هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر يا خون آشام؟ - فصل 9


زماني بد....
خدا حافظ سازمان...




چشمها گشوده شدند و نور شدیدی آن دو چشمان زیبای آبی را آزرد.صداهایی دور برش می آمد,که حاکی از تند تند کار کردن افرادی بود.نور شدید درست در صورت دنی بود و دنی هیچ چیز را نمی توانست خوب ببیند..
"خواهرم ..اینجا رو یه نگاه بکنید..بد نیست...مزاحم راه رفتن بقیه می شه"
"چشم خواهر...حتما انجام می دم.."
"بیمارهای دیگه رو چک کردین .."
"بله...خانم...همه چک شدن...فقط بیمار اتاق پاینی زخمش عفونت کرده ..بد نیست یه دست با باند روی زخمش بکشید"
"باشه بهش سر می زنم.."
دنی می دانست در اتاقیست که زنان و دختران زیادی در حال انجام کار در آن اتاق هستند.ناگهان یادش آمد...همان فردی که از او عهد گرفته بود که به هیچ کس نگاه نکند.دنی به سرعت ملحفه را روی صورتش کشید و آرام شد.
انگار یکی متوجه بیدار شدن دنی شده بود.."خواهر...اون پسره که آشلوباها زخمیش کردن به هوش اومده...ببینین"
در همین لحظه گوشه تخت دنی کمی پایین رفت.کسی در آن قسمت (روی تخت دنی)نشست و صدای زنی ادامه داد"یه پدیده ی باور نکردنیه..اون جون سالم به در برد...معجزه ست...خدا رو شکر..اون سالمه...هی پسر...ملحفه رو بکش...یه حرفی بزن بفهمیم اون حیونا لالت نکردن..."
دنی نه جواب داد نه حرکتی از خود نشان داد.آن زن دوباره ادامه داد"نمی خوای جوابم بدی حداقل اون پاتو که زخم بود رو تکون بده بفهمیم اونم خوب شده یا نه...."
پس از چند دقیقه مکس دنی پایش را تکان داد تا آن زن دست از سرش بردارد.
صدای پای چند نفری آمد....
" خدا رو شکر پات هم که خوب خوب شده...خیلی خوش شانسی .هر کسی گیرآشلوبا میفته یا از ترس فلج تمام اعضا میشه یا ....میـــــمیره.."
"حالش چطوره؟...سالمه...؟"
"معجزه ست خواهر روحانی...اون کاملا سالمه فقط لال شده...می دونستم اون آشلوبا حداقل یه خسارت روش گذاشته."
دنی خواست روی آن زن راکم کند .چیزی گفت اما........
در حین ناباوری هیچ کلمه ای از دهانش خارج نشد,حتی زبانش حرکت هم نمی کرد.زبانش را گوشتی اضافی در دهانش احساس می کرد.خوفی دو ثانیه ای در دلش ایجاد شد و به سرعت ملحفه را از روی خود کشید و نشست.دوباره همان نور شدید چشمانش را در بر گرفت ولی دیگر آن ملاکش نبود.دوباره سعی کرد کلمه ای بگوید اما هیچ چیز از دهانش بیرون نمی آمد.
با دست زبانش را که سنگین شده بود را در دهان جا به جا کرد تا برای تکلم آماده باشد اما باز چیزی نتوانست بگوید.
به دور و برش نگریست.زنهایی راحبه دور تا دورش را گرفته بودند و یکی از آنها به سرعت کنارش آمد و گفت"هُل نکن پسر...یواش یواش...از اون ماجرا 12 ساعتی بیشتر نگذشته و این ناتوانی توی تکلم برات طبیعیه..دراز بکش و نفس عمیق بکش..."
دنی به حرفهای آن زن راحبه که از بقیه مسن تر به نظر می رسید را گوش داد.چند نفس عمیقی کشید...آن راحیه دستمال سردی روی پیشانی دنیستون گذاشت و دن احساس خواب آلودگی شدیدی کرد.همان صدای آشنای زنی که لال شدن دنی را اضحار کرده بود ,صحبت کرد(دنی به منبعش نگاه کرد.زن راحبه ای که از همه چاقتر بود)"عجب آدم بی ادبی..برای من که یک کلمه حرف نزد...بدون پسره ,که من از اون بد اخلاقاشم...شانس آوردی که پیدات کردم...وگرنه همون جا می پوسیدی می شدی کود طبیعی برای درختای دیگه...باید اینم بدونی..که"
آن راحبه مسن دستش را جلو گرفت و دستمال را از پیشانی دنی برداشت.در آن میان هم دست مادرانه ای بر سر دنی کشید و گفت"خواهرم...دیگه اینقدر عصبانیت برای چی ..دهمین معجزه بیمار اینجا هم کشف شد و این برای گرفتن یه ترفیع و مقام این بیمارستان کلبه ای کافیه..خواهرا نمی دونید چقدر خوشحالم که این پسر زنده ستو با وجودش در اینجا خیر و برکت به اینجا آورده....امیدوارم خدا حفظت کنه...."
