بخش اول
روزی روزگاری در سرزمینی زیبا پادشاه و ملکه ای در قصری باشکوه ، کنار جنگلی تاریک و انبوه زندگی می کردند که دختر کوچکی داشتند به نام « هما » .
پادشاه و ملکه به شدت به همدیگر و به دختر شش ساله شان علاقه داشتند . اما دست روزگار که همیشه گلچین کننده است ، جفا پیشه کرد و داغ ملکه را بر دل پادشاه و مردمش گذاشت .
پادشاه که به همسرش علاقه زیادی داشت ، در غمی جانکاه فرو رفت و تمام امور مملکت را رها کرد و در اندوه غرق شد . درباریان که دیدند چنین مصیبتی بر مصیبت از دست دادن ملکه اضافه شده ، چاره ای اندیشیدند و همبازی کوچک هفت ساله ای به نام نرگس برای پرنسس هما انتخاب کردند که دختر یکی از رعایای فقیر ، و بی نهایت مهربان بود .
کم کم به نرگس کوچک تلقین کردند که هما را قانع کند تا به پدرش بگوید برایش مادری بیابد . همای کوچک که خیال می کرد مادرش واقعا به نزد او بازخواهد گشت ، فورا به سراغ پدرش رفت و بهانه گرفت که مادرش را می خواهد .
پادشاه زیر بار نمی رفت ولی وقتی دید که دختر نازنینش دچار افسردگی شده ، گشت و گشت تا بانویی که از نظر قیافه شباهت بی نظیری به همسر فقیدش داشت پیدا کرد و با او ازدواج نمود تا برای هما مادری کند .
ملکه جدید ، به شیوه نامادری های قدیمی ، چشم دیدن هما را نداشت ولی به خاطر محبوبیت بیش از اندازه هما بین درباریان و عشق مفرط پادشاه به وی ، نمی توانست کاری بر علیه او انجام دهد .
هر روز نرگس و هما به گلزاری که بین قصر و جنگل سیاه وجود داشت می رفتند و بازی می کردند . نرگس کوچک به خاطر تاکید زیاد پادشاه ، مواظب بود که پرنسس لوس و نازپرورده به جنگل سیاه نزدیک نشود . زیرا همه می دانستند که هرکس ، به آن جنگل وارد شده بود دیگر هرگز بازنگشته بود .
ملکه بدجنس ، وقتی دید زمانیکه نام هما را بین درباریان و نگهبان ها می آورد ، همگی با عشق و علاقه از او صحبت می کنند ، برای نابودی هما و خلاصی از دست وی ، که وجودش چون خاری در چشمش بود به دنبال راه دیگری گشت . وقتی برنامه گردش روزانه نرگس و هما را فهمید تحقیقی درمورد خانواده فقیر نرگس کرد و فکری به نظرش رسید .
زمانی که نرگس تنها بود و با هما بازی نمی کرد ، او را احضار کرد ، به پستویی در عمارت خود برد و صندوقی پر از شیرینی ها و شکلات های خوشمزه و جعبه ای پر از عروسک و اسباب بازی های زیبا به نرگس هفت ساله نشان داد و گفت :
- اگه اینبار که هما رو می بری گردش ، ببریش تو جنگل سیاه گمش کنی ، من همه اینا رو میدم به تو .
نرگس کوچولو با چشمانی درخشان به آن گنجینه بچگانه نگریست و فورا قبول کرد . روز بعد که او و هما به گردش رفتند ، محلی که برای چیدن گل انتخاب کرد ، بسیار به جنگل سیاه نزدیک بود ، به طوری که پرنسس کوچک متوجه جنگل سیاه شد و به نرگس پیشنهاد کرد که وارد جنگل بشوند .
نرگس ، ناگهان از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد . دیگر نمی خواست هما را گم کند . با حرف هما مخالفت کرد و گفت ورود به جنگل سیاه ممنوع است و اگر پادشاه بفهمد دمار از روزگار هردویشان درخواهد آورد .
