متفرقه
سوالي كه پرسيده نشد؟
دامبولدور براي نامرئي شدن احتياجي به شنل نامرئي نداشت، پس چرا شنل نامرئي جيمز پاتر در هنگام مرگش در نزد دامبولدور بود؟
قبل از فرستادن اين پاسخ من در ايترنت جستجو كردم و متوجه شدم كه برخي از طرفداران به اين سوال پرداخته و حدسهايي نيز زدهاند اما كسي هرگز از من در اين مورد سوالي نكرد و ميبايست اين سوال را ميپرسيدند. براي اينكه مطمئن شويد لازم است بگويم كه جواب اين سوال موضوع بي اهميتي مانند مارك ايوانز نيست، بلكه پاسخ اين سوال مهم و حتي سرنوشتساز و حياتي است.
[/size=large]فقط قابل توجه دختران، البته شاید...[/size]
لاغربودن شاید موضوعی نیست که شما انتظار داشته باشید تو این سایت در موردش چیزی بخونید ولی سفر اخیر من به لندن باعث شد در این مورد فکر کنم...
جریان از داخل ماشینی که به سمت استدیو فیلم سازی لیوسدن حرکت میکرد شروع شد. بخشی از سفرو با خوندن مجله پر کردم که با چندین تصویر درخشان از یک خانم بسیارجوان مزین شده بود. این خانم یا جدا مریض بود و یا از سوء تغذیه بسیارشدید رنج می برد. (که البته هر دو تا در واقع یکین). در هر حال، توضیح دیگه ای درباره شکل اندامش نمیشد داد. اون میتونست در مورد خیلی زیاد خوردنش ، به شدت پر مشغله بودنش و سوخت و ساز خیلی زیادش که بالاترین میزان در جهان بود تا زمانی که فکش بیافته ( هورا چند گرم دیگه کم شد!) حرف بزنه. ولی شکم مقعر، دنده های بیرون زده و بازوهای مثل چوبش حکایت دیگه ای داشت. این دختر نیازمند کمک بود ولی عجب دنیای شده که در عوض این کار عکساشو روی جلد مجله چسبوندن. همه اینا وقتی داشتم مصاحبه رو میخوندم از ذهنم گذشت و بعدش اون چیز وحشتناکو کنار گذاشتم.
ولی اگه موضوع دختر ها و لاغری مدت زمان کوتاهی بعد از اینکه از ماشین خارج شدم دوباره مطرح نمیشد. جریان در من فروکش میکرد. داشتم با یکی از بازگرها ( مرد) صحبت میکردم و در حین گفتگو از این در و اون در موضوع به دختری که اون میشناخت کشیده شد.( هیچ کدوم از بازیگرای هری پاتر نیست. دختری بود که اون قبل از بازی تو فیلما تو زندگی شخصی میشناخت). به این دختر از طرف تعداد خاصی از همکلاسی های دوست داشتنیش بر چسب چاقی زده شده بود. ( آیا امکان داشت که اونا از اینکه دختره این بازیگرو میشناخت بهش حسادت کنن؟ مطمانا نه)
بازیگر با حیرتی صادقانه گفت: « ولی اون واقعا چاق نیست»
چاق معمولا اولین فحشیه که یه دختر برای ضربه زدن به یه دختر دیگه به کار میبره. به خاطر دارم که وقتی تو مدرسه بودم مرتب اتفاق میافتاد و این قضیه رو بین نوجونهایی که بهشون درس میدادم مشاهده میکردم. با وجود این میتونستم در وجود ین بازیگر که یه مرد منظم بود ببینم که به طور کامل اینو یه رفتار نادر میدونه مثل اینکه به استفان هاکینگ بگن "خپله"
اشاره اون به این قضیه که جزو زندگی روزمره هر دختری شده منو به این فکر انداخت که این کلمه «چاق» چه فحش مخرب و بیماری زایی میتونه باشه. به این فکر افتادم که آیا چاقی واقعا بدترین چیزیه که در زندگی یک انسان میتونه وجود داشته باشه؟ آیا چاقی بدتر از انتقام، حسادت، سطحی نگری، تهی مغزی، خسته کننده بودن یا بی رحمی و ستمگریه؟ برای من نیست ولی شما ممکنه در مقابل بگید من از فشاری که برای استخوانی بودن به شما وارد میشه چی میدونم؟ من در مقامی نیستم که از دید خودم قضاوت کنم تا زمانی که یه نویسنده هستم و از طریق مغزم امرار معاش میکنم...