دنی دوباره تلاش کرد و اینبار در سر خوش شانسی چند کلمه ای از دهانش شنیده شد...
"..مــــــــل کوش.....کوشـــــــــــــــام....ایشا ....(نفسی کشید)کوهاس؟...."
هیچ کسی منظور او را نفهمید به همین علت بیشتر به طرف دنی خم شدند.آن را حبه مسن گفت"پسرم ...میشه دوباره تکرار کنی....ولی سعی نکن خودتو خسته کنی...دوباره ولی این دفعه آرومتر...."
دنی بازهم سعی کرد"مهن....کُژام....من... کجام؟"
راحبه ها دستی زدند و آن راحبه ی مسن با لبخندی حاصل از تلاش دنی جواب داد"عزیزم...تو الان توی بیمارستان کلبه ای خواهران هستی..اینجا بیمارستانه و تو روی تختی....یادت میاد چه اتفاقی برات افتاده بود...یکی از خواهران مهربان اینجا در حالی که برای جمع آوری قارچ بو دار هویج اندازه بوده بر حصب اتفاق تو رو دیده که یک دونه
آشلوبا ی زخمی داشته دور و برت می پلکیده ..و مثل اینکه یه نفر هم در پیچکا گرفتار و در حالی که زخمی بود از درخت آویزون بوده..."
دنی یادش آمد.راحبه ی پیر در مورد شوالیه حرف می زد...هول هولکی گفت"هون هچاش...رنئس؟...هالش اوبه؟"
یکی از راحبه ها گفت"آرومتر...ما نفهمیم تو چی میگی؟..."
دنی به خاطر این مسئله بیشتر ناراحت شد ولی دوباره گفت"هون....اون زنئس.....اون زندس....؟"
همان راحبه ی چاق جواب داد"آره حالش خوبه...تو فعلا به فکر اون زبون لالتر از لالت باش..."
و با بی اعتنای افراد آنجا را ترک کرد و رفت.دنی اعتراضی به طرز حرف زدن آن راحبه نکرد ولی دوباره گفت"هچاس.....کجاس؟"
راحبه ی مسن گفت"بغل دستیته...اونجاست ..نگاه کن."
دنی مسیر انگشت اشاره ی راحبه را دنبال کرد.تختی در سمت چپش بود که مردی با موهای بلند ارغوانی در حالی که زره اش را بیرون آورده بودند و سینه اش راباند پیچی کرده بودند خوابیده بود.دنی آرام کمی به طرفش متمایل شد و آهسته گفت"سیواریه...شیوالیه..."
یکی از آن راحبه های میان سال که چهره ی دلنشینی داشت دنی را رو تخت درازا کرد و گفت"وقت برای گپ زدن زیاده گلم....الان وقت اینه که شما به حرفم گوش بدی و یه کمی توی بالکن راهرو مانند اینجا قدم بزنی تا جیگرت حال بیاد..."
....
پس از چند دقیقه ای که دور تخت دنی خلوت شد, آن راحبه ی میان سال دلنشین لباسهایی برای دنی آورد.لباسها تا شده و منظم در کف دستان آن زن مهربان بودند. رنگ استخوانی داشتند و پیراهن آستین بلند و مدل افغانی ,به نظر می رسید.راحبه با لبخندی گفت"بیا جونم...اینم لباسات...می تونی بپوشی یا کمکت کنم پسر جون؟...."
"نه....می سووم.....می تواَم....هودم...خودم ..(دوباره نفسی تازه کرد)..."
راحبه زیاد جدی نگرفت "باشه می دونم خودت می تونی ولی کمک کردن که عیبی نداره ..من جای مامانت(در همین فاصله به زورلباس دنی را درآورد و خود دنی هم ابراز نارضایتی می کرد)...بچه اینقدر وول نخور نمی تونم لباستو خوب بپوشونم...."
صدای پاره شدن چیزی در آن کشمکش شنیده شد.."آخ ....ببخشــــــــــید...نمی خواستم گوشه لباستو پاره کنم....تقصیر خودته ..مثل بچه آدم ساکت نمی شی تا لباستو در بیارم....بیا اینو بپوش(به زور آن لباس استخوانی رنگ را تن دنی کرد و دنی دائم از سر نا رضایتی فریاد می زد"نمی هام.....نمی هام...ولم سون...")...وول نخور بچه ..آها..آهــــــــــا...سرتو بده بالا..آفرین......این از لباست..."