هما اصرار کرد و قسم خورد که به پدرش چیزی نگوید . خیلی دلش می خواست ببیند در جنگل چه گل هایی در می آیند و در نهایت ، به نرگس دستور داد همانجا بماند و خودش وارد جنگل شد .
نرگس کمی صبر کرد ولی دلش طاقت نیاورد . پشت سر هما وارد جنگل شد ولی او را ندید . هرچه فریاد کشید و هما را صدا زد کسی جوابش را نداد . صدای هوهوی باد از لابلای شاخه ها او را ترساند و با وحشت به طرف قصر دوید و اشکریزان ، تعریف کرد که پرنسس به جنگل رفته و بازنگشته .
نگهبانان قصر آماده شدند تا به جنگل رفته ، پرنسس دوست داشتنی شان را پیدا کنند ولی پادشاه که آوازه شوم بودن جنگل را شنیده بود و چند تن از رعایا را می شناخت که به جنگل رفته و دیگر بازنگشته بودند ، اجازه نداد که نگهبانانش خود را به خطر بیندازند . او گفت :
- من پیش خانواده های شما مسئولم و نمی تونم اجازه بدم که به خاطر خانواده من خودتونو به خطر بندازین . کاش می شد که خودم می رفتم ولی پسر یا جانشینی ندارم که خیالم راحت باشه مملکت به هرج و مرج و نابودی کشیده نمیشه . تنها مجبورم منتظر بمونم که دختر نازنینم یه روز پیداش بشه و برگرده . کار دیگه ای نمی شه کرد .
و هنوز داغ همسر محبوبش را فراموش نکرده ، داغدار عزیزترین موجود زندگیش شد .
ملکه بدجنس که فکر می کرد نرگس بنا به دستور وی این کار را انجام داده ، جایزه نرگس را به او داد ولی نرگس با پرخاش ، جایزه را پس زد و تمام ماجرای حقیقی را برای وزیر اعظم تعریف کرد . وزیر به پادشاه گزارش داد و ملکه بدجنس از قصر رانده شد .
بخش دوم
پرنسس کوچک قدم زنان وارد جنگل شد . از لحظه ورود ، بوی عطری زیبا در مشامش پیچید و به دنبال بو حرکت کرد . رفت و رفت ولی نه تنها به منشاء بو نرسید ، بلکه وقتی به خود آمد دید که در جنگلی انبوه ، با درختانی که شاخه هایشان درهم فرو رفته است گم شده !
ترسید . با وحشت به درخت ها زل زد و داستان های وحشتناکی که دربارۀ جنگل شنیده بود به یاد آورد . به نظرش رسید که شاخه های درختان به طرفش خم می شوند و می خواهند او را بگیرند . جیغی کشید و دستان کوچکش را در برابر چشمانش گذاشت و فریاد زنان به طرفی که نمی دانست کجاست ، دوید .
آنقدر دوید تا به ناگاه احساس کرد اطرافش روشن شده است . دستانش را از جلوی چشم برداشت و خود را در محوطۀ بازی دید که در آن قصری بسیار زیبا از دور خودنمایی می کرد . به سمت قصر حرکت کرد و وقتی به آن رسید ، کوبۀ در را گرفت و محکم به در کوبید . تق ... تق ... تق ...
صدایی ملایم از درون قصر جواب داد :
- کیه ؟ نکوب درو اینقدر ! اومدم .
در باز شد و آهویی زیبا پشت در ظاهر شد . پرنسس با تعجب به آهو نگریست و آهو نیز با شگفتی به پرنسس زل زد .
آهو زودتر به سخن درآمد :
- تو بودی در زدی ؟
هما :
- تو ... تو ... تو میتونی حرف بزنی ؟
آهو غرولند کنان جواب داد :
- خوب معلومه ! مگه فقط تو اجازه داری حرف بزنی ؟ حالا چیکار داشتی که اینجور درو می کوبیدی ؟
هما کوچولو درمورد آمدنش به جنگل و گم شدنش توضیح داد . آهو به او گفت :
- باید بیای تو اتاق انتظار تا من از بانوی خودم بپرسم برات چیکار کنیم !
