هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام-فصل 13(فصل ممتاز)*


فصل ممتاز
دنی آرام جلو رفت.جسی متوجه حظور دنی نشده بود.دنیستون گوشه ای نشست (طوری که مشخص نباشد) و به بازی جسی با آب نگاه کرد.گریه اش گرفت .گریه اش گرفت چون آرامش او را نداشت.چون تصور می کرد این هم شاید خیال در ظاهر واقعیت باشد.دستش را تکیه گاه چانه اش کرد و به او خیره شد.مدتی گذشت، جسی دست از بازی برداشت و به سمتی که دنی نشسته بود نگاه کرد.دنی خود را جمع و جور کرد.قلبش تپش شدیدی پیدا کرد.جسی فریاد زد"دنی .چرا قایم میشی..بیا بازی کنیم..آبش خیلی سرده.."
دنی جا خورد،سرش داغ شده بود.با عقل جور در نمی آمد.جسی نابینا بود چطور توانسته بود در آن تاریکی او را ببیند.جسی کمی جلو آمد و باز فریاد زد"دنی..بیا اینجا..کیف داره ها.."
دنی با تردید و ناخواسته پرسید"تو منو میبنی..."
جسی خندید "آره که می بینم..از موقعی که اومدم توی این غار همه رو می تونم ببینم..جای قشنگی نیست..ولی آب سردی داره..بیا بازی کنیم.."
دنیستون از پشت صخره هابیرون آمد.زیبایی رخ دنیستون ایتوشی مانند نوری در چشمان جسی تابید و خنده از لبهای جسی محو شد.جسی غبطه گویانه گفت"هیچ وقت فکر نمی کردم به این زیبایی باشی.."
دنیستون کمی احساس خجالت کرد ولی آرام به داخل آب پرید.خیلی سرد بود در واقع یخ بود،به گونه ای که پایش شل شد.به داخل آب افتاد.صورتش مانند قالب یخ شد.چسبیدن موژه هایش را میدید.دو دست وارد آب شد و یقه ی او را گرفت و بالا کشید.دنی به محض بیرون آمدن از آب، تنگی نفسش را برطرف کرد.داگراس را دید که دست به یقه ی او شده بود.داگراس او را از آب بیرون کشید.دستش را به دور گردنش انداخت.داگراس در کنار نزدیکترین صخره او را نشاند و با لبخندی گرم گفت"چطوری برادر..تو آسمونا دنبالت می گشتم..زیر آب یخ پیدات می کنم.."
دنی با صدایی لرزان پاسخ داد"سردمه..داگراس..دارم میمیرم.."
داگراس تی شرت خاکستری رنگ خود را درآورد و به دور دنی پیچید و به او گفت"توهمه..سعی کن فکر کنی که گرمته..به سرما تعنه بزن..."
پلکهای دنیستون سنگینی می کرد و در ذهنش چنین کاری را غیر ممکن می دانست.دنی پرسید"جسی کجاست.."
داگراس دنی را بغل کرد و او را از آب بیرون برد.روی یکی از دیواره های غار تکیه داد و در حالی که بوسه بر گونه بی حس دنیستون می زد گفت"بهش فکر نکن برادر...فراموشش کن..جسی کسی نیست که تو می خوای..آروم باش وسعی کن نخوابی..(نوری در نگاه داگراس می درخشید،دنی به چشمان داگراس خیره شده بود)نمی خوام از دستت بدم..از اینجا به بعد من همراتم..هیچ اتفاقی برات نمی افته.."
دنیستون به صورت داگراس دست زد.پوست او را لمس کرد.انگار تصور بودن کنار برادرش در آن لحظات غیر عادی،واقعی تجلی نمی کرد.چهره ی داگراس رویاگونه تر شد.انگار به این انعکاس عمل دنیستون احتیاج داشت تا محبتش را چند برابر کند.دنیستون مثل بیدی می لرزید و دائم کلمه"میمیرم" را تکرار می کرد.استخوانهایش فریاد پوکی می زدند.گوشت تنش یخ زده بود.آن آب آنقدر سرد بود که به سرمای قطب کنایه می زد.داگراس به تلاش برای ایجاد آتش مشغول بود.دنیستون به خود اجازه داد که لحظه ای پلکش راببندد.