در بین این کشمکش موهای دنی تمام آشفته شد...لباس پشت و رو تن دنی شد و دنی کاملا ناراضی و عصبانی...ولی انگار آن زن راحبه خیلی هم خوشش آمده بود..."وای پسر...محشر شدی با این لباس...چه تیپ ژولیده بهت میاد....(دنی از ناراحتی نفس نفس می زد)
نگاه موزیانه ی راحبه به شلوار دنی چیره شد"حالا........!"
دنی از نیت شوم راحبه مطلع شد.راحبه با لبخندی دیوانه ساز فریاد زد"نوبت شلواره......."
"نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...."
....
زن راحبه بالاخره کار خودش را کرد و شلوار دن را هم عوض کرد.دنی سست اعضا شده بود و به همین علت نمی توانست کار هایش را خود به تنهایی انجام دهد.آن زن فیلچری برایش آورد"بیا به نظرم این یکی از همه بهتر باشه...نرمو راحته....نمونه نداره..مامان....فقط یه مورد کوچیک داره....بعضی مواقع سواریشو به حد مرگ می ترسونه....مورد زیاد مهمی نیست ..فقط ششتا کشته به خاطرش دادیم...مطمئن باش هفتمی نیستی(صدایش را پایین آورد)چون همین دیروز راحبه ها هفتمی رو توی بوته های خاردار پیدا کردن..آوردنش پایین زخمش هم عفونت داره...(صدایش را عادی کرد)پس تا وقتی هنوز نمرده تو راحتی...."
دنی دوست نداشت روی آن فیلچر بشیند.هم از آن خوشش نمی آمد و هم نسبت به آن احساس بدی داشت.زن دوبغل دنی را گرفت و خواست او را بلند کند که دنی به سرعت خود را کنار کشید و با وجود سست اعضایی داشت روی دوپا ایستاد.دو زانویش به هم تکیه داده بودند و دن نمی توانست درست,راست شود.سعی کرد تا زانو هایش را راست نگه دارد.زن راحبه با شگفتی که انگار موجود فضایی دیده باشد به تلاش دنی برای درست ایستادنش,نگاه می کرد.زانوهایش کمی دیر عمل شده بودند و فرمانهای مغز دنی را دیر می گرفتند.ولی تا آنجای که دنی توقع داشت پیش رفتند و دنی صاف روی دو پایش ایستاد.سنگینی تمام اعضای بدنش را حس می کد.طوری که فکر می کرد مانند ترازویی شده که از دو طرف دو وزنه به او متصل کرده اند و توسط آن وزنه ها به چپ و راست متمایل می شود.
زن زیر بغل دنیستون را گرفت و کمکش کرد تا چند قدمی راه برود.او را از اتاق بیرون برد و وارد بالکنی شدند که مانند راهرویی محیط آن بیمارستان کلبه ای شکل را طی کرده بود و محل تردد تمام راحبه هایی بود که از این اتاق به اتاق دیگر می رفتند.در کمال تعجب سقف بیمارستان از کاه بود و دیوارهایش از حصیر.حیاط نداشت و دور تا دور آن فقط درخت دیده می شد و بوته...شب بود ولی انگار برای راحبه ها تازه صبح شده بود چون همین طور کار می کردند و دائم اینور و آنور می رفتند.موجوداتی عجیب و خوف آور دو و بر بیمارستان در بوته ها دیده می شد که اصلا دنی را نمی ترساندند.فردی که صورتش باند پیچی شده بود درانتهای بالکن روی یک صندلی نشسته بود و شالی از جنس نخ ضخیم بر سرش گذاشته بود و آرام و ساکت به بیرون بالکن نگاه می کرد.یک صندلی دیگر هم نزدیک او بود.راحبه دنیستون را کنارآن فرد مجهول نشاند و دنی هم کملا مثل او ساکت شد."من می رم براتون شربت تمشک اعلا آماده کنم..تا اون موقع بهتون خوش بگذره...."راحبه رفت و دنی با آن فرد که هم اینک سرش را به شانه اش تکیه داده بود تنها ماندند.راحبه ها هنوز همینطور مشغول کار بودند ولی آن فرد باعث شده بود دنی احسای تنهایی شدیدی کند.
دنی به نقطه ای که آن فرد نگاه می کرد سرکی کشید.آن فرد داشت به یک حیوان آب رفته ی مردنی که کله ای شبیه به کانگرو داشت و بدنی استخوانی و شبیه به پوست انسان داشت,نگاه می کرد.حیوان می خواست وارد موحوطه ی بیمارستان شود ولی مثل آنکه چیزی او را از ورود منع می کرد.
دنی به صندلی تکیه داد و نیم نگاهی به آن فرد کرد.چیزی نگفت و به بیرون موحطه نگاه کرد.