هما به سالن بسیار زیبا و مجللی هدایت شد که با عتیقه جات گرانبها ، مبل های شیک و قدیمی ، تابلوهایی از اشراف زادگان و زیباتر از همه ، تابلویی از بانویی بسیار اشرافی و جذاب همراه با پسربچه ای حدودا ده ساله که روی شومینه قرار داشت ، تزئین شده بود .
روی یکی از مبل ها نشست و منتظر ماند تا بانویی که آهو درموردش صحبت می کرد وارد شود .
حدود یک ربع بعد ، در باز شد و بزی سفید رنگ ، وارد سالن انتظار شد . هما به حکم تربیت اشرافی که داشت ، مودب و ساکت ماند و شگفتی خود را بروز نداد ، چرا که بز سفید رنگ به محض ورود ، شروع به صحبت کرد :
- خوش اومدی پرنسس هما ! منتظر ورودت بودیم .
هما که حیرت خود را از وجود این حیوانات سخنگو به خوبی پنهان کرده بود ، نتوانست جلوی خود را بگیرد :
- شما منو میشناسین ؟ از کجا می دونستین که من دارم میام که منتظرم بودین ؟
بز سفید ، خندید :
- خوب ... بذار اینجوری بگم که من خیلی چیزا رو میدونم و لزومی نداره زیاد برای دونستن چگونگیش خودتو به زحمت بندازی . من می دونم که تو به دنبال یه عطر خوشبو به اینجا اومدی . الانم چون وارد این جنگل جادویی شدی ، نمی تونی ازش بیرون بری. متاسفم دختر جون ... ولی ناچاری پیش ما بمونی .
- چرا ؟ چرا مجبورم ؟ من می خوام برگردم پیش پدرم !
در همین هنگام ، گربه ای ملوس و زیبا از در وارد شد و به محض ورود ، روی زانوان هما پرید و با چشمان ملتمسش ، در چشمان هما خیره شد .
- می بینی پرنسس ؟ این گربه تا حالا به هیچ کس عادت نکرده بود که بره و روی زانوش بشینه . اون داره با نگاهش ازت خواهش می کنه اینجا بمونی . پدرت بدون تو هم داره زندگیشو می کنه و من قول میدم ، اگه اینجا بمونی خیلی بهت خوش می گذره . هر روز می تونی با این گربه بازی کنی و حیوونای سخنگوی بیشتری ببینی .
اگر بدانید ، کودکی شش ساله تحت تاثیر چنین وعده های زیبایی قرار گرفته سرزنشش می کنید ؟
طبیعتا خیر ... دنیای زیبای کودکی سرشار از تصورات باشکوه و تخیلات شیرین است و آمادۀ پذیرش ماجراهایی که تاکنون تجربه نشده اند .
و هما پذیرفت که بماند ، با شادی بی رحمانۀ کودکی ، پدر بینوایش را در اندوه رها کرد و همانجا ماند .
هر روز با نوای بلبلان از خواب بر میخاست . کمی با گربۀ کوچک - که درست برعکس سایر حیوانات موجود در قصر ، نه تنها حرف نمی زد ، بلکه میو هم نمی کرد - به بازیگوشی می پرداخت . کمی با آهوان و خرگوش ها و سایر حیوانات سخنگوی موجود در قصر صحبت می کرد . از بز سفید خواندن و نوشتن یاد می گرفت و هربار درمورد بانوی زیبا و پسر کوچکی که تصویرشان در تابلوی بالای شومینه قرار داشت ، سوال می کرد ، با برگرداندن مسیر صحبت مواجه می شد .
زندگی کم کم روی یکنواخت خود را به همای کوچک نشان میداد . کودک پرجنب و جوش ، دیگر تحمل نشستن کنار پنجره و زل زدن به دار و درخت بیرون را نداشت . روزی که بعد از درس های روزانه و بازی با گربۀ کوچک کنار پنجره نشسته بود و با حالتی خسته و بیزار به جنگلی که بیرون از قصر قرار داشت ، می نگریست متوجه پرندۀ زیبایی شد که از درخت روبرو به او نگاه می کرد . یک طوطی با پرهایی زیبا و رنگارنگ و شاد .
