The Dark Wizard جادوگر سياه! روزي روزگاري جادوگري بود كه از او به نام قويترين و بزرگترين و سياهترين جادوگر ياد ميكردند و هيچ قدرتي ياراي مقابله با او را نداشت،او به قدري باهوش،زرنگ،سريع و فرز و از همه بيشتر قدرتمند بود كه حتي لشگر عظيمي از جادوگران شكارچي را به راحتي به دام ميانداخت و تسليم ميكرد. اين جادوگر قدي بلند و قيافهاي اصيل داشت با چشماني كهربايي ودلفريب كه خيلي اوقات با همان چشمان دشمنانش را ميكشت . او كاملا خوشهيكل بود و همواره رداي قرمز رنگي بر تن داشت كه دقيق اندازهاش بود و قدرت او را نمايانتر ميكرد. هيچ يار و همراهي را نميپذيرفت چون به هيچ كس اعتماد نداشت و اين بي اعتمادي به گذشتهاش برميگردد. حال برميگرديم ، به دوران جواني وي كه هرروز پيش جادوگران سياه جادوهاي كشنده و نفرينهاي نابخشودني ياد ميگرفت. : او درحاليكه رداي معروف خود كه لبه هاي طلايي داشت و حروف ريزي با رنگ بنفش روي ان برق ميزد و بعضي ميگويند يكي از عوامل قدرت وي اين ردا بوده است را به تن كرده بود از قلعه بزرگ و اشرافي مادربزرگش خارج شد… صبح سردي بود كه قدرت راه رفتن را از انسان ميگرفت.كمي در مه به اين طرف و ان طرف خيره شد بعد با كمي مكث و خونسردي گردوخاكي در اطراف خود ايجاد كرد. وقتي گرد و خاك فرو نشست او نيز رفته بود. به كجا؟ پيش يكي از جادوگران سياه كه مكانش براي هيچ كس فاش نميشد و تنها وفادارانش ميتوانستند او را بيابند. او كه اكنون 146 ساله بود و گرد پيري ابروهاي پرپشت و ريش درازش را خاكستري كرده بود. به فضاي تاريكي در روبروي خود خيره مانده بود… كه ناگهان جادوگر جوان جلويش ظاهر شد… -: سلام بر تو اي جوانترين و باهوشترين شاگردان من -: سلام اي پرتيكاي كبير! -: از همسرت چه خبر؟ هنوز هم از كارهايت انتقاد ميكند؟ -: نه خيلي مهربانتر شده… حالا ديگر زير نظر خودم تربيتش ميكنم. او ميتواند از همراهان من و شما در اين راه دراز باشد. -: البته اما تو نبايد به اين راحتي به همسرت اعتماد كني، كاربوناي عزيز… من تو رو ميشناسم .وقتي به يكي علاقه پيدا كني همه اسرار دلت رو ميريزي توي سفرش… حواستو جمع كن، جسي با همه علاقهاي كه به تو دارد گاهي ممكن است گول بخورد. -: چشم قربان… لبخندي روي صورتش شكل گرفت. پرتيكا مجسمهي بزرگي را از پشت پردهاي بيرون اورد. مجسمه تكاني به خود داد. سياه بود. ولي مثل مجسمه هاي معمولي نبود و خيلي محكم و مقاوم به نظر ميرسيد. -: حالا كارو شروع ميكنيم. تو گفتي كه يه چيز جديد برام داري… خب بفرما ببينم چه ميكني. -: حتما… فقط…!ممكنه كه ديگه مجسمتونو نبينيد -: تو نگران اون نباش اونو از بلندترين درخت جنگل سياه درست كردم… اون مجسمه از قديميترين مجسمههاي دنياست و طلسمهاي مختلفي از بزرگترين جادوگران سياه روي اون يادگار گذاشته شده. اونقدر ضد ضربه و طلسم شده كه حتي با سختترين طلسمي كه رويش اجرا كردهام آخ نگفته. -: اين را ميدانم… و من بالاخره كشف كردم كه چگونه ميتوان تمامي طلسمهاي روي ان را شكست…ام(با مكث) ميتوانيم شرط ببنديم! -:خيلي هم خوب. اگر تو بتواني اين مجسمه را خورد و كاملا قطعه قطعه كني ، من هم دو گالون پر از طلا به تو ميدم كه ببري براي همسرت. -: و اگر نتوانم؟ -: و اگر نتواني اتز كلاسم اخراجت ميكنم . بعد با خنده اضافه كرد… مگر اينكه تو دو گالون پر از طلاي خالص به من بدهي! -: شرط قبوله… و بعد تكاني به خود داد و از روي صندلي چرمش بلند شد. رو به مجسمه 2 متري ايستاد و تمركز كرد . چشمانش را بسته بود و انگار در دلش با خود ميجنگيد. كمي بعد دستانش را به هم كوبيد و بعد ان دو را بالاي سرش نگه داشت… دست راست را به سمت گوش چپ مجسمه گرفت و با دست راست ضربهاي به دست چپش كوفت… در يك چشم به هم زدن نوري طلايي دستش را فرا گرفت و بعد به طرف مجسمه يورش برد. گردوخاك بسياري به راه افتاد. پرتيكا با دهان باز به صحنه نگاه ميكرد. كم كم گرد و خاك از بين ميرفت و ديوار پشت ان خود را نشان ميداد و بعد هم تكههاي به جاي مانده از مجسمه! پرتيكا مبهوت به طرف مجسمه به راه افتاد و تكهاي از آن را از روي زمين برداشت. مجسمه به هزاران تكه تبديل شده بود . -: تو چه كردي؟تو با كهنترين مجسمه من چه كردي؟ داغانش كردي… بعد با خشم و تحسين نگاهي به كاربونا انداخت. -: آفرين.در تمام مدت عمرم از وقتي اين مجسمه وارد خانهام شد هيچ كس نتوانست كوچكترين خراشي رويش بيندازد. من از كودكي روي اين مجسمه تمرين ميكردم و تا الان حتي يكبار هم نتوانستم به آن صدمهاي بزنم. راستش را بگو… چه وردي خواندي؟ چه كار كردي؟ -: متاسفم كه مجسمه يادگاريتان را خراب كردم.