...پس از چند دقیقه ای آن زن راحبه با پارچی فیروزه ای و دو لیوان گِلی خوش نقش و نگار به نزد آنها آمد و با خوش رویی تمام گفت...
"شانست پسر...یه دونه از قبل آمده بود..بیا بخور...نمونه نداره...حرف نداره.."در لیوان اول شربت را ریخت و به دنیستون داد.لیوان دیگر را هم برای آن فرد سوت و کور پر کرد و به او تحویل داد."می میرم که به بیمارام برسم....قبل از رفتنم یه مزه بچش و نظرتو بگو..."سپس راحبه ,خیره در چشمان دنی منتظر ماند.دنی که همینطور به راحبه نگاه می کرد شربت را مزمزه کرد.عالی بود.واقعا راحبه درست می گفت.خیلی خوشمزه بود....دنی همینطور آنرا خورد و صبر نکرد تا نظرش را به راحبه بگوید...راحبه پیروزمندانه نوشیدند دنیستون را تماشا کرد و با خوشحالی گفت"وای خدا...اینم از شربتای من خوشش اومد....چقدر عالی..می دونی پسر...تو هشتمین آدمی هستی که از شربتای من خوشش میاد....این شربتو از یه جادوگر یاد گرفتم...تقریبا همین دیروز...(در همین لحظه دنی از خوردن آن دست کشید و با چهره ای مملوء از شک در چشمان راحبه زل زد)..نه نترس..از اون شروراش نبود...اتفاقا کاملا شبیه خودت بود و می گفت از سازمان یادش دادن..."
منظورش چه بود؟...........
دنی که تکلمش شمرده شمرده شده بود گفت"ممنون.......بسـ...ــــــسمه.."
راحبه پارچ را روی محافظ بالکن گذاشت و گفت"اگه بازم خواستی برات گذاشتمش اینجا....برای اینکه حوصلت سر نره (سرش را جلو آورد و صدایش را با اشاره به فرد بغل دست دنی,پایین آورد)می تونی باهاش حرف بزنی...البته اگه تونست جوابتو بده..."
راحبه رفت و دن دوباره به فرد بغل دستش نگاه کرد."ببخشید....(تکلمش خوب شده بود)"
آن فرد نچرخید."اســــمم دنّیه....دنّیســـــــتون...ایوشی....ایتوّشی..."نفسی تازه کرد ولی آن فرد به هیچ وجه به او توجه نکرد....
دنی به آسمان گرفته ی خشمگین نگاهی کرد."اگه....دوس..نداری صحبت کنی....باشه..خودم..باخودم...حرف می زنم..."
باز هم هیچ عکس العملی دیده نشد.
دنی به زمین خیره شد و چیزی نگفت.هرزچندگاهی چند جن از اینور و آنور بیمارستان به طرفی می دویدند و چند باری هم دن شاهد تلاش حراست بیمارستان در برابر آن موجودات خوف انگیز بود.صدایی که انگار از ته چاه بلند شود گفت"تو همون پسره...دنیستونی که میگن خون آشامه؟"
دنی جا خورد.همان آدمی که غیر از سکوت هیچ کاری نمی کرد این حرف را زد.او یک زن بود.از صدایش ,دنی توانست جنسیتش را تشخیص دهد.اما صدایش کاملا دخترانه بود.
"تو حرف...زدی...."
فقط چشمان آن زن معلوم بود.اما به دن نگاه نمی کرد.
دنی سعی کرد منظور او را بفهمد"من...چی؟..بگو"