طوطی به محض اینکه متوجه شد هما او را دیده است ، پر زد و کنار دست او ، روی لبۀ پنجره نشست . با وجود حیوانات سخنگوی عجیب و غریبی که دیده شده بود ، حرف زدن یک طوطی بسیار طبیعی می نمود . طوطی با شیرین زبانی با هما سخن گفت و زیبائیش را ستود . کمی با هما بازی کرد و شیرین کاری هایی را انجام داد که هما را به خنده واداشت . ساعتی بعد که وقت رفتنش رسید ، از هما خواست تا درمورد دیدن او با بز سفید حرفی نزند :
- اون بز در اصل یه جادوگر مکار هست . اگه بهش بگی منو دیدی تو رو از ملاقات با من منع می کنه .
- آخه چرا ؟ اون خیلی مهربونه و تو هم دوست خوبی هستی . امکان نداره از تو که اینقدر زیبا و شیرینی بدش بیاد .
- موجودات پلید ، شیرینی و زیبایی رو دوس ندارن هما . چشماتو باز کن و ببین دور و برت چه خبره . اون بز و اون گربه ، هیولاهایی هستن که نقشه کشیدن تو رو از خونواده خودت دور نگه دارن . باور کن راس میگم . اگه بهش بگی که منو دیدی ، تو رو از ملاقات با من منع می کنه . چون من می شناسمش و از همه نقشه های پلیدش خبر دارم .
هما ابدا دلیلی نمی دید دوستیش با طوطی زیبا را پنهان کند . با اینحال سکوت کرد و به بز سفید درمورد ملاقاتش با طوطی چیزی نگفت .
بخش سوم
روزها از پی هم می گذشتند تا یک هفته بعد ، طوطی رنگین پر ، برای هما گلی زیبا را توصیف کرد که در میانه جنگل قرار داشت و عطر مسحورکننده اش در جهان نظیر نداشت . طوطی می گفت که آن گل برآورندۀ آرزوی کسی است که آن را بچیند . هما به خاطر آورد که به خاطر چنین رایحه ای به جنگل قدم گذاشته است و با تمام وجود ، دیدار آن گل را خواستار شد . طوطی به او گفت :
- اگه دلت بخواد می برمت پیش اون گل . ولی یادت باشه که چیزی به بز سفید نگی .
- من نمی دونم تو چرا به بز سفید بدبینی . من بهش میگم و مطمئنم مشکلی با اومدن من نداره .
- حداقل قبل از اینکه بهش بگی می خوای بیای دنبال اون گل ، بهش بگو که هر روز منو می دیدی . خواهی دید که به شدت عصبانی میشه ! اون از من متنفره . اون یه جادوگر شروره !
هما چنین چیزی را باور نداشت ولی به هرحال تصمیم گرفت چنین کند . به محض اینکه طوطی به سمت وسط جنگل پرکشید ، هما هم به طبقه پایین و نزد بز سفید رفت :
- خانوم بز ، می دونین من این مدت چه سرگرمی خوبی داشتم ؟
بز سفید با مهربانی به او نگریست :
- متوجه شدم که کمتر از اتاقت میای بیرون . به نظرم رسید شاید یه کتاب جالب از تو کتابخونه برداشتی و سرت بهش گرمه !
- نه ! من یه دوست جدید پبیدا کردم . یه دوست خیلی قشنگ و مهربون .
بز سفید کمی نگران به نظر می رسید :
- دوست جدید ؟ اونم توی اتاقت ؟ چه جور موجودیه ؟
- یه طوطی .
و با خوشحالی به بز سفید لبخند زد و با حیرت متوجه خشم طوفانی ای شد که در چشمان بز سفید اوج می گرفت . بز سفید ، برخلاف انتظار هما فریاد کشید :
- تو چطور تونستی درحالی که تحت سرپرستی من هستی اون موجود پلید و نفرت انگیز رو به قصر من راه بدی ؟ چطور تونستی ؟ تو حق نداری دیگه ببینیش . برو توی اتاقت و دیگه حق نداری ازش بیای بیرون .