اون روز عصر من به سالن اهدای جایزه کتاب سال انگلستان رفتم. بعد از مراسم جشن ناگهان به زنی که نزدیک سه سال بود ندیده بودمش برخوردم. اولین چیزی که به من گفت این بود:« از آخرین باری که دیدمت کلی وزن کم کردی!»
بدون مکث و به آرامی جواب دادم:« درسته آخرین باری که منو دیدی باردار بودم!»
چیزی که دوست داشتم بگم این بود:« از آخرین باری که دیدمت سرگرم بچه سوم و رمان ششمم بودم» آیا این چیزا مهمتر و جالبتر از سایز بدنم نبودن؟ ولی نه کمر من باریکتر به نظر میرسید! کتابو و بچه رو فراموش کن: بالاخره چیزی برای جشن گرفتن هست!
در نتیجه مساله سایز و زنها بر روی مغزم سنگینی میکرد تا زمانی که روز بعد به خونم تو ادینبورگ رسیدم.یک بار دیگه تو آسمون یه روزنامه رو باز کردم وفورا چشمم به یه مقاله در مورد گروه محبوب پینک افتاد.
آخرین تک آهنگشون «دختران احمق» پادزهری برای همه اون چیزایی بود که در مورد زنها و لاغری ذهن منو مشغول کرده بود. «دختران احمق» هجونامه ای که دندونشو برای دخترای تاپ مدل تیز کرده: اون مشاهیری که بالاترین دستاوردشون مانیکور کردن ناخناشونه، افرادی که فقط نفس میکشن تا بتونن 9 بار در هفته با اشکال مختلف ازشون عکس گرفته بشه، کسانی که تنها نقششون در این دنیا اینه که به تجارت پر سود کیف های دستی گرون قیمت و سگ های تزیینی کمک کنن.
شاید همه این مسخره یا مبتذل به نظر برسه ولی واقعا اینطور نیست.داریم در مورد اینکه دخترها میخوان چی باشن ، اون چیزی که بهشون گفته میشه که باشن و احساسی که در مورد اینکه واقعا کی هستن دارن حرف میزنیم.من دو تا دختر دارم که باید راهشون رو در این جهانی که عقده لاغری اونو در برگرفته پیدا کنن، و این منو نگران کرده، برای اینکه من نمیخوام اونا تهی مغز باشن خودآزاری کنن و موجودات تک سلولی لاغز مردنی باشن.من ترجیح میدم اونا مستقل، دلچسب، آرمانگرا، مهربان، صاحب عقیده،مبتکر، بامزه و هزار چیز دیگه باشن قبل از اینکه لاغر باشن. و رک و پوست کنده بگم، من ترجیح میدم اونا از تندباد زننده صاف کننده همه چیز بی نصیب باشن حتی اگه زنی که رقیب اونهاست زانوهای جذابتری داشته باشه. بزار دختران من هرمایونی باشن نه پنسی پارکینسون.بزار دختران احمقی تباشن. شرورو بافی تموم.
هری پاترها
تقریبا افراد زیادی هستند که اسمشون هری جیمز پاتر هست. تا حالا من این افراد را شنیدم: یه نوزادی که تازه به دنیا اومده، یه وکیل در لندن، یه پدر بزرگ که خیلی خوشحال بود که از این به بعد در چشم نوه هاش به هنوان یه پدر بزرگ با حال دیده می شد، یه سرباز که در جنگ جهانی دوم کشته شده بود( عکس سنگ قبرش را برای من فرستاده بودند) و یک سازنده ساعت که در قرن گذشته در لندن زندگی می کرده.
