فصل دوم : دعوت مهمان به شام
نام من ویکتور است . ویکتورکرام ، خانم . بله او نمی خواست که آن دختر اورابشناسد به همین دلیل دروغ گفت. دخترک دوباره پرسید : من اینجا چه کار میکنم . ویکتورتمام ماجرا را برای او تعریف کرد. پس از گفتن ماجرا از او پرسید شما در جنگل چه میکنید خانم دختر زبان گشود و گفت: من به همراه پدر و مادرم در کلبه ای متروکه در جنگل زندگی می کنیم ما تازه به این سرزمین آمده ایم و جایی برای زندگی نداشتیم به همین دلیل آن خانه متروکه را برگزیدیم و اینکه میبینید دروسط جنگل می چرخیدم برای آب آوردن به اینجا آمده بودم چون شنیدم روخانه ای در اعماق جنگل است ولی یک خرس قهوه ای جلوی من سبزشد و مرا دنبال کرد من هم که درحال فرار از اون بودم پایم در تله گیر کرد . ویکتور گفت این قسمت جنگل برای شما خطرناک است خانم.او در ادامه از دخترک پرسید : نام شما چیست دوشیزه. دخترک جواب داد: اسم من آنجلیاست و نام کاملم : آنجلیا دیگوری است. پدرمن دکتر مخصوص لرد ریموس در سرزمین ساسکِلیم بود و به خاطر اینکه دختر لرد بر اثر بیماری مُرد پدرم را به این سرزمین تبعید کردند.
انجلیا دختری بود باموهای پرپشت و بلند وبور بود او دارای چشمهای درشتی بود وقدمتوسطی داشت همچنین قیافه او به دختری هجده ، نوزده ساله مانند بود.
آنجلیا از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و دیدکه جنگل در سیاهی شب فرو رفته است رو به ویکتور کرد و گفت : ببخشید مِستِر.
ویکتور بین حرف دخترک پردید و گفت : بگو ویکتور اینطوری راحتم.
آنجلیا گفت : ولی ... آخه... ویکتور جواب داد اشکالی ندارد.
آنجلیا گفت : باشه. ببخشید ویکتور ممکنه مقداری آب به من بدهی.
ویکتور بلند شد تا به آنجلیا آب بدهد که ناگهان در باز شد وکسی فریاد زد نه ویکتور اینکار رو نکن. ویکتور به سمت صدا برگشت و دید که پدرش است که به او میگوید آب ندهد. او گفت: ولی پدر اون تشنه ست جیمز فریاد زد نه. اگر بهش آب بدهی اون دارو اثرش از بین می ره. آنجلیا ناله کنان گفت: ولی من تِشنَمِه. جیمز گفت : نه ولی چون خیلی اصرار میکنی میتونم به تو مقداری آب کدو تنبل بدهم اون بهتره و بعد رفت و آب کدو تنبل را آورد و به آنجلیا دادو رو به پسرش کرد و گفت : ویکتور صبحانه رو آماده کن دیگه صبح شده. ویکتور: چشم پدر .
پس از خوردن خوردن صبحانه جیمز به پسرش گفت: بلند شو و یک سری به تله ها بزن. ویکتور با شنیدن این جمله جاخورد و به جیمز گفت : پدر امروز نیازی به نگاه کردن تله ها نداریم چون من باید مواظب بیماری باشم که در خانه است و شما بروید استراحت کنید ، دیشب نخوابیدید. جیمز گفت: نه پسرم تو چنین کاری رو نمی کنی من که نمیتوانم تو را با یک دختر خانم در خانه تنها بگذارم. ولی خوب قبول میکنم ، برای تله گذاری وقت زیاد است در عوض تو میروی و به دنبال آقا و خانم دیگوری میگردی .
ویکتور جاخورد و گفت :پدرتو فامیل آنها را از کجا می دونی
جیمز خندید و گفت : تو به این زودی میخوای بدونی که من این همه اطلاعات را از کجا میدونم
حالا بلند شو و به دنبال خانواده دیگوری بگرد حتماً از گمشدن دخترشان بسیار ناراحت شده اند.
ویکتور به هر بهانه ای می خواست در خانه بماند ولی جیمز نمی گذاشت به همین دلیل ویکتور از جایش بلند شد تا به دنبال خانواده دیگوری برود قبل ازاینکه از خانه خارج شود جیمز به او گفت: ویکتور کلبه متروکه سمت راست جنگله اشتباهی نرو. و بعد از آن خنده ای سرداد و در ادامه گفت دیدی میدونم کجا زندگی میکنن. ویکتور مستقیماً به سمت کلبه متروکه رفت
تق...تق...تق... او چند باز در زد ولی جوابی نشنید و به همین دلیل در جلوی در خانه نشست و منتظر ماند آنها هرکجا که هستند به خانه برگردنندنزدیکی های غروب که صدای پاهایی شنیدکه به کلبه نزدیک میشوند. منتظر ماندتا ببیند که چه کسانی هستند.زن لاغر اندامی با چهره سفید و موهای بود که آنها را به طرز زیبایی بسته بو و چشمانی ریز مانند دو دکمه داشت بهمراه مردمیانسالی که قد بلند ودرراه رفتن مقداری مشکل داشت و موهای مشکیی که انگار روغن نازه حیوانات را به موهایش زده بود جلویش ظاهر شدند. هردوی آنها قیافه انسانهای درمانده را داشتند. ویکتوراز جایش بلند شد و سلام گرمی به آنها کرد. آن دو نیز به او سلام کردند . ویکتور بعد از سلام از آنها پرسید : ببخشید شما آقا و خانم دیگوری هستید ؟
آنها باهم جواب دادند : بله... ویکتور گفت: من برای شما خبری دارم. اول اینکه دختر شما حالش خوبه دوم اینکه اون الان خونه ماست و سوم اینکه پایش مجروح شدهبود ولی الان خوب شده. آقا و خانم دیگوری برای دیدن دخترشان با ویکتور همراه شدند.