ناگهان احساس سوزش بدی در ناحیه ی صورتش کرد.سوزش بیشتر شد اما اینبار با تکان دادنش همراه بود.کسی به شدت او را تکان می داد.انگار پلکهایش را با سنگ بسته باشند.نمی توانست کامل آنها را باز کند.تصاویر ماتی در برابر دیدگانش بود.صدای های بم دار کم کم واضحتر شد و اینبار سوزش به سیلی تبدیل شد....
"نخواب..چشماتو باز کن..نیکلاس.." دنی از داگراس خواست که دست بکشد.به نظر می آمد که هوشیاریش را بدست آورده.داگراس او را آرام بلند کرد و کمکش کرد تا کنار آتش بنشیند.آتش فروزانی بود.دنی که تقریبا با آن سیلی ها خواب از سرش پریده بود از داگراس پرسید"داگراس...(چیه!؟)..(دنی به جایی که جسی را دیده بود اشاره کرد)جسی اونجا بود..کجا رفت"
داگراس یک کتری ظاهر کرد و آن را در میان هوا و آتش معلق نگه داشت.در پاسخ گفت " نیشش زدم.."
دنیستون جا خورد"تو چه کار کردی.."
"نیشش زدم..تا دیگه اینورا پیداش نشه.."
دنیستون سر در نمی اورد"نمی فهمم..منظو..."
داگراس با چهره ای نه چندان دلنشین حرفش را قطع کرد"تو نمی دونی به پای کی این همه مدت داشتی می سوختی..آدمی که همه به حد مرگ ازش می ترسن..کسی مثل تو نشناستش یه فرشته تصورش می کنه.."
قلب دنیستون داشت از جا کنده می شد"تو !..در مورد جسی حرف می زنی؟؟!.."
داگراس در جواب گفت"اسم اون دختر جسی نیست..همه به اون میگن طله ی مرگ..تو هم توی لیست یکی از قربانیاش بودی.تا حالا کسی اینو بهت گفته."
بغض گلوی دنی را فرا گرفت و علامت منفی داد.
"پدر چی؟"
"نه.."
دنی به سختی اشکهایش را پاک کرد تا چهره ی داگراس را به وضوح ببیند"داگراس.چی می دونی؟..بهم بگو.."
داگراس لحظه ی دست از کارش برداشت و دنی را روی کف خوابانید.پتویی ظاهر کرد و کنار دنی دراز کشید.دنیستون را در آغوش گرفت و گفت"دنی ..فقط به سقف نگاه کن و گوش بده..هیچ سوالی هم نکن.."
دنی قبول کرد و آرام گرفت(ولی نمی توانست جلوی اشکهایش را بگیرد).
"یه زمانی یه نیرویی به نام اهریمن وجود داشت.اما دیگه وجود نداره و فقط نتیجه هاش روی زمین باقی موندن..که یکیش تویی..خون آشامها..انسان نما ها..و هیوالاهایی از این قبیل..هیولا هایی که انسان خوارن..
درست 17 سال پیش پسری عاشق دختری میشه..دختری که اهریمنی بود ولی از اهریمن فرار می کرد.اهریمن نیرویی در درون این دختر به ارث گذاشته بود که هیچ کس حتی خود اون دختر از وجودش خبر نداشت.اون نیرو در واقع نیروی تجدید حیات اهریمن بود..اهریمن با وجوداینکه از بین رفت ولی زمینه ی تولد مجددشو تضمین کرده بود.
