هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: دره شیطان

دره ي شيطان - فصل 7


فصل هفتم_ تپه هاي شمالي
ماروين به سمت مالكوم برگشت و گفت:
چه چيزي باعث شده است كه اين فكر را بكني؟
مالكوم به سمت چراگاه اشاره كرد و گفت:
هيچ چوپاني اينجا نيست.
ماروين به چراگاه نگاه كرد و چند لحظه با خودش فكر كرد. سعي مي كرد بفهمد كه در روزهاي قبل چه نشانه هايي وجود داشته است كه در آن روز وجود نداشت. اخمي كرد و به مالكوم گفت:
مگر همه ي مردم چوپان هستند؟
مالكوم شانه بالا انداخت و گفت:
به نظر من كه كسي در ده نيست.
مالكوم پشتش را به ماروين كرد و داخل كلبه شد. ماروين پشت سر او ادايش را در آورد. بعد در را با عصبانيت بست و به سمت مدرسه به راه افتاد. مي خواست ببيند كه بچه ها از بقيه ي مردم خبر دارند يا نه. ناگهان يادش آمد كه مدرسه الان تعطيل مي شود. با اين فكر شروع به دويدن كرد. در حالي كه مي دويد چشمانش را تيز كرده بود تا اگر شخصي در ده بود او را ببيند اما انگار حق با مالكوم بود. ماروين هيچ كس را نمي ديد. او از دور چيزي را ديد. به نظر مي رسيد كه يك سگ باشد. ماروين سرعتش را بيشتر كرد. كمي كه به سمت آن دويد فهميد كه سگ نيست بلكه گرگ است. با اين فكر ماروين با تمام سرعت به سمت مدرسه دويد. قلبش در دهانش بود. تمام بدنش مي لرزيد. سرش گيج مي رفت. خواست بايستد كه مدرسه را ديد. نيرويش را جمع كرد و به راهش ادامه داد. كمي كه دويد از نفس افتاد. ايستاد تا نفسي تازه كند. گلويش مي سوخت و شانه ي سمت راستش درد مي كرد. زانوهايش ضعف مي رفت. ماروين نفس عميقي كشيد و در همين هنگام چشمش به سونيا افتاد كه به سمتش مي آمد. ماروين چشمش را بست و دوباره نفس عميقي كشيد ولي نفسش سر جايش نمي آمد. روي زمين نشست. سرش را ميان دستانش گرفت. در همين موقع سونيا به او رسيد و گفت:
نبايد بنشيني. بايد راه بروي. بلند شو.
ماروين از او اطاعت كرد و بلند شد. شروع به قدم زدن كرد. سونيا هم در كنارش بود. سونيا گفت: امروز مدرسه تعطيل بود اما همه مجبور شديم كه اين جا بمانيم. آخر مثل اينكه ديشب گرگ هاي دره ي شيطان دوباره ديده شده بودند. كساني كه شاهد بودند مي گفتنتد كه او يك دختر بچه را با خودش برده است.
ماروين ناگهان ايستاد. باورش نمي شد كه اين قدر زود خواهرش را از دست داده باشد. با صدايي لرزان از سونيا پرسيد:
نمي داني او كه بود؟
سونيا گفت:
نمي دانم. راستي شنيدم كه خواهرت گم شده است.
ماروين نگران تر شد و گفت:
ديشب از خانه قهر كرده بود.
سونيا گفت:
همه ي ده براي پيدا كردنش بسيج شدند. الان هيچ كس در اين ده نيست. يعني هيچ بزرگ سالي.
ماروين گفت:
بقيه ي بچه ها هم اينجا هستند؟
سونيا با سر جواب مثبت داد. ماروين كه نفسش جا آمده بود به همراه سونيا به داخل ساختمان مدرسه رفت. به شدت نگران مارتا بود. مي ترسيد كه گرگ هاي دره ي شيطان او را با خودشان برده باشند. داخل حياط مدرسه كه شدند ماروين استيون را ديد كه آن روز يك تي شرت سفيد با شلوار مشكي پوشيده بود. تيپ و قيافه اش با همه ي بچه هاي ده فرق داشت. ماروين آن قدر از ديدن او هيجان زده شد كه حتي به كس ديگري نگاه هم نكرد. به سرعت به سمت او رفت. نزديك او كه شد متوجه شد كه او آهنگي ناآشنا را زير لب زمزمه مي كند و كاملا خون سرد است. ماروين عصباني شد. خواهرش گم شده بود و جان همگي در خطر بود وبا اين حال استيون راحت نشسته بود و آهنگ مي خواند. ماروين خواست به او اعتراض كند ولي متوجه شد كه الكساندرا با علاقه به او استيون نگاه مي كند و با اشتياق آهنگ او را گوش مي كند. ماروين كمي به صداي استيون گوش داد و فهميد كه خدا صداي زيبا و تراشيده اي به او داده است. كمي بعد كاملا از خود بي خود شد و با تمام وجود به صداي استيون گوش مي كرد. ماروين در عين حال با خودش فكر مي كرد كه آيا صدايي مثل اين صدا را تا به حال شنيده است يا نه؟
ماروين مدتي به همان حال باقي ماند تا اينك به خود آمد و متوجه شد كه استيون دم در حياط ايستاده است و بقيه ي بچه ها هم كنار او هستند و به بيرون نگاه مي كنند. ماروين به سمت آنها دويد. به هيچ وجه نمي توانست حدس بزند چه چيزي در انتظارشان است. ماروين كريستوفر و الكسيس را كنار زد و بيرون را نگاه كرد. چهار تا گرگ مشكي و بزرگ آهسته به سمت آنها مي آمدند. سيلويا كه خيلي ترسيده بود پرسيد:
حالا چي كار كنيم؟
استيون در مدرسه را بست و گفت:
بايد از در پشتي فرار كنيم.