حیرت و ناباوری تنها چیزی بود که در تمام قلب و مغز همای کوچک موج می زد . با آزردگی و درحالیکه حقیقت حرف های طوطی برایش اثبات شده بود ، به اتاقش برگشت : همین امشب همراه طوطی میرم و اون گل رو می چینم و آرزو می کنم پیش پدرم برگردم !
سحرگاه، طوطی رنگارنگ به دنبال هما آمد. پرنسس بازیگوش از شاخه های پیچک چسبانی که کنار پنجره اتاقش وجود داشت، آویزان شد و از قصر بیرون رفت. طوطی از جلو و هما پشت سرش به سمت میانۀ جنگل راه پیمودند.
راهی طولانی بود و تا به وسط جنگل برسند، ظهر شده بود، ولی همای کوچک با دیدن آنچه در یک محوطۀ باز و درست وسط جنگل وجود داشت، سختی و دوری راه را فراموش کرد... زیباترین گلی که میشد یافت در برابر دیدگانش می درخشید و عطر مسحورکننده اش، هوش از سر آدمی می ربود.
دوان دوان به سمت گل دوید. دستان کوچکش را دور ساقۀ گل حلقه کرد و چشمانش را بست:
- آرزو می کنم همین حالا کنار پاپا و توی خونه باشم.
و گل را چید.
با صدای غرش هولناکی که شنید، چشمانش را گشود. زمین زیر پایش می لرزید و به جای گل زیبایی که چیده بود، دیو غول پیکر و وحشتناکی ایستاده بود:
- دخترک احمق! ممنون از اینکه منو نجات دادی!
- تو... تو کی هستی؟
- من دیوی هستم که با اون موجود... بز سفید جنگیدم. تونستم اونو طلسم کنم ولی اون از من قویتر بود. طلسم من نیمه کاره موند و اون تونست منو توی این گل حبس کنه. این طلسم هم جز به دست کسی که کاملا مورد اعتماد اون بز باشه، شکسته نمیشد!
- یَ... یََ... یعنی باید کسی که مورد اعتماد بز سفید بود این گل رو می چید و تو آزاد می شدی؟
- دقیقا!
- ولی دوست من طوطی گفت...
در همین لحظه با دیدن طوطی که روی شانۀ دیو نشسته بود و گوش دیو را با نوکش نوازش میداد، زبانش بند آمد. طوطی با صدای تمسخرآمیزی گفت:
- خیال کردی من دوست تو هستم؟ من به ارباب خودم خیانت نمی کنم. تمام برنامۀ من این بود که از حماقت تو استفاده کنم و اربابم رو نجات بدم. سرورم... حالا این بچۀ لوس و نازپرورده رو چیکار می کنیم؟
- فعلا هیچی. چون همونطور که گفتی یه بچۀ لوس و نازپرورده بیشتر نیست. الان میریم و از اون بز بدجنس انتقام می گیریم و بعد برمی گردیم سراغ این بچه و از بین می بریمش.
دیو با گامهایی بلند از کنار هما گذشت. هما که بر اثر ترس و حیرت، بی حرکت برجای خود مانده بود، با رفتن دیو از شوک خارج شد و های های گریست. زمانی که به خود آمد، شب شده بود و ناگهان خرگوشی را دید که به او زل زده بود. به یاد خرگوش هایی افتاد که در قصر بز سفید، خدمت می کردند. اشک هایش را پاک کرد و به خرگوش لبخند زد.
خرگوش با نگاهی سرشار از آزردگی به او نگریست و به حرف آمد:
- چطور تونستی این کارو با ما بکنی؟
- من؟ من چیکار کردم باهاتون مگه؟
- با من بیا و خودت ببین. به هرحال باید از اینجا بری وگرنه اون دیو میاد و تو رو هم طلسم می کنه.