این دختر ازدواج می کنه و نیرو و قدرت خودشو فدای عشق به پسرک می کنه و میشه یک کدبانوی عادی..زندگی خوبی رو شروع می کنن.تا اینکه دختر دوم خونواده متولد میشه..چشمان این دختر در بدو تولد ،چشمهای همه ی دکترها رو کور و مغزشونو از خاطرات خالی می کنه..اون دکترها که دیگه مغزشون قادر به پردازش نبود چاغو و تیغه های جراحی رو بر می دارن به هم دیگه هجوم میارن.درست مثل حیوونای گرسنه...
مادر که شاهد این صحنه بود همسرشو صدا میزنه...(این حرفها درست مثل تصاویری از ذهن دنیستون می گذشت،داگراس اشکهای دنی را پاک کرد) و درخواست کمک می کنه..همسرش به همراه مسئول بیمارستان مادر و بچه ی مافوق طبیعیشون رو بیرون می کشن که توی اون درگیری مسئول بیمارستان هم کشته میشه..با همکاری پلیس تمام اون دکترها غلنطینه میشن..که یک روز بعد خبر میرسه که دکترها همه مردن و یکی هم زنده زنده سر خودشو بریده...(این صحنه ی چندش آور موهای بدن دنی را سیخ کرد)..پدر و مادر به همراه دوتا پچه ها شون به خوبی و خوشی زندگی می کنن چون هیچ کس نفهمید علت این کشتار توی اتاق جراحی چی بوده..
خیلی قبل از اینکه این ازدواج صورت بگیره شوالیه ای در جنگ با اهریمن بود.شوالیه قلب اهریمن رو که یک دختر بسیار زیبا بود رو از بین نبرد.اون هم به خاطر تسلیم شدن در برابر احساساتش..دختر بدی نبود..اون شوالیه دور از چشم همه و فقط با حظور پدر و مادرش با اون دختر ازدواج می کنه و نتیجه ش میشن دو تا پسر خوشکل که من و تو باشیم.به محض به دنیا اومدن ما پسر اول اون خونواده ای که ازش برات صحبت کردم به دنیا میاد..و بعد دختر دوم و بقیه ی ماجرا...
دختر دوم اونها 3 ساله میشه..اداره اهریمن زدایی پروژه ی خودشو به پایان میرسونه.این پروژه در واقع یک نور مصنوعی و کور کننده بود.
این نور رو برای همون دختر سه ساله ساخته بودن.این دختر سه ساله همون جسیه که تو اینقدر سنگشو به سینه میزنی..(دنیستون انعکاسی نداشت)این دختر 3 ساله دم در خونه داشت بازی می کرد.افراد سازمان خیابون رو خلوت و فرصت رو غنیمت میشمارن و نور کور کننده شونو روی دخترک آزمایش می کنن.
نور حرارت سوزاننده ای هم داشته اما اهریمن در خونهای دخترک هم جریان داشته به این خاطر فقط تونسته از پوستش محافظت کنه..قسمت اصلی و اعظم نیروی اهریمن که همون چشمای اون دخترک بود از بین میره و دنیا به روش تیره و تار میشه..پروژه با موفقیت انجام میشه و بعدمسئله ی طرح ریزی قتل دخترک به میون میاد.چون کسی از جریان داشتن اهریمن در گوشت و خون دخترک اطلاعی نداشت به کودکی این پچه رحم می کنن و فکر می کنن که دیگه اهریمن قابل تجدید نیست و دخترک بی خبر امتیاز ادامه ی زندگی رو به دست میاره..
مدتی بعد از اینکه پدر تو رو به سلحشور دالاریاس می بخشه اهریمن در تو هم دیده میشه و این امر باعث نگرانی مقامات بالا می شه.مقامات بالا به سرعت دستور سر به نیست کردن تو رو میدن اما سلحشور دالاریاس وساطت می کنه و بهونه ی در چنگ داشتن اهریمن رو میاره..اون به مقامات حالی می کنه که یکی از قدرتهایی که اهریمن برای تجدیدش پیش بینی کرده بود رو در اختیار دارن و می تونن با کنترل این قدرت باز دست اهریمن رو تنگ کنن.مقامات به سختی راضی میشن که تو زنده بمونی..