[pagebreak] من يك هفته تمام روي اين قضيه كار كردم، يادتون مياد هفته پيش گفتين كه تا به حال هيچ كس نتونسته اينو شكست بده؟ منم نشستم روي تمام نفرينها و طلسمها و افسونهايي كه بلد بودم كار كردم و از تمام قدرتم استفاده كردم تا موفق شدم اين قدرت رو در خودم بوجود بيارم كه طلسمهاي باستاني رو هم بشكونم و تونستم. -: پسرم قدر جووني و هوشت رو بدون. من براي تو يك آينده درخشان ميبينم و مطمئنم كه در جادوي سياه از من و امثال من هم جلوتر ميروي. ××× بله او واقعا در انجام طلسمات سياه استاد بود او در عرض 10 سال بعد به سرعت پيشرفت كرد. در اين 10 سال پرتيكا تقريبا تمام فنون جادوي سياه كه خود بلد بود به كاربونا ياد داد. كاربونا هم كه از همه شاگردان پرتيكا باهوشتر بود خيلي زود از همه پيش افتاد و به يك جادوگر كامل تبديل شد. در روزهاي اخر عمر پرتيكا او تمام چيزهاي لازم را از او آموخته بود. بعد از مدتي پرتيكا در حال مريضي افتاد و ديگر قدرت درس دادن نداشت. كاربونا و جسي براي عيادتش به همراه تمام شاگردان ديگر به خانهاش رفتند. چقدر پير شده بود! درحاليكه صدا و دستانش ميلرزيدند خطاب به كاربونا گفت: پسرم تو ديگر براي خودت استادي شدهاي و ديگر نيازي به آموختن نداري، اين اخرين لحظات از تو يك خواهشي دارم. -: خواهش ميكنم شما حالا حالاها بايد پيشمان بمانيد. -: نه ، من خودم ميدانم كه كارم تمام است. فقط از تو ميخواهم كه بعد از اين به شاگردان من درس بدهي تا اونا هم در سطح خودت بالا بيان. شاگردان نگاهي تحسينآميز به كاربونا انداختند. -: حتما! شما نگران نباشيد. پرتيكا تك تك شاگردانش را بوسيد و برايشان آرزوي موفقيت كرد. خيلي براي كاربونا دردناك بود كه استادي را كه 20 سال از عمرش را صرف تعليم به او كرده بود و همچون پدري از او نگهداري ميكرد از دست بدهد، اما روزگار و پيري كار پرتيكا را ساخت و او از دنيا رفت. براي چند هفته غذا خوردن براي كاربونا و همسرش سخت بود. -: كاربونا تو نميتواني تمام عمرت حسرت از دست دادن استادت رو بخوري. به كاري كه ازت خواسته عمل كن، برو و درسش را ادامه بده. كاربونا براي مدتي مشغول تدريس به شاگردان پيشين پرتيكا شد و در عين حال خود مشغول اختراع وردهاي و طلسمهاي مختلف ميشد تا جايي كه پس از 10 سال ديگر در سن 40 سالگي در حاليكه پسري10 ساله داشت همراه خانوادهاش از مكان خود كوچ كردند و به سمت سرزمينهاي شمال بريتانيا به راه افتادند. در آنجا با جادوگران فوقالعاده قدرتمندي روبرو شد و پيش آنها با جادوهاي باستاني آشنا شد . اما هيچوقت قدرت خود را رو نميكرد تا اينكه روزي: در يكي از خيابانهاي قديمي شهر مشغول خريد لوازم براي خانه بود كه گروهي نقابدار در ميان مردم ظاهر شدند. خيلي سريع درميان مردم غوغايي براه افتاد و جيغ و داد مردم به هوا رفت. كاربونا پسرش را به داخل مغازهاي راند و خودش به سمت يكي از نقابداران يورش برد و با يك حركت دست او را به نزديكترين تيرك بست و به سراغ گروه ديگر كه مشغول غارت مغازه ها بودند رفت… به هوا پريد و با يك حركت كوچك انها را به هوا فرستاد ولي ناگهان متوجه يكي ديگر از انها شد كه در پشت سرش سعي در طلسم كردنش داشت .بلافاصله سرش را به سمت او گرداند و نقابدار توي هوا كلهپا شد و بعد پودر شد. بقيه نقابداران فرار كرده بودند… از هوا به پايين آمد و به سمت نقابداري كه به تيرك بسته بود رفت. مردم با ذوق به صحنه نگاه ميكردند و دورش را گرفته بودند .نقاب مرد را پايين كشيد او را نشناخت . ناگهان دستي او را از پشت گرفت و دستبند به دستش زد. همينطور نقابدار. پليسهاي شهري خود را رسانده بودند . او و شخص نقابدار را هل دادند و به زندان بردند. ×××