شد وبا عصبانيت داد زد:"اونو بيار پايين.اگه بازم اينقدر کتاب کف اتاق بريزي به خدا قسم ديگه از شام خبري نيست.بيا پايين قبل از اينکه ورنون بياد بالا"......تق......در اتاق با شدت بيشتري بسته شد. حق با پتونيابودکف اتاق ازکتابهاي مختلف جادوگري(چگونه طلسم کنيم؟«ورژن3»،1001طلسم نا بخشودني،تمام ورد هايي که شما براي مبارزه با يک مرگ خوار نياز داريد5و......) که هري تمام طول تابستان وقتش را صرف خواندن آنها کرده بود سنگفرش شده بود بين کتابها نامه هايي از وزارت سحر وجادو(که با نامه هاي مختلف خواسته قديمي وزير از هري را تکرار مي کردند وهري پس از جواب دادن به يکي دوتا از آنها بقيه را روانه سطل زباله ميکرد) ونامه هايي از رون وهرميون که از محفل برايش مي فرستادندوبه خاطر مسائل امنيتي(؟)پر بود از جفنگيات و اينکه"هري هر وقت ديديمت بايد يه عالمه ماجرا برات تعريف کنيم"و"عروسي فلور و بيل يادت نره ما منتظرت هستيم"هري با عجله از پله ها پايين رفت و با بي ميلي به عمو ورنون که کنار دادلي(که حالا بيشتر شبيه گوني پر از لوبيا بود تا آدم)نشسته بود سلام کرد.هري به طرف آشپزخوانه رفت تا يک سيني برداره ولي عمو ورنون با صدايي که در اون شرارت موج مي زد گفت:"امشب نه.تو کنار ما وپشت ميز شام مي خوري"
هري که از هر گونه جر و بحث با عمو ورنون دوري مي کردبدون هيچ صحبتي پشت ميزنشست ومشغول خوردن شام شد.ورنون اب شادماني گفت:"مثل اينکه کم کم داري آدم مي شي؟ديگه علاقه اي به اخبار نداري؟" دادلي پوزخند زد.هري جوابي نداد ديگه دليلي نداشت توي اخبار مشنگ ها دنبال جنايات ولدرمورت بگرده وقتي توي پيام امروز شرح کامل وجزئيات هر حمله نوشته مي شد و هر صبح با پست جغدي يکي هم براي او ارسال مي شد.
"اون مياد دنبالت مگه نه؟تو هم مثل پدر و مادرت ميميري" دادلي با چشماني شيطاني به او نگاه مي کرد.هري تقريبا داد زد:"کي؟تو چي ميدوني؟..."دادلي گفت هموني که بعضي شب ها اسمش را صدا مي زني .....اون آدمه ...اسمش چي بود.....ولدات...نه...ولدرمورت.....هموني که توي خواب ميگي من اينجام تو نمي توني من رو مثل پدر و مادرم بکشي......من انتقام اونا رو از تو مي گيرم......"هري که داشت از کوره در مي رفت نعره زد:"خفه شو دادلي.راجع به پدر و مادرم حرف نزن نذار عصباني بشم...." عمو ورنون داد زد:"تو حق نداري با دادلي اينطوري حرف بزني.... ما بهت لطف کرديم که تو رو قبول کرديم.....(..هري سعي کرد فکرش را روي چيز ديگه اي متمرکز کنه...من نبايد عصباني بشم...با تمام وجود سعي کردحرفهاي ورنون رو نشنوه ).... پدر و مادرت خودشون رو به کشتن دادن......( هري سعي کرد قسمتي ازکتاب ورد هاي شفا دهنده مورد نياز در دوئل هاي جادوگري را به خاطر بياره).....ما توي نا سپاس رو قبول کرديم در حالي که پدرخوندت هم که يک قاتل بود تو رو نپذيرفت.......اون قاتل....( ...من نبايد عصباني بشم..."در هنگام اجراي ورد چوب جادوگريتان را با زاويه 87/67درجه بالاي زخم بگيريد و روي وردمورد نظر تمرکز کنيد.....)
...اون مرد....مديره همون جا که خودت مي دوني .....مثل يک دزد در خونه من ظاهر ميشه.....( به خاطر پدر و مادرم .....به خاطر دامبلدور.....من نبايد عصباني بشم..فقط سه روز تا تولد 17 سالگيم مونده.....) تق.......
فردوجرج وسط آشپزخوانه ظاهر شدند. هري داد زد:"فرد ...جرج..."ولي صدايش بين جيغ خانواده دورسلي گم شد... هري نعره زد:"آروم باشين....اونا از دوستاي من اند.."ولي ناگهان ساکت شد هر کسي با مقداري معجون تغيير شکل مي تونه به شکل فرد و جرج در بياد....قلبش به شدت ميزد... چوب جادوگريش را محکم در دستش فشرد....پرسيد:"کي به شما پول اوليه مغازه ي توي هاگزميد رو داده؟"اين تنها سوالي بود که اون لحظه به ذهنش رسيده بود.... فردوجرج خندان يک صدا گفتند:"سينيورهري پاتر"وشروع کردند به قهقهه زدن...در ميان تعجب عمو ورنون که چشمهايش گرد شده بودواز عصبانيت لبش را گاز مي گرفت براي اولين بار در آن تابستان هري هم خنديد.
قبلی « هری پاتر از دیدگاه مجله ی دنیای تصویر(قسمت دوم) هری پاتر و دالان مرگ - فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
mahdis1212
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۹
از: خوابگاه دختران گريفيندور
پیام: 21
 Re: سلام عليكم و رحمت الله
كي بقيه داستانو مينويسي؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.