"دنی یکی از کسانی که راضی نمی شد تو زنده بمونی فردریک لوتیموس بود.معاون سازمان استثنائی..(چهره ی ناخوشایند فردریک لوتیموس کسی که در برگر لحظه ها او را دست انداخته بود یادش آمد).اون هنوز هم میخواد که تو بمیری..می دونم که تو هم این موضوع رو متوجه شدی...داشتم می گفتم.این دختر ..جسی...عاشق پسری میشه..عاشق تو..(تپش قلب دنی بشتر شد)..عاشق کسی که می تونست با یه بوسه قدرت چشماشو بهش برگردونه حالا می تونی بفهمی چرا هیچ وقت موفق به بوسیدنش نشدی..چون من مانع کارت می شدم..(دنی با تعجب سرش را به طرف داگراس چرخاند"چی؟")..من یه جادوگر و نیمی خون آشامم..در واقع منم یه اهریمنیم درست مثل تو و قادر به تسخیر جسم هر آدمی هستم..اون مواقعی که تو نزدیک بود موفق به بوسه گرفتن بشی من بودم که احساس شرم و خجالت رو در درونت به وجود می آوردم و آتش شرمو اونقدر زیاد می کردم که جرات نزدیک کردن سرت رو هم نداشته باشی..خدا رو شکر موفق هم شدم تا تو به سازمان اومدی..تو از بعد از اومدن به سازمان ازهیچی خبر نداری..جسی..(داگراس کمی مکس کرد) پدر و مادر و حتی برادرشو هم کشت.."
قلب دنی تیر کشید.خود را به شدت از داگراس جدا کرد و به سختی ایستاد.دوباره بغضش ترکید و فریاد زد"دروغ می گی."
داگراس بلند شد و گفت"به خدا قسم می خورم که غیر حقیقت چیز دیگه ای بهت نگفتم..چرا متوجه نمی شی اون همینجا هم نزدیک بود تو رو بکشه..چرا نمی فهمی..تو.."
دنی با فریادی توام با گریه موهای خود را گرفت "آره...من نمی فهمم..نمی فهمم که دارم از تو سوال می کنم..من هیچی نمی فهمم..یه آدم از همه چی بی خبر رسیده این چرندیاتو تحویلم میده ..انتظار داره من این همه دروغو درباره یه دختر معصوم نابینا قبول کنم..تا حالا چیزی بهت نگفتم..ولی حالابهت می گم..تو یه دروغگویی..همینو بس.."
داگراس جواب داد"تا الان فکر می کردی دارم بهت دروغ می گم..آخه آدم..اون موقعی که جسمتو ازت خواستم و خواستم حقیقتی رو بهت نشون بدم آیا غیر حقیقت رو نشونت دادم..چرا نمی خوای فکر کنی..اگه قرار باشه بهت دروغ بگم پس باید فکر کشتنت الان تو سرم باشه.."
"از کجا معلوم که نباشه...شاید داری خرم می کنی که بتونی به راحتی منو بکشی.."
"واقعا داری از روی بی عقلی حرف می زنی..اگه قرار باشه بکشمت چه جایی بهتر از اینجا..هیچ کس هم نیست می کشتمت..پوستتو می کندم و از لوتیموس جایزه هم می گرفتم..دنی یه خورده بسنج ..تو الان عصبی هستی زود قضاوت نکن.."
دنی داشت به خون اشام تغییر شکل می داد.چشمانش زرد و گربه ای شدند.دنیستون ،داگراس را نورانی و زرد می دید.بالهایش باز گوشت کمرش را پاره کردند و بیرون زدند.اینبار بزرگتر از دفعات قبل بودند.دندانهای دنی همه تیز و کوچک شدند.