ملاقات با مليسا و امرسان
برنامهريزي انتشار كتاب شاهزاده نيمه ـ خالص در حال انجام بود و من به دنبال راه حلي براي يك مشكل مكرر بودم: نارضايتي كه طرفداران قديمي و وفادار هري پاتر احساس ميكردند چون نميتوانستند سؤالات مهم خود را رو در رو با من مطرح كنند. راه حلي كه به نظر من رسيد مصاحبهاي بود رو در رو با يك يا دو نفر بعنوان نمايندگان طرفداران سرسخت هري پاتر؛ كساني كه بتوانند از من سوالاتي بپرسند كه سخت، بدنبال حقايق كتاب 7، كاونده مسائل پشت پرده، روشن كننده تناقضها و بدنبال تجزيه و تحليل كاركتارها باشند؛ سوالاتي كه من به ندرت جواب ميدهم مخصوصاً در هنگام انتشار كتاب جديد. من احساس ميكردم كه حتي اگر من به سوالات جواب ندهم ــ چون نميخواهم تئوريهاي موجود را نفي كنم يا خيلي مسائل رو لو بدهم ( يا چون جواب را نميدانم!) ــ حداقل طرفدارانم از دانستن اينكه افرادي دست بر روي نقاط حساس گذاشتهاند، اقناع ميشدند. اما چگونه ميبايست مصاحبهگرها رو انتخاب كنم؟
خب، من ميتوانستم تظاهر كنم كه اين كار بسيار مشكل است اما كسي فريب اين حرف را نميخورد چون كه جواب اين سوال درست در مقابل چشمان من بود. بله، مليسا آنلي ــ موسس سايت ليكي كالدرون ــ و امرسان اسپارتز ــ موسس سايت ماگل نت ــ.
اما چرا مليسا و امرسان؟ چون كه من با زير و رو كردن سايتهاي آنها متوجه شده بودم كه آنها احاطه كاملي به داستان هري پاتر دارند و همچنين ميدانستم كه اين دو اهميت ميدهند نه تنها به كتابها، بلكه به كل جامعه طرفداران هري در نت؛ هر دو باهوش و شوخ طبع بودند و من ميدانستم كه لااقل همان قدر كه آنها از ملاقات من لذت خواهند برد، من نيز از صحبت با آنها لذت ميبرم.
بنابراين من به آنها تلفن كردم. مليسا منتظر تماس من بود چون اين خبر محرمانه به گوشش رسيده بود! اما جيغ كركننده او وقتي خودم را معرفي كردم و [دليل تلفن زدن را به او گفتم]، به من ثابت كرد كه او حدس هم نميتوانسته بزند كه من براي چه كاري ميخواهم با او تماس بگيرم.
من نگران بودم كه امرسان كه انتظار هيچ چيزي را ندارد، به سادگي تلفن را قطع كند. [وقتي تماس گرفتم پدرش تلفن را جواب داد]. وقتي پدر او رفت تا او را صدا كند، بدنبال راهي ميگشتم تا ثابت كنم كه من خودم هستم. اما احتياج نشد كه من يك كوييز في البداهه در مورد جزييات ريز داستان ارانه بدهم؛ او حرف مرا باور كرد و گفت كه ميتواند براي مصاحبه بيايد. همه چيز آماده بود!
بايد اعتراف كنم كه وقتي در اين دو سايت اعلام شد كه مليسا و امرسان قرار است با من مصاحبه كنند، تعداد بسيار زيادي تبريك از طرف طرفداران هري پاتربراي اين دو فرستاده شد و بايد اعتراف كنم كه اين موضوع مرا تحت تاثير قرار داد. در بيشتر اين نظرات عنوان شده بود كه اين دو نفر واقعا لياقت اين مصاحبه را داشتند و اين مصاحبه پاداش همه تلاشهاي آنهاست. ديدن اين همه نظرات بزرگوارانه و منصفانه واقعا مايه دلگرمي بود.
شب قبل از مصاحبه ميدانستم كه آنها همين اطرافند اما نتوانستم ببينمشان. تا اينكه بعدازظهر شنبه در دفتري كه كنار خانهام هست با آنها روبرو شدم؛ دفتري كه در آن منشي من به كوهي از نامهها رسيدگي ميكند. وقتي وارد شدم واقعا هيجانزده بودم، يك دليل اين بود كه تا آن روز با يك نفر از طرفداراني كه كتابها را خوانده باشد از نزديك صحبت نكرده بودم.
اما حالا آنها آنجا بودند و منتظر من. من مليسا را قبلا ديده بودم اما براي مدت خيلي كوتاه، باندازه اينكه هر دوي ما با تعجب و بآرامي بگوييم «اوووه». او يك دختر خوش تيپ با موهاي قرمز است كه با من در مورد قهوه و كفش هم سليقه هست. او قهوهاي عالي كه فقط در ايالت متحده يافت ميشود به من هديه داد و من علناً گفتم كه به كفشهاي پاشنه بلندش كه از جنس پوست مار مصنوعي بود غبطه ميخورم. قد امرسان حدود 2 متر بود (يا به چشم من با قد 160 سانتي اين قدر بلند آمد.) چشماني فوقالعاده كشيده و شديداً آبي رنگ داشت. او نيز براي من هدايايي آورده بود: كليدي كه سمبل آزادي شهر لاپرت در ايلت اينديانا بود و بيانيهاي نيز كه به امضاي شهردار لاپرت سيده بود، همراه آن بود. نه، اصلاً شوخي نميكنم. من مات و مبهوت به اين هدايا خيره شده بودم و امرسان گفت: "خب، خيلي سخته كه آدم بتونه چيزي پيدا كنه كه شما نتوني براي خودت بخري."