الكساندرا پرسيد:
كجا برويم؟
استيون پاسخ داد:
نمي دانم. فقط از اينجا برويم.
الكساندر و استيون در را با كمك يكديگر بستند. بچه ها به سمت در پشتي دويدند. سونيا در را باز كرد و اولين نفري بود كه بيرون دويد.وقتي همه خارج شدند ويل در را بست. جسيكا گفت:
من يك فكري دارم.بيايد از راه تپه هاي شمالي به چراگاه خاموش برويم.
پل پرسيد:
چراگاه خاموش كجاست؟
استيون بدون توجه به سوال پل گفت:
فكر خوبي است. بيايد برويم.
پل دوباره پرسيد:
چراگاه خاموش كجاست؟
جسيكا دست او را كشيد و گفت:
بعدا برايت مي گويم. عجله كن.
بچه ها به سكت تپه هاي شمالي دويدند. در بين را ه ماروين يكدفعه ايستاد و فرياد زد:
پس مالكوم چي؟
بچه ها يديگر هم ايستادند. همگي نفس نفس مي زدند و به استيون نگاه مي كردند به اميد اينكه او راهي پيشنهاد كند. سرانجام استيون گفت:
من و ماروين به دنبال مالكوم مي رويم شما ها برويد. ما هم خودمان را بهتان مي رسانيم.
جسيكا اعتراض كرد:
ما از اول اين كار را باهم شروع كرديم تا آخر هم هستيم.
بچه ها حرف او را تصديق كردند. استيون گفت:
اما اين يك كار استثنا است. اگر گرگ ها ما را ببينند همه ي ما را تكه تكه مي كنند.
كريستوفر گفت:
نمي بينند.
استيون با لجبازي گفت:
چرا مي بينند. چون كه آنها گرگ معمولي نيستند. آنها عقل انسان را دارند. عقل انسان بالغ را دارند. يعني چهار تا آدم عاقل متوجه نمي شوند؟
كسي چيزي نگفت. استيون جلو رفت و به ماروين علامت داد تا بروند. هر دو بدون مانع به سمت كلبه ي خانواده ي كريستين دويدند. در راه استيون برمي گشت و پشت سرش را نگاه مي كرد تا مطمئن شود كه بچه ها رفته اند.
بعد از چند دقيقه آن دو به كلبه رسيدند. ماروين در كلبه را باز كرد. چشمش به مالكوم افتاد كه پشت ميز نشسته بود و صبحانه مي خورد. ماروين دست او را كشيد و گفت:
بيا. بدو. گرگ ها الان سر مي رسند.
رنگ مالكوم پريد و براي همين زودتر از همه از به بيرون دويد. ماروين و استيون به دنبالش دويدند.
آن سه بچه به تپه هاي شمالي رسيدند. تپه هاي شمالي سرسبز بودند و بسيار وسيع و مرتفع بودند. در تپه ي وسطي چراگاهي بود كه به چراگاه خاموش معروف شده بود. پشت تپه ها قبرستاني بود كه سالها بود كه متروك مانده بود.
مالكوم ، ماروين و استيون از تپه ي اول بالا رفتند. پهلو هايشان تير مي كشيد. بارها هنگام بالا رفتن از تپه ايستادند و نفسي تازه كردند. وقتي به بالاي تپه رسيدند بچه ها را ديدند كه به انتظار آنها آنجا نشسته بودند.


قبلی « جادوگر يا خون آشام؟ - فصل 9 دامبلدورهمیشه زندست » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۶:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۴ ۱۶:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 چييه
خوب يده جيــگر
آرتميس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۴ ۱۸:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۴ ۱۸:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۸
از: ...
پیام: 32
 دره ي شيطان
من فصل هشتم را نوشتم شايد تا فردا ان را براي سايت بفرستم
ارلاندو بلوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۲۲:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۲۲:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۵
از: hollywood
پیام: 9
 دره ي شيطان
خيلي دارد جالب مي شود
evil
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۲۲:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۲۲:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲
از: قبرستان ليتل هنگلتون
پیام: 55
 دره ي شيطان
چه عجب! بالاخره افتخار دادي
آرتميس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۲۰:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۲۰:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۸
از: ...
پیام: 32
 دره ي شيطان
من خودم هم خيلي وقت بود كه منتظر بودم كه اين فصل توي سايت بيايد. مرسي كه نظر دادي.
colorful rainbow
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۱۴:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۷ ۱۴:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۷
از: هاگوارتز
پیام: 42
 چند وقته...
چند وقت بود منتظر ادامه ی داستان بودم. دیگه داشتم نا امید می شدم!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.