دنی خطاب به داگراس گفت"اگه الان ازم دور نشی ..می کشمت.."
داگراس پاسخی نداد .حتی از جایش هم تکان نخورد"پیش بینی کرده بودم که یکی از ما میمیره ولی فکر نمی کردم به این زودی..دنی دارم بهت می گم.تو داری اشتباه می کنی..و حتی پشیمونی دو دقیقه ی بعد تو رو دارم می بینم.."
"اگه دارم اشتباه می کنم بیا جلومو بگیر..."
دنیستون به داگراس ،برادری که از خود مقاومت هم نشان نمی داد حمله کرد و گردنش راچسبید.آنقدر خون از داگراس مکید که چهره داگراس به بی روح شد.داگراس بی هیچ مقاومت تسلیم دنی شد.فقط باصدایی خفه به دنیستون گفت"کاش تاآخرحرفامو...می شنیدی.."دنی احساس پشیمانی و ترس کرد.داگراس را رها کرد و آرام آرام عقب رفت.حرف داگراس ثابت شد«پشیمانی»..فهمید که گناه بزرگی مرتکب شده.
انگار به او الهام شده که داگراس راست می گفت.خون داگراس در دهانش ناگهان زهر شد.گلویش بسته شد و دیگر نتوانست نفس بکشد.داگراس نیمه جان در کمال ناتوانی از زمین بلند شد تا به برادرش کمک کند.دنیستون داشت خفه می شد.زهر دستگاه گوارشش را داشت می سوزاندو ششهایش را تنگ می کرد.پوست دنی بی رنگ شد.داگراس به سختی و زحمت به بالای سر دنیستون رفت.
زیر لب چیزی زمزمه کرد و سپس دست بر لب دنیستون کشید.در همان لحظه دنیستون تمام آن خون را استفراغ کرد و داگراس
هم از کم خونی نقش بر زمین شد.داگراس هم دیگر نمی توانست درست نفس بکشد.
دنیستون به طرز معجزه آوری حالش به خوبی گرایید.تند و تند نفس می کشید تا کم نیارد.دو ساعتی به همان وضع گذشت....





....
شوالیه با پوششی عادی در میان مردم به جست و جوی جسی پرداخته بود.عکس او را به تمام کسانی که به دستش می رسید نشان داد و به زحمت توانست خانه ی او را پیدا کند.شوالیه به خانه ی جسی رسید.زنگ زد.
کسی جواب نداد.پسر کم سن و سال همسایه در حال آب دادن به بوته های حیات خانه شان بود و شوالیه را هم زیر نظر داشت.شوالیه 10 دقیقه ای دائم زنگ زد ولی کسی در را باز نمی کرد.تحمل پسر بچه کم شد و خطاب به شوالیه گفت"زنگ نزن آقا..(شوالیه متوجه پسر بچه شد)از یه مدت پیش این خونه خالی شده.."زیبایی رخ شوالیه دهان بچه را گشاد کرد.
شوالیه کمی جلو رفت ولی پسرک از شرم خود عقب رفت.
شوالیه گفت"پسر جوون نترس..با یکی از افراد این خونه کار دام..اومدم..(کمی فکر کردتا یک رابطه ی فامیلی گیر بیارد)دختر خواهرمو ببینم..براش نامه فرستاده بودم که میام.."
پسرک با خجالتی گفت"همون دختره که کوره.."
"آره..آره..خودشه.."
پسرک گفت"بهتره دنبالش نگردی.."
شوالیه تعجب کرد"چرا؟"
"اون دختره دو هفته پیش پدرو مادرشو کشت..برادرشو هم کشت..پلیسا گرفتنش ولی مردم می گن دختره تو زندان خود کشی کرده..(شوالیه ناامید و نگران شد)..مردم میگن پلیسا گقتن یه چیزی که انگار نامرئی باشه دختره رو کشته..(پسرک خود را جمع کرد)مثل این مار گنده ها هست که طعمشونو له می کنن ..می گن یه چیز نامرئی مثل همین دختره رو خفه کرده..کشتتش.."