* * *
آنجلیا در رختخواب بود و جیمز در میز شام را آماده میکرد. ویکتور به همراه خانواده دیگوری وارد شد. جیمز به استقبال آنها رفت و به آنها گفت: دخترتان خواب است. بهتر است شام بخوریم تا او بیدار شود و اورا ببینید. ولی مادر و پدر آنجلیا اصرار داشتند که دخترشان راببینند آقای دیگوری گفت : من دکتر هستم و باید از سلامت بودن دخترم مطمئن بشم. جیمز آنها را به سمت اتاق خواب مهمان برد تا آنجلیا را ببینند. آنجلیا خواب بود و پدر از دور اورا معاینه میکرد . بعد از آن که مطمئن شدن دخترشان حالش خوب است از اتاق خارج شدند. آقای دیگوری پرسید: چه طوری اینطورشد؟ جیمز گفت: بهتره از پسرم بپرسید اخه اون پیداش کرد داد. همه به سمت ویکتور برگشتند و منتظر ماندند تا ویکتور ماجرا را بازگو کند.
ویکتور شروع به تعریف ماجرا کرد و گفت: که چگونه صدا را شنیده و و دیده که دخترخانمی در تله گیر کرده و اینکه نمیدانسته چه کار کنه و چطور تصمیم گرفته و اونو به دوشش حمل کرده و به خانه آورده.
درآخر سرش را پایین انداخت و ساکت ماند. دریک لحظه احساس کرد که بدنش فشرده شده و گرمایی به تنش منتقل شده است او سرش را بلند کرد و دید که خانم دیگوری اورا در آغوش گرفته و روی اورا بوسید.
ویکتور آرزو میکرد: که ای کاش همین حالا زمین دهان باز میکرد و اورا می بلعید. خانم دیگوری با چشمان اشکبار به او گفت: عزیزم ما مدیون تو هستیم تو جون دختر ما رو نجات دادی.
جیمز گفت : کافیه دیگه بهتره سر میز شام بشینیم و شام بخوریم غذا سرد شده . همه سر میز شام نشستند و شروع به خوردن غذا کردند سپس ویکتور نوشیدنیِ مخصوصی که خود پدر آن را درست میکرد را آورد و برای آنها ریخت درحالی که همه جام های طلایی نوشیدنی را در دست گرفته بودند آقای دیگوری پرسید: ببخشید من میتونم یک سوالی کنم.
جیمز گفت: بله البته . آقای دیگوری گفت : حس میکنم شما از خانواده اصیل و ثروتمندی هستید ولی چرا در اینجا زندگی میکنید را نمیدانم. ویکتور جواب داد : چطور مگه ؟ آقای دیگوری گفت: آخه پسرم ، طرز صحبت کردن شما و دیگه اینکه این جام های طلایی و وسایل خانه همه نشان دهنده وجود افراد ثروتمند در این خانه است. جیمز به سرعت چشمکی به ویکتور زد یعنی اینکه تو ساکت باش و خودش ادامه داد: بله اینها مال افراد ثروتمند هستند ، ما در اینجا فقط نوکر هستیم. این خانه نیز مال شاه ادوارد است. هرموقع که او برای شکار به جنگل می آیند. در اینجا استراحت میکنند. وبعد ادامه داد آقای دیگوری شما در این جنگل و آن خانه متروکه چه میکنید؟ آقای دیگوری گفت : فکر نمی کنم که من اسمم را به شما گفته باشم ؟ جیمز گفت اوه بله دختر شما به گفت که اسم شما چیه و در کجا زندگی میکند.
آقای دیگوری گفت : آهان بله حالا فهمیدم. من خودم رو باید معرفی می کردم ببخشید. من ایگور دیگوری و این خانم همسرم لی لی دیگوری است و شما؟
ویکتور در این لحظه رنگش پرید که پدرش چه می خواهد بگوید . به همین دلیل او از پدرش پیشی گرفت و گفت : من ویکتور کرام هستم وپدرم جیمز کرام. با این گفته او فکر می کرد الان است که پدرش از دست او ناراحت شود و حرفی به او بزند ولی جیمز هیچگونه حرکتی از خود نشان نداد و گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم آقای دیگوری . حالا بگید شما در اون کلبه متروکه چه میکنید . ایگور تمتم ماجرا را برای آنها تعریف کرد و در آخر گفت برای من حکم تبعید رو صادر کردند و فقط به خاطر خدماتی که انجام داده بودم لرد به من گفت: به تو یک حق انتخاب میدهم و اون اینه که خودت منطقه تبعیدیِ خودت رو انتخاب کنی و من چون دلاوری ها و حس انسان دوستانه تک شوالیه سیاه سرزمین رومنوس یعنی جیمز گریفیندور را شنیده بودم به اینجا آمدم و امید دارم که شوالیه سیاه به من کمک کند . ویکتوربه صندلی اش میخکوب شده بود و فقط به پدرش که آرام نشسته بود نگاه میکرد که ناگهان :
ادامه دارد
-------------------------------------------------------------------
شوالیه سیاه : بزرگترین مقام یک شوالیه که به او تعلق میگیرد و به کسی این لقب داده میشود که بزرگترین و بهترین شوالیه در کره خاکی باشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کسانی که فصل اول را خواندند بسیار سپازگزارم و امیدوارم که دوباره نظر بدهند
امیدوارم که داستان و فصل دوم بهتر شده باشد