اما هیچ عکس العملی مشاهده نشد.دنی نگاهی به اطرافش کرد.هنوز همان جنب و جوش عجیب و پر سر و صدا ی راحبه ها بود و بس.
دوباره به صندلی تکیه داد و چیزی نگفت.
...
...
دوباره سعی کرد چیزی از زبان او بیرون بکشد."برا...برای چــــ..(نفسی عمیق کشید).ـــی؟"
"برا ...چی پرسـیدی؟"
اما انگار کسی پیش دنی ننشسته است.به هیچ وجه جوابش را نمی داد و مانند مرده ای بر صندلی نشسته بود.صدایی مبهم در ذهنش پیچید"نگاه نکن"
در همین زمان صدای کاملا جوانی از پشت دنی گفت" خب...وقته آشنا شدنه...."
راحبه ای کاملا جوان جلوی دنی آمد و دنیستون به محض اینکه فهمید دختری جوان نزدیک اوست سریع چشمانش را بست.
"چی شد؟...منم نترس.."
دنی پاسخ داد"من عهد دارم...مزاحم نشو"
آن دختر راحبه کاملا تعجب کرد"منظورت چیه؟..چرا اینجوری می کنی..."
دن دستش را جلوی چشمش گذاشت و گفت"خواهشا مزاحم نشو..."
"شكستن عهد كسي...برات گرون تموم ميشه خانوم"اين حرف را همان زن سوط و كور زد.راحبه ي جوان كاملا متعجب شد.نه دني حاضر مي شد با او صحبت كند نه تا به حال ديده بود كه آن زن ،حرف بزند.راحبه آرام به دني گفت"مي توني بگي چي شده..چطور اون زن باهات حرف زد؟.."
"از هيچي خبر ندارم..."راحبه نا اميد شد و ناراحت از كنار دن و آن زن رفت.
دني هم از اينكه ناراحتش كرده بود ،غمگين شد و به درون بوته ها خيره ماند.اين چه كاري بود كه كرده ؟...انگار از خودش بدش مي آيد."از تو هم عهد گرفتن...تو هم شدي طعمه؟"
دني پاسخ داد"منظورت از طعمه چيه؟"
"يعني بهت نگفتن بالا سرت يه آشلوبا داشت ول مي گشت..."آن زن سرش را چرخاند و به دنيستون خيره شد بدون آنكه آن شالش، كمي از صورتش آنورتر برود.
دن شكي در دلش ايجاد شد"تو از كجا مي دوني؟"
زن ،باز چيزي نگفت و به بوته هاي محوطه ي بيمارستان نگاه كرد."از توي اتاق شنيدم...تو هيچ عهدي نداري..آشلوباها همه توهم انگيزن...نبايد زود خودتو ببازي...اون آشلوبا داشته خوابت مي كرده..چون در اون موقع تو در حال مرگ بودي و واسه شامشون آماده مي شدي..وضع من هم درست مثل خودته آقاي خون آشام...(زن شالش را برداشت)من يه خون آشامم مثل تو ...تنها فرقم اينكه از طريق اهريمن دارم تغير نما مي دم..."
دنيستون يك لحظه حس كرد هيچ كس آنجا نيست.از وحشت ،يخ كرد.نيمي از صورت آن زن خورده شده بود.نيم ديگر صورتش ،پوزه دار بود و گوش بزرگ پهني داشت.چشمانش آنقدر بزرگ و عسلي بودند كه دن ،شك داشت سفيدك چشمي هم در كار باشد.
در كوته زماني،جيغ راحبه ها بلند شد."اهريمني...يه دونشون اينجاست"
درست جلوي چشمان دنيستون،يكي از راحبه هاي چاغ ،صندلي را از زير آن زن كشيد و محكم بر كمرش كوبيد.زن بر زمين افتاد و به محض بلند شدن خواست دفاع كند كه....