خرگوش از جلو و هما به دنبالش، راه افتادند. شب از نیمه گذشته بود که به ویرانه ای رسیدند. خرگوش ایستاد، نگاهی پر از اندوه و افسوس به خرابه انداخت و دوباره با چشمانی متهم کننده به هما نگریست:
- تو این کارو با ما کردی!
- من جایی رو خراب نکردم!
- چرا! دقیق تر نگاه کن. اینجا رو نمی شناسی؟ اون تابلو رو نمی بینی؟
هما به میانه خرابه چشم دوخت. گوشۀ یک تابلو از لابلای آوار آشکار بود. با زحمت زیاد از سنگ ها و آجرها گذشت و خود را به تابلو رساند. با دستان کوچکش به زحمت کلوخ ها را از اطراف تابلو دور کرد و بیرونش کشید. با دیدن تابلوی بانوی زیبا و پسربچۀ همراهش، آهی از افسوس کشید و دوباره بغض کرد.
خرگوش با همان لحن متهم کننده ادامه داد:
- مگه ارباب ما به تو چه بدیی کرده بود که باعث شدی اون دیو بدجنس همۀ زندگیشو نابود کنه؟
و هما را در اندوهی عمیق رها کرد و رفت.
بخش چهارم
چشمۀ اشکش خشکیده بود. با اینکه شش سال بیشتر نداشت، به اندازۀ پیرزنی هفتاد ساله زجر کشیده بود. با نگاهی خالی به خرابه ها خیره شده بود و به هیچ چیز فکر نمی کرد.
با صدایی نرم دوباره به خود آمد:
- خودتو سرزنش نکن پرنسس. ارباب ما باید بیشتر بهت اعتماد می کرد و ماجرای طلسم رو بهت می گفت. ولی نمی تونست. چون گفتن طلسم به تو، فقط دائمیش می کرد و هیچ فایده ای نداشت.
هما روی گرداند و آهویی که دربان قصر بز سفید بود، پشت سر خود دید. خوشحال از اینکه آهو از آوار جان سالم به در برده، او را در آغوش کشید:
- وای آهو جون! تو زنده ای؟
آهو لبخند زد:
- می بینی که! ارباب و گربۀ سفیدم زنده ن. گربۀ سفید دیده بود که تو از پنجره بیرون رفتی و اون طوطی بدجنس تو رو به طرف وسط جنگل برد. فورا فهمید که چه اتفاقی داره میفته. ما نمی تونستیم جلوی تو رو بگیریم چون طلسم به ما اجازه نمی داد توی تصمیم تو دخالتی کنیم. ولی می تونستیم جون خودمونو نجات بدیم. همه رفتن به یه جای امن. خرگوش اومد تا تو رو پیدا کنه. منم باید همین دور و بر می پلکیدم تا وقتی برگشتی راه رسیدن به محلی که بقیه هستن رو نشونت بدم.
هما باورش نمی شد که خدا چنین لطفی به او داشته و ناگهان همه چیز به زیبایی در حال تغییر است:
- راه رسیدن رو به من بگی؟ مگه خودت همراهم نمیای؟
- نه! اینم جزو طلسمه. تو باید تنها بری. اونم با وسیلۀ نقلیه ای که برات درنظر گرفته شده!
- وسیلۀ نقلیه؟
- من اینجام. خوشمم نمیاد کسی به من بگه وسیلۀ نقلیه!
از میان تاریکی، لاک پشتی غول پیکر به هما و آهو نزدیک شد.
هما نگاه متعجب خود را با آهو دوخت. آهو بدون توجه به نگاه هما، به لاک پشت اشاره کرد:
- تنها در یه صورت می تونی بز سفید و بقیه رو ببینی. حواست باشه که طلسم هنوز قویه و نباید حتی یه حرکت برخلاف اون چیزی که بهت میگم انجام بدی. پشت این لاک پشت می نشینی و حرکت می کنین. از لحظه ای که روش نشستی:
نباید پاتو روی زمین بذاری...
هرگز نباید به پشت سر نگاه کنی...