شوالیه نگران و مضطرب بلند شد.قفسه ی سینه اش به شدت درد گرفت.جای همان زخمی که آن مار بر تنش زده بود.انگار وجود آن ما را احساس می کرد. به سرعت چهره ی مار را تصور کرد....
خداوند بزرگ..آن مار درست ته کوچه بود،داشت به یک دختر بچه ی گوشه ی خیابان نزدیک می شد..دختر بچه به همراه دوستانش در حال طناب بازی بودند.شوالیه فریاد زد"آهای..دخترا فرار کنین.."و با سرعتی بی همتا به طرف آن بچه ها دوید.مار به سرعت یکی از دختر بچه ها را گرفت و بس از چند ثانیه تامل آن دختر بچه را قورت داد.شوالیه از تجمع نورهای درخشانی در دستش شمشیرش را ظاهر کرد و به بدن مار ضربه زد.حتی یک خراش هم بر بدن آن مار به وجود نیامد.مارقد علم کرد و چترش را باز کرد.شوالیه در جواب حرکت مار گفت"فکر کردی می ترسم..عبدا.."
مار حمله کرد و شوالیه را نیز گرفت.شوالیه نتوانست به موقع عکس العمل نشان دهد.شوالیه سعی کرد که خود را رها کند ولی چنپره ی مار خیلی محکم بود.شوالیه می دانست مار از طریق چشم وارد ذهن می شود پس چشمانش را بست و منتظر ماند.مار که دید نمی تواند ذهن شوالیه را تسخیر کند به چشمان مردمی که آنجا جمع شده بودند ظاهر شد و همه جیغ کشیدند و صحنه را ترک گفتند.مار شوالیه را نیز بلعید.
مار پس از بلعیدن شوالیه به بالای کوچه حرکت کرد.همه ی آدمهای که آنجا بودند جیغ می زدند و فرار می کردند.مار چند نفر دیگر را نیز در راه بلعید.تا آنکه.....






سه نفر از آسمان ظاهر شدند...دو نفر دیگر..پنج نفر هم از ته خیابان به طرف مار می دویدند...این افراد با آن لباسهای عجیب غریب که بودند؟...
سر دسته ی این افراد که بود...
پسری کاملا جوان با چهره ای با نمک فریاد زد"وقتشه..هر کی هر چی بلده هر جور بلده...حملــــــــــــــــــــــــــــــه"
نیک مالشنیو....پسری که دوست صمیمی دنیستون بود.تمام پسرهای طرفدار شوالیه را دور خود جمع کرده بود.تمام آن پسرها همسفرهای دنیستون تا سازمان بودند.حتی همسر سلحشور دالاریاس نیز با لباسی رزمی به جنگ با مار بی نام آمده بود.سلحشور دالاریاس،نیک مالشنیو،پرنسس آوالگارد،مایک،توماس،جیم لوا،کارول،کیوین مک لاند... و برایان ..همه آمده بودند.
هر کس از طرفی ضربه می زد.مار کاملا هوشیار بود و خود را از زیر ضربه ها خلاص می کرد.مار نیک را به طرفی پرت کرد.پای پرنسس را نش زد و به دور سلحشور حلقه زد.جیم لوا بلند خواند"در بلا یا خشکی اندام را بر این موجود خطر ناک مجاز می دارم..همین حالا.."
..ناگهان بدن مار خشک شد.صدای خفه ای از بدن مار برخاست.حلقه های بدن مار شل شد و سلحشور رها شد.نیک فرصت را غنیمت شمرد و سر مار را شقه شقه کرد....
و مار به کمک و اتحاد افراد سازمان برای اولین بار کشته شد.خیلی ها از مار ضربه دیدند و لی زیاد جدی نبود.