ما به غيرعادي بودن وضعيتمان حسابي خنديديم. اين جلسه خيلي شبيه به اولين آشنايي سه طفره بود. و بعد هر سه نشستيم تا بتوانيم بطور مناسبي صحبت كنيم. همانطور كه انتظارش را داشتم هر دوي آنها عالي بودند: شوخ، باهوش. آنها خيلي تلاش ميكردند تا از زير زبان من جوابهاي بدرد بخوري بكشند. قرار بود كه اين جلسه يك ساعت باشد، اما دو ساعت گذشته بود كه من تازه يادم آمد بايد به كودكم غذا بدهم واگر اين موضوع نبود، شايد تا صبح به گفتگو ادامه ميداديم.
متن اين مصاحبه باضافه خاطرات آنها از ادينبرگ بر روي سايتهاي the-leaky-cauldron.org و mugglenet.com موجود ميباشد. من تنها مي توانم بگويم كه اميدوارم شما همانقدر كه من از اين مصاحبه لذت بردم، از خواندن آن لذت ببريد. در اين حين من در حال تحقيق هستم كه ببينم حالا كه كليد شهر لاپرت را دارم ميتوانم در اين شهر چه كارهايي بكنم!!!
ماینسویپر (یه بازی کامپیوتری)
در گذشته های بد من، زمانی که می خواستم چند دقیقه ای از نوشتن استراحت کنم یه سیگار روشن می کردم. من در سال 2000 از سیگار کشیدن دست کشیدم و الان به جاش آدامس می جوم(برای همین میزم پر از آدامس هست). اما جویدن یه آدامس بزرگ باعث استراحت مغز نمی شه، برای همین من ترجیح می دم که با بازی ملنتسویپر از پیچیدگی های نقشه های کتاب رها بشم. از وقتی که سیگار کشیدن رو ترک کردم باید به چاخان بهتون بگم که حالم خیلی بهتر شده و رکورد من در سطح متخصص 101 ثانیه هست.
به روز شد: اگر خواستید بدونید که من در این بازی چقدر پیشرفت کردم باید بهتون بگم که حالا رکورد من 99 ثانیه هست. این نشون میده که من خیلی وقت برای نوشتن « شاهزاده نیمه خالص » صرف کردم. من اصلا گوش به حرف اونایی که می گن اگه دست از بازی کردن این گیم بردارم می تونم سریعتر کتاب رو تموم کنم، نمی دم.
یا ماینسویپر یا سیگار کشیدن، اگه از جفتشون دست بکشم دیگه نمی تونم بنویسم!
جغدها
جغد در خرافات سرتاسر عالم نقش مهمي دارند. براي يونانيها جغد سمبل آثينا ــ الهه عقل و جنگ ــ بوده و اگر قبل از جنگ جغدي در حال پرواز برفراز لشكر مشاهده ميشد، آن را فال نيك و نشانه پيروزي ميدانستند. برخلاف يونانيها، روميها جغد را پرندهاي نحث ميدانستند كه نمايانگر مرگ و وقايع ناگوار ميدانستند. بر طبق خرافهاي در انگليس، ديدن جغد در روز روشن نحس ميباشد؛ من همين خرافه را در فصل يك كتاب "سنگ جادو" به مسخره گرفتم: ظهور ناگهاني تعداد بسيار زياد جغدها نماينگر اتفاقي بسيار خوش يمن بود اما ماگلها اين را درك نميكردند.