هرگز نباید حتی یه کلمه، حرف بزنی...
باید اونقدر ساکت و آروم بنشینی تا زمانی که لاک پشت خودش متوقف بشه و به تو بگه پیاده شو. در طی این مدت، به هیچ چیز نیازی نخواهی داشت. غذا و بقیه چیزایی که لازم داری، همون بالا برات فراهم میشن و بدون نگاه به عقب، باید احتیاجاتت رو برآورده کنی. وقتی به تمام اینا عمل کنی، طلسم شکسته میشه و میتونی همۀ دوستانت رو نجات بدی.
ولی دقت کن، کافیه یه بار پاتو بذاری زمین، یه حرف الفبا از دهنت دربیاد، یا یه نیم نگاه به گذشته بندازی... اونوقته که طلسم کامل میشه و تمام موجودات جنگل و بز سفید و گربه کوچولو، تمامشون می میرن و دیو پلید دنیا رو تسخیر می کنه. اگه نمی تونی از پسش بربیای، همین حالا از اینجا برو و خودت رو توی جنگل پنهون کن تا اون دیو، تو رو پیدا نکنه!
هما با حیرتی بیشتر به حرف های آهو گوش سپرد. به فکر فرو رفت. به قدری از اشتباهی که مرتکب شده بود شرمنده بود که بدون هیچ حرفی، از لاک پشت بالا رفت و لاک پشت، آهسته تر از هر لاک پشت دیگری به راه افتاد.
آهو از پشت سر فریاد زد:
- موفق باشی هما!
و هما بدون اینکه حرفی بزند، یا رویش را برگرداند، دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.
لاک پشت بسیار آهسته راه می رفت و هما، با اینکه به شدت مشتاق رسیدن بود، به ناچار سکوت کرده بود و حرفی نمی زد. از پشت سر صدای ناله هایی می شنید، صدای شکنجه شدن گربه کوچولو، گریه های بز سفید، جیغ های سرشار از درد آهو و خرگوش های قصر، التماس های پدرش که: دخترم، برگرد!
با زجر بسیار این صداها را می شنید و ناچار بود ناشنیده بگذاردشان. چرا که به محض آشکار شدن اولین صداها، لاک پشت هشدار داده بود:
- اینا فریب و جادوی دیو پلیده! گولشو نخور و روتو برنگردون. من دیگه اجازه ندارم بهت هشدار بدم پس خودت حواست باشه!
و دیگر حرفی نزده بود.
هما به همان هشدار لاک پشت و آهو اعتماد کرده بود و هربار صداهای جانگداز را می شنید، دستهایش را روی گوش هایش می گذاشت تا خاموش شوند ولی فایده ای نداشت. این صداها گویی، از اعماق وجود خودش برمی خاستند.
سالها گذشت، یک سال، دو سال... سال دهم درحال سپری شدن بود که لاک پشت صدا زد:
- دیگه چیزی نمونده. برج و باروی قصر بانوی خودمون رو می بینم که از دور برق می زنن.
هما با شادی روی پشت لاک پشت ایستاد و به دوردست خیره شد. لاک پشت راست می گفت. اگر از روی لاک این موجود پایین می پرید و می دوید، در کمتر از یک نیمروز به قصر می رسید! تا خواست از لاک پایین بیاید، آخرین هشدار آهو را به خاطر آورد:
کافیه یه بار پاتو بذاری زمین... اونوقته که طلسم کامل میشه و تمام موجودات جنگل و بز سفید و گربه کوچولو، تمامشون می میرن و دیو پلید دنیا رو تسخیر می کنه.
با افسوس سر جایش نشست و منتظر ماند تا لاک پشت، با سرعتی که مدام کم و کمتر به نظر می رسید، چند ماه بعد، او را به قصر برساند.
سال دهم به پایان رسیده بود که لاک پشت، بالاخره ایستاد:
- می تونی پیاده شی.
حال که به مقصد رسیده بود، به در قصر که انگار هیچگاه مخروبه نشده بود می نگریست و باور نمی کرد این همان قصر داخل جنگل باشد. هیچ تفاوتی با هم نداشتند.
