هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و دالان مرگ

هری پاتر ودالان مرگ- فصل 1


فصل اول ( تابستان غمگین)
----------------------------------------------------------------
این غمگینترین تعطیلات هری در طول عمرش بود. تعطیلات سردی که با از دست دادن پدر خوانده اش در طول دو گذشته ایجاد شده بود.
هری پاتر پسر مشهوری که حالا به سن شانزده سالگی رسیده بود تقییرات بسیاری با اولین باری که وارد مدرسه ی ساحری و جادوگری هاگوارتس شده کرده بود، الان پسر بالغی بود که چهره ی دوست داشتنی داشت ، قدش بسیار بلند شده بود و در چهره اش تعغییرات فاحشی نسبت به چند سال پیش پیدا کرده بود ولی زخم روی پیشانیش هیچ تغییری نکرده بود ، حالا هم روی تختش در کوچکترین اتاق خانه ی دورسلی ها در پرایوت درایو دراز کشیده بود .
چندین نامه دورش پخش و پلا بود اتاق به هم ریخته اش پر بود از پرهای سفید جغدش هدویگ که حالا برای شکار بیرون رفته بود.
گوشه ای از اتاق چمدان بسیار بزرگی وجود داشت که از گوشه ی آن ردای سرخ رنگ کوئیدیچش بیرون زده بودو کنار آن وسیله ای بلند و کاغذ پیچ شده ای بود که انتهای چوبی آن از کاغذ بیرون زده و نوشته کنده کاری شده ی آن به اسم فایر بالت نمایان بود ، روی میز تحریر کهنه اش کتابهای قطوری با جلدهای چرمی دیده میشد و کنارشان پر بود از طومارهای نوشته شده و مچاله شده و طوماری تمیز و لوله شده و چندین نوع قلم پر .
هری که تازه مقاله ی خسته کننده ی پرفسور بینز را تمام کرده بود بی حوصله روی تخت به نامه هایش خیره بود حتی حوصله نداشت عینکش را که تا نوک بینیش سر خورده بود سر جایش بگذارد، همان طور که داشت به نامه ی رون نگاه میکرد دستش را دراز کرد و تکه ای از کیک کشمش و خاویاری که هگرید برایش فرستاده بود کند و در دهان گذاشت ، مزه ی بدی نداشت ولی اگر خود هگرید آن را پخته بود واقعا ,الی بود چون پختن چنین کیکی از او بعید بود.
همان موقع صدای سنگین پای دادلی را که از پله ها بالا می امد شنید ، به سرعت از روی تخت جستی زد . چون دادلی عادت در زدن نداشت ممکن هم بود در راه رفتن به اتاقش برای غافلگیر کردن هری در را باشتاب باز کندو بارها هم این کار را کرده بود. هری به تندی کیک و هدایای تولدمش را به زیر تخت حول داد و رو تختیش را تا پایین کشید . حدسش درست بود دادلی مثل تانکری بزرگ با روبدوشامبر زرشکی در را با شتاب باز کرد و داخل اتاق پرید چشمان ریز و خوکیش در اتاق چرخی زد و روی هری ثابت ماند ،دست گوشتیش را از دستگیره رها کرد و داخل شدو با تردید گفت:" چی کار میکردی؟"
هری که سعی داشت چهره اش کاملا جدی باشد گفت:" به تو چه؟"
دادلی در را محکم به هم کوبید و به طرف میز تحریر هری رفت .
هری هم از جا پرید و جلو رفت و با لحن تندی گفت:" برو بیرون"
ابروهای دادلی تا آخر بالا رفت " نرم؟"
هری مکس کرد....دنبال بهترین واژه برای آزار او میگشت و به سرعت آن را پیدا کرد. این موضوع باعث شده بوددر طول تعطیلات هری از شر دورسلی ها راحت باشد .هنوز دو روز از تعطیلات نگذشته بود که آلستور مودی با لباسی کاملا جدوگری در خانه ی دورسلیها را زده بود، در آشپزخانه ی برق افتاده یشان نشسته بود و در حالی که آب پرتغال دلدلی را سر میکشید دورسلیها را تهدید کرده بود.
هری پوزخندی زد ، چشمانش را ریز کرد و گفت:" اونوقت یه نامه به آلستور مودی میفرستم ، میشناسیش که؟...همونی که اول تعطیلات اومد اینجا"
هری منتظر ماند تا تاثیر حرفش را در صورت دادلی که مثل چراغ چشمک زن سرخ و سفید میشد ببیند و ادمه داد:" بقیش رو هم بگم؟"
دادلی به سرعت خودش را جمع و جور کرد و گفت:" مامان داره صدام میزنه...اومدم مامان"
و با سرعت باور نکردنی بیرون پرید و در را بست.