سلحشور که تمام بدنش از حلقات مار بی حس شده بود رو به نیک گفت"پسر جوان..شمیر منو بردار.شکم این مار رو پاره کن..شاید تا الان شوالیه زنده مونده باشه.."
نیک نیش خندی زد"به شمشیر احتیاج ندارم وقتی خودم هستم.." و سپس با دستش چکم مار را نصف کرد.آن همه آدم..!!!!!
نیک به کمک بقیه بچه ها آن آدمها را بیرون آوردند.جیم حرکاتی آکروباتیک انجام داد و جمله ای بر زبان آورد.....


"ازخدواند متعال می خواهم قدرت شفا بخشی این عزیزان را لحظه ای به بر من ارزانی بدارد.."


در ابتدا مایعات لزج شکم مار را از آن آدمها جدا کردند.جیم در ابتدا روی کم سنترین آنها که یک دختر بچه بود امتحان کرد.دست بر بدن دخترک کشید..
همه خیره شدند.اتفاقی نیفتاد.جیم دوباره بر بدن دخترک دست کشید....باز در برابر آن دیدگان اتفاقی نیفتاد...
پرنسس تلو تلو خوران خود را به آنجا رسانید"چرا کاری نمی کنی..قدرتتو از دست دادی؟"
جیم خودش هم سر در نمی آورد..چندین بار آن کار را بر دخترک انجام داد ولی هیچ خبری نشد.نیک پرسید"جیم..نمی تونی؟؟؟؟"

جیم مضطرب جواب داد"شفا بخشی...کار من نیست..(همه نگران شد)شفا بخشی کار بنده های پاک خداست..نه منه نا پاک"
سلحشور پرسید"حالا باید کرد؟.."
نیک نمی دانست..هیچکس نمی دانست در آن لحظه بهرنج چه باید کرد...چراغی در ذهن برایان روشن شد.."جیم همشونو به تب و لرز مبتلا کن.."
نیک گفت"چی میگی؟"
برایان پاسخ داد "هر کدوم که بلرزه یعنی زنده ست و ما فقط باید فکر درمان باشیم."
همه موافقت کردند.جیم تب و لرز را بر آدمهای حاضر آنجا خاصیت داد..همه لرزیدند به غیر از شوالیه....همه می لزریدند و ماده ی سفید زنگی از دهانشان خارج می شد ولی شولیه مانند جنازه ای بی حرکت شده بود.جیم به سرعت بیماری را از بدن همه ی آنها گرفت..چانه ی نیک لرزید و نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد.گریه کرد....نمی توانست باور کند..
سلحشور خیره به تاکشی گفت"نه شوالیه..این کاری نبود که ازت خواستم..."
قبلی « کارآگاه پاتر_فصل10 خاطرات یک مرگخوار » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۰:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۰:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 نمی خوام
سلام
فصل خوبی بود ولی
چرا ........اخه چرا..........چرااااااااااااااااااا............
من داگراسو می خوام .....من جسی رو می خوام....
من مامانم رو می خوام......من ....من ...شوالیه جونم رو می خوام
دستت دردنکنه ولی اخه مگه ازار داشتی
ممتاز دیگه نه؟؟؟؟؟
من شوالیه رو می خوام
ولی دستت درد نکنه همین طور زود زود بنویس باشه؟
ولی من بازم ما مانم رو.....نه ببخشید شوالیه رو می خوام
خداحافظ
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۷:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۷:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: نظر
باحال بود مخصوصا طولانی بودنش... منتظر فصل های بعدی هستم! موفق باشی
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱۰:۵۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی بود
مرسی ...خیلی قشنگ بود
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 فصل ممتاز(؟)
فصلهایی که من کنارشون ممتاز رو بزنم یعنی بهترین فصل از نظر خودمه..من عاشق فصل سیزده جادوگر یا خون آشام شدم..بخونید تا به حرفم برسید...

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.