جغد متلق به هر جادوگر در هري پاتر تا حدي شخصيت آنها را آشكار ميسازد. پيگويجن كه از نوع جغذهاي اسكاپس هست به رون ويزلي ميرسد. اين جغدها كوچك اندام، داراي گوش، با نمك و بسيار بيريخت هستند. ارول پير و خسته (جغد خانواده ويزلي) از گونه خاكستريهاي عظيم الجثه هست گه به نظر من مضحكترين نوع جغد هست (در موتور گوگل نام اين گونه را سرچ كنيد تا ببينيد منظور من چيست.) طبيعتا من به قهرمان داستان زيباترين نوع جغد را دادهام: جغد برفي كه برخي به آن جغد شبحگون ميگويند. اين جغدها بومي انگلستان نيستند به همين دليل من احساس كردم كه اين جغد خود ميتواند باعث شهرت هري بشود (حتما متوجه شدهايد كه هيچ جغد برفي ديگري در هاگوارتز نيست.) البته هر فرد خبرهاي ميتواند به شما بگويد كه هدويگ كاملا جغد غيرعادي و متفاوت با گونه خود ميباشد. هنگام چاپ كتاب "سنگ جادو" من تازه متوجه شده كه اين نوع جغد،روز خواب نيست [در طول روز فعاليت و شكار ميكند.] و در هنگام نوشتن كتاب "تالار اسرار" بود كه من متوجه شدم كه اين گونه جغد تقريبا ساكت هستند و نوع ماده آن از نرها خيلي ساكتترند. بنابراين گردشهاي شبانه هدويگ و سر و صداهاي سرزنشآميزش يا نشانه قدرت جادويي بالاي او و يا بيانگر كم بودن تحقيقات من ميباشد، هر يك را كه ترجيح ميدهيد!!!
به تازگي در مطبوعات صحبت از محبوبيت روزافزون نگهداري جغد به عنوان حيوانات خانگي هست و ادعا ميكنند كه اين موضوع به خاطر تاثير كتابهاي هري پاتر است. پس اگر كسي تحت تاثير كتاب من به اين نتيجه رسيده كه نگهداري يك جغد محبوس در يك قفس كوچك در يك منزل مسكوني فكر خوبي است،من همين جا با قاطعيت تمام اعلام ميكنم: اين كار را نكنيد.
جایی برای نوشتن
از شما پنهان نیست که بهترین مکان به نظر من برای نوشتن، در یک کافه هست. دیگه مجبور نیستید قهوه خودتون رو درست کنید. همچنین وقتی دارید کار می کنید حس نمی کنید که در گوشه یه زندان محبوس هستید. زمانی که خسته شدید می تونید به یه کافه دیگه قدم بزنید و باطری های خودتون رو دوباره شارژ کنید. به نظر من بهترین کافه جایی هست که کمی شلوغ باشه ، به اندازه ای فقط که قاطی مردم بشی. ولی نه اونقدر شلوغ که مجبور بشی با یکی که می خواد فصل بیست رو بر عکس بخونه!، سر یه میز بشینی. و یا مثلا کافه ای که اگه خیلی اونجا بشینی خدمتکارا خیره نگاهت کنن( البته الان دیگه می تونم تا جایی که دلم بخواد قهوه سفارش بدم حتی اگه اونا رو نخورم...پس فعلا اون مسئله ای نیست) و یا موسیقی با صدای بلند پخش کنن چون این تنها صدایی هست که هنگام نوشتن حواسم رو پرت می کنه!
تردست Squibs
بعد از این که ایده فشفشه را در« تالار اسرار » مطرح کردم سوال های گوناگونی از من در باره آن ها پرسیده شده. فشفشه بر عکس یک جاوگر هست که در خانواده ماگل ها بدنیا می آید. او یک شخص غیر جادویی هست که حداقل یکی از والدین او جادوگر هستند. فشفشه ها خیلی نادر هستند. جادو یک ژن نافذ و مسلطی هست.
فشفشه ها نمی توانند به عنوان یک دانش آموز به هاگوارتز بروند. آنها به یک زندگی نیمه و ناراحت کننده ای محکوم هستند( بله شما باید به حال فیلچ تاسف بخورید) چون نسبت آن ها به جامعه جادوگری بر می گرده ولی آن ها هیچ وقت نمی توانند به طور واقعی به آن بپیوندند. بعضی وقت ها آن ها یه راهی پیدا می کنند که به این جامعه نفوذ کنند؛ فیلچ به عنوان سرایدار هاگوارتز کار می کنه و آرابلا فیگ در نقش رابطه بین دنیای جادوگری و دنیای ماگل ها عمل می کند. هیچ کدام از این دو شخصیت نمی توانند جادو کنند ( دوره آموزشی کویک اسپل فیلچ هیچ وقت کار نکرد ) ولی آن ها همچنین داخل دنیای جادوگری زندگی می کنند چون آنها در ارتباط با اشیا یا موجودات جادویی هستند که می توانند به آنها کمک کنند ( مثلا آرابلا فیگ در کار معامله گربه و نیزل هست. اگر هنوز نمی دونید نیزل چیه ، خجالت بکشید! ) در واقع آرابلا فیگ هیچ وقت دیوانه سازهایی که به هری و دادلی حمله کردند را ندید ولی او به اندازه کافی اطلاع جادویی ازشون داشت که به طور صحیح اثراتشان را تشخیص دهد.