هری از مودی متشکر بود چون او با رفتار تندو تیزش در برابر دورسلیها و ترساندن آنها از این که مبادا هری نامه ای از گله و شکایت برایش بفرستد تا بیاید و خانه ی آنها را منفجر کند،باعث شده بود دورسلی ها کاری به کار هری نداشته باشند ، اصلا انگار هری در آن خانه نبود سعی میکردند حدالامکان با او صحبت نکنند حتی نگاهش نکنند .
دیگر هری برای بیرون رفتن از خانه نیاز به اجازه ، و موقع برگشتن ساعت مشخصی نداشت ، قانونی برایش وضع نمیشد و اجباری برای پوشیدن لباسهای کهنه و گشاد دادلی نداشت که مثل فیل پیری که پوستش آویزان است در خیابان جلب توجه کند.
از حسابش در گرینگوتز مقداری پول برداشته بود و همانجا به پول ماگلی تبدیل کرده بود و همان روز اول تعطیلی برای خودش یک دست لباس و یک جفت کفش ورزشی خریده بود .
تمام اخبارهای روز را گوش میکرد و تمام روزنامه های حوادث ماگلی و دیلی پرافت جادوگری را میگرفت و بارها و بارها مرور میکرد، دوباره روی تختش نشست و روزنامه ی دیلی پرافت را از زیر باشش بیرون آورد و به آن خیره شد از صبح که روزنامه به دستش رسیده بود سه بار آن را خوانده بود و تغریبا تمام مطالبش را حفض کرده بود.
اخبار بد نه تنها در روزنامه های جادوگری بلکه در اخبارهای ماگلی هم فراوان بود .
{ ّ فرو ریختن چندین ساختمان عظیم صنعتی که بناهای محکمی داشتن ، مفقود شدن افراد بسیاری که در خبرهای ماگلی افراد عادی بودند اما در دیلی پرافت در مورد سابقه ی خوب کاری آنها در وزارت و ... صحبت شده بود و خبر های بد و بد تر که روز به روز بیشتر میشد.وزارت به تکاپوی شدیدی افتاده بود و هر بار پیامی در روزنامه میداد و جالب این بود.....امکان نداشت در روزنامه حرفی از ولدمورت و مرگخوارها بیاید و نام پسری که زنده ماند در آن نباشد .
هری هنوز داشت روزنامه را ورق میزد که صدای ویژی او را به خودش آورد برگشت و دید جغد سیاهی از پنجره وارد اتاقش شده جغد با سرعت به طرف هری رفت و نامه ی مهر و موم شده ای را به او دادو رفت.
هری به مهری که با شمع آبی رنگی روی نامه زده شده بود نگاه کرد ، یک چوبدست بود که پایین آن نوشته بود وزارت سحر و جادو.
هری نامه را باز کرد و کاغذ پوستی را که با جوهر سیاه و دست خط کشیده ای نوشته شده بود بیرون آورد .
" آقای هری جیمز پاتر"
( این دعوتنامه ای برای حضور رسمی شما در دادگاه روز بیستم آگوست ساعت ده صبح میباشد.
طبق این دعوتنامه ،شما باید در تاریخ ذکر شده در وزارت سحر و جادو حضور پیدا کنید.
شما به عنوان شاکی این پرونده باید حاضر باشید.)
" موفق باشید"
( ارادتمند شما ، لوتستیک همیلتون . اداره ی نقض قانون سوگند خورده شده ی وزارت سحر و جادو. کنفدراسیون وارلوک)
چهره ی هری در هم رفت و مغزش تعطیل شد .
او از کسی شکایت نکرده بود ، اصلا قانون سوگند خورده به او مربوط نمیشد ، بلکه به افراد بالای وزارت مربوط بود و این را هم میدانست چنین دادگاهی کاملا محرمانه است .