دنيستون اختيارش را از دست داد.انگار كسي او را كشيد و او به آن زن ،خيلي نزديك شد.
(انگار در فيلمي بود كه صحنه هايش را تند كرده باشند).بي خود و بي جهت ،آنقدر عصباني شد كه حتي از دركش هم عاجز بود.يكي از دستهايش ،حلقه شد و ديگر دستش مچ دست حلقه شده اش را گرفت بود و مي كشيد.سري با موهاي مجعد ميان دستانش پديدار شد و مثل زنبور ويز ويز مي كرد و تكان مي خورد.دوست داشت دستانش را باز كند و از آن چيز چندش آور فاصله بگيرد ولي اين امكان برايش وجود نداشت.ديگر حركتي از آن كله ديده نشد و دني توانست از آن زن فاصله بگيرد.روي زمين افتاد و تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده...
دنيستون ايتوشي خون آشام در مقابل آن زن خون آشام، بي اراده عكس العمل نشان داده بود و آن زن را... كشته بود.
راحبه ها هاج و واج،به دني و جسد آن زن خيره شده بودند.دن مي دانست كه بزرگترين جرم زنديگيش را انجام داده..قتل!
"تو اونو كشتي..."
"چطور اون كارو كردي؟"
قلب دني در سينه مي جنبيد و گرماي بدي وجودش را گرفته بود،به گونه اي كه به شدت عرق مي كرد.مدير آن بيمارستان كاه مانند كه راحبه اي قد بلند دو متري بود ،از بين راحبه ها جلوي دني آمد.
"اون هم يه اهريمنيه..بگيرينش"