با تردید از لاک پشت پیاده شد و با تردیدی بیشتر، کوبۀ در را کوفت. در باز شد و دوشیزه ای زیباروی، در را باز کرد:
- پرنسس هما! خوش اومدین. همۀ ما منتظر شما بودیم.
به محض ورود، تاجی از گل بر سرش قرارگرفت - نفهمید چطور- . و بارانی از شکوفه بر سرش ریخت - نفهمید از کجا - . و همان بانوی زیبایی که تابلویش در اتاق پذیرایی قصر بز سفید آویزان بود، به همراه مرد جوان موقر و جذابی از روی پله های آشنای قصر پایین آمدند و به او خوشامد گفتند.
هما دست خوشامدگوی آنها را پس زد. دوان دوان از پله ها بالا رفت. مانند دیوانگان تمام درهای قصر را باز کرد و با ناامیدی به هم کوفت و درآخر، گوشه ای از پا افتاد و با درد گریست.
مرد جوان با تعجب به هما نگاه کرد:
- اتفاقی افتاده پرنسس؟ چرا گریه می کنین؟
بانوی زیبایی که همراه مرد جوان بود به جای هما پاسخ داد:
- دنبال بز سفید و گربه کوچولوی عزیزش می گرده و پیداشون نکرده. درسته هما؟
هما با شنیدن صدای آشنا سر بلند کرد و به بانو نگریست:
- شما... شما...
- بله دخترم. من همون بز سفیدم و این پسرم، همون گربه کوچولوئیه که باهاش بازی می کردی. ده سال صبوری و تحمل تو باعث شد طلسم دیو بدجنس شکسته بشه و من و پسرم و خدمتکاران قصرم، همراه همه مردم کشور خودت که با ورود به جنگل به شکل حیوانات مختلف دراومده بودیم به شکل واقعی مون برگردیم.
- ولی اون پسر توی تابلو، یه بچه بود فقط!
مرد جوان خندید:
- ده سال گذشته پرنسس! شما هم دیگه اون دختر کوچولوی شش ساله نیستید.
هما تازه متوجه تغییراتی که زمان در وی به وجود آورده بود شد. ده سال! این سال ها، زمانی که سپری می شدند چه سخت و دردناک بودند و حالا... چه دور و دست نیافتنی به نظر می رسیدند. دوباره چهره درهم کشید:
- این ده سال به پدر بینوای من چه سخت گذشته. یعنی الان داره چیکار می کنه؟
بانوی قصر دستش را گرفت:
- من یه آینه جادویی دارم که بهت نشون میده این ده سال گذشته برای پدرت چه اتفاقایی افتاده.
با هم به اتاق کوچکی رفتند که آینۀ قدی بزرگی در آن قرار داشت. هما در آینه، نرگس را دید که گریان از جنگل بازگشت. حقایق را به پادشاه گفت و پادشاهِ غمگین، همسر خائنش را از قصر راند. اجازۀ گشتن به دنبال هما را نداد تا مبادا آسیبی به سایر مردم برسد ولی چند نگهبان شجاع، بدون اجازۀ پادشاه به جنگل رفتند و یک به یک به حیوانات مختلفی تبدیل شدند.
پدرش را دید که نرگس را همچون هما بزرگ کرد. نرگس را دید که با پسر وزیر نامزد کرده و در همین زمان، نگهبان های شجاع را دید که دوباره (با شکسته شدن طلسم) به قصر بازمیگردند تا به پادشاه خبر شکسته شدن طلسم جنگل را بدهند.
چشم از آینه برگرفت و با نگاه مشتاقش به بانوی قصر نگریست. بانو خندید:
- میدونم که می خوای برگردی پیش پدرت. البته که همین حالا میری و ما هم همراهت میایم چون پسرم از همون ده سال پیش خیلی دلش می خواست یه چیزی رو بهت بگه که به خاطر طلسم، اجازۀ حرف زدن نداشت و بدجور رو دلش مونده.
پایان