پس چرا برای او نامه فرستاده بودند؟
--------------------------------------------------------
قبلی « هری پاتر و بازی مرگ - فصل 4 هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 33 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ladan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۴:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۷ ۵:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۰
از: چون ولدمورت دنبالمه نميتونم بگم
پیام: 26
 Re: داستان کوش؟
خوب بود ولي به قول برو بچ اگه مال كتاب 7 بود بهتر بود
ولي باز قشنگ بود
اميدوارم ازين به بعد طولاني تر بنويسي
nnight
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۱:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۲ ۱۱:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۶
از: هاگوارتز
پیام: 47
 هری پاتر
اگه کتاب مال هفت بود بهتر بود
siriusblack
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۵:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۴ ۱۵:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خانه شماره 12 میدان گریموالد
پیام: 70
 Re: هر چي
بلید جان داستانت قشنگه ولی یه اشتباه کوچولو داری اونم اینه که هری کلاس تریخ جادوگری رو در سال پنجم رد شد و در سال ششم با پروفسور بینز درس نداشت
heshmat7
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: دفتر مديريت هاگوارتز
پیام: 18
 هر چي
راس ميگه!منم از اينكه اون نظر قبليه رو فرستادم سخت پشيمونم
و يه معذرت خواهي بهت بدهكارم !
بنابراين از ويكتور جون ميخوام دوباره ازت معذرت بخواد
راستي منم با نظر بقيه موافقم ! اگه مال كتاب 7 بود بهتر بود!
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: بيست
بلید اگه از دست من ناراحت شدی ببخشید ولی من با تو نبودم و فقط با HARRY POTTER شوخی کردم/


داستانتم خوب بود.
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۹:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۹:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 Re: بيست
آره خيلي خوب بود
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۰:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۲ ۱۰:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 بيست
خيلي خيلي قشنگ نوشتي اما كاش مال كتاب 7 بود....
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۲:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۲:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 بليد
خب داستانت خوب بود اما اين داستان كه ماله كتاب شيشه فكر كنم اگه كتاب هفتم رو مينوشتي خيلي بهتر ميشد
يه چيز ديگه من قبل از پست هري پاتر معزرت خواهي كردم اين نشون ميده كه من پسر خيلي خوبيم مگه نه بچه ها؟
رامين
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۱:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۱:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲
از:
پیام: 22
 د
خوب بود
irmtfan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۰:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۲۰:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از: پریوت درایو - شماره 4
پیام: 3125
 Re: نه
دسترسی به مقاله درست شد
افرادی که مسخره بازی دراوردن اینجا رو ببینن:
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... id=125850#forumpost125850
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۹:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۹:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 Re: نه
بليد ناراحت شدي؟
جدا" بخاطر پست هاي من و .......... ناراحت شدي؟ اگه اينطوره من همينجا و در حضور خودم ازت طلب بخشايش ميكنم اگه ميدونستم ناراحت ميشي اون پست رو نميزدم
ميخواي خودمو دار بزنم تا درس عبرتي باشد براي ديگران ؟
BLADE
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۷:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۷:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۶
از: هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
پیام: 251
 نه
مشکل من شما نیستید کاترین بل .
بعضی از بچه های سایت عادت دارن به مسخره بازی.
مشکل من مدیریت که بعد از 3 روز هنوز هیچ کاری نکرده.
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۶:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۶:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 ولش کنین
بابا اذیتش نکنید انقدر این بنده خدا رو خب اگه جای اون بودین ناراحت نمی شدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امیدوارم زودتر مقاله ات بیاد توی سایت
من یکی که خیلی بی صبرانه منتظرم که مقاله ات رو بخونم
هنوز نیومده توی سایت این همه نظر روش دادن چه برسه به این که بذارنش رو سایت!
hh_hh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۱:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۱۱:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۶
از: dj jd bj jb
پیام: 39
 khak
vagean ke pas kosh
modiriat in ja daste kiyeee
BLADE
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۹:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۱ ۹:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۶
از: هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
پیام: 251
 بسه دیگه
مشکل از من نیست من داستان رو تمام و کمال نوشتم و فرستادم.
مشکل از مدیران فعاله که نمیان رسیدگی کنن که من مسخره ی دست یک مشت غیر فعال که نمیدونن سر و ته سایت کجاست نشم.
tahere
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۹:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۹:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: سنـــــــت..مانگــــــــــو
پیام: 235
 ما سركاريم ديگه
eeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
پس اين داستان كجاست
خوب سر كارمون گذاشتي :no:
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 وا!!
یه سوال
مگه ویروس ها هم مقاله ها رو می خورند؟
پس کو این مقاله هان؟
BLADE
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۰ ۱۶:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۶
از: هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
پیام: 251
 داستان کوش؟
بابا پس این داستان من کوش؟
صفحه خالیه که؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.