قبلی « هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 12 دره ي شيطان - فصل 7 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۶:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۶:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ا
بدك نيست. ادامه بده
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 اینم یه بدبختیه دیگه
بچه ها..مثل اینکه قسمت مکان مقاله های منو حذف کردن و نمی دونمکجاست...فصل ده آماده ست و 11 هم در شرف تمام شدنه...ولی این مشکل باعث شده مسیرمو گم کنم...اگر خدا بخواد حل میشه..

راستی(:عید میارک:)
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۳ ۲۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۳ ۲۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 دوباره من به توان 4
سلام آرموک عزیز
یکی از سوالات من هم همینه امان از دست این مدرسه که نمی زاره ما به کار رو زندگی مون برسیم

خداحافظ سیمرغ جان و ارموک عزیز و موفق باشید
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۲ ۱۳:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۲ ۱۳:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 سوال
سلام . من دوباره اومدم ولی خبری نیست. می خواستم ازت بپرسم آیا یک طرح کلی برای داستانت داری یا همین طوری می نویسی ، که البته امیدوارم بدونی داری چه کار میکنی .
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۱ ۱۸:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۱ ۱۸:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 دوباره و دوباره ودوباره من
سلام آقای ارموک عزیز
من با تمام نظرات سیمرغ جان موافقم
خسته شدم از بس توی خماری داستان موندم

خداحافظ و موفق باشی
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۰ ۱۱:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۰ ۱۱:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 نظر
ای بابا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! یه نظری به نظرهای ما بده دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۰ ۱۱:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۰ ۱۱:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 انتظار
باسلام انتظار سخت است یک مقدار زودتر بقیه داستانت را بفرست ،چون هرچی بیشتر می گذرد من بیشتر از دست داستانت عصبانی می شوم به امید داستانی بهتر
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲ ۲۲:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲ ۲۲:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 Re: جادوگر یا خون اشام
آقای دویل عزیز

امیدوارم سرت از آقای ارموک خلوت تر باشه

اگه امکان داره تو بهش بگو یکی تو سایت از انتظار خفه شد ؛اگه می شه یه سری به فصل 9 داستانش بزنه

مرسی و موفق باشین
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۳۰ ۲۰:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۳۰ ۲۰:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 دوباره ودوباره؛من
آرموک عزیز سلام

مثل این که سرت از منم شلوغ تر

باز هم منتظرم

خداحافظ و موفق باشی
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۳۰ ۱۷:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۳۰ ۱۷:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 انتقاد
خداییش ضد حال زدی !!!!!<br />من تازه ذهنم توی اون شاید مدرسه بود امیدوارم دوباره برش گردونی درغیر این صورت من یکی که خیلی ناراحت می شوم.<br />کاش می گفتی بعدی را کی می فرستی؟؟؟
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹ ۱۵:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹ ۱۵:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 دوباره من
آقای ارموک عزیز

من دوباره امدم ؛وهنوز منتظرم

فعلا"تا بعدوموفق باشی
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۱ ۱۵:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۱ ۱۵:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 سلام نویسنده جوان
سلام ارموک عزیز
من تازه عضوه سایت شدم ولی از قبل داستانت رو می خوندم
به نظرم(که زیاد مهم نیست)داستانت چند تا اشکال جزی داره
چون اخلاقت رو نمی دونم اول ازت اجازه میگیرم؟

برای جواب بعد بهت سر می زنم.

راستی........خیلی باحال منویسی!
امیری
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۵ ۱۹:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۵ ۱۹:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۶
از: هاگزمید
پیام: 106
 جادوگر يا خون آشام ؟
جادوگر يا خون آشام ؟

هيچكدوم !!!!!!!
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۱۷:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۴ ۱۷:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 جادوگر یا خون اشام
خوانندگان محترم آرموک جون فرمودن که به دلیل حجم زیاد درساشون نمی تونن زیاد بیان سایت فصل ده جادوگر یا خون اشام هم هنوز اماده نشده و ممکنه حالا حالا ها فرستاده نشه پس علاقه مندان به این داستان فکر نکنن فصل دهی در کار نیست با تشکر از خودم
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۱ ۷:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۱ ۱۳:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 جادوگر يا خون آشام
خيلي قشنگ بود ادامه بده.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.