تیم کوییدیچ ایرلند و کلوب فوتبال وست هم
تمام نام هایی که در تیم کوییدیچ ایرلند وجود داره اشخاصی هستند که من آن ها را می شناسم. "موران" ، "تروی" و "کویجلی" از دوستان خوب من هستند. تروی یکی از قدیمی ترین دوستان من هست که یکی از طرفداران کلوب فوتبال "وست هم" هست. به افتخار اوست که تنها تیم فوتبالی که در کتاب ها به آن اشاره شده تیم وست هم می باشد.
چوبدستی ها
وقتی طرح فصل شش کتاب «سنگ جادو» را می کشیدم من به هری یک چوبدستی از درخت هالی دادم. این یک انتخاب اختیاری نبود: هالی یه درختی بود که معانی ضمنی خاصی دارد که برای هری پاتر مناسب هست، به خصوص وقتی که خواص این درخت را در مقابل درخت "یو" قرار می دهید، درختی که چوبدستی ولدمورت از آن است. عقاید اروپایی بر این است که درخت هالی بدی و شرارت را از بین می برد ، در حالی که درخت "یو" ، که می تواند طول عمر بسیار بلندی داشته باشد ( در انگلستان درختان یو ای وجود دارند که بیشتر از دو هزار سال عمر دارند ) می تواند هم سمبل مرگ و هم سمبل احیا باشد! همچنین شیره این درخت زهرآگین است.
مدتی بعد از اینکه چوبدستی هری را از جنس درخت هالی و پر ققنوس ساختم، متوجه یک تشریج شدم که در آن نژاد سلت برای هر زمان از سال یک درخت اختصاص داده بودند و به طور اتفاقی من درخت صحیحی را برای هری انتخاب کرده بودم. برای همین تصمیم گرفتم که برای چوبدستی های رون و هرماینی هم از طریق سلتی استفاده کنم. رون که مابین 18 فوریه و 17 مارس به دنیا آمده بود یک چوبدستی "اش" گرفت. و هرماینی که بین 2 سپتامبر و 29 سپتامبر به دنیا آمده بود ،چوبدستی از جنس "واین" گرفت.
من فقط برای هری ،رون و هرماینی از این روش استفاده کردم. برای مثال هاگرید یک چوبدستی از جنس "اُ ک" دارد در حالی که بنا بر سیستم سلتی او باید دارای "الدر" باشد. در انگلستان، "اُ ک" «شاه جنگل» است و این درخت مظهر توانایی ، محافظت و حاصلخیزی است.چه درخت دیگه ای هاگرید انتخاب می کرد؟! به هر حال من دلم می خواست که یک رابطه پنهانی بین چوبدستی های هری و رون و هرماینی باشه که فقط من از آن اطلاع داشتم ( البته فقط تا الان! )
برای اونایی که به نمودار سلتی علاقمند هستند و می خواهند بدانند که چه درختی به چه زمانی از سال اختصاص پیدا کرده، من نمودار را پایین گذاشتم.پیشاپیش از متخصصین در این زمینه معذرت می خوام اگه این نسخه من کامل نیست چون از وقتی که این نمودار را دیدم نسخه های مختلفی از آن نوشته شده.
( من این قسمت رو فقط ترجمه لغوی می کنم...چون خودم هم بعضی از اسامی را دقیق نمی دونم)
December 24 - January 20 = Birch (Beth) درخت فان/درخت غوشه
January 21 - February 17 = Rowan (Luis) سمان کوهی
February 18 - March 17 = Ash (Nion) درخت زبان گنجشک
March 18 - April 14 = Alder (Fearn) درخت توسکا
April 15 - May 12 = Willow (Saille) درخت بید
May 13 - June 9 = Hawthorn (Huath) درخت کویچ
June 10 - July 7 = Oak (Duir) درخت بلوط
July 8 - August 4 = Holly (Tinne) درخت راج
August 5 - September 1 = Hazel (Coll) درخت فندق
September 2 - September 29 = Vine (Muin) درخت تاک
September 30 - October 27 = Ivy (Gort) درخت پیچک
October 28 - November 24 = Reed (Ngetal) نی/قصب
November 25 - December 23 = Elder (Ruis) ارشد؟!؟!